eitaa logo
داستانهای آموزنده
16هزار دنبال‌کننده
452 عکس
153 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🤓 شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ... ✍زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. 🔸از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ - قرآن. - از کجای قرآن؟ - انا فتحنا…. 🔹نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد. 🔸نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. 🔹می‌گوید: . او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. ✍از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
روایت کرده اند: زنی در بچه ای زائید، و چون به نظر آنها زودتر از وقت معمولی بچّه به دنیا آورد، به او شکّ کردند که قبل از ازدواج با آن مرد زنا داده باشد. او را برای اجرای حدّ پیش خلیفه دوم آوردند. 🔸شوهرش گفت: همسر من شش ماه پس از عروسی با من، بچّه آورده است. زن نیز این مطالب را پذیرفت. خلیفه دستور داد او را سنگسار کنند. حضرت امیرالمومنین علیه السلام که حضور داشت فرمود: 🔹اگر این زن با کتاب خدا با تو به خصومت برخیزد، تو را محکوم می کند، زیرا خداوند می فرماید: وَحَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً(۱). «مدّتِ بودنِ طِفل در رَحِم و از شیر باز گرفتن او سی ماه است». 🔸و هم می فرماید: وَالْوالِداتُ یُرْضِعْنَ اَوْلادَهُنَّ حَوْلَینِ کامِلَیْن لِمَنْ اَرادَ اَنْ یُتِمَّ الرّضاعَهَ(۲). «مادران فرزندان خود را در صورتی که بخواهند شیر کامل دهند باید مدّت دو سال خصانت کنند.» و ادامه داد: از انضمام این دو آیه چنین استفاده می شود، 🔹چون مادر شیر دادن فرزندان خود را در عرض دو سال تکمیل می کند، از آنجائی که به حکم قرآن، مدّت شیر دادن و در رحم ماندن کودک سی ماه است، پس مدّت حملش شش ماه خواهد بود. 🔸خلیفه دوم با شنیدن سخنان امام علی علیه السلام به اشتباه خود پِی برد و آن زن را از سنگسار شدن نجات داد و به داوری حضرت امیرالمومنین علیه السلام گردن نهاد.(۳). سوره احقاف، آیه ۱۴٫ سوره بقره، آیه ۲۳۳٫ ارشاد شیخ مفید، ج۱، ص۱۹۳ – و پژوهش عمیق، ص۴۲۰ – و امام علی، ج۱، ص۱۸۵٫ 📚برگرفته از کتاب امام علی(ع)و مسائل قضائی نوشته آقای محمد دشتی  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
کریم‌خان زند از دیار مالمیر ایذه میگوید: 🔸در آن‌جا مردمانی دیدم که در سخاوت بی‌نظیر هستند و در شجاعت کم‌نظیر! در لشکرکشی به آن دیار به مالمیر رسیدیم، شب شد و در دامنه‌ی کوهی اردو زدیم شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم. 🔹در میانه‌ی کوه آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد. با یکی از همراهان بدان‌سوی رفتیم. در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است، نشسته‌ی آن به قد یک انسان معمولی بود. کلاهی بر سر داشت که به تاج شاهی شبیه بود. 🔸کلاهش نظرم را گرفت، سلامش دادیم، جواب داد، بدون این‌که تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد. گویی که یک چوپان بر او وارد شده است! به‌مزاح به او گفتم کلاهت به تاج ما می‌ماند! نگاهش را متوجهم کرد و گفت: 🔹کلاه من از اصالت است و تاج شما از قدرت! کنایه‌اش رنجورم کرد. خواستم انتقام بگیرم، به او گفتم: پس مرا می‌شناسی و از جا بر نخاستی؟ با لبخند گفت: 🔸نشسته‌ام که چون تویی برخیزد، مرا بیلی‌ست و تو را شمشیری! بسیار پخته سخن می‌گفت که جای جسارت به او باقی نبود. از احوالش پرسیدم و این‌که قدرت ما را چگونه می‌بیند؟ 🔹گفت: مردمان این دیار کشاورزند و سر به کار خود دارند ولی اگر کسی به نان‌شان حمله کند به جانش حمله خواهند کرد! در کلامش تهدید بود. با نیشخندی گفتم: صبح معلوم می‌شود. همان خنده را تحویلم داد و گفت: 🔸صبح معلوم می‌شود. لختی نشستیم و از کاسه‌ی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم. شب از نیمه گذشته بود که به خواب رفتیم. صبح همهمه‌ی سپاه مرا بیدار کرد. از دربان پرسیدم: 🔹چه خبر شده؟ پریشان گفت: آقا اسبان سپاه را برده‌اند. از خیمه بیرون زدم، کفشی برای پوشیدن نبود، کفش و سلاح را هم برده بودند! با سپاهیان با پای برهنه به سمت روستایی روان شدیم 🔸بدان‌جا که رسیدیم از جلال و جبروت‌مان چیزی نمانده بود. چون گدایان و درماندگان سراغ خانه‌ی کدخدا گرفتیم. به درب خانه که رسیدیم دروازه‌ی چوبینش باز بود خانه‌باغی وسیع که پر از درختان میوه بود ولی از میوه خبری نبود. 🔹در ایوان خانه‌ای در آخر باغ مردی ایستاده و خیرمقدم می‌گفت: بفرمایید. تعدادمان زیاد بود، من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابه‌ی مسی پر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت. 🔸مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنار جوی آبی که از میان باغ می‌گذشت دست و صورت بشویند. سپاه، مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد گویی از قبل سالن‌های آن امارت برای پذیرایی آماده بود. 🔹در محوطه‌ی باغ هم فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود. از من و از سپاهیانم به‌‌خوبی پذیرایی شد. استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک می‌شد. به کدخدا گفتم مرا می‌شناسید؟ نگاهی کرد و گفت: 🔸اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر می‌شناختم، ولی با این سپاهی که به همراه داری می‌شود شناخت! آن‌ها سخن‌شان را با هنر بیان می‌کردند! مرا ، شاه بی‌تاج خطاب کرده بود! کلامش را خوب می‌فهمیدم ولی با مهمان‌نوازی‌ای که کرده بود شرم داشتم که او را برنجانم. 🔹گفتم: شما که این همه لطف کرده‌اید کلاهی هم بدهید. دست بر سینه برد و با احترام گفت: کلاه ما برای شما بزرگ است تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد! 🔸از کنایه‌ی بزرگی کلاه‌شان برای من به خشم آمده بودم ولی از تاج پیش‌کشی شرمنده! این مردمان در کلام و مقام بی‌نظیر بودند. وقتی آماده برای رفتن شدیم همه‌ی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم. 🔹گیوه‌ی خاصی که جلوی پای من گذاشتند، کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت می‌برد. تکبر از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد! 🔸آورده‌اند که به همین سبب کریم‌خان زند لقب «وکیل‌‌الرعایا» را برای خود برگزید!  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فردی از عارف خواست که او را موعظه کند. عارف گفت : و 🔸گفت: «مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده، چه‌طور نباید برنجم؟ 🔹عارف پاسخ داد: علاج آن است که خودت را کَسی ندانی و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍روزی در مسجد شیخی پس از نماز جماعت، رو به مردم ایستاد و گفت: ای مردم امروز میخواهم جوانی را به شما معرفی کنم که قبلاً فردی لااُبالی و نااهل بود که انواع مال مردم خوری، دزدی، هیزی، عیاشی، ظلم و خلاصه گناهی نبود که انجام نداده باشد... 🍂اما امروز او توبه کرده و در صف نماز میان شما نشسته و انسان شریفی شده؛ (سپس به جوانی اشاره کرد و گفت): از او می‌خواهم که به اینجا بیاید و برایمان از خود و مهربانی خدا بگوید. 🍃جوانی از میان جمعیت بلند شد؛ کنار شیخ رفت و گفت: از مهربانی و پرده پوشی خداوند همین بس که عمری گناه کردم اما او پرده پوشی کرد و هيچكس نفهمید؛ اما از وقتی توبه کرده ام و به این شیخ گفته ام، آبروی مرا در تمام محل بُرده است!!!  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌ 📚 نیش زنبور 🐝 کشنده تر است یا نیش مار🐍؟! ✍روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار می‌گفت : آدم‌ها از ترس ظاهر ترسناک من می‌میرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: 🔸من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: 🔹اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: 🔹این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! ✍نتیجه گیری : بسیاری از بیمارى‌ها و مشکلات اینچنین هستند و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود می‌شوند. پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر می‌گردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم. "مواظب تلقین‌های زندگی خود باشید...!"  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔅 ✍️ بعضی از مسائل! 🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر! می‌خواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. 🔸سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. 🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ 🔸جواب داد: زبان گربه‌ها! 🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه‌ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن می‌گفتند. 🔸یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی می‌میرم! 🔹دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا می‌میرد، آن‌گاه آن را می‌خوریم. 🔸مرد شنید و گفت: به خدا نمی‌گذارم خروسم را بخورید. 🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ 🔸گفت: نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آن‌ها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. 🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. 🔸گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟ 🔹گفت: نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی‌دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن می‌خوریم! 🔸مرد شنید و به‌شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت: گربه‌ها می‌گویند امروز خواهم مرد! خواهش می‌کنم کاری بکن! 🔻پیامبر پاسخ داد: خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن. 💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسان‌ها آن را درک نمی‌کنیم. او بلا را از ما دور می‌کند، و ما با نادانی خود آن را بازپس می‌خواهیم! 💢گاهی خدا با یک ضرر مالی می‌خواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمی‌دانیم و ناشکری می‌کنیم. 💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چه‌بسا بلای بزرگ‌تری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍حکایت کرده اند٬ بزرگمهر، هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت، پس از ادای احترام، رو در روی انوشیروان می گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی. 🔸شبی، انوشیروان به سرداران نظامی اش، دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر، منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید، لباس هایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند. 🔹بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان امد، پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی گفتی٬سحر خیز باش تا کامروا باشی؟ 🔸بزرگمهر گفت: دزدان امشب، کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من، بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می امدم من کامرواتر بودم.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌸 ❤️ ✍شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود. خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟ او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام. 🍂خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم. مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. 🍂مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه. 🍂پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. 🍂خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).            هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ،  و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد 📚به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔅 ✍️ خطر شاعر و نویسنده خائن از قاتل بیشتر است 🔹روزی حکیمی درس به شاگردان می‌گفت که خون‌ریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. 🔸شاگردان با خشم به او می‌نگریستند و در دل هزار دشنام به او می‌دادند که چرا مزاحم آموختن آن‌ها شده است. 🔹آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سوال ساده پرسید و رفت. 🔸فردای آن روز، شاعر دربار، پای به محل درس گذاشت تا سوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. 🔹اما دیدند از استاد خبری نیست. هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود. 🔸یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می‌نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفت و پرسید: چگونه است دیروز آدم‌کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش‌هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده‌ای سرشناس آمده، محل درس را رها کردید؟ 🔹حکیم گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می‌زند، اما یک نویسنده و شاعر خودفروخته کشوری را به آتش می‌کشد. 🔸شاگرد متحیر به چشمان استاد می‌نگریست که استاد از او دور شد. 💢 استاد با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نویسنده خائن، از هر کشنده‌ای زیان‌بارتر است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📝از آنچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت. کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به عظمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد. سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و بزرگی ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل .... 🌾پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما می ترسند. چون بزرگی ما را ببینند در شگفت شوند. و تو هیچ به ما ننگری و تعجب نکنی؟ و این نوعی بی اعتنائی است که همی کنی . 🌾آن مرد گفت : لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال خدا و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم. ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد چگونه به نظاره خلق آن را تباه کنم. 🌾سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟ گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدت هاست که من در آرزوی آن حاجتم و آن این است که مرا از دوزخ رها کن. 🌾سلیمان گفت: این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است . گفت: پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟ 🌾سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس به او گفت : مرا پندی ده... مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر ... 🌾ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد ... 📕کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸؟ ✍ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ...... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!! 🔸ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ....... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ 🔹ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... 🔸ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!! 🔹ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن........ ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد وآنها صيد تور صيادان شدند!!!! ✍آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام!!!  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande