هدایت شده از Z H
⚘فرازی از دعای زیبای پنجم خمس عشر
♥️معبودم، پیاپی آمدن نیکی و محبّتت، برپاداشتن سپاست را از یاد من برد و فراوانی بخششت، مرا از شمارش ستایشت درمانده ساخت و در پی هم آمدن احسانت، مرا از یاد اوصاف نیکت بازداشت
و پشت هم رسیدن نعمتهایت مرا از گسترش خوبیهایت درمانده کرد،
این است جایگاه آنکه به فراوانی نعمتهای تو در برابر آن به کوتاهی خود اقرار دارد و به زیان خود به سستی در بندگی و هدر دادن نعمتها گواهی میدهد
و تویی نیکخو و مهرورز، مهربان، نیکوکار، مهماننواز که خواهندهاش را محروم نمیکند و آرزومندش را از درگاهش نمیراند، به آستانت فرود میآید، بار امیدواران و در درگاه رحمت تو میایستد، آرزوهای عطاخواهان،
پس آرزوهایمان را با محرومیت و ناامیدی روبرو مکن و جامه ناامیدی و دوری از رحمت را بر ما مپوشان؛
#الله⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
🔴تلاش ناکام منافقین برای حمله به مدارس با خمپاره
🔹بنا بر پیگیریهای خبرنگار تسنیم از یک منبع موثق، طی روزهای اخیر در راستای تلاش برای تداوم بحران در مدارس کشور از سوی جریان برانداز، عناصر گروهک تروریستی منافقین اقدام به پرتاب خمپارههای دستساز خود به سوی یک مدرسه در اهواز کردهاند که به دلیل آنکه این خمپارهها از دقت لازم برخوردار نیستند، به مدرسه اصابت نکرده و به یک منزل مسکونی در مجاورت مدرسه فوق اشاره کرده است.
🔹بررسی این موضوع حاکی از آن است که گروهک تروریستی منافقین به دنبال این موضوع است تا در روزهای پایانی سال تحصیلی و فعالیت مدارس، بتواند با زنده نگه داشتن موضوع ناامنی مدارس، اهداف شوم و پلید خود را دنبال کند./تسنیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
این داستان واقعي بانوی ایرانی است که در طول تاریخ مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.
*داستان شنیدنی و آموزنده زری خانم*
زری خانم داستانی واقعی از یک دختر یزدي است كه الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
برگرفته از کتاب شازده حمام دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
زری دختر مومنی بود.
همیشه نمازش را سر موقع می خواند،
صد رقم هم دعا بلد بود،
همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود.
آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند.
سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود.
اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد.
زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد.
زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند.
بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری باردار است!
آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود.
توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم.
گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند.
گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام.
بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.
چند روز بعد، از خانه آنها سر و صدا بلند شد.
برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش.
من زری را با رفیقش می کشم. باید بگویی که این نامرد کیست. آن بی پدر، پدر سوخته کیست.
عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم.
من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را.
خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست.
زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم
ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد.
چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.
با سر و صدای عباس داستان بارداری زری رو شد.
زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد.
چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد.
برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود.
سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد.
رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم.
زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند
اگر مواظبش بودی اینطور نمیشد من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.
من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری بود و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این کار را کرده.
معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟
تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم.
مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته.
یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند.
معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد.
چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.
آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید.
عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت.
ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر.
رسول نعره زد که همین مانده بود که او را به دکتر ببریم.
حتماً دکتر را هم از راه بدر می کند.
رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم.
این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.
کانال 📚داستان یا پند📚
همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند
زری بعد از چهل روز به خانه آمد.
کم کم من دوازده سالم شده بود.
زری هم ۱۶ساله بود.
بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.
من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.
خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند،
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.
باز دعوا شروع شد.
عباس دعوا میکرد.
علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.
فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود.
زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.
من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.
گفت حسین کجا؟
گفتم میروم از زری درس بپرسم.
گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی.
زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد.
من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.
زری امد پشت بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
گفتم بله.
گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.
دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.
حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.
یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن
بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.
پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.
موهای سرش را هم شانه زده بود.
قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.
یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟
ولی یک کمی هراسان شد.
گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.
گفت چی شده؟
دوباره کتک خورده؟
گفتم نه
میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.
بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.
رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد، بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.
گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد
با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با ادم حسود.
خدا گرفتار حسودت نکند.
بی بی شب را در خانه سلطان ماند.
فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.
برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.
یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
من کتابها را گرفتم و به دو به
خانه بی بی رفتم.
زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.
وقتی کتابها را به زری دادم او خندید و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله.
وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.
تمام ساق پایش جای داغ بود.
جای سیخ کباب داغ.
پایش خیلی زشت شده بود.
زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.
بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.
یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.
من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.
زری کلا در خانه مادربزرگش بود.
او دیگر بزرگ شده بود
من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
سال ۴۴بود.
آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند.
حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری هم عروس شده بود.
مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم.
عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟
بیخود کرده است.
حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.
بی بی زینب گفته بود:شما مردها سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم
رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت،خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند.
در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد.
همه دنبالش میگشتند.
سلطان ناراحت بود.
من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم.
دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست.
او فهمید من چه فکر میکنم.
گفت حسین تو همیشه راز دارم بودی
کانال 📚داستان یا پند📚
گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.
من هم دوا را به خورد او دادم.
حالا حالش به هم خورده است.
بی بی ملا گفت زن ،این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیافتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.
بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم.
زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود.
من نشستم پهلوی زری.
بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم.ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.
بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.
انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد.
بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .
سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد.عباس همه را میکشد.
ملا به من گفت ؛ حسین زری را دوست داری؟
گفتم خیلی.
گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور.
من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟
گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست.
گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد.
زن اوستا گفت بیچاره دختره.
ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم.(ان موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد)
بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد.
زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد.
بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد.
زری بی حال روی حیاط افتاده بود.
پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟
سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید.این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید.
بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد.
شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید.
هفت ماه است او را میزنید.
سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند.
بی بی گفت غلط میکنند.
من میروم و دکتر میاورم.
بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت .
کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو بیرون برو....
من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است.
بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.
در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.
نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم.
بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن.
علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.
دو ماه از این ماجراها گذشت`
سر و صداها کمتر شده بود.
عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد.
یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچه ام مرد.
زن ها دویدند
مادرم گفت این بچه را کشتند.
زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند.
من هم رفتم.
زری توی زیر زمین افتاده بود.
لاغر و مردنی با شکم گنده.
عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد.
همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید.
پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس.
گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر.
شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.
بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده.
تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند.
با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند.
بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان،
بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور.
عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.
زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.
اقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد.
زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.
من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم.
زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.
من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.
یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.
حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
کانال 📚داستان یا پند📚
من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از
من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش او را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم.
در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت.
ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید.
اینقدر این دختره را اذیت نکنید.
رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم.
به شما چه؟
ملا گفت:
آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟
شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید،
فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،
تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود.
عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده.
ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.
عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟
به خدا قسم خوردی.
ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده.
حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند.
رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که او را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد،
عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد.
بزن بزن.
عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن.
من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند.
دیروز اصغر رضا به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار.
همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم.
تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی.
تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده او نیستی.
از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند.
دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم.
ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید.
همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک!
حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو به گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت.
ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند.
حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سر خانه و زندگی ات،
ما همسایه ها مواظب عباس هستیم.
رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.
با این بچه حرامزاده چه کنیم؟
حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر وصدا نکرده است.
شما با سروصدای خودتان باعث ابروریزیتان شده اید.
این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید.
بچه اش را هم بگذارید سر راه.
رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم.
رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت.گویا در یزد نو خوزستان کشاورزی میکرد.
سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.
بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد .
یک روز دایی هایش می امدند و او را میزدند.
یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر.
زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد.
یک روز دوباره از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.
میگوید مادر جگرم سوخت.
دارم میسوزم.
تنم از درد دارد میسوزد
بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است،
هیچکس توی خانه شان نبود.
سلطان بود و زری .
من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد)گفتم زری دارد میمیرد.
ملا گفت دیگر چرا؟
گفتم نمیدانم.
بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟
کانال 📚داستان یا پند📚
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد.
بعد از پنج روز بی بی پیدا شد.
بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم.
بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰تومان پول به زری داد.
این را خود زری به من گفت.( قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود).
زری به شیراز رفت.
در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم.
نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت.
تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد.
مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریده ام.
دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است.
با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام.
وضعم خوب است.
امسال هم شاگرد اول شده ام.
دانشگاه هم به من بورس میدهد....
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
زری به یزد آمد
من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.
زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.
آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
زری گفت حسین میروی برایم برداری؟
گفتم بله و رفتم
جعبه را به خانه خودمان بردم.
زری شب به خانه ما آمد.
جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.
حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .
بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.
بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی هستند.
این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.
زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.
سه روز بعد زری آمد.
گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.
گفتم میخواهم بروم مشهد.
گفت از شیراز به مشهد برو.
گفتم پول ندارم گفت مهمان من.
فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.
زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکایی اش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.
مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.
بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکی اش را گرفت.
در سال ششم پزشکی با استاد آمریکایی اش ازدواج کرد.
گاهی برای هم نامه مینوشتیم.
موقع سربازی ام دو ماه شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.
زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.
من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.
برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.
سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.
مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.
زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.
در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.
یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.
درمانگاه بی بی زینب روزانه
حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.
چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.
عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.
سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟
گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم .
این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.
حالا وقت پاسخ دادن ندارم.💐💐این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی است که در طول تاریخ مورد ظلم تعصبات خشک قرار داشته است.
داستان شنیدنی و آموزنده زری خانم
زری خانم داستانی واقعی از یک دختر یزدی که الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
برگرفته از کتاب شازده حمام دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #قسمت_ششم #با_من_بمان_6 دوباره به همان زندان تاریک منتقل
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#ادامه_قسمت_7
کمیل خودش را در اغوش مادرش رها کرد و گفت:مامان بخدا من بیگناهم
منصور منو کشوند اونجا
ولی همه چیز برعلیه منه
مطمئنا این شاهدارو هم منصور خریده
-صددفعه بهت نگفتم با منصور نگرد
ها؟
اخرشم زهر خودشو ریخت
وقتی زنگ زدی گفتی چه بلایی سرت اومده داشتم دق میکردم
نمیدونم کدوم نامردی به همسایه ها گفته
تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معتمدی جانماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش
با گریه ادامه داد:بچم نرگس جرئت نمیکنه از خونه پاشو بیرون بزاره
پاهای کمیل سست شد و روی صندلی افتاد
حرف مردم را کجای دلش بگذارد!
عصبی رو به ازاده و پدرش گفت:اگه فکر کردین میتونین دخترتونو به پسر پاک من بندازین کور خوندین
پسر من بیگناهه
سرگرد اکبری گفت:خانوم اروم باشید!
طبق شواهد پسرتون و این دخترخانوم قبلا مراوده داشتند
شهود شهادت دادند ک منصور اون شب مهمونی نبوده
پس اقاپسر شما به خواست خودش اونجا تو اون اتاق با این دختر خانوم بوده
-مگر نبردینشون پزشکی قانونی؟
کمیل صورتش از خجالت سرخ شد وبه زمین خیره شد:خدا لعنتت کنه منصور
ازاده هم حالش دست کمی از او نداشت
تمام وجودش ازنفرت پدرش پر شده بود
فقط اوهم مانند کمیل یک سوال بزرگ داشت
چرا؟
جوابش در یک کلمه خلاصه میشود:منصور
سرگرد اکبری گفت:چرا خوشبختانه پاکی هردوشون ثابت شده ولی مامورین ما قبل اینکه دیر بشه دستگیرشون کردن
مادرکمیل عصبانی گفت:این وصله ها به پسر من نمیچسبه اقا
یعنی چی قبل اینکه دیر بشه!
پسر من نوحه خون امام حسینه
همه ی اهل محل رو سرش قسم میخورن
الهی خیر نیبینی منصور ک پای پسرمو اینجا بازی کردی
ابرو واسمون تو محل نذاشتی
-اینجا کلانتریه خانوم!
-کلانتریه ک کلانتریه
پسر دسته گل مردمو میخواید بدید دست این گرگا؟
پدر ازاده خمار وعصبانی گفت:دهنتو اب بکش خانوم
پسرشما دخترمنو اخفال کرده و برده تو اون اتاق تا هدف شومشو عملی کنه
حالا ک ابروی دخترمو برده باید عقدش کنه
مادرکمیل گفت:چی چی میگی اقا
مگه کر بودی نشنیدی جناب سروان گفت پاکی پسرم تایید شده
تو دختر خودتو جمع کن مهمونیا نره خودشو به پسرمردم بندازه
خوبه والا
میخواد دختر خودشو با چرندیادش قالب کنه
سرگرد اکبری عصبی فریاد زد:ساکت شید
با همتونم
#ادامه_دارد....
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#با_من_بمان_8
گلویش خشک خشک شده بود
اب دهانش را به سختی قورت داد
عاقد با دفتر نسبتا بزرگی پشت صندلی نشست و گفت:بشینید
ازاده و کمیل نگاهی بهم انداختن ک کمیل اخم پررنگی کرد و پشت صندلی نشست
مادرش همچنان گریه زاری راه انداخته بود
ازاده به پدرش نگاه کرد وگفت:هرگز نمیبخشمت ک با ابروی من بازی کردی
هرگز نمیبخشمت
میدونم ک تو با اون جواد خیر ندیده دست به یکی کردی ک به دروغ شهادت بده منو واین اقا باهم تو محله دیده
پدرش گفت:دارم گندی ک زدی رو پاک میکنم
عشق و کیفتونو کردین حالا باید مجازاتم بشید
کمیل خون جلوی چشمانش را گرفت و سمت مرد معتاد رفت
مشتی محکم تو صورتش خواباند ک خون از دماغ پدرازاده سرازیر شد
مادرکمیل خاک به سرمی گفت ک سرباز ها انهارا از هم جدا کردند و روی صندلی نشاندند
-جناب سرگرد من شکایت دارم
بیینید جلو چشم شما دماغ منو شکست
سرگرد سری از تاسف تکان داد و گفت:دودقیقه اروم بشینید تا همه چی تموم شه
شما هم به خاطر دخترت بهتره سکوت کنی
-فقط به خاطر دخترم
بعدا پدرتو درمیارم
ازاده پوزخندی زد و گفت:من دختر تو نیستم
با حسرت به کفش هایش نگاه کرد
چه ارزو هایی ک برای خودش و همسراینده اش داشت
حالا باید بازیچه ی دست قانون شود و با دختری ک نه تا به حال اورا دیده نه علاقه ای به او دارد به اجبار ازدواج کند
خطبه جاری شد ک با شنیدن مهریه دود از سرش بلند شد
سرد و بیروح به انتهای سالن خیره شد
تمام شد
تمام ابرو و غیرتش زیر سوال رفت
مادرش سعی داشت اورا ارام کند
دستش را گرفت :غصه نخور پسرم
فوقش از اون محل میریم
مهم خداست ک میدونه بیگناهی
کاش میدانست درد پسرش حرف مردم نیست
کاش میدانست غرور و جوانمردی اش زیر پاهای منصور خرد شده
پدر ازاده رو به دخترش گفت:اخرش ک بد تموم نشد
یه شوهر خوب گیرت اومد
از سر ووضعش معلومه پولداره
باهاش راه بیا
به زندگیت برس
پوزخندی زد و عصبانی گفت:تو با ابروی منو اون بیچاره بازی کردی
به خاطر چی!!!!
فقط کنجکاوم بدونم چی گیرت اومده
کمیل بی آنکه به اطرافش نگاهی بیندازد
بی سروصدا و ارام وارد حیاط کلانتری شد
#ادامه_دارد....
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از عاشقان صاحب الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا از شرایط ظهور#امام زمان «عجلاللهتعالےفرجـہ» چیزی الان فراهم شده
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
@Asheghanesahebzaman
@Asheghanesahebzaman
هدایت شده از عاشقان صاحب الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه علاقه ام را به امام زمان بیشتر کنم؟
🍀 دستورالعمل مشترک آیت الله بهجت و آیت الله اراکی رحمة الله
🎥#حجت الاسلام راجی
#امام زمان
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
@Asheghanesahebzaman
@Asheghanesahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگه مشکلی داری از امام زمان بخواه حلش کنه، یهجوری کار کنید که اگه مُردیم بگن این پاکار امام زمان بود..
#امام زمان
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
@Asheghanesahebzaman
@Asheghanesahebzaman
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
✅مردان_بخوانند
💫بجز همسرت
💫زن های دیگر را فراموش کن .
💫و اسیر تملق و چاپلوسی
و عشوه و ناز زنان دیگر نشو.
💫اگر حال زنت خوب باشه
حال زندگیت خوب میشه
اگر مردی توقع دارد
بـانـویش
یڪ فرشته در زندگی اش باشد،
ابتدا باید
یک بهشـــــت
برایش فراهم کند....
فرشته ها در جهنم زندگی
نمی کنند...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#سرگذشت_واقعی
عاشقی که فریب خورد
روزی که در شرکت بیمه ،عاشق یکی از مراجعان شدم و به او دل باختم هیچ گاه فکر نمی کردم در پی این عشق ،روزی همه زندگی ام تباه شود.
به گزارش مشرق، جوان ۳۲ ساله ای که مدعی بود همسرش او را فریب داده و از کشور خارج شده است درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: با رتبه دو رقمی کنکور در یکی از بهترین دانشگاه های تهران پذیرفته شدم و به تحصیلاتم در یکی از رشته های مدیریتی ادامه دادم.
در دوران تحصیل فقط به درس و دانشگاه می اندیشیدم و به هیچ کس کاری نداشتم. درخوابگاه دانشجویی فقط به امور شخصی خودم می پرداختم و ارتباطی با دیگران نداشتم نه تنها به سیگار و مشروب لب نمی زدم بلکه حتی با دختران دانشگاه نیز هم کلام نمی شدم. بالاخره تحصیلاتم به پایان رسید و بعداز آن که خدمت سربازی را در کرمان گذراندم به مشهد بازگشتم و در یکی از شرکت های بیمه مشغول کار شدم ، درآمد خوبی داشتم و خیلی زود پله های ترقی را طی کردم.
در همین روزها بود که دختر جوانی برای حل یک مشکل بیمه ای به من مراجعه کرد. او مدعی بود که از نامزدم طلاق گرفتهام اما او برای انتقام خودرو ام را به سرقت برده است. من هم با راهنمایی های قانونی تلاش کردم تا مشکل او برطرف شود به همین دلیل ارتباط تلفنی ما برای طی مراحل قانونی و اداری ادامه داشت تا این که روزی به خود آمدم که عاشق "ترنم" شده بودم.
این تماس ها و ابراز علاقه ها به جایی رسید که تصمیم به ازدواج با او گرفتم اما خانواده ام وقتی ماجرای ازدواج قبلی ترنم را فهمیدند نه تنها با این ازدواج مخالفت کردند بلکه مرا نیز از خود راندند و طردم کردند اما من دست بردار نبودم و ترنم را در حالی به عقد خودم درآوردم که هیچ کس از نزدیکانم در جشن عقدکنان حضور نداشت.
خلاصه من که در طول چند سال ،بیشتر درآمدم را پس انداز کرده بودم همه را در اختیار همسرم گذاشتم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. هنوز یک ماه بیشتر از جشن عروسی ما نگذشته بود که خاله ترنم از استرالیا به ایران آمد و ما را تشویق کرد تا به آن کشور مهاجرت کنیم. او مدعی بود با توجه به رشته تحصیلی و شغلی ام، می توانم در استرالیا به فردی موفق و پردرآمد تبدیل شوم.
خلاصه با وسوسههای رویایی خاله ترنم من هم پذیرفتم تا به استرالیا مهاجرت کنم . این درحالی بود که ترنم از مدت ها قبل، برنامه مهاجرت به استرالیا را داشت. در این شرایط و برای آن که امور قانونی اقامت در استرالیا زودتر انجام شود من وکالت کاملی را به همسرم دادم تا به طور صوری از یکدیگر طلاق بگیریم و ترنم پس از آن که مدارک اقامت در استرالیا را دریافت کرد دوباره با هم ازدواج کنیم و من به تبعیت از ایشان به استرالیا مهاجرت کنم.
بالاخره در حالی که قرار بود او بعد از عزیمت به استرالیا دادخواست طلاق بدهد، همه لوازم زندگی را فروختم و پول ها را به حساب همسرم واریز کردم تا امور اداری به سرانجام برسد. خودم نیز که حالا بی خانمان بودم به منزل مادر زنم رفتم اما در این میان، یک روز وقتی به خاطر موضوعی کم اهمیت و خانوادگی با ترنم بحث کردیم او از من خواست برای مدت کوتاهی از یکدیگر فاصله بگیریم. من هم به ناچار در خانه مجردی یکی از دوستانم ساکن شدم اما تماس های تلفنی من و ترنم نیز کمتر شد به طوری که یک هفته هیچ خبری از او نداشتم و با مادر زنم نیز تماس نگرفتم.
در این شرایط بود که در مجلس ترحیم یکی از بستگانم شرکت کردم که به خاطر ابتلابه کرونا جان باخته بود. در آن مجلس همه از من سراغ همسرم در خارج از کشور را می گرفتند. خیلی تعجب کرده بودم به همین دلیل نزد یکی از بستگان همسرم رفتم و از او درباره ترنم پرسیدم.
در میان بهت و ناباوری تازه فهمیدم که ترنم به طور رسمی و قانونی و با وکالتی که به او داده بودم از من طلاق گرفته و با برداشتن همه پول ها و پساندازم به استرالیا رفته است و...
حالا هم نه تنها همه سرمایه ام را از دست داده و آواره کوچه و خیابان شده ام بلکه آبرو و حیثیت ام نیز به خاطر یک عشق پوشالی و احساسی برباد رفته است اما ای کاش ...
پرونده این مرد جوان با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد علی عسکری (رئیس کلانتری احمدآباد) توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی تحت بررسی های کارشناسی قرار گرفت
پایان⚜
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
🔸اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها و جوونامون بیدار نشن .
🔸اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با دهها کانال دست بچهها ست .
🔸 اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
🔸اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
🔸اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
🔸اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونهها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
🔸اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر میرفتیم خونه فامیل و کلی بهمون خوش میگذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتماً یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
🔸اون وقتا هیچکس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....) ولی خیلی ها مریضند.
اون وقتا.....
الان ......
راستی چرا...؟!
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
🍃دعوت نشدی: نرو
🌈بهت نگفتن: نپرس
✨ازت نپرسیدن: نظر نده
⚡️دروغ شنیدی: خط بزن
🔥بی توجهی دیدی: حذف کن
قدر خودتو بیشتر بدون ❤️🍃
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#سرگذشت_واقعی
احمد از من خواست تا به ویلای شخصی یکی از دوستانش برویم و تا صبح....
دختر ۱۶ ساله با بیان این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: با آن که پدرم فردی تحصیل کرده و کارمند یکی از ادارات دولتی در مشهد است اما به خاطر اعتیادش رفتاری خشن و برخوردهای نامناسب با اعضای خانواده دارد به گونه ای که شنیدن جملات محبت آمیز یا نوازش های پدرانه از همان دوران کودکی برایم یک آرزو بود.
هر بار که به دلیل رفتارهای خشونت آمیز پدرم به گوشه اتاق پناه می بردم و گریه می کردم، مادرم در کنارم قرار می گرفت و مرا دلداری می داد که باید با این گونه رفتارها و جملات توهین آمیز پدرم مدارا کنم! به همین دلیل گوشی تلفن همراه و جست وجو در فضاهای مجازی تنها سرگرمی من بود و اوقاتم را با ورود به گروه های مختلف اجتماعی سپری می کردم.
وابستگی من به گوشی تلفن بعد از شیوع ویروس کرونا و تعطیلی مدارس بیشتر شد تا جایی که نرم افزارها و اپلیکیشن های متفاوتی را نصب می کردم تا در کلاس های هنری هم شرکت کنم. در حالی که مادرم از قابلیت های گوناگون این اپلیکیشن ها اطلاعاتی نداشت من به راحتی در کانال های مختلف عضو می شدم و با افراد زیادی چت می کردم به همین دلیل دوستان زیادی در فضای مجازی پیدا کرده بودم و بیشتر اوقاتم را با گفت وگو با آن ها می گذراندم تا این که در یکی از همین کانال ها با پسر ۲۵ ساله ای آشنا شدم که خود را پسری مجرد و دانشجوی مقطع فوق لیسانس در یکی از رشته های مهندسی معرفی می کرد.
ارتباط تلفنی و پیامکی من و احمد به روابط صمیمانه انجامید تا جایی که دیگر با او درد دل می کردم و مشکلاتم را در میان می گذاشتم. احمد همواره با مهربانی به حرف هایم گوش می داد و راهنمایی ام می کرد به گونه ای که دیگر وابستگی عاطفی عجیبی به او پیدا کردم و دلباخته اش شدم. احمد که مدعی بود قصد ازدواج با مرا دارد پیشنهاد کرد تا یکدیگر را به صورت حضوری ملاقات کنیم. من هم که او را در قامت همسر آینده ام می دیدم و منتظر بودم که روزی به خواستگاری ام بیاید و مرا به درون قصر آرزوهایم ببرد، خیلی سریع پیشنهادش را پذیرفتم و در پارک نزدیک منزلمان با او قرار ملاقات گذاشتم چرا که دوست داشتم هر چه زودتر ازدواج کنم و به دنبال رویاهایم بروم. آن روز وقتی احمد روی نیمکت پارک در کنارم نشست لب به تعریف و تمجید از ظاهر زیبا و رفتار و گفتارم گشود و گفت: «تو همان کسی هستی که سال ها در ذهن و افکارم چهره او را ترسیم کردم.»
خلاصه احمد با چرب زبانی مرا به یکی از رستوران های شاندیز برد و تا پاسی از شب با هم به تفریح و خوش گذرانی پرداختیم به طوری که متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خود آمدم که دیگر پاسی از شب گذشته بود. در این هنگام احمد از من خواست تا به ویلای شخصی یکی از دوستانش برویم و تا صبح آن جا بمانیم اما من نپذیرفتم تا این که او به طور ناگهانی مسیر حرکت خودرو را تغییر داد و به سمت مکان نامشخصی حرکت کرد.
من که متوجه نقشه شیطانی او شده بودم و از نگاه های هوس آلودش خودم را در معرض یک رسوایی می دیدم با جیغ و فریاد از او خواستم خودرو را متوقف کند ولی او همچنان به فریادهایم بی توجهی می کرد تا این که در یک لحظه تصمیم گرفتم خودم را به بیرون از خودرو پرت کنم. احمد که متوجه موضوع شده بود از ترس پایش را روی پدال ترمز فشرد و من با پای پیاده فرار کردم. وقتی از او دور شدم و اثری از خودروی احمد ندیدم برای دقایقی کنار خیابان نشستم اما در آن ساعت از شب ترسیدم به خانه بازگردم چرا که یقین داشتم کتک مفصلی می خورم.
به همین دلیل سوار اتوبوس شدم و به مرکز شهر آمدم. در خیابان ها سرگردان بودم که مورد ظن ماموران انتظامی قرار گرفتم و به کلانتری هدایت شدم. این جا بود که با بررسی های پلیس مشخص شد احمد مردی متاهل و دارای دو فرزند است و من فریب نقشه شیطانی او را در فضای مجازی خورده ام و …
شایان ذکر است با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) تحقیقات پلیسی برای کشف زوایای پنهان این پرونده همچنان ادامه دارد.
پایان 🔸
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ــدا
✅قانونهایی که باعث میشن زندگی قشنگتری داشته باشیم:
🔹قانوناول
عصر نخواب که مجبور نشی تا صبح بیدار بمونی.
🔹قانوندوم
حتی اگه میدونین کسی جنبه شوخی رو داره، باز هم دست به تخریبش نزنید.
🔹قانونسوم
دلتنگی بهانهی خوبی برای پیام دادن نیست.
🔹قانونچهارم
رو کسی که تمام سعیش خندوندنت بود، عیب نذار و فکر نکن وظیفش بوده.
🔹قانونپنجم
به عقاید بقیه احترام بذار، تو مسئول کاراشون نیستی.
🔹قانونششم
یادت نره که یه روز خوب اومدنی نیست، ساختنیه.
🔹قانونهفتم
هرکاری وقتی داره، وقتی آمادگی شروع کار یا وارد رابطه شدن رو نداری انجامش نده.
🔹قانونهشتم
چون نمیتونی به دستش بیاری به این معنی نیست که غیر ممکنه. فقط به اندازه خواستت تلاش کن.
🔹قانوننهم
با خودت مثل کسی که عاشقشی رفتار کن.
🔹قانوندهم
خودت رو برای اینکه یکی دیگه رو پیدا کنی،گم نکن.
🔹قانونیازدهم
با قلبت فکر نکن.
🔹قانوندوازدهم
یاد بگیر ، با خودت خوشحال باشی.
🔹قانونسیزدهم
تو محدودهی امنِت نمون، گاهی وقتا لازمه بیای بیرون.
🔹قانونچهاردهم
یادتون نره انتخابهاتون باید به درد یک عمر بخوره، نه یک شب!
🔹قانونپانزدهم
تو ذهنت راجع به اتفاقاتی که هنوز نیوفتاده خیالپردازی افراطی نکن. خصوصاً اگه موضوعش دوستداشتن یه نفر باشه.
🔹قانونشانزدهم
مهم نیست الان یا ده سال دیگه اولین بوسه رو تجربه کنی. مهم اینه چند سال بعدش نگی کاش اولین بوسهام با یکی دیگه بود.
🔹قانونهفدهم
از هیچچیزی هیچوقت تعجب نکنید، چون دنیا انقدر میچرخه که یه روز میبینی دقیقاً داری همون کارو انجام میدی.
🔹قانونهجدهم
وقتی خوابت نمیاد چشماتو ببند خوابت ببره.
(بله همینقدر بی منطق.)
🔹قانوننوزدهم
خودتو برای هرکسی توضیح نده، بذار خودشون بفهمنت.
🔹قانونبیستم
فکر کردن زیاد به از دست دادن چیزی یا برعکس مطمئن بودن زیاد از داشتنش ، اونو از تو میگیره.
🔹قانونبیستم و یکم
بعد از هر گریهای که میکنی خودتو تو آیینه ببین.
باید یادت بمونه تا چه حد چقدر قوی هستی.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#بهترین_جایگزینها
❶بجای چای اویشن دم کنیم باعسل بنوشیم
❷بجای قندوشکرخرما ومویز وعسل بخوریم اعصاب راتقویت میکنند
❸بجای شیرینی قنادی نان برنجی و گاه نارگیلی و ارده عسل با پودرکاکائو
بجای سرخ کردنی کباب یا تاب دادن با روغن کنجد
❹ بجای رب خودگوجه را در غذا بریزیم و استفاده کنیم
❺ بجای ترشیجات سرکه بهتراست لیموترش تازه استفاده کنیم یا عمانی
❻ بجای مرغ هورمونی مرغ بدون هورمون یا سبز استفاده کنیم
❼ بجای لبنیات صنعتی لبنیات محلی رافقط شب استفاده کنیم کلسیمش جذب بشه نه صبح
❼ بجای زودپز صبح زود غذا را بگذاریم درظرف گلی یا مسی ارام پز شود
❽ بجای قهوه ونسکافه شربت عسل یا شربت شیره انگور یا شربت گردکاکائو باعسل، بجای اب یخ اب خنک
❾ بجای موز که کم خون کننده است سیب درختی، بجای تنقلات مصنوعی وشور تنقلات طبیعی ومغزهای خام وشورنشده
❿بجای ماکارونی و اش رشته که الکل بدن را زیاد میکند و به کبد فشار میاورد و پوست را کدر میکند خوراکیهای دیگر استفاده کنیم مثل سیب زمینی گردو - کال جوش «کشک وگردو ونعناداغ»...
⓫بجای غذای فریزشده ویخ زده تازه به تازه خریدکنیم یا گوشت یخ زده را ㉔ساعت قبل پخت از فریزر بیرون اورده درطبقه بالای یخچال بگذاریم بعد ⑫ساعت طبقه پائین و ①ساعت قبل پخت بیرون یخچال
📚:دکتر جمشید خدادادی
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیتی نداره چن سال دارید بزارید کودک درونتون فعال باشه😍
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیتی نداره چن سال دارید بزارید کودک درونتون فعال باشه😍
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹هممون میدونیم
چقدر غریبه!!!!!
#شرمندم_که_مدام_شرمندم
#بحق_الزهرا_عجل_لولیک_الفرج
😔😔😔😔😔😔😔
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴مداحی حاج محمود کریمی بهمناسبت شهادت امام صادق عليهالسّلام
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
شهــ🌷ــادت امام جعفر صادق علیه السلام روایت غربت آل طه است.
واپسین لحظات حیات پربرکت صادق آلمحمد(ع) در این دنیاست و بقیع، بیتاب در آغوش کشیدن مروارید وجودش...
مدینه در التهاب جهل مردمی است که گوهر ناب منزلت او را نشناختند و خورشید، پردهپوش ماتم نوری است که با رفتن ششمین اختر تابناک آسمان امامت به خاموشی گرایید.
کسی که صدق و راستیاش، صادق آلطه(علیهم السلام) لقبش داد و زهد، دانش و ولایتمداریاش، او را بنیانگذار مکتب و مذهب جعفری کرد.
او همان امامی است که مردمان، هنوز هم وامدار «قالَ الصادق»های اویند و دلها، معترف به صدق گفتارش؛ او که فرموده: «دوست ندارم جوانى از شما را جز بر دو گونه ببينم: دانشمند يا دانشجو»
و حال هنگامه عروج روح بلند اوست تا بقیع، مأمنی باشد برای دلسوختگان مکتبش؛ کسی که بیش از چهارهزار شاگرد برجسته را تربیت کرد.
سلام بر صادق اهل بیت(ع)
آن دم که با نفسهایت، جهانی را به تنفس در هوای دانش و آگاهی سوق دادی و با رفتنت، داغ بزرگی بر دل مسلمانان جهان نشاندی...
سالروز شهادت امام جعفرصادق(علیه السلام) تسلیت باد.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
◾دلم هواى بقیع دارد و غم صادق
◾عزا گرفته دل من ز ماتم صادق
◾دوباره بیرق مشکى به دست دل گیرم
◾زنم به سینه که آمد محرم صادق
🌟امام صادق عليه السلام:
💎الشُّحُّ المُطاعُ، سوءُ الظَّنِّ بِاللّهِ عَزَّ وجَلَّ
💎 چيرگى بخل ، [برخاسته از] بدگمانى به خداوند عز و جل است
📚الخصال : ص 84
🌟امام صادق عليه السلام :
💎مَنعُ الجودِ سوءُ الظَّنِّ بِالمَعبودِ
💎خوددارى از داد و دِهش، بدگمانى به معبود است
📚كشف الغمّة : ج 2 ص 418
◾️ سالروز شهادت جانسوز امام صادق علیه السلام بر شما تسلیت باد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
2_144162467684026011.mp3
4.91M
🖤بی عبا بی عصا، میکشیدن تورو
زیر لب میزدی هِی صدا مادرو🖤
🖤میدویدی به پشت مرکب
گریه کردی به یاد زینب🖤
🕯غصه های تو بیشماره🕯
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H