🍁 #پندانه
🔴وصیت کردن هنر نیست، تا زنده ایم ببخشیم!
✍مردی انبار خرمایی داشت و ظاهراً مرد مومنی بود و به تکالیف دینی اش عمل می کرد.
روزهای آخر عمرش وصیت کرد و رسول خدا را هم وصی خود قرار داد که پس از مرگ او انبار خرما را به مصرف مستمندان برسانند.
🔸رسول خدا هم پذیرفت و پس از مرگ وی در انبار را باز کرد و تمام خرماها را درمیان مستمندان تقسیم کرد.
سپس یک دانه خرما از میان خاکها برداشت و به مردم نشان داد و فرمود:
این چیست که در دست من است؟
گفتند :
یک دانه خرماست که از میان خاک ها برداشته اید.
🔸فرمود :
این مرد اگر خودش همین یک دانه خرما را در حیات خودش می داد، در نزد خدا محبوب تر بود از این همه خرمایی که من از طرف او طبق وصیتش انفاق کردم!
✍این تذکر بسیار تکان دهنده ای است که تا زنده هستید کارتان را خودتان انجام دهید.
وصیت کردن هنر نیست. هنر این است که در زنده بودن بتوان مال را از خود جدا کرد که دردآور است.
📙 صفیرهدایت، ۳۶،توبه، آیت الله ضیاء آبادی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 چگونه صبح كردى؟
✍رسول خدا (ص) نماز بامداد را با مردم گزارد و به جوانى در مسجد نگاه كرد كه چرت مى زد و سر به زير داشت، رنگش زرد شده بود و تنش لاغر و ديده هايش به گودى نشسته بود.
به او فرمود:
چگونه صبح كردى؟
گفت: يا رسول اللّه در حال يقين.
رسول خدا (ص) از گفته او در شگفت شد و فرمود:
براى هر يقينى حقيقت و علامتى است، حقيقت يقين تو چيست؟
جواب داد:
✍يقين من آن است كه مرا در غم فرو برده و شبم را به بى خوابى كشيده و روز گرمم را به تحمّل تشنگى واداشته، جانم از دنيا و آنچه در اوست به تنگ آمده و روى گردان شده تا جايى كه مى بينم عرش خداوندم براى حساب برپاست و همه مردم بر آن محشورند و من در ميان آنانم، گويا مى نگرم به اهل بهشت كه در نعمت اند و با يكديگر در تعارف و به پشتى ها تكيه زده اند و گويا مى نگرم دوزخيان را كه زير شكنجهايند و فرياد مى كنند! خيال مى كنى من الآن لغزه آتش دوزخ را مى شنوم كه در گوشم مى گردد و مى چرخد.
✍رسول خدا (ص) به اصحابش فرمود:
اين بنده اى است كه خدا دلش را به نور ايمان روشن كرده. سپس فرمود:
اى جوان!
آنچه دارى از آن با شدت نگهدارى كن.
سپس جوان گفت:
يا رسول اللّه! دعا كن كه به همراه تو شربت شهادت بنوشم، پيامبر صلى الله عليه و آله برايش دعا كرد، چيزى نگذشت كه در يكى از جنگ ها پس از نه تن شهيد شد و او نفر دهم بود
📚 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی
جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ #غفلت_از_پروردگار
✍پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتند چرا جواب او را نمی دهی؟
روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست او را مداوا کند.
خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو و نزد آن پادشاه برو و پودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر.
✍آن فرشته به درب قصر رفت و گفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قبول کردند پودر را داد معده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد حال دیگر بند نمی امد.
او گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پارشاه را هم به من بدهید قبول کردند .
✍انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟
قرآن می فرماید:
ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍کاش !!!
"دنیا" طوری بود
که هیچکس به
کسی" نیاز" نداشت
اونوقت ادمها
"مطمئن" میشدن
کسی ڪه
"سراغشون" رو میگیره
"دوسشون" داره"
نه کارشون
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌷 مراقب دینمان باشیم🌷
✍روزي (عقيل ) برادر (امام علي ) عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالي كرد و گفت :
من تنگدستم مرا چيزي بده .
حضرت فرمود :
صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد .
عقيل اصرار ورزيد ،
امام به مردي گفت :
دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار ، بگو قفل دكاني را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد .
عقيل در جواب گفت :
✍مي خواهي مرا به عنوان دزدي بگيرند .
امام فرمود :
پس تو مي خواهي مرا سارق قرار دهي كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟
عقيل گفت :
پيش معاويه مي رويم ،
فرمود : خود داني
عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاي كمك كرد .
معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاي منبر برو بگو علي عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .
✍عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت :
مردم من از علي عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولي از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت .
📚پند تاریخ ج 1 ص 180
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
@Dastanhaeamozande
#عذر_سلطان_مقتدر
✍سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:
آیا تو نمی دانی من کیستم؟
من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
🔸حکیم خندید و گفت:
من نیرومندتر از تو هستم،
زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی.
شاه با حیرت پرسید:
او کیست؟
حکیم به نرمی پاسخ داد:
آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی.
🔸اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
🔹ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
📚مجله معارف شماره 64
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍از پیرمرد حکیمی پرسیدند :
از عمری که سپری نمودی
چه چیز یاد گرفتی؟
پاسخ داد :
🔸یاد گرفتم
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
🔹یاد گرفتم
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت
🔸یاد گرفتم
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد .
🔹یاد گرفتم
که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
🔸یاد گرفتم
کسی که مرتب میگوید:
من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_ضرب_المثل_ها
#خر_ما_از_کره_گی_دم_نداشت
✍مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.
برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود.
خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
🔸صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
🔹مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت:
🔸و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید.
یهودی گفت:
این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم.
قاضی گفت:
دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت!
🔹وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!..
جوانِ پدر مرده را پیش خواند.
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.
🔸حكم عادلانه این است كه پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرود آیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!
جوان صلاح دید که گذشت کند،
امابه سی دینار جریمه، بخاطر شكایت بیمورد محكوم شد!..
🔹چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت :
قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند.
برای طلاق آماده باش!..
🔸مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.
قاضی فریاد داد:
هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم.
🚨می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 جـبرئـیل در پای منـبر امام عـــــلـــــی علیه السلام
✍روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام در بصره بر فراز منبر فرمود:
ای مردم، پیش از آنکه مرا از دست بدهید، از من سؤال کنید.
من به راههای آسمانها از راههای زمین آگاهترم.
از میان جمعیت ، پیرمردی برخاست و پرسید :
🔸در این لحظه جبرئیل کجاست؟
امام با گوشه چشم نگاهی به آسمان کرد و به سمت مشرق و سپس به مغرب نگریست.
آنگاه متوجه شخص سؤال کننده شد و فرمود :
ای پیرمرد ، تو خودت جبرئیل هستی.
با این کلام ، آن پیرمرد همچون پرنده ای از میان مردم پر کشید و رفت.
🔹فریاد جمعیت حاضر بلند شد که همگی می گفتند :
گواهی می دهیم که تو جانشین بر حق رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی.
📚بحارالانوار ، ج ۳۹ ،ص ۱۰۸ ، حدیث ۱۳ ، الفضائل
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 این پیرمرد سه پادشاه قاجار، دو شاه پهلوی و دو رهبر جمهوری اسلامی را درک کرده است !
♻️ از اسرار طول عمرش بشنوید ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#پندانه
✍بزرگی را گفتند:
تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟
گفت: هیچ کار!
گفتند: مگر میشود؟
پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟
گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی خوبی برای آنان باشیم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#حکایت
🔹#شیطان_و_برصیصا
✍ابن عباس می گوید :
در بنی اسراییل عابدی به نام برصیصا زندگی می کرد که بیماران و مجانین را مداوا می نمود .
روزی چند برادر ، خواهر دیوانه خود را برای مداوا نزد او آوردند.
برصیصا که سخت شیفته او شده بود فریب شیطان را خورد و با آن دختر نزدیکی کرد و بدین ترتیب او را حامله نمود .
🔸هنگامی که از این موضوع اگاه شد برای درامان ماندن از رسوایی پیش آمده او را به قتل رساند و دفن نمود.
شیطان هم از این فرصت استفاده کرد و ماجرا را به اطلاع یکی از برادران این دختر رساند و مکان دفن خواهرش را به او نشان داد .
🔹این خبر دهان به دهان گشت و همه ی مردم آگاه شدند .
وقتی خبر به گوش پادشاه رسید ، دستور داد برصیصا را نزد او حاضر سازند . برصیصا هم در مقابل پادشاه به عمل زشت خود اعتراف کرد .
پادشاه نیز دستور به صلیب کشیدن او را داد .
🔸هنگامی که او را بر روی چوب صلیب گذاشتند شیطان به صورت انسان در برابر او حاضر شد و گفت :
ای برصیصا !این من بودم که تو را رسوا ساختم آیا اکنون می خواهی از این وضعیت تو را نجات دهم ؟
برصیصا هم پذیرفت .
شیطان گفت :
ابتدا باید برایم سجده نمایی .
🔹برصیصا پرسید :
چگونه در این حالت سجده نمایم ؟شیطان گفت :
با اشاره این کار را انجام ده .
او هم با اشاره بر شیطان سجده کرد و بدین ترتیب کافر شد اما از مرگ رهایی نیافت و به صلیب کشیده شد .
✍خدا در قرآن به داستان او چنین اشاره می کند :"کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر انی برئ منک انی اخاف الله رب العالمین "(حشر/16)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande