#پند #داستان
⬅️روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉
🔵زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد
که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃
زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
🔵با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃
🔵شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
🌀شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
🍃🌸عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز #عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید...
#محبت #توجه #ابراز_علاقه #راهکار
#همسرداری
#زناشویی
خانواده
ازدواج
تربیت فرزند
🌟ارتباط با مشاورخانواده وزوجین🔰
🆔 @DAYANII
🆔 @Alnafs_almotmaenah
♦️مشاوره انلاین و تلفنی باهزینه می باشد
┏━━━ 💞 💫 🦋 ━━━┓
🏡 @khaneh_norani ✨
┗━━━ 🦋 💫 💞 ━━━┛
#داستان_آموزنده
🔆اداى بدهكار
يكى از اهالى مدينه گويد: حضرت رضا عليه السّلام (طبق دستور ماءمون ) از مدينه به سوى خراسان رفت ، من چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم كه فقط من و آن حضرت مى دانستيم ، فرداى آن روز امام جواد عليه السّلام براى من پيام فرستاد كه به نزد ما بيا، من به خانه آن حضرت رفتم ، فرمود: حضرت رضا (ع ) از مدينه رفت ، آيا تو چهار هزار درهم از آن حضرت طلب دارى ؟
گفتم : آرى ، گوشه جانماز را بلند كرد، ديدم دينارهائى در آنجا است ، آنها را بابت طلبكاريم به من داد كه قيمت روز آنها چهار هزار درهم بود.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
♥️ پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
کسی که در نماز سستی کند، در قبر به غصه شدید و تاریکی، تنگی قبر و عذاب قبر تا قیامت و محرومیّت از بشارت ملائکه رحمت مبتلا میشود، حشر او در محشر بصورت الاغ خواهد بود نامه عملش را به دست چپ میدهند و حسابش طولانی میشود.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ضمن حدیثی در باب احوالات برزخی مردم فرمودند:
« پس از آن بر جمعیتی گذشتم که سر و صورت هایشان را با سنگ شکسته و له میکردند.
از جبرائیل پرسیدم: آنها کیستند؟ گفت: جمعی
از امت تو هستند که نماز عشاء را نخوانده، از روی غفلت و اهمیّت ندادن به نماز آن را ترک کرده اند.
📚 نصایح، ص ۱۰۸، ح ۵۲.
📚 لئالی، ج ۵، ص ۸۸.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 شیوه عاشقی خدا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم
شیخ رجبعلی خیاط برای احسان به خلق نقش ویژهای در ایجاد انس به خدا و محبت به او قائل بود. وی معتقد بود که راه محبت خدا، محبت به خلق خداوند و خدمت به مردم، بخصوص انسانهای مستضعف و گرفتار است.
در حدیث است که رسول خدا (ص) فرمودند: مردم خانواده خدا هستند، محبوبترین مردم نزد خدا کسی است که برای خانواده خود سودمند باشد و خانوادهای را شاد کند.
کافی، ج ۲، ص ۱۶۴
یکی از شاگردان شیخ میگوید: با معرفی جناب شیخ، مدتها به خدمت آیتالله کوهستانی به نکا میرفتم. تا اینکه یک روز صبح که برای رفتن به نکا به گاراژ رفتم جناب شیخ را دیدم فرمودند: کجا می روی؟
عرض کردم به نکا نزد آیتالله کوهستانی. فرمودند: شیوه ایشان زاهدی است بیا برویم تا من روش عاشقی خدا را یادت دهم. بعد دست مرا گرفت و به خیابانی برد. در جنوب خیابان در کوچهای، در منزلی را زد، دخمهای نمایان شد که تعدادی بچه و بزرگ و فقیر و بیچاره در آن جا بودند. جناب شیخ به آنها اشاره کرد و فرمود: رسیدگی به این بیچارهها انسان را عاشق خدا میکند. درس تو این است.
نزد آیتالله کوهستانی درس زاهدی بود و حالا این درس عاشقی است.
منبع: کیمیای محبت، محمدی ری شهری، ص ۱۷۲و١٧٣
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى صَاحِبِ الصَّمْصَامِ وَ فَلاَّقِ الْهَامِ...
▫️سلام بر مولایی که برای گرفتن انتقام دل های شکسته برخواهد خاست
و با شمشیر عدالتگسترش دودمان ظالمان را بر باد خواهد داد.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان 🌺
در پرتو مهر مهدوی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم
ابوعلی بغدادی می گوید:
در بخارا بودم. کسی به من ده عدد شمش طلا داد و گفت: وقتی که به بغداد رسیدی، به حسین بن روح تسلیم کن تا خدمت حضرت تقدیم دارد.
من به سفر پرداختم و از رود آمویه که می گذشتم، شمشی از آنها گم شد و من نفهمیدم. به بغداد که رسیدم، شمشها را شمردم و یکی را گمشده دیدم. شمشی خریدم و آن را کشیدم و به آنها افزودم و به خدمت جناب حسین بن روح نایب خاص امام زمان علیه السلام رسیدم و همه طلاها را تحویل دادم.
حسین گفت: شمشی که خودت خریده ای بردار و بدان اشاره کرد. سپس گفت: شمشی که گم کرده بودی به ما رسید و آن و به من نشان داد.
من نگاه کردم، دیدم درست همان شمشی است که هنگام گذشتن از رود آمویه گم شد.[1]
پی نوشت
[1] اثبات الهداة، ج 3، ص 88
#امام_زمان
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 حلال یا حرام
روزی پسر حاج آقا وحید بهبهانی برای همسرش لباس زیبا و گران قیمتی خرید. آیت اللّه بهبهانی با این کار پسرش مخالفت کرد.
پسر که قصد لجاجت یا اهانت به پدر را نداشت، در پاسخ اعتراض وی آیه 32 سوره اعراف را تلاوت کرد: «بگو چه کسی زینت ها و رزق ها و غذاهای پاکیزه را که خداوند برای بندگانش آفریده، حرام کرده است؟»
سپس افزود: «پدر جان! مگر پوشیدن لباس های زیبا برای زنان حرام است که می گویید چرا این لباس را برای زنم خریده ام؟»
آیت اللّه بهبهانی با لحنی آرام به پسرش گفت: «اینها حرام نیست، ولی من مرجع تقلید مردم هستم. ازاین رو، مسئولیت بزرگی بر عهده دارم. شما نیز به عنوان فرزندانم مسئولید.
در جامعه ما، افراد فقیر و نیازمندِ بسیاری وجود دارند. وقتی توانایی مالی نداریم آنها را از نظر مالی هم سطح خود کنیم، باید به گونه ای رفتار کنیم که برای آنان قوّت قلب باشیم تا اگر زنی از شوهر فقیرش لباس گران قیمتی خواست و مرد قدرت خریدش را نداشت، بتواند بگوید مگر زن یا عروس آقا وحید بهبهانی این گونه لباس می پوشند که تو نیز بپوشی؟»
منبع: قصص العلماء، ص 203
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌼بعد از هر گناه توبه کنید تا خداوند متعال به شما رحم کند!
️یک قاضی بسیار مؤمنی در زمان حکومت دنبلیها در شهر خوی به نام شیخ صادق بود. روزی پیرزنی فقیر و بینوا از جوانی نزد او شکایت برد که مرغ مرا این جوان دزدیده است. قاضی آن جوان را احضار کرد و جوان بعد از شنیدن شکایت آن پیرزن، بلافاصله به گناه خود بدون هیچ سخنی اعتراف کرد و سرش را پایین انداخت.
قاضی که خیلی ناراحت بود و تصمیم گرفته بود تا او را به اشدّ مجازات برساند از این اعترافِ جوان خشمش فروکش کرد و دلش به حال او رحم آمد. قیمت مرغِ پیرزن را خودش داد و او را بخشید. بعد از رفتن شاکی و متهم، شاگرد قاضی که یک جوان بود و در محکمه حاضر بود، دید حالِ قاضی دگرگون شد؛ و میگفت: خدایا! این جوان به خطای خود اعتراف کرد و من در صددِ اثبات گناه او برنیامدم.
اگر اعتراف نمیکرد با تحقیقی که در محل میکردم، آبروی او را میبردم و به شدیدترین وجه مجازاتش میکردم. خدایا! من نیز بر جهل و نادانیام در برابر تو اعتراف میکنم که مرا با قضاوتی اشتباه به دستِ خودم، جهل مرا بر خودم و دیگران اثبات نکنی.
خدایا! من در برابر تو به ناتوانی خودم اعتراف میکنم که مرا با قرار دادن در فلاکت و بدبختی، ناتوانی مرا به دیگران اثبات نکنی. خدایا! ناتوانی بیش نیستم که به همه چیز ابتدای کار اعتراف میکنم، دستم را بگیر و مرا ببخش و مرا نَیازمای که من، خود را میشناسم و تو مرا بهتر از من میشناسی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
♦سالم ماندن بدن در قبر ...!
🔹خیلی شنیدیم که بعضی از علما و شهدا بدنشان بعد از سالیان سال در زیر خاک سالم بوده و آسیبی به آن نرسیده . ️اگر میخواهید شما هم جزو همین افراد باشید به روایت زیر توجه کنید .در این روایت نسخهای بس سالم ماندن در قبر ارائه شده است:
🌺رسول الله (ص) فرمودند:
در شب اسراء که به آسمان سفر کرده بودم
دیدم بر در ششم بهشت نوشته شده است:
🔹 هرکس دوست دارد قبرش وسیع باشد
مسجد بنا کند
🔹هرکس دوست دارد کرمهای زمین
بدنش را نخورند، مسجد را تمیز کند
🔹 هرکس دوست دارد قبرش تاریک نباشد،
مساجد را نورانی کند
🔹 هر کس دوست دارد بدنش در زیر زمین
سالم و تازه بماند و فاسد نشود،
برای مسجد فرش تهیه کند.
📚 مستدرك الوسائل، ج3، ص: 385
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🪴🪴🪴🪴🪴🪴
#داستان_آموزنده
🔆پاداش شادمان كردن
🌾امام صادق (ع ) فرمود: خداوند به حضرت داوود (ع ) وحى كرد: بنده اى از بندگان من به سوى من با حسنه مى آيد، كه از اين رو بهشت را بر او مباح نمودم .
🌾داوود (ع ) عرض كرد: آن حسنه چيست ؟
خداوند به او وحى كرد: يدخل على عبدى المومن سرورا ولو بتمرة : آن حسنه اين است كه بنده با ايمان را- هر چند با يك عدد خرما- شادمان سازد.
🌾داوود (ع ) عرض كرد: خداوندا سزاوار است ، كسى كه تو را شناخت اميدش را از تو قطع نكند
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستانهایبحارالانوار
فریاد رس مظلومان
🔹روزی امیرمؤمنان علی علیه السلام از بازار خرما فروشان میگذشت، دید کنیزی گریه میکند. فرمود: چرا گریه میکنی؟
گفت: صاحب من یک درهم به من داد، خرما خریدم.
هنگامی که آن را پیش او بردم نپذیرفت و گفت: خرمای خوبی نیست و اکنون آوردهام پس بدهم ولی خرما فروش قبول نمی کند.
🔹حضرت به خرما فروش فرمود:
«ای بنده خدا! این یک کنیز است از خود اختیاری ندارد، تو خرما را بگیر و پولش را بده.»
خرما فروش با ناراحتی از جا برخاست و بر سینه امیرالمومنین (علیه السلام) کوبید و او را عقب زد.
حاضران گفتند: ای مرد! این امیر مؤمنان است. خرما فروش از شنیدن آن، نفسش بند آمد و رنگ رخسارش پرید و فورا پول را پس داد و خرما را گرفت و گفت:
یا امیر مؤمنان! از من راضی باش، اشتباه کردم.
حضرت فرمود: «اگر کارت را اصلاح کنی و حق مردم را ادا کنی از تو راضی خواهم شد.
📚بحارالانوار ج ۴۱
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔻 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹فکر می کردم اعمال من خیلی کامل است. من خیلی در اعمال خودم مراقبت می کردم، اما وقتی کتاب اعمال خودم را مشاهده کردم، به تعبیر دنیایی رنگ از چهره ام پرید.
من با طوماری از کارهای اشتباه مواجه شدم که اصلا فکرش را نمی کردم.
من با چمدانی خالی از اعمال صحیح به برزخ آمده بودم.
🔹مثلا یکبار به دوستم گفتم: موبایلت رو بده که یکدقیقه با منزل تماس بگیرم.
اوایل آمدن موبایل بود و هزینه تماس بالا بود. من به جای یک دقیقه، چهار دقیقه با منزل صحبت کردم!
به من گفتند: چرا به دوستت نگفتی که بیش از یک دقیقه صحبت کردی؟! باید رضایت او را به دست آوری.
و هزاران مورد اینگونه دیگر...
📚برگرفته از کتاب تقاص. حق الناس در تجربه های نزدیک به مرگ. اثر گروه شهید هادی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ جبرئیل کجاست⁉️
روایت شده که حضرت علی (ع) روزی بر منبر کوفه خطبه می خواند و در ضمن خطبه فرمود: ای مردم از من بپرسید، قبل از آنکه مرا از دست بدهید. از راه های آسمان بپرسید که من به آنها داناتر از راه های زمین هستم.
پس مردی از بین آن جماعت برخاست و گفت: یا امیرالمومنین، جبرئیل الان کجاست؟ فرمود: مرا بگذار تا بنگرم. سپس نگاهی به بالا و بر زمین و به راست و چپ نموده، سپس فرمود: تو جبرئیل هستی.
پس جبرئیل از بین آن قوم پرواز کرد و با بالش سقف مسجد را شکافت. مردم تکبیر گفتند و عرضه داشتند: یا امیرالمومنین، از کجا دانستی او جبرئیل است؟ فرمود: من به آسمان نظر انداختم و نظرم به آنچه بر بالای عرش و حجب بود رسید.
🌏وقتی به زمین نگاه کردم، بینایی من در تمام طبقات زمین تا قعر آن نفوذ کرد و هنگامی که به راست و چپ نگاه کردم، آنچه را خداوند آفریده دیدم، ولی جبرئیل را در بین مخلوقات ندیدم. به همین دلیل دانستم که این فرد همان جبرئیل است.
📚على (ع) و المناقب، ص 190.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ اثر محبت اهل بیت
یکی از چیزهایی که انسان را در «قبر» از عذاب و ناراحتی نجات می دهد و از همه اعمال کارسازتر است، محبت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است.
حضرت امام رضا، علیه السلام، فرمود: «از مواردی که به زیارت زائرم می آیم شب اول قبر اوست».
مرحوم «محدث قمی» در مفاتیح نقل می کند که:
ظالمی پس از مرگ به خواب یکی از علما آمد. مرد عالم از او پرسید چگونه در راحتی بسر می بری حال آنکه باید دچار درد و شکنجه باشی؟
ظالم در پاسخ گفت: تا دیشب در عذاب می سوختم و قبرم مملو از آتش بود، ولی از دیشب تاکنون عذاب بطور موقت از قبرستان برداشته شده. زیرا، حضرت سید الشهداء، علیه السلام، دیشب سه بار به دیدن یک بانوی محترم آمد!
مرد عالم به جستجو و تحقیق درباره این یانو پرداخت، تا همسر او را پیدا کرد. از او پرسید: «همسر شما چه اعمال نیکی انجام می داد که امام حسین، علیه السلام، به دیدنش آمده است؟!»
مرد مقداری از اعمال صالح همسرش را برشمرد که از جمله آنها این بود که او بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت.
یک عمر زیارت عاشورا می خواند. با این سخن مرد عالم پی برد که چرا امام حسین (ع) در شب اول قبر به دیدن آن زن آمده بود.
منبع : معاد در قرآن؛ ؛ ص140؛ مظاهری، حسین
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
✍یکی از اساتید علامه #طباطبایی، مرحوم قاضی بود.ایشان (مرحوم قاضی) در مسجد کوفه و مسجد سهله حجره داشتند و بعضی از شب ها را به تنهایی در آن حجرات بیتوته می کردند و شاگردان خود را نیز توصیه می کردند تا بعضی از شب ها را به عبادت در مسجد کوفه و یا سهله بیتوته کنند و دستور داده بودند که چنان چه در بین نماز و با قرائت قرآن و یا در حال ذکر، فکری برای شما پیش آمد و یا صورت زیبایی را دیدید و یا بعضی از جهات دیگر عالم غیب را مشاهده کردید، توجه ننمایید و دنبال عمل خود باشید
استاد علامه طباطبایی می فرماید: روزی من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت وبرای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همینکه خواستم به او توجه کنم یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم. پس آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد، من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم، پس آن حوریه بهشتی رنجیده شد و رفت و من تا به حال هر وقت آن منظره به یادم می افتد، از رنجش آن حوریه متاثر می شوم
📚کتاب مهرتابان. یادنامه و مصاحبات تلمیذ (سید محمد حسین حسینی تهرانی) و علامه طباطبایی، قم: باقرالعلوم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔹یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ بههمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
🔸بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
🔹زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بهجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
🔸حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ:
من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
🔹ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد.
🔸اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
🔹حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
🔸ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩهﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنهای ﮐﻪ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
🔹وزیر ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ.
▫️نشو در حساب جهان سختگیر
▫️که هر سختگیری بود سختمیر
▫️تو با خلق آسان بگیر نیکبخت
▫️که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و جوان خمره به دوش
🎙استاد پناهیان
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
داستان کوتاه
روزی کسی به خیام خردمند که
دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت
گفت: شما به یاد دارید
دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟
خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟
آن جوان گفت:
من تاریخ درگذشت همه خویشانم را
بدست آورده ام و می خواهم
روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان
دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت:
آدم بدبختی هستی
خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی
و دست زندگان و مستمندان را بگیری
تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی...
بعد پشتش را به او کرد و گفت
مرا با مرده پرستان کاری نیست
و از او دور شد.
✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم
و برای شـادی هم بکوشیم...
#امام_زمان
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍️ نعمتهای الهی در بطن رنجها نهفتهاند
🔹شغل مردی تمیزکردن ساحل بود.
🔸او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند.
🔹او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
🔸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند.
🔹او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
🔸یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
🔹وقتی به آنجا رسیدند، مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید:
چطور توانستی چنین ثروتی را بهدست بیاوری؟
🔸مرد ثروتمند پاسخ داد:
من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی. در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود.
💢بیشتر وقتها هدیهها و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
داستان آموزنده📚
استاد فرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی میکرد ، زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت.
زمانی بخاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند.
در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند.
مادر بچّه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت ، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمّل کرد. اما چطور میتوانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد.
شوهرش هم به اندازه ی او مؤمن بود ، امّا او مدّتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می ترسید خبر این فاجعه ، باعث مرگ او بشود.
تنها کاری که از دست زن بر می آمد ، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد ، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
روز بعد ، استاد به خانه برگشت ، همسرش را سلام واحوال پرسی کرد و سراغ بچّه ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آنها نباشد و حمّام بگیرد و استراحت کند.
کمی بعد ، نشستند تا ناهار بخورند.
زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچّه ها را گرفت.
همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچّه ها نباش ، بعدا به آنها می رسیم. اوّل برای حل مشکلی جدّی ، به کمکت احتیاج دارم.
استاد با اضطراب پرسید: چه اتّفاقی افتاده؟
به نظرم رسید که مضطربی ، بگو در چه فکری ، مطمئنّم به لطف خدا میتوانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.
زن گفت: در مدّتی که نبودی ، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم.
جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمیخواهم آنها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟
استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمیکنم!
تو هیچ وقت زن بی تعهدّی نبوده ای.
زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده ام! فکر جداشدن از آنها برایم سخت است.
استاد با قاطعیت گفت: هیچکس چیزی را که صاحبش نباشد ، از دست نمی دهد.
نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آنها، جواهرات را پس میدهیم و بعد کمکت میکنم تا فقدانش را تحمّل کنی. همین امروز اینکار را با هم می کنیم.
زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم ، جواهرات را بر میگردانیم. در واقع ، قبلا آنها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند ، پسران ما بودند. خدا آنها را به ما امانت داد ، وقتی تو در سفر بودی ، آنها را پس گرفت.
استاد قضیه را فهمید ، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد ، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند .
فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا
صبر جمیل داشته باش .
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
بسم الله الرحمن الرحیم
السلامُ علیکَ یا بنَ البُدُور المُنیرَة!
یابن الحسن، این روزها که آسمان قلبتان ابریست و اشکتان خون آلود...!
ما در سپیده دمان امروز نیز، ندبه خوان، گریه کنان و اَیْنَ اَیْنَ گویان به درگاه خداوند متعال، تعجیل در ظهورتان را مسئلت می کنیم تا التیامی باشد بر قلب جريحه دار شما...!
صبح آدینه ی شما بخیر پدر جان و التماس دعا!
برای سلامتی و تعجیل در ظهور مولا جانمان صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🖤یا زهرا🖤
🔴 حلال یا حرام
روزی پسر حاج آقا وحید بهبهانی برای همسرش لباس زیبا و گران قیمتی خرید. آیت اللّه بهبهانی با این کار پسرش مخالفت کرد.
پسر که قصد لجاجت یا اهانت به پدر را نداشت، در پاسخ اعتراض وی آیه 32 سوره اعراف را تلاوت کرد: «بگو چه کسی زینت ها و رزق ها و غذاهای پاکیزه را که خداوند برای بندگانش آفریده، حرام کرده است؟»
سپس افزود: «پدر جان! مگر پوشیدن لباس های زیبا برای زنان حرام است که می گویید چرا این لباس را برای زنم خریده ام؟»
آیت اللّه بهبهانی با لحنی آرام به پسرش گفت: «اینها حرام نیست، ولی من مرجع تقلید مردم هستم. ازاین رو، مسئولیت بزرگی بر عهده دارم. شما نیز به عنوان فرزندانم مسئولید.
در جامعه ما، افراد فقیر و نیازمندِ بسیاری وجود دارند. وقتی توانایی مالی نداریم آنها را از نظر مالی هم سطح خود کنیم، باید به گونه ای رفتار کنیم که برای آنان قوّت قلب باشیم تا اگر زنی از شوهر فقیرش لباس گران قیمتی خواست و مرد قدرت خریدش را نداشت، بتواند بگوید مگر زن یا عروس آقا وحید بهبهانی این گونه لباس می پوشند که تو نیز بپوشی؟»
منبع: قصص العلماء، ص 203
➥
#متن_خاطره
🌷 در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى نه ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.
محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم. بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.
📚 شهید محمود رضا بیضایی
🔅#پندانه
✍️ سختترین آزمون قضاوت
🔹در سال ۱۳۵۰ هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت میکردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهدهدار پستهای مهم قضایی در دادگاههای نظامی ارتش شوند.
🔸در این آزمون، من و ۲۵ نفر دیگر رتبههای بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم.
🔹دوره تحصیلی، یکساله بود و همه با جدیت دروس را میخواندیم.
🔸یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و بهمحض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد، مرا البته با احترام، دستگیر کردند و با خود به نقطه نامعلومی بردند و داخل سلول انفرادی انداختند.
🔹هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را میپرسیدم، چیزی نمیگفت و فقط میگفت:
من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمیدانم!
🔸اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار میداد.
🔹از زندانبان خواستم تلفنی به خانهام بزند و حداقل خانوادهام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
🔸آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید.
🔹صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان بههمراه همان لباس شخصی بهدنبال من آمدند. مرا یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند.
🔸افکار مختلف و آزاردهنده لحظهای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
🔹وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاسیهای من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی بسیار نگران بودند.
🔸ناگهان همهمهای بهپا شد. در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شد. ما همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم.
🔹رئیس دانشگاه با خوشرویی تمام با تک تک ما دست داد. معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود.
🔸سپس اینچنین به ما پاسخ داد:
هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغالتحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور بهعهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس میکردید.
🔹و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم میکنید، درک کنید و بیجهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!
🔸در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم.
◽زیر پایت چون ندانی، حال مور
◽همچو حال توست، زیر پای فیل
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande