💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
💎 چرا سلام کنیم؟
🔻پيامبر اکرم(صلياللهعليهوآلهوسلم):
اِذا دَخَلَ اَحَدُكُمْ بَيْتَهُ فَلْيُسَلِّمْ، فَاِنَّهُ يُنْزِلُهُ الْبَرَكَةَ وَ تُؤنِسُهُ الْمَلائِكَةُ
❇️ هرگاه يكى از شما به خانه خود وارد میشود، #سلام كند، چراكه سلام #بركت میآورد و فرشتگان با سلامدهنده انس میگيرند.
📚 علل الشرايع، ج ۲، ص ۵۸۳، ح ۲۳
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🌸امام رضا علیه آلاف التحیة و الثناء:
«عَلَیكُمْ بالْإِكْثَارِ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله فِی اللَّیلِ وَ النَّهَارِ مَا اسْتَطَعْتُمْ»:
شما را به کثرت در ذکر خدا و #صلوات بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله در شب و روز ماه رمضان ، تا جایی که بتوانید، توصیه می کنم.
📚الفقه المنسوب إلى الإمام الرضا عليه السلام، جلد ١ ص ٢٠۴
🌙🌺🪴🌸🌙
🌺هرجا نگری خُلدبرین است این ماه
🪴خشنود قلوب مؤمنین است این ماه
🌺در ارض و سماوات و به عرش و ملکوت
🪴ذکر صلوات چه دلنشین است این ماه
🌙🌺
📣🔻با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
✨بهگونهای #قرآن بخوان که چشم تو قرآن را ببیند، گوش تو قرآن را بشنود و قلب تو نسبت به معارف بلند او حضور داشته باشد.
☘️ باید آن را از آفرینندۀ قرآن تلقی کند، که قرآن را خدا میگوید و تو شنونده قرآن هستی.
📚برگرفته از خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین حاج شیخ علی بهجت
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🔴 پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری
🔵 امام صادق عليه السلام فرمودند:
🌕 مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
🔺 هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚 بحارالأنوار، ج ۹۷، ص ۳۴۴
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🌺آیت الله محمد تقی مصباح یزدی (ره) :
بىترديد ما انسانها به دليل گناهانمان، شايستگى درخواست از پيشگاه با عظمت پروردگار را نداريم و از سوى ديگر چارهاى جز درخواست از درگاه او نيست، پس، بايد لياقت درخواست را پيدا كنيم و براى اين كار هيچ چيز بهتر از طلب رحمت براى اولياءالهی نيست. از اینرو، با #صلوات فرستادن براى عزيزترين دوستان خدا، لياقت جلب توجّه الهی را پيدا كرده، درخواستهاى خود را مطرح مىنماييم.
📚 کتاب شکوه نجوا، ص۱۴
💫💜🌸💜🌸💫
💜هنگام سرور کائنات است این ماه
🌸اوقات گرفتن برات است این ماه
💜بفرست مدام بر محمد صلوات
🌸زیرا که بهار صلوات است این ماه
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
⚠️ نفرین⚠️
مرحوم آیت الله خزعلی میگفت: پاسبانی برای من تعریف میکرد که:
در روزگار قدیم یک زن کنار خیابان و بساط میکرد و سبزی می فروخت.
به او گفتم: بساط خود را جمع کن... توجهی نکرد و گفت: من بچه یتیم دارم نمیتوانم.
اما همکاری داشتم که مثل من مهربان نبود و لگدی به پایش زد و بساط سبزی را روی زمین ریخت، و مانع کاسبی آن زن شد.
از همان روز همکار من پا درد شدیدی گرفت و بعد از مدتی در خانه زمین گیر شد!
هرچه دوا و دکتر کرد خوب نشد و تصمیم گرفت برای شفا گرفتن راهی کربلا شود، همان شب اول که به کربلا رسید خواب عجیبی دید...
خودش میگفت: حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیدم که با عصبانیت به من گفت:
با بچه های یتیم آن طور برخورد می کنی آن وقت به اینجا می آیی؟!
اگر به حرم من بیایی تو را ادب می کنم!
خلاصه، رفیق من زیارت نکرده برگشت و همینطور جستجو کردیم و آدرس آن زن را پیدا کردیم، و به خانه اش رفتیم.
دوست من به آن زن گفت:
مرا میشناسی؟
آن زن گفت: بله هر شب تو را نفرین می کنم که از پایت خیر نبینی که کاسبی بچه های یتیم را خراب کردی.
خلاصه، اینقدر از او تقاضای عفو و گذشت کردیم.
تا این که زن او را بخشید و پای رفیق من خوب شد.
📚روزنه هایی از غیب صفحه ۱۸۸ به بعد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
⚠️ نفرین⚠️
مرحوم آیت الله خزعلی میگفت: پاسبانی برای من تعریف میکرد که:
در روزگار قدیم یک زن کنار خیابان و بساط میکرد و سبزی می فروخت.
به او گفتم: بساط خود را جمع کن... توجهی نکرد و گفت: من بچه یتیم دارم نمیتوانم.
اما همکاری داشتم که مثل من مهربان نبود و لگدی به پایش زد و بساط سبزی را روی زمین ریخت، و مانع کاسبی آن زن شد.
از همان روز همکار من پا درد شدیدی گرفت و بعد از مدتی در خانه زمین گیر شد!
هرچه دوا و دکتر کرد خوب نشد و تصمیم گرفت برای شفا گرفتن راهی کربلا شود، همان شب اول که به کربلا رسید خواب عجیبی دید...
خودش میگفت: حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیدم که با عصبانیت به من گفت:
با بچه های یتیم آن طور برخورد می کنی آن وقت به اینجا می آیی؟!
اگر به حرم من بیایی تو را ادب می کنم!
خلاصه، رفیق من زیارت نکرده برگشت و همینطور جستجو کردیم و آدرس آن زن را پیدا کردیم، و به خانه اش رفتیم.
دوست من به آن زن گفت:
مرا میشناسی؟
آن زن گفت: بله هر شب تو را نفرین می کنم که از پایت خیر نبینی که کاسبی بچه های یتیم را خراب کردی.
خلاصه، اینقدر از او تقاضای عفو و گذشت کردیم.
تا این که زن او را بخشید و پای رفیق من خوب شد.
📚روزنه هایی از غیب صفحه ۱۸۸ به بعد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🛑 سر قبل افطار
🔘 آیت الله ناصری ره
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✳️ چه چالش عجیبی!!!!
بارک الله به استان فارسی ها
#پیشنهاد_دانلود
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📢اگر کسی به یک دختر چادری
باحجاب،
با نظر تحقیر نگاه می کند،تحقیرش کنید،ملاحظه نکنید......
#لبیک_یا_خامنه_ای
#غیرت_دینی
#حجاب_خط_مقدم_ماست
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن زندگی آزادی ماشاءالله✊
دست به دست کنید برسه به دست فرخ نژاد
#سلبریتی_هرزه
#سلبریتی_ولگرد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
ممانعت از ورود افراد بیحجاب به محوطهی تاریخی طاق بستان کرمانشاه/روزنامه ایران
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✅جای احسنت وخدا قوت داره به حجت الاسلام حاجبی امام جمعه ی قشم
بازدید امام جمعه ی قشم به همراه مسئول عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی ورئیس پلیس اماکن ومسئول بازرسی اصناف از مجتمع های تجاری وتذکر به بازاریان بی حجاب
کاش بقیه ی مسئولین هم بیدار شوند.
#یادشهداکمترازشهادتنیست
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۳:
با دستانی یخ زده در هیاهوی قار قار کلاغ ها روی سیم های برق، کنار دانیال ایستادم. به حال زارش چشم دوختم و با صدایی کم جان، دلیل نا آرامی اش را پرسیدم. اما او در سکوتی عذابآور، چنگی زد به گندمزار طلائی موهایش و لب حوض نشست. نفس سنگینم را بیرون دادم. مقابلش قرار گرفتم و سؤالم را تکرار کردم. شقیقه هایش را فشار داد و از مشکل کاری اش گفت. اما من او را می شناختم. بی توجه به جوابش، چشم دوختم به وجود سراسر اضطرابش.
کم آورد. همیشه در برابر سکوتم کم میآورد. پرتشویش دستی به صورتش کشید و سری تکان داد.
ــ حسام گم شده!
نفسم بند آمد و او بی خبر از قلبی که تازگی ها تپیدن آموخته بود، ادامه داد:
_ دو روزه هیچ خبری ازش نیست! دارم دیوونه می شم سارا!
یعنی فاطمه خانم میدانست؟
ــ یعنی چی که گم شده؟ معنیش چیه؟
سر به آسمان بلند کرد و با صدایی پر از غم گفت:
_ یعنی یا شهید شده. یا گیر اون حروم زاده های داعش افتاده. فقط دعا کن دست اون وحشی ها نیفتاده باشه.
زمان ایستاد. با چشمانی پر از اشک و پاهایی که از فرط سنگینی روی زمین کشیده می شد، به اتاقم پناه بردم. در را بستم و تکیه زده به آن، پشتش نشستم.
نمیدانستم باید چه کنم؟ به کجا بروم؟ پریشانی بر روحم سایه انداخته بود و آرام و قرار نداشتم. چشمانم را بستم و از ته دل دعا کردم. سینه ام می سوخت. زیر لب نجوا کردم ای کاش شهید شده باشد؛ آرزوی مرگ برای جوانی که به غار مخوف قلبم رسوخ کرده بود و خفاش هایش را فراری داده بود، گریبانم را می درید اما مگر چاره ای دیگر هم داشتم؟
مرگ شرف داشت به اسارت در دست آن حرامزادگان داعش. کسانی که مقام استادی به جا آوردند برابر شیطان. دانیال کلافه طول و عرض حیاط را متر میکرد. هر ثانیه، پریشانی، هزار برابر می تاخت. مدام تصویر چشمان محجوب و صورت مزین به ته ریش مشکی و لبخندش، در مقابل دیدگانم روشن می شد. اگر دست آن درنده ها افتاده باشد، چه بر سرش میآورند؟ آیا سری برای آن قامت بلند و چهارشانه، باقی گذاشته اند؟ هرچه بیش تر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظهای راحتم نمی گذاشت. تکه تکه کردن یک مرد زنده با اره برقی و التماس ها و ضجه هایش، سنگسار سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی، آن هم با پاره سنگ های بزرگ، زنده زنده آتش زدن خلبان اردنی در قفسی آهنی، بستن مرد عراقی به دو ماشین، و حرکت در دو جهت!
حسام، امیر مهدی فاطمه خانم و نُت بی صدای ایمان من، در چه حال بود؟ نفس به نفس، قلبم فشرده تر می شد. احساس خفگی گلویم را چنگ می زد و من فقط دعا می کردم. بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پای شِکراب شدن خواهر و برادریمان می گذاشت.
دانیال مدام تأکید میکرد که او نباید از اصل ماجرا بویی ببرد و اگر بفهمد، فاطمه خانم هم خواهد فهمید و گم شدن تک فرزند به یادگار مانده از همسر شهیدش، غصه ی کمی نیست. نمی دانم چه قدر گذشت، اما وقتی صدای اذان در گوشم پیچید و پیشانی بلند کردم از زانو های بغل گرفته ام، نور چراغ های پایه بلند حیاط را دیدم که از پنجره به تاریکی اتاقم سرک می کشید. مشتی قلبم را میفشرد. باید خودم را پیدا می کردم. نماز. باید نماز می خواندم.
نمازی که شوق حضور دانیال، از حافظه ام محوش کرده بود. پشت پنجره ایستادم. دانیال هنوز همان جا بر لب حوض نشسته بود و سرش را بین دستانش داشت. بی پناه سمت حیاط دویدم و مقابلش ایستادم.
_ یادم بده چه جوری نماز بخونم.
با تعجب نگاهم کرد. دستش را کشیدم. وقتی برای تلف کردن نداشتم. دو روز از گم شدن حسام، در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک او صدا می زدم. وسط اتاقم ایستادم و چادر سفید پروین را، با آن گل های ریز و آبی رنگش، روی سرم گذاشتم. مُهر به یادگار مانده از حسام را مقابلم روی زمین قرار دادم و منتظر، به صورت بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست.
_ منظورت از این مُهر اینه که، الآن واقعاً می خوای نماز بخونی؟
در آن شرایط، چیزی نمی توانستم بگویم.
محکم جواب دادم آری که مسلمانم و شک ندارم، که زندگی بدون علی، فرقی با مردگی ندارد. دیدم بر لبش تبسمی نقش بست. دانیال با ذوقی پر از دلهره، تک تک سؤال هایم را پاسخ داد. خط به خط برایم خواند و من تکرار کردم.
آن شب، در ماه تاب مهتاب، تا اذان صبح نماز خواندم، اشک ریختم و در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت خواستم برای مردی که حالا به جرأت می دانستم دچارش شدهام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنار سجاده ام نشست.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را من شیرین می کنم»
⏪ بخش۸۴:
رنگ پریده اش، درد و تهوع را، ناجوانمردانه هُل داد در تار و پود وجودم. بی وزن شدم و گوش سپردم به خبری از شهادت و یا اسارت.
دانیال نفسش را با صدا بیرون داد و بغض شاد، گلویش را به دندان گرفت.
ــ پیدا شد... دیوونه ی بی عقل!
اشک به چشمانم دوید و ظرف دلم لبریز شد. پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورت برادرم را پر کرد.
ـــ سالمه! جز چند تا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی. مشکلی نداره.
گیج و حیران، با زبان به کام چسبیده، جملاتش را چند بار مرور کردم. چه می گفت؟ من درست می شنیدم؟ او در مورد حسام حرف می زد؟ نمیدانستم چه کنم. باز هم خدا بیش تر از انتظار، در حقم خدایی کرده بود. دانیال از شدت خوش حالی قرار نداشت.
ـــ خدایا شکر! خدایا شکر! این دیوونه همه رو نصف عمر کرد. الآن یکی از بچه ها تماس گرفت. گفت سه روز پیش، حسام واسه شناسایی وارد یکی از مناطق می شه. از بخت بدش، داعش اون منطقه رو اشغال می کنه. حسام هم که زخمی بوده، خودش رو تو خرابه های شهر مخفی می کنه، به این امید که شاید بتونه یه راه فرار پیدا کنه. اما نمی تونه.
بعد از دو روز بچه های خودمون دوباره اون منطقه رو پس میگیرن و حسام رو بی هوش پیدا میکنن. الآن حالش خوبه. مشکل خاصی نداره، فقط به خاطر ضعفی که داره، باید یه روز بستری باشه.
اشک ریختم. میتوانستم روی دوباره دیدنش، حساب باز کنم. سر به سجده، در اوج شرم، خدا را شکر گفتم. این مرد، تمام زندگی ناهنجارم را به هنجار بدل کرد و من چشیدم همه ی اولین های دنیای اسلامی ام را با او. اویی که احترامش، حجاب بر سرم کشید و نذر شهادتش، مرا پای سجاده ی نماز نشاند.
او مرد تمام ناتمام هایم بود. مگر عاشقی جز این هم تعبیری داشت؟
آن شب، چه قدر خدا را شکر کردم که فاطمه خانم، چیزی متوجه نشد و حسام جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و من نمازخوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حظ می بردم از مُهری که «نه به آن»، بلکه «روی آن» تمرین بندگی می کردم.
مُهری که امیرمهدی هدیه داد و من غنیمت گرفتم. ساعت ها دویدند و فاطمه خانم لحظه ها را شمرد برای دیدار پسرش، دانیال خبر آورد، بازگشت حسام را.
چه قدر هوای زمستان گرم شد وقتی که او در شهرمان قدم گذاشت. دیگر می دانستم که حسام، به خانه بازگشته و تماسهای تلفنی دانیال و تأخیر چند روزه ی فاطمه خانم برای سر زدن به پروین و مادر، گواهی می داد.
حالا بهار، سراغی هم از کویر برهوت وجود من گرفته بود و ابروهای کمرنگ و موهای کوتاه سرم، در آیینه ی اتاقم خودنمایی می کرد. کاش حسام برای دیدن برادرم، به خانه مان می آمد و آرام می گرفت دل تنگی ام. هر روز چشم به راه داشتم. نمیدانم چه قدر گذشت که باز فاطمه خانم، به سبک گذشته، پا به خانه ی ما گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را من شی
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۵:
برق شوق در چشمانش موج میزد و من چه قدر خوش حال بودن از دیدنش. اما باز هم خبری از حسام نشد. ناخودآگاه و بچگانه عصبی شدم. چه قدر این حسام بی عاطفه است؟ یعنی دل تنگ پروین هم نشده؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد، تا احساس غیرتش قلمبه شود تا بیاید سری بزند. کلافگی از ندیدنش کارد می کشید بر قلب منتظرم. حال خوشی نداشتم. نمی دانم چه مرگم شده بود. واقعا چه می خواستم؟
روی صندلی کوچک، مقابل آیینه نشستم. به تصویر گچی ام، که بر تلألؤ آسمان ابری پشت پنجره، به آرزوهایم دهن کجی میکرد، خیره ماندم. باید مردانه با خودم حرف می زدم و سنگ هایم را وا می کندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی به نظر میآمد. اما... امایی بزرگ این وسط تاب می خورد و آن این که، اما برای من نه!
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه می شد به نفس هایی که با حسرت می کشیدم، برای یک لحظه زندگی بیش تر!
این بود شرایط من، که انگار باورش نداشتم؛ ثانیه شماری ام برای مرگ و لحظه شماری حسام جوان و سالم برای زندگی. دیگر می دانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. چه قدر سخت بود و ناممکن جمله ای که هر شب اعترافش می کردم، روی سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشندهتر از سرطان، شیره ی هستی ام را می مکید و من می خندیدم، به علاقهای که روزی جز انتقام و تنفر برایم نبود.
زمستان لی لی کنان به آخر می رسید و من سرگرم می کردم خودم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبی ام. یک روز ظهر، قبل از بازگشت دانیال، فاطمه خانم به خانه ی ما آمد. اما این بار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوش حال، نگرانی، یا عصبی... ولی هرچه که بود آن زن روزهای پیشین نبود.
به اتاقم آمد و خواست کمی صحبت کند. من جز تکان دادن سر و تک کلماتی کوتاه، جوابی برای برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم روی تخت نشست. از عطر قورمه سبزی پروین و آفتاب و باران آن روز گفت. متعجب نگاهش کردم. سابقه نداشت که به قصد صحبت و همکلامی وارد اتاقم شود. دستش را روی دستم گذاشت. کمی مِن مِن کرد و در آخر گفت جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از علاقه ی پسرش به دختری تازه مسلمان که اتفاقاً سرطان معده هم دارد. جملاتی در مورد ستایش سارا که بیش تر شبیه التماس برای «نه» گفتن به پسر یک دنده و بی فکرش بود. درخواست برای ناامید کردن حسام که تک فرزند است و عروس بیمار است و... پسر داغ و نابینا، که بگذرم...!
ای کاش می دانست، اگر نبضی می زند به عشق همین یگانه پسر است! در اوج پریشانی و حق دادن به این مادر دلخسته، دلم پر از چلچراغ شد که حسام مرا خواسته است؛ هرچند که وصال، سرانجامش نباشد.
آن روز، زن از اجازه برای خواستگاری گفت، از علاقه ی پسر و بیماری پیشرفته و بی درمان من، از آرزوها و ترس هایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من و من حق دادم. درکش کردم. چون حسام حیف بود. چشمانش پراشک شد و سر به زیر انداخت.
ـــ تو رو به جدّ امیر مهدی از دستم ناراحت نشو! حلالم کن. من بدجنس نیستم. به خدا فقط مادرم! اوایل که از شما می گفت، متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثل همیشه نیست. ولی جدی نمی گرفتم. تا این که وقتی از سوریه اومد، پاش رو کرد تو یه کفش، که برو سارا خانم رو واسم خواستگاری کن. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقادانیال هم گفته که من باهاتون صحبت کنم و اگر رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی. می دونم نمی تونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که می تونی جواب بدی.
صورتش از فرط نگرانی رنگ به رنگ می شد و من این دلشوره را می فهمیدم.
منطقی حرف زد، باید منطقی جوابش را می دادم. مادر ایرانی بود و طبق عادت، بی قرار. روی چروک خسته ی دستانش را نوازش کردم و قلبم تیر کشید.
ـــ نه!
یک «نه» گفتم و مچاله شدم. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید.
ـــ شرمندتم دخترم، تو رو به جدّ امیرمهدی حلالم کن.
لبخند به لب داشتم از این که وقتی قلبی می شکست، صدایش را جز خدا نمی شنید. به چشمان خوابیده در اشکش خیره شدم. رنگ مردمک های حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیره بود؟ حالا باید در دلم از این زن دلگیر می شدم یا منطقش را میپذیرفتم؟ او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پرمعنا، هیچ نگفت. شاید هم افکاری شبیه فاطمه خانم داشت. زمستان رفت و خانه ی فصل ها را تحویل بهار داد و هیچ خبری از آن مادر و پسر مهربانش نشد. حتی عید باستانیشان را هم ارزانی دیدارمان نکردند.
⏪ ادامه دارد....
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۶:
ارتباط پروین و فاطمه خانم، دانیال و حسام وصل می شد به گوشی تلفن و تنها نامحرم آن خانه من محسوب میشدم. منی که دلتنگی، افسار گریه های شبانه ام را به دست داشت و فقط مرگ آرزو میکردم. منی که اگر نبودم دیگر حسام میآمد، فاطمه خانم میآمد، پروین غر می زد و درد دل می کرد، دانیال می خندید و رفاقت می کرد. مدام با خودم فکر می کردم، می بافتم و می رِشتم. گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از دست حسام ناراحت می شدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.
آیا حسی نسبت به من داشت؟
پس چرا به راحتی عقب کشید؟
عصبی با خودم حرف می زدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه و دوست داشتن؟ آن ها اگر عاشق هم شوند با یک جواب نه پس می کشند. غرور از نان شب هم برایشان واجب تر است. با خودم می گفتم و می گفتم. می دانستم فایده ای ندارد این خودخوری های احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهر خباثت بنشانم بر پیشانیاش. بماند که وجدانم هم این رأی را نمی پذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم میدانست؟ حالا دیگر فقط می خواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوب پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ای که مُهر یادگار امیرمهدی را در خود داشت. این شده بود عادتی برای گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. حسامی که مُهرش، داغ مِهرش را تازه می کرد و آتش می زد به جانم.
آن روز در امامزاده، دلِ گرفتهام ترک برداشت و نالیدم از ترس ها و بدبختی ها و گذشته ی پردردم. گفتم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هلش داد. از آرامشی که آمد، اما سرطان در آغوشم افتاد و من باز با هر دم، هراسیدن از بازدم بعدی. گفتم و گفتم. در هیاهوی زمزمه ی بقیه ی زُوار، در هجوم عطر گلاب و تلألؤ روشنایی نور بر آینه کاری های دیوار امامزاده، از آرزویم برای یک روز خندیدن با صدای بلند، بدون دلهره و اضطراب برایش نجوا کردم. چه قدر بیچارگی شیرینی است، وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع، به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. عطر بهار می آمد و صدای مداحی، از بلندگوهای وصل شده به گلدسته، تا چشم در فضای امامزاده میچرخید، درختان سبز بودند و بوته های سبزتر، سوز بهار هم بازی با گرمای آفتاب، بر استخوان هایم رسوخ میکرد و کام خاطره هایم ملس می شد.
آرام آرام روی قبرهای وسط حیاط قدم می زدم و با گوشه ی چشم، تاریخ نوشته شده بر آن ها را میخواندم. بعضی جوان، بعضی میانسال، بعضی پیر. راستی! مردن درد داشت؟
غرق افکارم بودم که ناگهان یک جفت کفش سرمه ای رنگ، با عطری تلخ و آشنا، مقابل چشمانم سبز شد. سرم را بالا آوردم. صدای کوبیده شدن قلبم را به دیوار سینه ام شنیدم.
چند ماه از آخرین دیدنش می گذشت؟
زیادی دل تنگ این غریبه نبودم؟
تیپ او با شلوار کتان مشکی و پیراهن سرمه ای زیادی دلنشین بود. طبق معمول سر به زیری اش، دلم را قلقلک می داد.
ــ سلام سارا خانم!
فقط سلام!؟
نمی خواست حال دلم را بپرسد؟!
از آن خبر داشت؟
آن قدر عصبی به صورتش زل زدم، که زخم تازه ترمیم شده ی گوشه ی ابروهایش هم آرامم نکرد. حتماً سوغات آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را در سرم نیست و نابود کند. خدا چه قدر حرف گوش کرد! بغض، گلویم را به دندان گرفت. انگار کسی غرورم را زیر پاهایش می کوبید. زیر لب جوابش را دادم و با قدمهایی کشدار از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با گامهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد.
دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد.
ــ سارا خانم! فقط چند دقیقه. خواهش می کنم.
با تعجب نگاهش کردم. یعنی چه؟
چه می خواست؟ لحنش محترمانه، اما جدی و عصبی در جانم نشست.
ــ از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم.
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه؟ آن هم برای صحبت با دختری که در آلمان قد کشیده بود. باید حدسش را میزدم. سرش را می بریدی از اصولش نمی گذشت. آشوب و طلبکار، صدایم را از دهانم بیرون دادم:
ــ فکر نمی کنم حرف خاصی واسه گفتن باشه. اجازه بدین رد شم.
ابرویی در هم کشید. اولین بار اخم او را می دیدم.
ــــ اگه حرف خاصی نبود، امروز رو مرخصی نمیگرفتم بیام این جا، پس باید...
«باید» ش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا، نوعی اعلام جنگ محسوب می شد.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۷:
نفس های عصبی ام کمی تند شد و صدایم کمی بلند.
ـــ باید؟ باید چی؟
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد:
ـــ باید جواب سؤالم رو بدین!
کدام سؤال؟ گیج شدم و حالم را فراموش کردم.
ـــ سؤال؟ چه سؤالی؟
بدون نرمشی در لحنش، دستانش را کنار بدنش پایین آورد.
ـــ چرا به مادرم گفتین «نه»؟
این سوال چه معنی داشت؟ علاقه؟
یا عصبانیت برای خرد شدن غرورش؟
احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه می دانست از خرابی این روزهایم؟ فقط زخمخورده ی یک جواب منفی و شکسته شدن غرورش بود. کاش می شد کف دستم را با تمام توان، روی صورتش بنشانم، تا شاید خنک شود این دلتنگی سر رفته از ظرف وجودم.
سؤالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد.
و من پرسیدم:
ـــ مگر فرقی هم دارد؟
او باز با لحنی سرکش، جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را این جا تلف نمی کرد. چرا متوجه نشده بودم که این مرد، میتوانست خیلی بد باشد، بدتر از عاصم و زیباتر از سوفی. چه می خواست؟
این که به من بفهماند با وجود سرطان و عمر کوتاهم، منت به سرم گذاشته و پیشنهاد ازدواج داده؟ این که باید با سر قبول میکردم و تشکر؟
قبول؛ زندگی برادرم را مدیون او بودم. پس باید غرورش را برمی گرداندم. من دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم.
عصبی صدایش زدم:
ـــ سرت رو بالا بگیر و نگاهم کن!
اخمش عمیقتر شد، اما سربلند نکرد، این بار با خشم بیش تر فریاد زدم که سرت رو بلند کن. حیاط امامزاده خلوت بود اما صدای بلندم با زبان آلمانی، نگاه چند پیرزن را به طرفمان کشاند. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین می رفت. با چشمانی به خون نشسته، سرش را بالا آورد و نگاهش را به صورتم دوخت. این اولین دیدار چشمانش بود. رنگ چشمانش مثل فاطمه خانم قهوه ای تیره بود. باید اعتراف می کردم:
ـــ خوب تماشا کن! می بینی، ابروهام تازه در اومده، ولی خوب با مداد پر رنگشون کردم.
شالم را کمی عقب دادم.
ـــ ببین! موهام با شیمی درمانی ریخته و کم کم داره در می آد. اگه به سرم دست بکشی، تارهای تازه جوونه زده ش رو می تونی حس کنی. سرطانه دیگه. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی. صورتم رو ببین! اسکلته. از کل هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز و فرداست بره زیر خاک.
ابروهای مشکی اش گره داشت و پلک نمی زد. باید دلش را خنک می کردم.
_ پس این آدم به درد زندگی نمی خوره. چون علاوه بر این که امروز ئ فردا قراره بمیره، مدام یا درد داره یا تهوع. همش هم یه گوشه افتاده و داره روزای باقی مونده رو با خساست خاصی نفس می کشه، که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره. حالا شما لطف کردید، منت گذاشتید و اومدید خواستگاری. من تشکر می کنم و واسه غرور خردشده تون یه دنیا عذر خواهی.
آن قدر تند نفس می کشید که می ترسیدم منفجر بشود. ادامه دادم:
_ می خواستی همینها رو بشنوی؟ این که اگه جوابم منفی بود، واسه ایرادهاییه که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی، کامل و بینقص؟ من پام لب گوره. راحت شدی؟
دستانش مشت شد. چشم بر نداشت و چند قدم به عقب گذاشت. سری متأسف تکان داد و پوزخندی حواله ام کرد؛ بیجواب رفت؛ با گام هایی تند و محکم. بیچاره و وامانده از درد، روی زمین نشستم و قدم هایش را شمردم.
آن ظهر وسط حیاط امامزاده شکستم و با وجودی تکه تکه به خانه رفتم. وقتی به خانه رسیدم، چون مُرده ای بی حرکت روی تخت اتاقم مچاله شدم و اندیشیدم به حرف هایی که از دهانم پرتاب شد و راضی ام کرد. نمیدانم چه قدر گذشت که به لطف کیسه ی داروهایم، بی هوش شدم و وقتی با تکان های دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوای الله اکبر، گوشم را قلقلک می داد. چند ثانیه با پلک زدن های متمادی، تصویر تار برادر را نگاه کردم که ناگهان، تمام لحظه ها مانند برق، وجودم را لرزاند. همه غم های عالم بر شانه هایم سرازیر شد. دانیال دستی به صورتم کشید.
ـــ خواهر گلم! پاشو قربونت برم. رنگ به صورتت نیست. پروین می گه هیچی نخوردی. چرا این قدر اذیت می کنی؟ پاشو! پاشو بریم یه چیز بزار دهنت.
⏪ ادامه دارد..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e