eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.2هزار دنبال‌کننده
470 عکس
159 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍درباورهای عامیانه مردم ایران ننه سرما دو پسر دارد به نام‌های اهمن و بهمن (چله بزرگ و چله کوچک) که بر زمستان حکمرانی می‌کنند. «چله بزرگ» که مهربان است بر چهل روز اول زمستان حکومت می‌کند(از یکم دی تا دهم بهمن ماه) و پس از آن «چله کوچک» که بدجنس است سرمای شدیدی را به مدت بیست روز در زمین حاکم می‌کند. 🔸فاصله‌ی هفتم بهمن ماه تا چهاردهم بهمن‌ماه «چار چار» نام دارد و سرد‌ترین زمان سال دانسته می‌شود. چهار روز از این هشت روز تحت حکومت برادر بزرگتر است و بر چهار روز بعدی برادر کوچکتر حکمرانی می‌کند. این دو برادر در این فاصله با هم مشاجره می‌کنند و به همین دلیل هوا بسیار سرد می‌شود. 🔹برادر کوچکتر به برادر بزرگتر می‌گوید: «تو هوا را به اندازه کافی سرد نکردی. حالا صبر کن و ببین که من چگونه نوزدان را در گهواره از سرما کبود می‌کنم و کاری می‌کنم که آب در رودخانه‌ها و دریاچه‌ها یخ بزند.» برادر بزرگتر که عاقل تر است به او می‌گوید: «به خودت مغرور نشو چون عمر تو کوتاه است و بهار در همسایگی تو زندگی می‌کند.» 🔸«مردم«همدان»، معتقدند «ننه پیرزن» ۳ فرزند دارد که آفتاب‌‌به‌هود»دخترش، و «اهمن و بهمن»پسرانش هستند و هر کدام ۱۰ روز از ماه اسفند -سی روز باقی‌مانده زمستان- را شامل می‌شوند. اهمن و بهمن به کوه می‌روند تا هیزم بیاورند ولی باز نمی‌گردند. 🔹پیرزن دخترش را به ‌دنبال آن‌ها می‌فرستد او نیز بازنمی‌گردد. او در جستجوی فرزندانش سه روز به کوه می‌رود اما آنها را پیدا نمی‌کند. از شدت غصه جارویی آتش می‌زند و همانطور که دور سر خود می‌چرخاند می‌گوید: «کو اهمنم؟ کو بهمنم؟ دنیا رو آتش می‌زنم.» 🔸آن وقت جارو را پرت می‌کند، اگر به آب افتاد؛ سال پر آب و پرکتی می‌شود و اگر به خشکی افتاد؛ خشک‌سالی در پیش است.» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍در همدان کسى مى‌خواست زیر زمین خانه‌اش را تعمیر کند. در حین تعمیر به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت 🔹وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید فهمید که صاحب‌خانه بلایى سر آنها آورده است. به همین دلیل کینه او را برداشت. مار براى انتقام تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ریخت. 🔸از آن طرف مرد از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مار مادر بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید به دور کوزه ماست پیچید و آنقدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد. 🔹این کینه مار است امّا همین مار وقتى محبّت دید کار بد خود را جبران کرد. امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹داستان آموزنده🌹 ✍جبرئیل در زندان نزد حضرت یوسف آمد و گفت: 🔸ای یوسف چه کسی ترا زیباترین مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار. 🔹گفت: چه کسی ترا نزد پدر محبوب‌ترین فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدایم. 🔸گفت: چه کسی کاروان را به سوی چاه کشانید؟ فرمود: خدای من. 🔹گفت: چه کسی سنگی که اهل کاروان در چاه انداختند از تو باز داشت؟ فرمود: خدا. 🔸گفت: چه کسی از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدایم. 🔹گفت: چه کسی ترا از کید زنان نگه داشت. فرمود: خدایم. 🔸گفت اینک خداوند می‌فرماید: چه چیز ترا بر آن داشت که به غیر من نیاز خود را باز گوئی، پس هفت سال در میان زندان بمان (به جرم اینکه به ساقی سلطان اعتماد کردی و گفتی: مرا نزد سلطان یاد کن) ✍و در روایت دیگر دارد که خداوند به وی وحی کرد: 🔹ای یوسف چه کسی آن رؤ یا را به تو نمایاند؟ گفت: تو ای خدایم. 🔸فرمود: از مکر زن عزیز مصر چه کسی ترا نگه داشت؟ عرض کرد: تو ای خدایم. 🔹فرمود: چرا به غیر من استغاثه کردی و از من یاری نجستی، اگر به من اعتماد می‌کردی از زندان ترا آزاد می‌کردم به خاطر این اعتماد به خلق، هفت سال باید در زندان بمانی. ▫️یوسف آن قدر در زندان ناله و گریه کرد که اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد یک روز گریه کند و یک روز آرام بگیرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍در زمان حضرت موسي پادشاه ستمگري بود كه وي به شفاعت بنده صالح، حاجت مؤمني را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در يك روز از دنيا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند. 🔸اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حيواني بر او مسلط گشت و گوشت صورت وي را خورد! پس از سه روز حضرت موسي از قضيه با خبر شد. حضرت موسي در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: 🔹بارالها! آن دشمن تو بود كه با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيواني صورتش را خورد! سبب چيست؟ وحي آمد كه اي موسي! دوستم از آن ظالم حاجتي خواست، او هم بجا آورد، من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم.. 🔸اما مؤمن چون از ستمگر كه دشمن من بود، حاجت خواست، من هم كيفر او را در اين جهان دادم، حال، هر دو نتيجه كارهاي خودشان را ديدند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود : خداوند تبارک و تعالی به حضرت موسی(ع) چنین وحی کرد : ای موسی چهار سفارش به تو دارم : 1⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی گناهانت آمرزیده شده به عیوب دیگران مشغول مشو. 2⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی گنج های من تمام شده در مورد روزی خود اندوهگین مباش. 3⃣ تا زمانی که از زوال پادشاهی من اطمینان نداری به کسی جز من امید مبند. 4⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی شیطان مرده، از مکر او ایمن مباش. 📚 خصال ، ج1 ، ص217 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت: فرزندم، در درون هر انسان دو گرگ زندگی می کند. یکی از این گرگ ها شیطانی به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حریص، حسود و پست است؛ اما گرگ دومی خوب مهربان، آرام، خوشحال، امیدوار، متواضع، راستگو و درستکار است. این دو گرگ پیوسته با هم در جنگ و ستیزند. ✍پسر کمی فکر کرد سپس پرسید: پدر بزرگ! کدام یک از آنها در این جنگ پیروز می شود؟ پدربزرگ لبخندی زد و گفت: هر کدام که تو به او غذا بدهی! نتیجه ی اخلاقی: انسان نیمی فرشته و نیمی دیو است، تا با او چگونه رفتار شود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 در کشور ترکیه این داستان خیلی مشهور است. ✍گویند دو روستا بود؛ ده بالا، آخوندی داشت که در زمان نیازِ مردمِ روستایِ پایین، ناز می‌کرد و نمی‌رفت. کدخدای روستای پایین تصمیم گرفت، پسر خود را برای تحصیل علوم دین به شهر بفرستد تا از روستای بالا بی‌نیاز شوند. 🔸بعد از چند سال پسر کدخدا، علوم دینی یاد گرفت و به روستا آمد و از قضا همان روز، مردی در روستا مُرد و مردم روستا خوشحال شدند که از نظر آخوند، خودکفا شده‌اند و منت روستاییان بالا را نخواهند کشید. 🔹پسران میت، در پشت جنازه ایستادند تا آخوند نماز میت بخواند. آخوندِ تازه کار گفت: جنازه پدرتان را کنار رود ببرید، من چون اولین نماز میت است که می‌خوانم مستحب است بدون شما و تنها بخوانم. 🔸پسران جنازه پدر را با آخوند تنها گذاشتند. بعد از مدتی آخوند جنازه را در آب انداخت و از شرش خلاص شد. 🔹پسران که آمدند جنازه پدر خود را بگیرند، شیخ جوان گفت: من خواستم نماز بخوانم، جبرییل از آسمان آمد و گفت: جنازه را باید ببریم در آسمان نماز بخوانیم چون انسان خیلی مومنی است. من هم دیدم او را آسمان بردند. 🔸پسران ساده‌لوح بر سر و صورت خود زدند که ای وای چه پدر مومنی داشتیم که نمی‌شناختیمش. بعد از یک روز در روستای پایین جنازه را از آب گرفتند و پس از شناسایی، تحویل پسران میت دادند. 🔹پسران میت که بسیار عصبی بودند خانه شیخ آمدند تا او را بزنند. شیخ گفت: چرا ناراحت هستید؟ من دروغ نگفتم، آسمان بردنش را دیدم، حالا چه خطایی در آسمان کرده که از آن‌جا باز به زمین پرت کرده‌اند نمی‌دانم. پسران قانع شدند و جنازه را برای دفن بردند. 🔸کدخدا پرسید: پسرم این مدت مگر در شهر چه درسی می‌خواندی که حتی نماز میت هم یاد نگرفتی؟ پسرش گفت: من هر چه خواستم گوش کنم در کلاس چیزی یاد بگیرم نتوانستم، چون برای خودم نرفته بودم آخوند شوم برای روستای شما رفته بودم، که آخوندی داشته باشد. پس هر چه کردم چیزی یاد نگرفتم!!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍مردی در میانسالی روی به پسر خود کرد و گفت: پسرم! حسرتی در دل دارم و ترسی از آینده!!! 🍁پسر پرسید: آن چیست؟ پدر گفت: ترس دارم آیا وقتی من به سن پیری رسیدم تو نیز مرا مراقب خواهی بود؟ 🕊پسر سکوت کرد. مادر در این هنگام روی به پدر کرد و گفت: تو را چه سِزد به عمر پسر خود چنین امیدوار شوی، به کسی تکیه کن که یقین داری هرگز نخواهد مُرد و اگر تو پیر و ناتوان شوی در او پیری و ناتوانی برای مراقبت از تو راهی ندارد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨در هر شرایطی همین‌قدر اخلاق‌مدار باشید ✍یکی از دوستام و خانمش می‌خواستن از هم جدا بشن. یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم: خانمت چه مشکلی داره که می‌خوای طلاقش بدی؟ 🔸گفت: یه مرد هیچ‌وقت عیب زنشو به کسی نمی‌گه. وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم: چرا طلاقش دادی؟ 🔹گفت: آدم پشت سر دختر مردم حرف نمی‌زنه. بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد. یه روز ازش پرسیدم: خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ 🔸گفت: یه مرد هیچ‌وقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی‌زنه. 🔰یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ✍مردی حکیم از گذرگاهی عبور می کرد ، دید گروهی می خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند و زنی از پی او سخت گریه می کند . 🔹پرسیدم این زن کیست ؟ گفتند : مادر اوست . دلم رحم آمد ، از او نزد جمع شفاعت کردم و گفتم : این بار او را ببخشید ، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست که او را از شهر بیرون کنید . 🔹حکیم می گوید : پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم ، در آنجا از پشت در صدای ناله شنیدم ، گفتم شاید آن جوان را به خاطر ادامه گناه بیرون کردند و مادر از فراق او ناله می زند . در زدم ، مادر در را باز کرد ، از حال جوان جویا شدم . 🔹گفت : از دنیا رفت ولی چگونه از دنیا رفتنی ؟ وقتی اجلش نزدیک شد گفت : مادر همسایگان را از مردن من آگاه مکن ، من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش کرده اند ، 🔹دوست ندارم کنار جنازه من حاضر شوند ، خودت عهده دار تجهیز من شو و این انگشتر را که مدتی است خریده ام و بر آن « بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ » نقش است با من دفن کن و کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد . 🔹به وصیتش عمل کردم وقتی از دفنش برمی گشتم گویی شنیدم : مادر برو آسوده باش ، من بر خدای کریم وارد شدم 📚تفسیر روح البیان : 1 / 337 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍چون خلافت به بنی العباس رسید، بزرگان بنی امیه فرار کردند و مخفی شدند. از جمله ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک که پیرمردی دانشمند و ادیب بود. از اولین خلیفه عباسی، ابوالعباس سفاح برای او امان گرفتند. 🔸روزی سفاح به او گفت: مایلم آنچه در موقع مخفی شدنت اتفاق افتاد بگوئی. ابراهیم گفت: در (حیره) در منزلی نزدیک بیابان پنهان بودم روزی بالای بام پرچم‌های سیاهی از کوفه نمودار شد، خیال کردم قصد گفتن مرا دارند و فرار کردم به کوفه آمدم و سرگردان در کوچه‌ها می‌گشتم به درب خانه بزرگی رسیدم. 🔸دیدم سواری با چند نفر غلام وارد شدند و گفتند: چه می‌خواهی؟ گفتم: مردی هراسانم و پناه به شما آورده‌ام. مرا داخل یکی از اطاقها جای داده و با بهترین وجه از من پذیرائی نمودند نه آن‌ها از من چیزی پرسیدند و نه من از آن‌ها درباره صاحب منزل سئوالی کردم. 🔸فقط می‌دیدم هر روز آن سوار با چند غلام بیرون می‌روند گردش می‌کنند و برمی گردند. روزی پرسیدم: دنبال کسی می‌گردید که هر روز جستجو می‌کنید؟ گفت: بدنبال ابراهیم بن سلیمان که پدرم را کشته می‌گردیم تا مخفی گاه او را پیدا کنیم و از او انتقام بکشیم. 🔸دیدم راست می‌گوید پدر صاحب خانه را من کشتم. گفتم: من شما را به خاطر پذیرائی از من، راهنمائی می‌کنم به قاتل پدرت، با بی صبری گفت: کجاست؟ گفتم: من ابراهیم بن سلیمان هستم! گفت: دروغ می گوئی، 🔸گفتم، نه بخدا قسم در فلان تاریخ و فلان روز پدرت را کشتم! فهمید راست می گویم، رنگش تغییر کرد و چشم‌هایش سرخ شد، سر را بزیر انداخت و پس از گذشت زمانی سر برداشت و گفت: اما در پیشگاه خدای عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت، 🔸چون به تو پناه دادم تو را نخواهم کشت، از اینجا خارج شو که می‌ترسم از طرف من به تو گزندی برسد. هزار دینار به من داد. از گرفتن خودداری کردم و از آنجا خارج شدم، ✍اینک با کمال صراحت می گویم بعد از شما، کسی را کریم تر از او ندیدم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande