eitaa logo
داستان آموزنده 📝
17هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 داستان کوتاه مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. "استادی از آنجا می گذشت." او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت: عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟ استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى، به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد. حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را می خواهی يا آرامش برگ را؟! مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نيست." او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم! استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟! اگر آرامش سنگ را برگزيده ای پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده. استاد اين را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد: "شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!" استاد لبخندی زد و گفت: من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم… *خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❗️ ▪️مرحوم آیت الله سیدمحمدهادی میلانی دچار بیماری معده شده بود پروفسور بولون جراح حاذق بلژیکی که درآن زمان (۱۳۸۲ ه ق) درشهر مشهد مشغول کار بود ایشان را عمل کرد. پرفسور پس از یک عمل۳ساعته زمانیکه آن مرجع تقلید درحال به هوش آمدن بود، به مترجمش گفت تمام کلماتی که ایشان درحین به هوش آمدن میگوید را برایش ترجمه کند. ▪️آیت الله میلانی درآن لحظات فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت میکرد. پروفسور برلون بعد ازدیدن این صحنه گفت: برای مسلمان شدن چه باید بکنم و چه بگویم. وقتی علت را پرسیدند،گفت: تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان میدهد، درحالت به هوش آمدن بعد از عمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود. ▪️درآن حال به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش درهمین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم، دیدم او ترانه های جوانان آن روزگار را زمزمه میکرد، درآن لحظه فهمیدم حقیقت نزد کدام مکتب است. ▪️طبق وصیت پرفسور، او را در شهری که قبرمرحوم میلانی بود دفن کردند. (مشهد،خواجه ربیع) ◾️گلشن راز ۲،۷۶۸ ◾️ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۲۹(تلنگر آمیز) خاطره ای از آیت الله بهاءالدینی 🎙مرحوم استاد فاطمی نیا رحمت الله علیه اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚 در اثر جهل به احكام سيزده نفر با يك زن ازدواج كردند مرحوم ميرزاى بزرگ شيرازى رحمه الله عليه موقعى كه شخصى از كشورى به حضورش مى آمد از تمام جهات و خصوصيات آن كشور سؤ ال مى كرد. روزى عده اى از يك كشور دوردست به حضور او آمدند آن مرحوم از اقتصاد آن كشور و آن شهر سؤ ال نمودند، يكى از آنها گفت: ما آنقدر فقيريم كه سيزده نفريم و يك زن داريم! ميرزا گفت: چه گفتى؟ ! آن مرد باز كلامش را تكرار نمود كه: ما سيزده نفريم و يك زن داريم، كه اين زن هر شبى نزد يكى از ما مى ماند. مرحوم ميرزا بسيار ناراحت شده فرمود: مگر نمى دانيد زن حق ندارد، بيش از يك شوهر داشته باشد؟گفتند: نمى دانيم. ميرزا فرمود: مگر در شهر شما عالم نيست؟ گفتند: خير ميرزا دستور داد كه بعضى از آنها در شهر سامراء بمانند براى تحصيل علم و يادگرفتن احكام حلال و حرام. وفرمود: هر كدام آمادگى داريد كه بمانيد براى تحصيل علم من زندگى او را تاءمين مى كنم، هم اكنون عده اى از اهل آن شهر در نجف و كربلا و قم مشغول به تحصيل مى باشند. (۴۶) بدترين بندگان خدا و بهترين آنها امام سجاد عليه السلام فرمود: (اگر مردم بدانند كه در تحصيل علم چه خيرهاست در طلب آن كوشش كنند اگر چه با دادن جان و سفر كردن بر سر امواج مرگبار دريا باشد. خداوند به (دانيال) پيمبر وحى كرد كه بدترين بندگان من نزد من انسان نادانى است كه دانايان را سبك شمارد و از آنان پيروى نكند؛ و محبوبترين بندگان من انسان پاكرفتارى است كه در طلب پاداش بزرگ باشد، پا بپاى دانايان رود و در پى فرزانگان افتد و از حكيمان سخن گويد.. ) (۴۷) از نظر عملى نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام به دانشمندان احترام فراوان مى گذاشتند، چنان كه امام جعفر صادق عليه السلام هشام را با آن كه بسيار جوان بود، احترام فراوانى مى كرد واو را بر ديگر شاگردان و اصحاب سالخورده خويش مقدم مى داشت و مى فرمود كه: (اين بزرگداشت به خاطر علم فراوان اوست نفعى كه او از راه علم خويش به جامعه مى رساند (۴۸) ). -------------------------- اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🔴يكی همیشه ما را می‌بيند ✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوه‌های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر می‌دانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمی‌خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می‌روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را می‌بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می‌بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمی‌داند كه خداوند همه اعمالش را می‌‏بيند؟!»(علق:14) پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چه‌بسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظاره‌گر رفتار ماست همچنان آن را ادامه می‌دهیم. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌿✍ مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، هیچ گاه شاد نبود. او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت: ارباب، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟ او پاسخ داد : بله خدمتکار پرسید : آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟ ارباب دوباره پاسخ داد: بله خدمتکار گفت : پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟ به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی، اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عج🌷 گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم نه که امروز بود دیـــــده من بر راهـش از همان روز ازل منتظــــــرم منتظــرم اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍂 طنز جبهه سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔸 آمپول معنویت فرد بسیار مخلص و متقی. کسی که تزریق چند سی سی از اخلاص او کافی است تا به اصطلاح یک «مریض قلبی» را از مرگ حتمی نجات دهد. همه سعی می کنند با واسطه و بی واسطه از او برخوردار باشند، با او غذا بخورند، راه بروند، مصاحبت داشته باشند، در صف نماز کنار او بایستند و مریض او باشند. 🔹 چیفتن فرد چاق، گرد و جمع و جور و خوش هیکل، درست مثل تانک نوع چیفتن. همان اصطلاح «هیکل تدارکاتی» در برابر «هیکل عقیدتی» =افراد ضعیف و نحیف. 🔸 مرکب کربلا تویوتا و کامیونهایی که بچه ها را با آن به سوی خط می بردند تا به پای کار بروند و با دشمن مقابله کنند. وسایل نقلیه ای که به سمت و سوی کربلا رکاب می زدند. صرف نظر از اینکه خود جبهه جنوب – خصوصاً شلمچه – را کربلا می گفتند، به تمام معنا یاد سرزمین نینوا و یاران با وفای آقا ابی عبدالله را زنده می کردند. •┈••✾💧✾••┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴معجزه ی ذکر "ایّاک نعبد و ایّاک نستعین" ✳️طلحه گفت: با حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله در بعضی از غزوات بودم، چون کار سخت می شد و جبهه جنگ و کارزار گرم می گشت و مسلمانان با مشرکین در نبرد بودند. 🌸حضرت رسول صلی الله علیه و آله سر بر می داشت و می فرمود: *یا مالک یوم الدین،ایّاک نعبد وایّاک نستعین* 🔥یک وقت مشاهده کردم،دیدم سرهای کفّار از پیکرهایشان جدا می شد و بر زمین می افتاد 🔴 و من کسی را نمی دیدم که به آنها شمشیر بزند، ولی کافرین یا کشته و یا مجروح می شدند و یا فرار می کردند. 🌼از پیغمبر صلی الله علیه و آله ماجرا را پرسیدم ،حضرت فرمود: فرشته ها بودند که سرها را از بدن جدا می کردند و شما آنها را نمی دیدید. 💐در روایت است که : وقتی کار بر مؤمن تنگ شود،مداومت به گفتن مالک یوم الدین ایاک نعبد وایاک نستعین کند؛ کار بر او سهل و آسان شود. 📕قصه های قرآنی 📗زبدة التفاسیر،ص93
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ما امام زمان داریم 🔵 داستان تشرف شیخ محمد کوفی خدمت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ایت الله ناصری اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌸تعارف_شاه_عبدالعظیمی آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم تیر وترکش هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟ - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده برویم سراغ کس دیگر جا خوردم اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدن و بعد با برانکارد ببرندم عقب اما حالا می دیدم که بی خبال من شدن و می خوان برن زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود ببین چه داد وفریادی می کنه! دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💞مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند. روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید . تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند. یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید. در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم. گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد. ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ ماجرای جالب میرزا جهانگیرخان قشقایی 👤 حجةالإسلام عالی اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
درس عبرت یکی از روحانیون در خاطراتش می گوید: روزی در خیابان می رفتم که مرد جوانی نزدیکم آمد و گفت: حاج آقا! من یکی از ارادتمندان شما هستم و عاشق منبرهای شما. بارها نیت کرده ام، سینه ی شما را ببوسم.😁 گفتم : این چه حرفی است، من قابل این حرف ها نیستم. خلاصه از او اصرار و از من انکار. در نهایت گفتم: اگر می خواهی ببوسی، لا اقل صورتم را ببوس.😁 🔶 جوان گفت: حاج آقا! به هیچ وجه نمی شود، من باید سینه ای را که علوم آل محمد ( ص) از آن، تراوش می کند. ببوسم من هم با اکراه قبول کردم. جوان تشکر کنان از من دور شد. 🔴 پس از دقایقی دست بردم به جیب بغل قبایم تا با نگاه به ساعتم بدانم ساعت چند است. با تعجب دیدم که آن جوان، ساعت بغلی مرا دزدیده است!🤦‍♂ 📩 هزار و یک حکایت عبرت انگیز حکایت ۸۷۳ ص ۶۵۲ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌺 زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگویدخدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📸این عکس متعلق به پنج سال پیش است و یک عکاس ایرانی از یک پدر و دو دخترش گرفته است اگر کمی به عکس دقت کنید حتما تمام موهایتان سیخ شود . باورش سخت است اما این عکس فوتوشاپ نیست و هیچ ادیت‌ فیکی هم ندارد!! . اگر متوجه نشدید روی لینک زیر کلیک کنید👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4068016143C8a1762024c http://eitaa.com/joinchat/4068016143C8a1762024c 🤔
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍 ایده های خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍 اینجا دیگه خونه دست خودته که چطور باشه 😍 مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒 https://eitaa.com/joinchat/196608185Cf3bdc18fa0 کلی هم برای شما گذاشتیم جهت ایده😍😉
🌸می روم حلیم بخرم آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
| ضرب و شتم طلبه ای که در کرج اتفاق افتاد 😔🔞 شعار های عجیب و خط گرفته از رسانه های معاند و سلبریتی ها😰❌ همه را در فتنه بیداری ببین👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/3581870312C9e831b6709
اتفاق عجیب در راهپیمایی امروز قم🙄 چه شعاری رو پلاکارد نوشتن اوردن 🤔 ❌عکسش تو این کاناله برو ببین👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae درخواست اعدام یکی از قاضی های کشور در قم😱
🌹داستان_آموزنده پارسایی از بنی‌اسراییل در حال مناجات با خداوند ناگاه الاغش را میبیند که در حال چرا است. در همان حال با خدا میگوید خداوندا اگر تو هم الاغی داری حاضرم آنرا با الاغ خودم به چرا ببرم و اینکار برایم زحمتی ندارد ! این سخنان به گوش پیامبر وقت میرسد و پیامبر، او را به سبب چنین سخنانی سرزنش میکند و مرد اندوهگین میشود. خداوند به آن پیامبر وحی میکند که وی را به حال خود بگذار تا با ما راز و نیاز نماید که هر کس به میزان درک و فهم و تواناییش سنجیده میشود. 📙(کتاب عقدالفرید ابن عبدربه) ❤️‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
اگه دنبال یه انگشتر میگردی که هم قیمتش مناسب باشه و هم کیفیت بالایی داشته باشه، یه سر به ما بزن 😍 فروشگاه اینترنتی خاتم انصار💎 ما قیمت و کیفیت تمام محصولات مون رو تضمین می‌کنیم 😎 🇮🇷ارسال کلیه محصولات مون به تمامی نقاط کشور رایگانه🇮🇷 با خیال راحت خرید کنید ☺️ حتما حتما عضو بشید به کارتون میاددد😉 https://eitaa.com/joinchat/507773024C6ada84a90b
‌ بدو از حراج جا نمونی.... 😱 تا پایان آبان ماه هر روز یدونه از محصولات رو با تخفیف ویژه میدن 😍❤️ ‌
🕍از یهودی که کمتر نیستم 🕌مرد صالحی مبلغ بیست هزار درهم مقروض بود ، هیچ وسیله ای برای پرداخت آن نداشت . روزی طلبکار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود ، آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض با اشک جاری و دلی افسرده به خانه رفت . این مرد همسایه ای یهودی داشت ، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد ، گفت : تو را به حق دین اسلام سوگند می دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی ؟ جریان را برایش شرح داد . یهودی به منزل خود رفته و مبلغ بیست هزار درهم برایش آورد ، گفت : اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه که هستیم ، شایسته نیست همسایه من به رنج قرض گرفتار باشد . بدهکار آن پول را برداشت و پیش طلبکار آورد . طلبکار از این سرعت در پرداخت پول تعجب کرد . از او پرسید : از کجا تهیه کردی ؟ جریان بر خورد همسایه یهودی را برایش نقل کرد ، در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد . گفت : من از یک یهودی که کمتر نیستم ، بگیر سند خود را من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد . طلبکار همان شب در خواب دید قیامت به پا شده و نامه های اعمال در حرکت است ، بعضی نامه عملشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می گیرد . در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به او دادند . پرسید : چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم ؟ گفتند : چون تو جوانمردی کردی و سند آن مرد نیکوکار را رد نمودی ما چگونه نامه عمل تو را ندهیم با این که بخشنده و مهربانیم ، همانطور که تو از حساب او گذشتی ما هم از حساب تو می گذریم ، طلبت را بخشیدی ما هم گناهان تو را بخشیدیم . ‌ ‌ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande