❤️ ویژه سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
🎨 مجموعه لوح | ۵. رهبر بدون مرز
🖼 روایتهایی از حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت و رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهتعالیعلیه
📥 نسخه قابل چاپ
💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ ویژه سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
🎨 مجموعه لوح | ۶. کوه امید
🖼 روایتهایی از حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت و رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهتعالیعلیه
📥 نسخه قابل چاپ
💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ ویژه سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
🎨 مجموعه لوح | ۷. همواره استوار
🖼 روایتهایی از حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت و رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهتعالیعلیه
📥 نسخه قابل چاپ
💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ ویژه سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
🎨 مجموعه لوح | ۸. قلب مطمئن
🖼 روایتهایی از حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت و رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهتعالیعلیه
📥 نسخه قابل چاپ
💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ ویژه سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
🎨 مجموعه لوح | ۹. معلم ملت
🖼 روایتهایی از حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت و رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهتعالیعلیه
📥 نسخه قابل چاپ
💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ ویژه سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
🎨 مجموعه لوح | ۱۰. برای سرنوشت
🖼 روایتهایی از حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت و رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهتعالیعلیه
📥 نسخه قابل چاپ
💻 Farsi.Khamenei.ir
داستانهای قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی
هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام)
معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام
چگونگی ولایت عهدی حضرت رضا (ع)
✅ هنگامی که حکومت امین (ششمین خلیفه عباسی) سقوط کرد و حکومت سراسر قلمرو اسلام، برای مأمون (هفتمین طاغوت عباسی) استقرار یافت، مأمون نامهای برای امام رضا (ع) (که در آن روز در مدینه بود) نوشت و در آن نامه، آن حضرت را به خراسان دعوت کرد.
حضرت رضا (ع) به عللی از رفتن به خراسان، خودداری کرد و عذرخواهی نمود، ولی مأمون پیوسته برای آن حضرت نامه مینوشت و اصرار میکرد که باید به خراسان بیائی، سرانجام آن حضرت در یافت که چارهای جز رفتن به خراسان نیست بناچار مدینه را به قصد خراسان ترک کرد و در آن روز پسرش امام جواد (ع) هفت سال داشت.
❇️ مأمون در نامهاش دستور داده بود که حضرت رضا (ع) از راه کوهستان (باختران و همدان) و قم نیاید، بلکه از راه اهواز و بصره بیاید (و این دستور به خاطر وجود شیعیان در مسیر راه اول بود که مأمون برای خود احساس خطر از شیعیان می کرد).
حضرت رضا (ع) به راه خود ادامه داد تا به سرزمین خراسان رسید و در آنجا به شهر (مرو) که مأمون در آنجا بود، وارد گردید.
مأمون به به حضرت رضا (ع) پیشنهاد کرد که میخواهم امر خلافت را به تو واگذار کنم، آن را برعهده بگیر.
حضرت رضا (ع) (که میدانست نقشهای در کار است) آن پیشنهاد را با قاطعیت رد کرد.
سر انجام مأمون (مسأله ولی عهدی) را مطرح نمود و به حضرت عرض کرد: (باید مقام ولایتعهدی را برعهده بگیری).
💠 پس از گفتگوی بسیار، امام رضا (ع) فرمود: (مشروط به شروطی که از تو میخواهم)
مأمون: هرچه خواهی بخواه.
امام رضا (ع): (من مقام ولایتعهدی را به عهده میگیرم، به شرط آنکه امر و نهی نکنم و حکم و فتوی ندهم و کسی را نسب و عزل ننمایم و هیچ امری را که پا برجاست تغییر ندهم و از همه امور مرا معذور بداری) (305)
⭕️ (به این ترتیب، امام رضا (ع) ولایت عهدی را پذیرفت، که در حقیقت نامش بود و این پیشنهاد را نیز رد کرد زیرا معنی دخالت نکردن در هیچیک از امور، بیانگر آن است که آن حضرت، ولایتعهدی مأمون ظالم را نپذیرفتهاست).
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm
داستانهای قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی
هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام)
معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام
پراکنده شدن ازدحام مردم با اشاره امام رضا (ع)
✅ یاسر خادم میگوید: هنگامی که مأمون از خراسان به قصد بغداد بیرون آمد، (فضیل ذوالریاستین) (برای بدرقه) بیرون آمد، من نیز همراه حضرت رضا (ع) بیرون آمدم، در یکی از منزلگاهها، نامهای از جانب (حسن بن سهل) (برادر فضل) بدست فضل رسید، در آن نوشته بود: (من از روی حساب نجوم دریافتهام که تو در روز چهارشنبه فلان ماه، حرارت آهن و آتش را می چشی، از این رو عقیده من این است که در همان روز، با مأمون و حضرت رضا (ع) به حمام بروید و تو حجامت کنی و روی دستت خون بریز، تا نحوست آن (حرارت آهن) از تو دور گردد).
حسن بن سهل برای مأمون نیز، در این باره نامه نوشت و از او خواست که از حضرت رضا (ع) تقاضا کند تا باهم به حمام بروند.
♻️ مأمون به حضور حضرت رضا (ع) نامه نوشت که فردا به حمام برویم، امام رضا (ع) جواب داد: (من فردا حمام نمیروم و عقیده ندارم که تو و فضل نیز به حمام بروید).
مأمون بار دیگر نامه نوشت و از امام رضا (ع) در خواست کرد که فردا به حمام برویم.
امام رضا (ع) در پاسخ نوشت: من حمام نمیروم زیرا شب گذشته رسول خدا (ص) را در خواب دیدم به من فرمود: (فردا حمام نرو).
از این رو به عقیده من تو و فضل نیز فردا به حمام نروید.
مأمون برای حضرت نوشت که راست میگوئی و پیامبر (ص) نیز راست فرمود، من نیز فردا به حمام نمیروم، فضل خودش بهتر میداند.
یاسر میگوید: وقتی که شب شد، امام هشتم (ع) به ما فرمود: (آنچه را که از حوادث تلخ امشب پدید میآید به خدا پناه میبرم).
ما پیوسته این سخن را میگفتیم، وقتی که حضرت رضا (ع) نماز صبح را (در اول وقت) خواند، به من فرمود: (برو پشتبام ببین آیا صدائی می شنوی)
یاسر میگوید: به پشتبام رفتم، فریادی شنیدم و کمکم صدای شیون بلند شد، پائین آمدم و دیدم مأمون از آن دری که از خانهاش به خانه امام رضا (ع) باز میشود، به حضور امام رضا (ع) آمد و به امام گفت: (خدا به تو در مورد مرگ فضل، اجر دهد، او سخن شما را نپذیرفت و به حمام رفت و بر سرش ریختند و او را کشتند، سه تن از مهاجمین دستگیر شدهاند که یکی از آنها پسر خاله او (فضل بن ذی القلمین) است.)
یاسر میگوید: سرداران و هواخواهان فضل در خانه مأمون اجتماع کردند و میگفتند: مأمون او را غافلگیر کرده و کشته است و ما باید از او خونخواهی کنیم و آتش آوردهبودند که خانه او را بسوزانند.
مأمون به حضرت رضا (ع) عرض کرد: (ای سرور من! اگر صلاح میدانید بروید و مردم را پراکنده کنید.)
یاسر میگوید: امام سوار شد و به من فرمود: تو نیز سوار شو، باهم از خانه بیرون، آمدیم، مردم فشار میآوردند، امام رضا (ع) با دست اشاره کرد و فرمود: (تفرقوا تفرقوا: متفرق و پراکنده شوید).
اشاره امام آنچنان اثر کرد، که مردم بهگونهای شتابان بازمیگشتند و پراکندهمیشدند که روی هم میافتادند، آنحضرت به هرکس اشاره کرد، او با شتاب از آنجا رفت (308)
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm