هدایت شده از حکایات و داستانها
🔴زشتی را میان مردم منتشر نکنید
✍ مردی خدمت امام موسی کاظم علیهالسلام آمد و عرضه داشت :
🔸«فدایت شوم، از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند!»
🔹حضرت امام موسی کاظم علیهالسلام فرمود :
«گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن ..حتی اگر پنجاه نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر!
🔸هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ اوست و شخصیتش را از بین میبرد در جامعه منتشر نکن که از آنها خواهی بود که خدا در موردشان فرموده :
کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند.»
📚 منابع : 🔻
کافی ج ۸ ص۱۴۷
بحار ج ۷۲ ص ۳۶۵، ح۷۷
کافی ج ۴ ص ۸۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💞 آقای عزیز مراقب چشمات باش.....
تا همسرت زیباترین زن دنیا بشه واست
❣جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
❣چند سالی را که باهم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها ازهمسرم بهتراند!!
حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟
جوان گفت: آری
❣حکیم گفت: اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند
جوان با تعجب پرسید: چرا چنین میگویی؟
حکیم گفت: زیرا مشکل در همسر تو نیست.
❣مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
✍آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟
جوان گفت: آری
حکیم گفت: مراقب چشمانت باش
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستان_ضرب_المثل_ها
🚨پایت را به اندازه گلیمت دراز کن
🔹️روزي شاه عباس از راهي ميگذشت.
درويشي را ديد كه روي گليم خود خوابيده است و چنان خود را جمع كرده كه به اندازه گليم خود درآمده.
شاه دستور داد يك مشت سكه به دروش دادند.
🔹درويش شرح ماجرا را براي دوستان خود گفت.
در ميان آن جمع درويشي بود، به فكر افتاد كه او هم از انعام شاه نصيبي ببرد، به اين اميد سر راه شاه پوست تخت خود را پهن كرد و به انتظار بازگشت شاه نشست.
🔸وقتي كه موكب شاه از دور پيدا شد، روي پوست خوابيد و براي اينكه نظر شاه را جلب كند هر يك از دستها و پاهاي خود را به طرفي دراز كرد بطوريكه نصف بدنش روي زمين بود .
🔸در اين حال شاه به او رسيد و او را ديد و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پاي درويش را كه از گليم بيرون مانده بود قطع كنند.
يكي از محارم شاه از او سؤال كرد كه: «شما در رفتن درويشي را در يك مكان خفته ديديد و به او انعام داديد.
🔹اما در بازگشت درويش ديگري را خفته ديديد سياست فرموديد،
چه سري در اين كار هست؟»
شاه فرمود كه:
«درويش اولي پايش را به اندازه گليم خود دراز كرده بود اما درويش دومي پاش را از گليمش بيشتر دراز كرده بود».
✍به اندازه ای که توانایی داری توقع داشته باش
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
🔴قابل توجه همه صاحب منصبان
✍️جعفر برمکی (پسر یحیی برمکی) از وزرای محبوب و صاحب قدرت هارونالرشید خلیفه عباسی بود که بسیار مورد توجه و لطف و عنایت خلیفه بود. بعد از مدتی میانه خلیفه و وزیر به هم خورد و خلیفه دستور قتل او و خاندانش را داد.
▪️تسلط پر دامنه برمکیان بر دستگاه خلافت عباسی و زوال قدرت و سقوط ناگهانی و غمانگیز آنها حکایتی است خواندنی و عبرتآموز برای همه کسانی که مسندنشینی خود را جاودانه میدانند و از حوادث روزگار عبرت نمیگیرند.
▫️مدّت زمانی قبل از سقوط برمکیان، روزی هارون خلیفه، هوس کرد بدون محافظ و تشریفات خلافت، با جعفر برمکی (وزیر خود) روزی را به تفریح بگذرانند.
به باغ یکی از دوستان یحیی که پیرمردی بود رفتند و به گشت و گذار و میوه چیدن پرداختند.
▪️هارون ضمن اینکه میوههارا انتخاب میکرد، چشمش به گلابی درشتی افتاد که بر شاخهای بلند قرار داشت.
به دلیل نامعلوم شاید به این سبب که جثّه خلیفه بزرگتر بود دستانش را قفل کرد و به جعفر گفت بالا رو و میوه را بچین. جعفر برمکی یک پای در دستان قفل شده هارون و پای دیگر بر روی شانهاش گذاشت، بالا رفته گلابی را چید و پایین آمد. در حالی که باغبان پیر آنها را تماشا میکرد.
▫️هنگام عصر و خداحافظی با باغبان، ضمن اینکه انعامی به وی پرداخت شد هارون به او گفت سادگی و مهماننوازی تو باعث خوشنودی ما شد اگر از من و جعفر در خواستی داشته باشی خواستهات برآورده خواهد شد. پیرمرد به داخل اطاق رفته وسائل نوشتن آن زمان را با خود آورده به جعفر گفت میخواهم بنویسی تو و مهمانت امروز اتّفاقی اینجا آمدید و هیچ دوستی و نسبتی با من نداری و خلیفه هم آن را مهر کند.
▪️خلیفه و جعفر هر دو شگفت زده شدند. هارون گفت: همه سعی میکنند خود را منسوب و آشنای جعفر وزیر من معرّفی کنند و تو از ما چنین سندی میخواهی؟
باغبان گفت شما خواستید من از شما چیزی بخواهم و خواستم حالا به قول خود عمل کنید.
▫️جعفر برمکی ناچار چنین نوشتهای را امضا کرده به دست پیرمرد داد و او از خلیفه خواست با مهر خود که روی نگین انگشترش بود آن را ممهور و تأیید کند و سپس آنها از پیرمرد باغبان خداحافظی کرده رفتند؛ مدتی گذشت.
▪️واژگون شدن بخت جعفر برمکی آغاز شد و آنگونه که در تاریخ آمده، خلیفه حتّی به دوستان دور و نزدیک، منسوبان و معاشرانش هم رحم نکرد.
پیرمرد باغبان نیز به جرم دوستی و معاشرت با جعفر دستگیر شد. اما نامه ممهور شده به مهر خلیفه را نشان داد و گفت من با جعفر برمکی هیچ نسبتی ندارم و خلیفه دستور آزادی او را صادر کرد.
▫️خلیفه از پیرمرد پرسید من پیوسته به این اندیشیدهام؛ آن روز که به باغت آمدیم چرا چنین نوشتهای را از ما میخواستی؟
آیا حمکتاش این بود؟
✍باغبان پیر گفت آری خلیفه. آنگاه که جعفر برای چیدن گلابی بر شانههای تو ایستاد من دانستم که او را بالاتر از این مقام و مرتبهای نیست و زوال برمکیان نزدیک است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
⭕️حکایت
بسیار زیبا و خواندنی
✍زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد.
زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!
🔸به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟
زن گفت بله
گفت دیروز ماست خورده ای؟
زن گفت بله
گفت از مشرق آمده ای؟
زن گفت بله!
مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!
🔹نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!
طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!
ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.
بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غبار نشسته، فهمیدم که یهودیست!
🔸دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست.
لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند.
🔹خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!
گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
📚به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
✍هشام جوانی بود از یاران امام صادق علیه السلام، روزی به بصره رفت تا در کلاس مردی که به امامت اعتقادی نداشت شرکت کند.
بعد از کلاس هشام از مرد پرسید:
🔸آیا تو چشم داری؟
مرد گفت این چه سوال احمقانه ای است چرا از چیزی که می بینی می پرسی؟
گفت:
سوالات من همینطور است.
گفت خیلی خب بپرس.
هشام از مرد پرسید:
آیا تو چشم، بینی و زبان و گوش داری
🔹مرد گفت آری دارم.
گفت با آنها چه می کنی؟
مرد وظایف همه اعضایش را یکی یکی گفت.
بعد پرسید:
عقل هم داری.
گفت آری.
پرسید وظیفه اش چیست؟
🔸گفت او هر چه که بر حواسم می گذرد را می گیرد و صحیح و باطلش را مشخص می کند.
پرسید آیا وقتی اعضای بدن سالم هستند هم به عقل نیاز است؟
گفت:
بله چون اگر اعضا در وظایفشان دچار تردید شوند به عقل رجوع می کنند.
🔹پرسید پس خداوند عقل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است.
گفت درست است.
پرسید:
چطور خداوند برای اداره اعضای بدن تو رهبر و پیشوایی گذاشته اما این همه انسان را بدون امام آفریده تا در شک و حیرت بمانند.
💥اما مرد دیگر جوابی نداشت که بدهد.
📚اصول کافی؛باب الاضطرار الی الحجه
حدیث ۳،ج۱
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺🍃
📚#نفرین_مادر در حق عالم بنی اسرائیل
✍از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
🔸روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد ـ
(در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود).
🔹مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار.
در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت: از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.
🔸روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کردد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است.
در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است!
🔹حاکم دستور داد وی را بدار کشند، مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد. جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.
مردمان چون شنیدند گفتند:
ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟
🔸جریج گفت:
کودک را حاضر کنید. چون کودک بیاوردند، از او پرسیدند:
پدرت کیست؟
وی به زبان آمد و گفت:
فلان چوپان پدر من است، و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد، و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد.
📙بحار الأنوار ، ج71، ص: 75
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍هوا سرد بود. ملکه اعتضادی در دادگاه با نشیخند گفت:
"آقای مصدق! شما که ادعا میکردید بیدی نیستید که با این بادها بلرزید حالا چرا از هیبت دادگاه می لرزید؟!"
▫️دکتر مصدق گفت:
"عفیفه خانم! منار جنبان هم قرنهاست میلرزد ولی پابرجاست"
📚 خاطراتی از اللهیار صالح
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#کارخوبه_خدادرست_کنه_سلطان_محمودخرکیه
✍دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت .
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .
🔸اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
🔸برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.
وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
🔹سلطان محمود ناراحت شدو گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.
🔸پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .
گدای متملق گفت:
این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.
🔹لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟
🔸گفت :
خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم .
سلطان محمود با تعجب پرسید :
مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟
گدای متملق گفت :
🔹بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .
🔸سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش
در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه .
🔹گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو
کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#داستان_ضرب_المثلها
✍شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید.
در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید :
لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
💯نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند.
در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید :
برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
💯این ضربالمثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ #فقیر_وارسته
✍در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
🌾ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: "
🌾چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟
آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
🌾حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :
"آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
🌾جوان گفت:
" میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍ ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ :
ﺟﻨﺎﺏ #ﻗﺎﺿﯽ_ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ
✨ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ #ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ #ﮐﻠﻨﮓ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟!
✨ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ
ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ ..
✍مراقب قضاوتهاي خود باشيم ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande