✨﷽✨
#داستانک_زیبا
✍روزی حضرت داود (علیه السلام) از يك آبادی می گذشت. پير زنی را ديد بر سر قبری ضجه زنان، نالان و گريان بود .
پرسيد: مادر ؛ چرا گريه می كنی؟
پير زن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت.
حضرت داود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد: 350 سال!!
داود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟
پيامبر فرمود: بعد از ما گروهی به دنيا می آيند كه بيش از صد سال عمر نمی كنند. پير زن حالش دگرگون شد و از حضرت داود پرسيد: آنها برای خودشان خانه هم می سازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داود فرمود: بله ؛ آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازی رقابت می كنند.
پير زن تعجب كرد و گفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران می پرداختم.
بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است
بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستانهایبحارالانوار
فریاد رس مظلومان
🔹روزی امیرمؤمنان علی علیه السلام از بازار خرما فروشان میگذشت، دید کنیزی گریه میکند. فرمود: چرا گریه میکنی؟
گفت: صاحب من یک درهم به من داد، خرما خریدم.
هنگامی که آن را پیش او بردم نپذیرفت و گفت: خرمای خوبی نیست و اکنون آوردهام پس بدهم ولی خرما فروش قبول نمی کند.
🔹حضرت به خرما فروش فرمود:
«ای بنده خدا! این یک کنیز است از خود اختیاری ندارد، تو خرما را بگیر و پولش را بده.»
خرما فروش با ناراحتی از جا برخاست و بر سینه امیرالمومنین (علیه السلام) کوبید و او را عقب زد.
حاضران گفتند: ای مرد! این امیر مؤمنان است. خرما فروش از شنیدن آن، نفسش بند آمد و رنگ رخسارش پرید و فورا پول را پس داد و خرما را گرفت و گفت:
یا امیر مؤمنان! از من راضی باش، اشتباه کردم.
حضرت فرمود: «اگر کارت را اصلاح کنی و حق مردم را ادا کنی از تو راضی خواهم شد.
📚بحارالانوار ج ۴۱
➥.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
#پندانه
✅نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
✍مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم بهدست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامهای نوشت:
«به نام خدا
نامهای به خدا، از فلانی
خدایا! در بازار یک باب مغازه میخواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.»
دوستش که این نامه را دید، گفت:
دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه میخواهی به او برسانی؟
گفت:
خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.
نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت:
خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامهات را بردار!
نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد شاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردوخاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد.
ملازمان شاه گفتند:
اعلیحضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست.
شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است.
شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت:
بروید این مرد را بیاورید.
کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس میلرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد.
شاه پرسید:
این نامه توست؟
فقیر گفت:
بله، ولی من به شاه ننوشتهام، به خدایم نوشتهام.
شاه گفت:
خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.
شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، بهجا آورد.
در پایان فقیر گفت:
شکر خدا.
شاه گفت:
من دادم، شکر خدا میکنی؟
فقیر گفت:
اگر خدا نمیخواست تو یک ریال هم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.
↶.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام ای یاردور ازما نشسته..
سلام ای بدترازما دل شکسته..
سلام ای آشناهمچون غریبان
سلام ای مرهم وداروی دردم
سلام کردم بگم خوب نیست جدایی
سلام کردم نگی دریادما نیست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هر صبح
🕊گنجشکی لب ایوان خانه
🌸سر میدهد آوازهایی شادمانه
🕊او میسراید تا فضای صبحدم را
🌸هر لحظه رنگینتر کند با هر ترانه
سلام صبحتون سرشار از مهربانی🌸
🌸🍃
🔴اسیر شیطان
حضرت موسی (علیهالسلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد موسی آمد. وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد موسی (علیهالسلام) ایستاد.
موسی (علیهالسلام) گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: من ابلیس هستم! موسی (علیهالسلام) گفت: آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند! ابلیس گفت: من آمدهام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم! موسی (علیهالسلام) گفت: این کلاه چیست که بر سر داری؟
ابلیس گفت: با رنگها و زرق و برقهای این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی (علیهالسلام) گفت: به من از گناهی خبر ده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره میشوی و هر جا که بخواهی، او را میکشی.
ابلیس گفت: اذا اعجبته نفسه و استکثر عمله، و استصغر فی عیبه ذنبه؛
سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره میگردم:
1- هنگامیکه او، خودبین شود و از خودش خوشش آید؛
2- هنگامیکه او عمل خود را بسیار بشمارد؛
3- هنگامیکه گناهش در نظرش کوچک گردد.
📚 اصول کافی، ج 2، ص 262
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌼نقش نماز در درمان بیماری ها
🔸آیت الله بهجت(ره):
شخصی می گفت: من بیمار شده و به دکتر مراجعه کردم . دکتر گفت: شما باید ورزش کنید، اگر چه به زیاد نماز خواندن! من هم زیاد نماز خواندم و بیماری ام که سردرد بود خوب شد.
نقش نماز در سلامتی جسم انکار ناپذیر می باشد. خم شدن مکرر سر به پایین در هنگام رکوع و سجود، سپس بالا آمدن سر هنگام ایستادن و نشستن کمک می کند که خون بیشتری به مغز برسد. سجده باعث آسودگی و آرامش در فرد می شود و عصبانیت را کاهش می دهد.
مدت زمان ذکر رکوع باعث تقویت عضلات صورت و گردن و ساق پا و ران ها می شود و به این ترتیب به جریان خون در قسمتهای مختلف بدن کمک می کند.
📚توصیه های پزشکی عارفان،
آیت الله بهجت،صفحه ۳
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️همسایمون داشت خونه میساخت.
گل محمد اون موقع ده الی دوازده ساله بود.
یک روز دیدم چوب های سنگین رو روی دوشش گذاشته و برای بنایی میبره خونه همسایه.
بهش گفتم:«محمدجان! اونا دارن خونه میسازن، تو چرا خودت رو خسته میکنی؟»
جواب داد:«مادرجان! اینها تو خونشون مرد ندارن، وظیفه منه که بهشون کمک کنم...»
📚 کتاب کاش با او بودم، صفحه ۶۸ ، خاطرهای از زندگی سردار #شهید_گلمحمد_غزنوی
📚
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 شرط وصال
یكى از علماء بزرگ (مرحوم آیة الله سید باقر مجتهد سیستانى پدر آیة الله سید على سیستانى ومرحوم سید محمود مجتهد سیستانى ) در مشهد مقدس براى آنكه به محضر امام زمان عجل اللّه شرفیاب شود ختم زیارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز می كند ایشان فرمودند:
در یكى از جمعه هاى آخرین ، ناگهان شعاع نورى را مشاهده كردم كه از خانه ى نزدیك آن مسجدى كه من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم مى تابید، حال عجیبى به من دست داد، از جاى برخاستم و بدنبال آن نور به در آن خانه رفتم ، خانه كوچك و فقیرانه اى بود، از درون خانه نور عجیبى مى تابید.
در زدم وقتى در را باز كردند، مشاهده كردم حضرت ولى عصر امام زمان عجل اللّه فرجه در یكى از اتاق هاى آن خانه تشریف داشتند و در آن اتاق جنازه اى را مشاهده كردم كه پارچه اى سفید بروى آن كشیده بودند، وقتى من وارد شدم و اشك ریزان سلام كردم ، حضرت بمن فرمودند: چرا اینگونه دنبال من مى گردى و رنج ها را متحمّل مى شوى؟
مثل این باشید (اشاره به آن جنازه كردند) تا من دنبال شما بیایم!
بعد فرمودند: این بانوئى است كه در دوره بى حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بیرون نیامده مبادا نامحرم او را ببیند!
📚شيفتگان حضرت مهدى(عج)، ج 3، ص ۱۵۸،
گوهر صدف، ص 48
➥
#یک_داستان_یک_پند
✍تاجری را شاگردش از انبار او دزدی کرد. تاجر شاگرد را صدا کرد و از او توضیح خواست. شاگرد از ترس و شرم در پاسخ از این شاخه به آن شاخه پرید. تاجر برای شرمگین نشدن بیشترش به او گفت: گم شو! تاجر را دوست مؤمنی بود که این صحنه را میدید. تاجر گفت: به او گفتم گم شو، چون نخواستم دست و پای خود را بیشتر گم کرده و شرمنده شود. دوست مؤمن گفت: بدان به کسی که از ترس تو دست و پای خویش گم کند و خود را به خاطر خطایی که کرده در خود گم کرده باشد، گفتن «گم شو» احسان و نیکی نیست.
قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى (263 - بقره) (فقیر سائل را به) زبان خوش و طلب آمرزش (رد کردن) بهتر است از صدقهای که پی آن آزار کنند.
اگر به کسی نیکی نکنیم بهتر از آن است که کار نیکی برایش انجام دهیم و بر سرش منت گذاریم. به عنوان مثال، قرضی به کسی بدهیم و منت بر سرش بگذاریم. اگر نمیتوانیم قرض بدهیم و تاب تحمل از دست رفتن پولمان را نداریم از همان ابتدا بهتر است با زبان نیک عذرخواهی کنیم.
↶【
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟
صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشی ست"
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴نتیجه قطع رابطه با خویشاوندان
✍امام صادق علیه السلام ، پسرعمویی داشتند به نام "حسن افطس" که به امام صادق توهین می کرد و حتی یکبار با خنجری بزرگ به امام صادق حمله کرده بود. هنگامی که امام صادق علیه السلام در بستر شهادت قرار گرفت ، وصیت نمود هفتاد دینار به حسن افطس بدهند .
یکی از اطرافیان به امام اعتراض کرد :
"چگونه چنین وصیتی می کنید در حالی که او به شما حمله کرد و قصد جان شما را داشت ؟"
امام صادق علیه السلام در جواب فرمود:
"عطر مطبوع بهشت ازفاصله ای به مسافت دو هزار سال هم به مشام می رسد ، اما دو نفر نمی توانند بوی بهشت را استشمام کنند :کسی که عاق والدین شده ، و کسی که با خویشاوندانش قطع رابطه کرده است.
آیا نمی خواهید مشمول آیه ۲۱ سوره رعد باشیم :
«الَّذينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ »"صاحبان اندیشه کسانی اند که پیوندهایی را که خداوند به برقراری آن امر کرده برقرار می کنند و از پروردگارشان و از سختی حساب بیم دارند"
📚بحارالانوارج ۴۷ص۲۷۶
→.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🔴شبیه مداد باشیم
✍پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمیگرفت و همیشه با مداد مینوشت. روزی نوهاش پرسید: چرا تا این اندازه، مداد را دوست دارید؟ پدربزرگ گفت: سه ویژگی در مداد هست که در خودکار نیست.
1⃣ مداد این فرصت را میدهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی بردی، زود با پاککن آن را پاک کنی. خدا هم به انسان فرصت میدهد که اگر اشتباهی کرد، سریع توبه کند تا گناهش پاک شود.
2⃣ در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است. برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است.
3⃣ یک خودکار، شاید جوهر داخل لولهاش خشک شود و تو را گول بزند و در زمان نیازت ننویسد. ولی مداد، مغزش خشک نمیشود و هرگز تو را فریب نمیدهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمیگذارد. اگر با خدا روراست باشی، خدا نیز با تو روراست است و هرگز در سختیها و مشکلات تو را تنها نمیگذارد.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_آموزنده
🔆زائيدن گرگ باوفا
مرحوم شيخ مفيد رحمة اللّه عليه به نقل از محمّد بن مسلم - كه يكى از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلام و از راويان حديث است - حكايت كند:
روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام از شهر مدينه طيّبه به سوى مكّه معظّمه حركت كرديم ؛ من سوار الاغ بودم و حضرت بر قاطرى سوار بود.
در بين راه ، ناگهان گرگى از بالاى كوهى نمايان شد و كم كم جلو آمد تا نزديك ما رسيد و حضرت متوقّف شد.
گرگ نزديك تر آمد و سپس دست هاى خود را بلند كرده و بر زين قاطر نهاد و سر خود را تا نزديك گوش امام باقر عليه السلام بلند كرد و حضرت نيز سر خود را فرود آورد؛ و گرگ لحظاتى در گوش حضرت سخنانى را مطرح و نجوا كرد.
آن گاه امام عليه السلام گرگ را مخاطب قرار داد و فرمود: برو، مشكل تو را حلّ كردم .
پس از آن ، گرگ با سرعت برگشت و از آنجا دور شد.
من از مشاهده چنين صحنه اى در حيرت و تعجّب قرار گرفته و به امام محمّد باقر عليه السلام عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چيز بسيار عجيبى را ديدم ، جريان چه بود؟!
حضرت فرمود: گرگ به من گفت : اى پسر رسول خدا! جفت - همسر - من در اين كوه مى باشد؛ و باردار است و هم اكنون درد زائيدن بر او بسيار سخت شده است .
از خداوند متعال بخواه تا زائيدن را بر آن آسان و ساده گرداند.
و همچنين از خدا درخواست نما، تا نسل مرا بر هيچ يك از دوستان و شيعيان تو مسلّط نگرداند.
و در نهايت ، من به آن گرگ گفتم : خواسته ات را انجام دادم ، و حاجتش برآورده شد.
📚اختصاص شيخ مفيد: ص 300.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🐎 زوج خوشبخت
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. در این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختی آنها) را بفهمند.
سردبیر پرسید: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ چنین چیزی چطور ممکن است؟"
مرد روزهای ماه عسل را به یاد میآورد و میگوید: "بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری، دو اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر کمی سرکش بود.
در طول مسیر اسب همسرم ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت.
همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: ”این بار اولت بود”.
بعد از چند دقیقه دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت: ”این بار دوم بود" و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.
وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگش را از کیف در آورد و شلیک کرد و آن اسب را کشت.
بر سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چه کار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟"
همسرم نگاهی به من کرد و با آرامش گفت: "این بار اولت بود"!
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
👑خواب پادشاه
💍پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» . پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.
✅(آنچه از نیکی ها به تو می رسد از طرف خداست)(آیه ۷۹سوره نساء)
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 شکستن دل و اجابت دعا
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیشه به زندگی
روزهای بیشتری اضافه کرد
ولی میشه به روزهامون
زندگی بیشتری ببخشیم
حـالِ خـوب
نصیب لحظههاتون
صبحتون بخیر
🧡
خاطره اى جالب از شيخ كافى
🚎قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم...
یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن...!
مدام دقیقهای یکبار موهاشو تکون می،داد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من...!
مدام بلند میشد و مینِشَست و سر و صدا میکرد...! میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...
برگشت ، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟
بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ...
نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!
گفتم...: این خانم ماست ...
گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟
همه مسافران هم ميخندیدند...
گفتم...: خدایا کمکمون کن،نذار مضحکه اینا بشیم ...
یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود،یه چیزی به ذهنم رسید...
بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...
گفتم...:این چیه بغل ماشینت؟ گفت...:آقاجون،ماشینه!ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!
گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟
گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!
گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟
گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...
گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟
گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه... ! کسی چادر روش نمی کشه...!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:
این خصوصیه ، ما روش چادر کشیدیم...
هركس عمق پُست را متوجه شد يه صلوات به نيت شادى و ظهور حضرت بقية الله اعظم (عج) و شادى روح حاج شيخ احمد كافى بفرسته...
❅ .
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ قصههای زندگانی امام زمان(عج)
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام رو به من کرد و فرمود:
_ ای زراره! مهدی کسی است که گروهی دربارهی به دنیا آمدنش تردید روا میدارند، برخی خواهند گفت که پدرش از دنیا رفته و جانشینی برای خود به جا نگذاشته است و گروهی بر این باور خواهند بود که او به هنگام درگذشت پدرش در شکم مادر خود بوده است و افرادی نیز خواهند گفت مهدی دو سال پیش از رحلت پدر خویش به دنیا آمده است.
باید دانست که منظور خداوند حکیم از فرمان دادن به غایب شدن حضرت مهدی پس از ولادتش، این است که بدین گونه، شیعیان را بیازماید و پیروان راستین، ثابت قدم، خالص، برجسته و ممتاز او باز شناخته شوند.
آنگاه من از امام ششم پرسیدم:
_ اگر من تا آن روزگار بودم، بهتر است چه کاری انجام دهم؟
امام صادق علیه السلام پاسخ داد:
_ این دعا را بخوان «اللهم عرفنی نفسک فانک إن لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک...»
(بار خدایا! خودت را به من بشناسان که اگر خویشتن را به من نشناسانی، نمیتوانم پیامآورت را بازشناسم. پروردگارا! پیامبرت را به من بشناسان که اگر او را به من نشناسانی، توانایی شناخت حجت تو را نخواهم داشت.
کردگارا! حجت خود را به من بشناسان. زیرا اگر حجت خویش را به من نشناسانی، دین خود را از دست خواهم داد وگمراه خواهم شد.»
📕برگی از کتاب امام زمان (عج)، صفحه76و 77 و 78
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔸آیه سخره، رسواکننده شیّادان عارف نما
🔹آیة الله میرزا محمد علی معزّالدینی:
🔸سابقا درباره یکی از آقایانی که در مشهد سکونت داشت چیزهایی گفته می شد که اهل کشف و کرامت است وهرچه می گوید همان می شود و بزرگانی مثل فلان آیة الله مرید او هستند.
🔹 زمانی به اتفاق دوستان به مشهد مشرف و یک روز صبح عازم منزل آن آقا شدیم.
🔸 حقیر چون بعد از نماز به اتفاق آقایان خوابیدم لذا تعقیبات نماز صبح را نخواندم.
🔹عادت هر روزه من این بود که آیات سوره حشر و آیة الکرسی و آیه شهد الله و آیه قل اللهم مالک الملک و آیه سخره (سوره اعراف آیات 54 و 55 و 56) را در تعقیب نماز صبح میخواندم.
🔸آن روز چون خواب رفتیم این تعقیبات خوانده نشده بود؛ لذا وقتی به خانه آن آقا رسیدیم در حضور صاحبخانه که به کشف و کرامت مشهور بود آهسته آن ذکرها را میخواندم. او دوزانو در حضور آقایان نشسته بود.
🔹بنده چون به آیه سخره رسیدم دیدم رنگ آن آقا قرمز شد، و چشمانش درشت، و رگهای گردنش ورم کرد، و با دست راست و با حالتی عجیب محکم روی زانوی راست خود می زد، و بعدبا ناراحتی هرچه تمام تر برخاست و از اتاق بیرون رفت.
🔸 یکی از همراهان گفت چطور شد؟ آقابزرگ هاشمی گفت: هیچ، آقای معزالدینی سحرش را باطل کرد.
🔹گفتم: من خدا را گواه می گیرم که مقصودی نداشتم، و آیاتی را که همه روزه در تعقیب نماز صبح میخواندم به طور آهسته میخواندم و نفهمیدم چه شد.
🔸 پس از چندی آن آقا بازگشت و عذرخواهی کرد، و ما همه برخاستیم و از منزلش خارج شدیم.
خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ص 201 – 200.
📚
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande