eitaa logo
داستان آموزنده 📝
17.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
با همسرت به از آن باش , که با خلق جهانی معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن... اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت. معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟" دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟" معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!" معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟" پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)" معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌹داستان آموزنده🌹 روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست؛ سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📝اين داستان كه راوندى دانشمند بزرگ شيعه در كتاب دعوات نقل می‏كند اگر اتفاق افتاده باشد براى همه مردم در اطمينان به رزق حلال كه به وسيله حق از طريق كوشش مثبت به انسان می‏رسد و تخلفى در آن صورت نمیگيرد بهترين درس و عبرت و پند و موعظه است: 🌊سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچه‏اى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغه‏اى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود! 🐸پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود. 🐜سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟ مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه می ‏بينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزى‏اش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ می رسد دهانش را به روزنه سنگ می‏گذارد و من وارد آن میشوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه میشوم و او مرا از دريا بيرون می‏ آورد. ⚜سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيده‏اى؟ مورچه گفت: آرى می‏گويد: «يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:» 🤲اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمیكنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
شرط جالب و عجیب پیرزن برای اجاره خانه‌اش به سه دانشجوی جوان!!! سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم خونه های اجاره‌ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا بود ما می‌خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه تا اینکه خونه پیرزنی را نشانمان دادند نزدیک دانشگاه تمیز و از هر لحاظ عالی فقط مونده بود اجاره بها گفتند این پیرزن اول میخواد با شما صحبت کنه رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هر شب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید واقعاً عجب شرطی!!! هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز میخوندن مسخره می‌کردم دو تا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود پس از کمی مشورت قبول کردیم پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرط رو اجرا کردید میتونید تا فارغ التحصیلی همینجا باشید خلاصه وسایلو بردیم توی خونه پیرزن شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که نزدیک خونه بود پاشد رفت و پیرزن رو همراهی کرد نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم هممون خندیدیم شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جائی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم موقع برگشت پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبح‌ها ندیدم برای نماز بیدار بشید به دوستام گفتم و از فردا ساعتمون رو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم شب بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد واقعاً عالی بود بعد چند روز غذای عالی کم کم هر سه شب یکیمون می‌رفتیم نماز جماعت برامون جالب بود بعد یک ماه که صبح پا میشدیم و چراغ رو روشن می‌کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار میشدم شروع کردم به نماز صبح خوندن بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو میخوندند واقعاً لذتبخش بود لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد می‌رفتیم نماز جماعت خودمم باورم نمیشد نمازخون شده بودم اصلاً اون خونه حال و هوای خاصی داشت هر سه تامون تغییر کرده بودیم بعضی وقت‌ها هم پیرزن از یکیمون خواهش می‌کرد یه سوره کوچک قرآن را با معنی براش بخونیم تازه با قرآن و معانی اون آشنا میشدم چقدر عالی بود بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره‌ها را حفظ بوده پیرزن ساده‌ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممون رو تغییر داده بود اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشسته‌ی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ باشیم @basirrat_ammar
✨﷽✨ 🔴جوانمردی به جان است نه جامه مردی نزد جوانمردی آمد و گفت: تبرکی می‌خواهم. جامه‌ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردی بهره‌ای ببرم. جوانمرد گفت: جامه مرا بهايی نيست. اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند، زن می‌شود؟ مرد گفت: نه. جوانمرد گفت: اگر زنی جامه‌ای مردانه بپوشد، مرد می‌شود؟ مرد گفت: نه. جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه‌ای از جوانمردان را در بر کنی، که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی، جوانمرد نخواهی شد، زيرا جوانمردی به جان است نه به جامه! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✅عاقل را اشارتی کافیست! ✍یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!! اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨قالیچه حضرت سلیمان . 🌸علامه طباطبایى مى فرمایند: بـرادر مـا (مـرحـوم آیـت الله سـید حسن الهى) به وسیله شاگردش از حضرت قاضى سؤ ال کـرده بـود کـه قالیچه حضرت سلیمان که آن حضرت روى آن مى نشست و به مشرق و مـغـرب عـالم مـیرفـت، آیـا روى اسباب ظاهریه، چیز ساخته شده اى بود و یا از مبدعات الهـیـه بـود و هـیـچ گـونـه بـا اسباب ظاهریه ربطى نداشت ؟ آن شاگرد چون از مرحوم قـاضـى سـؤال مـى کند، ایشان فرموده بودند: فعلا چیزى در نظرم نمى آید، ولیکن یـکـى از مـوجـوداتى که در زمان حضرت سلیمان بودند و در این کار تصدى داشتند، الان زنـده انـد، مـى روم از او مـى پـرسـم . . در ایـن حـال مـرحوم قاضى روانه شدند و مقدارى راه رفتند تا آنکه منظره کوهى نمایان شد چون بـه دامنه کوه رسیدند، یک شبحى در وسط کوه که شباهت به انسان داشت دیده شد. مرحوم قـاضـى از آن شـبـح سـؤال و مـقدارى با هم گفتگو کردند. آن شاگرد از مکالماتشان هیچ نـفـهمید؛ ولى چون مرحوم قاضى برگشتند، گفتند: مى گوید از مبدعات الهیه بود و هیچ گونه اسباب ظاهریه در آن دخالتى نداشته است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
‍ 💟➕💟 داستان🍒 پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک ، مادرش رو کشیده بود ، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم ، دایره ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون ، دایره ای قرمز کشیده بود و نوشته بود : پسرم دقت کن! فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید می تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟ مدیر هم با لبخند گفت بله ، لطفا منتظر باشید. معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت : ببخشید ... ، من نمی دونستم ... ، شرمنده ام ... مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت : معلم مون امروز نمره ام رو کرد بیست! زیرش هم نوشته : گلم ، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم. 🌷 اینقدر ساده به دیگران نمره های پائین و منفی ندیم. اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط مون نشکنیم. ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ ، اینقدر دست گیری کنید تا دستتان خسته شود! ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ،ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﯾﺪ ..ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ "ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ ے دل منم غلام مہ و بنده زاده ے خورشید سلام مے دهم از عمق این دلِ تاریڪ بہ آخرین پسر خانواده ے خورشید الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم ؛ آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. منبع📚 :برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🔘داستان کوتاه ✍روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند. حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید. حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟ گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود. حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1] 📚[1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3 ‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان می‌شناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند. 🌾عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظه‌ای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد. 🔥عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است. 🌏پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانه‌اش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آن‌ها قضاوت نکن. 🍷عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان‌ طوری که مردم می‌گویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیاله‌اش مدام مِی می‌ریزد. 🔍چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است. ⚜چشم‌هایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمی‌داند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِی‌فروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم. ❓عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرون‌ات را چنین به مردم نشان داده‌ای که همه شهر تو را پسرباز و مشروب‌خوار بدانند؟ 🔰ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان داده‌ام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!! 💢عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد..... • اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
آقا جمال خوانساری فقیه بزرگ در زمان گذشته می‌فرماید: کسی شب به مسجدی آمده بود و مسجد هم تاریک بود دو رکعت نماز مستحبی خواند و بعد صدائی به گوشش رسید گفت: حتماً کسی در مسجد است سپس به خواندن نمازها ادامه داد و سجده‌ها را طولانی کرد تن صدایش را هم عوض کرد و خلاصه حالی از خود نشان داد بعد هم گفت هوا که روشن بشود این کسی که در مسجد است ما را می‌بیند و در شهر یا ده راه می‌افتد و می‌گوید که ما دیشب اینجا چکار کردیم و نان ما در روغن می‌افتد به محض اینکه هوا روشن شد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد تا به آن فرد سلامی بکند که ناگاه دید چون هوای بیرون شب گذشته سرد بوده سگی به مسجد آمده و آنجا مانده است و او تمام شب را نماز خوانده و ناله کرده برای جلب توجه این سگ!!! این از مصادیق مصرف نعمت در غیر جای خودش است برخی چه نمازها و چه مسجد سازی‌ها و حسینیه سازی‌ها و چه اعمال خیری را به باد می‌دهند چرا که هیچ کدام سر جای خودش نیست
علاقه به خانواده خوب است هراز چند گاهی به خود تلنگری بزنیم شايد دنیا را زیباتر ببینیم شخصی تعريف ميكرد چند روزی که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبه‌روی من هر روز جر و بحث مي‌كردند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود اما شوهرش می‌خواست او همان‌جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد. در بین مناقشه این دو نفر کم‌کم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود، هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: گاو و گوسفند‌ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. ... چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش. مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن. بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحی‌اش فروخته‌ام. برای اینکه نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم. •✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️داستان تکان دهنده زن بدکاره سر دیگ نذری امام حسین (علیه السلام )👌 🎙 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🍀مکاشفه پدر آیت الله مرعشی درباره حضرت معصومه علیها السلام ✍آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی می فرمود:"علت آمدن من به قم این بود که پدرم سید محمود مرعشی نجفی (که از زهاد و عباد معروف بود) چهل شب در حرم حضرت امیر علیه السلام بیتوته نمود که آن حضرت را ببیند، شبی درحال مکاشفه حضرت را دیده بود که به ایشان می فرماید: "سید محمود چه می خواهی؟" عرض می کند:می خواهم بدانم قبر فاطمه زهراء علیها السلام کجاست؟ تا آن را زیارت کنم. حضرت فرموده بود:"من که نمی توانم«برخلاف وصیت آن حضرت» قبر او را آشکار کنم." عرض کرد: پس من هنگام زیارت چه کنم؟ حضرت فرمود:"خدا جلال و جبروت حضرت فاطمه علیها السلام را به فاطمه معصومه علیها السلام عنایت فرموده است، هر کس بخواهد ثواب زیارت حضرت زهرا علیها السلام را درک کند به زیارت فاطمه معصومه علیها السلام برود." 📗بر ستیغ نور(شرح حال آیت الله مرعشی نجفی) ص71 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم. 📕نویسنده : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🔴خوشحالی شدید شیطان از دعوای زن و شوهر! ✍از پیامبر گرامی اسلام (ص) نقل شده است: زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره می‌کند، در همان لحظه در هر یک از زوایای منزل یک شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و می‌گوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!! از نظر ابلیس بلند مرتبه ترین، نزدیک ترین و رفیق ترین با شیطان کسی است که میان زن و شوهر تفرقه و اختلاف بیافکند. 🌼پیامبر اکرم (ص) می فرماید: ابلیس تخت خویش را بر آب قرار می دهد، سپس سربازانش را گسیل می دارد. نزدیک ترین آنان از لحاظ رتبه و منزلت به ابلیس کسی است که فتنه بیشتری را پدید آورد، یکی یکی می آیند و می گویند: چنین و چنان کرده ام. (ابلیس) می گوید: کاری نکرده ای. سپس دیگری می آید و می گوید: او را رها نساختم تا وقتی میان وی و زنش جدایی انداختم. (ابلیس) او را نزد خود می خواند و می گوید: آری، تو! و او را (باخوشحالی) در آغوش می گیرد. » 💥بنابراین هر زن و شوهری باید بدانند که شیاطین اجنه و انسان درکمین آنان بوده و هرکدام از زوجین را تحت نظر دارند و در اندیشه ی ایجاد دشمنی و کینه در میان آنان هستند و اختلافات ساده ی آن ها را پیچیده و بزرگ می کنند تا آن ها را بیشتر و دشوارتر از آنچه در اصل بوده اند بنمایانند. تا جاییکه این اختلافات ممکن است به جدایی زن و شوهر نیز بیانجامد... 📚لئالی‌الأخبار، ج 2، ص 217
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرکی جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید : خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد! پسرک گفت، زیباست،چه کفش های قشنگی دارید ! زن لبخندی زد و با غرور گفت : بله، برادرم برایم خریده است، دوست داشتی جای من بودی ؟ پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم … آدم ها را با آرزوهاشون باید شناخت❤️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عج ✅دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود👇🏻 🍂 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 🍃فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🍂 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 🍃 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🍂 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ 🍃 فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ ✅ دعای غریق 🌸 دعای تثبیت ایمان در آخرالزمان 💠 یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌
یکی از شاگردان آیت الله العظمى اراکى (ره) نقل میکند : روزی رسیدم خدمت ایشان و عده‏ اى از علماء و بزرگان هم بودند.ایشان شروع کردند این چند بیت شعر را خواندند : یا مَن بدنیا إشتغل قد غَرّه طول الأمل الموت یأتى بغتتاً القبر صندوق العمل اى کسى که دنیا تو را مشغول کرده و همه را فراموش کردی، قیامت و حساب و کتاب را؛ آرزوى طولانى شما را مغرور نموده است، اما ناگهان مرگ به سراغ شما خواهد آمد. قبر شما صندوق عمل است. بعد فرمودند: درِ صندوق عمل بسته است، وقتى که باز شد،معلوم میشود چه چیز توى صندوق بوده است؟! یک بچه در رحم مادر اگر کور یا شَل باشد یا عیب دیگری داشته باشد، احساس ناراحتى نمیکند،اصلا ناراحت نیست. اما وقتى به دنیا میآید، میفهمد که چشم او نابینا است، لذا شدیداً ناراحت میشود؛ آن کسانى که دنیا شدیداً آنها را غافل کرده و آخرت را فراموش کرده‏ اند، الآن معلوم نمیکند که چه کار کرده، بعد از مردن و در پاى حساب و کتاب، معلوم میشود براى آخرت چه کرده است. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande