eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
947 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
34هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یک گلوله تفنگ کالیبر ۵۰ به سینه انسان برخورد کنه چه اتفاقی می‌افته؟! شبیه‌سازی جالبی بود... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیروز تولد دختر شهید قنبری است، همون کسی که ماه منیر مولایی با همکاری جمعی از سلبریتی‌ها یتیمش کردن این فیلم قسمت هایی از مستند ماجرای شهادت شهید قنبری هست که امشب ساعت ۲۰:۳۰ برای اولین بار از شبکه افق پخش میشه ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شناسایی و برخورد با ضاربین آمر به معروف. دستگیری شبکه سازمان یافته ای از مردان زن نما که با استفاده از راهپیمایی های خیابانی اقدام به ترویج ابتذال و بی‌بند و باری در سطح شهر می نمود. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
استفاده یک مولوی مشهور از سند و فیش جعلی برای سفرحج یک منبع مطلع با اعلام این خبر به خبرنگار تسنیم گفت: مولوی فوق الاشاره که اخیراً بسیار از حقوق و قانون سخن می‌گوید و به بهانه حمایت از حقوق بشر به وادی دفاع از فرقه صهیونیستی بهائیت کشانیده شده، در اقدامی عجیب قصد داشت با استفاده از سند تقلبی و فیش جعلی، عازم سفر حج شود. این منبع مطلع اضافه کرد که تحقیقات در این مورد آغاز شده و احتمالاً به تشکیل پرونده قضایی منجر شود. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجری شبکه سه: اقتدار لازمه اجرای قانون است در فضای مجازی فیلمی از اقتدار یکی از فرمانده‌های نیروی انتظامی ویرال شد که من خیلی از دیدن آن لذت بردم و واکنش‌های زیادی را به همراه داشت. دم نیروی انتظامی بابت این اقتدار گرم. نباید با مجرم و ناهنجار در هیچ سطحی مماشات کرد. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
⭕️ ماجرای تغییر سالن نشست خبری وزیر خارجه عربستان 🔸همه چیز به صورت عادی پیش می‌فت و قرار بود نشست در سالن همیشگی و با تابلوی شهید سلیمانی برگزار شود. 🔸ناگهان یکی از خبرنگاران اصطلاح‌طلب توئیتی را علیه عربستان و شبکه العربیه منتشر کرد و با رجزخوانی، طرف عربستانی را تحریک کرد. 🔸به گفته خبرنگاران حاضر در سالن، تیم العربیه، توئیت این خبرنگار را نشان مسئولان دادند و از رفتار خبرنگاران ایرانی در رجزخوانی گلایه کردند. 🔸این مساله باعث شد تا تیم تشریفات سعودی، ضمن تاکید بر لزوم حذف توئیت خبرنگار موردنظر، سالن جلسه را نیز تنها چند دقیقه قبل از برگزاری نشست خبری، تغییر دهد./ تسنیم ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیستم
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی. صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم: بسم رب المهدی خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید… نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم…. از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد… ؟ ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللهّ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم. اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…! ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_د
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام! مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام! و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید! اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو. و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد… دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره! به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی… نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟ بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون! و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است… … ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_س
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین! با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید. بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین… وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟ هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد. بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟ – بله فقط اتوبوس خواهرا مونده. گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم. اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک. سید هم از خدا خواسته گفت : چشم! برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم! با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟ ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_چ
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید! راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون کنم؟ – بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_پن
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین. پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم! رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟ – من؟ – بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره! – آخه… – الان نماز دیر میشه ها! نفسش را بیرون داد و گفت: چشم! برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر… دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد… ! بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم. وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز! آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟ زهرا گفت: عه! این روحانیه! – این یعنی چی درست حرف بزن! ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_ش
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم. از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم. من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد… ? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_ه
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد. داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد: طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چکارت داره؟ تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی کرد و گفت: حتما بری ها! بعد موذیانه چشمک زد: سلام برسون! با بی حوصلگی گفتم: برو ببینم! نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : بفرمایید تو! در را هل دادم و وارد شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میکرد. گفتم : کارم داشتید؟ – بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میکردم. ولی الان قضیه فرق کرده… ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_ه
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? …بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم. داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم… یکی دوبارم عقبش انداختم ولی… سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟ من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم… بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن. اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم. چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید! و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن! … ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_نهم ? …بغض صدایش ر
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یکی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینکه یک روز که از مسجد برگشتم و یکراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: تو حقیقی میشناسی؟ داغ کردم و گفتم: چطور مگه؟ – بگو میشناسی یا نه؟ – آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟ – زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری! جیغ کشیدم: چی؟ – چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره کی هست؟ چیکارس؟ – چه میدونم؟! فکر کنم طلبه ست. – طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه! – چرا؟ – اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی کنی؟ کمی مکث کرد و گفت : دوستش داری؟ به دستهایم خیره شدم و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: دوستش داری…؟ آره….؟ لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: آره! ?ادامه_دارد? ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۵: _ این جماعت ه
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۶: وارد آن عمارت غم زده که شدیم، دلم از مرور خاطرات نصف و نیمه ی اهالی اش پوسید؛ دانیالی که همیشه نگران بود و سارایی که هر لحظه آماده ی مرگ. قبل از ورود به خانه، مادر و فاطمه خانم با پروین اتمام حجت کردند که اشک از دیده ببرد و ناله نکند؛ چون آن پیرزن دچار فراموشی که بی خبر از همه جا دانه دانه تسبیح می انداخت، دلش به گذشته گرم بود، پس نباید خوش خیالی اش را به هم می زدند. در هجوم بغض هایی که یکی پس از دیگری قورت داده می شد، پا به چهار دیواری محزون گذاشتیم. مادر سارا فارغ از همه جا و پناهنده به همان صندلی گهواره ای قدیمی، رو به روی پنجره ی پذیرایی چشم به باغ پاییز زده داشت و نمی دانست دخترش ساعاتی قبل برای همیشه هم آغوش خاک شده است. پروین مراقبت را از دوست قدیمی اش تحویل گرفت و زن را راهی کرد. سوت و کوری خانه در دل آدم غم روی غم می ریخت. چند ساعتی گذشت. پایم یاری نمی داد تا در خانه قدم بزنم. کسی برای تسلیت و دلداری نیامد؛ یعنی اصلاً این خانواده ی غریب کسی را نداشتند که دلشان را به حضورش گرم کنند. معدود بستگان شهید حسام هم هنگام خاکسپاری، انجام وظیفه کردند و به درخواست فاطمه خانم، جهت بر هم نخوردن آرامش مادر، پا به سرای ماتم نگذاشتند. حالا ساکنان آن عمارت بزرگ سه زن سیاهپوش بودند با خاطراتی مرده. ساعت آن قدر دوید تا خورشید قصد رفتن نمود. گرگ و میش غروب چنان بر قلبم چنگ می زد که دوست داشتم هر چه زودتر به خانه برگردم. می دانستم عقیل و همکارانش، پشت در اصلی، پا از حفاظت عقب نمی کشند اما معجونی از پریشان حالی، گریبانم را رها نمی کرد. چاره ای وجود نداشت باید می ماندیم. تنها گذاشتن آن سه زن، دور از انسانیت بود. با پیچیدن صدای الله اکبر وضو گرفتم و عازم نماز شدم. زانوهایم می لرزید اما دلم هوای اتاق سارا را داشت. آرام و بی اختیار به چهار دیواری اش خزیدم. در را که باز کردم، عطر همیشگی اش در مشامم پیچید. تلخ و مردانه بود. می گفت یادگار حسام است. طفلی چه دلی بسته بود به این رایحه ی عجیب. نور چراغ های پایه بلند باغ از کنار پرده به داخل اتاق می خزید و زهر تاریکی را می‌گرفت. نگاهم به سایه ی عکس های سارا و حسام روی دیوار افتاد. دلم نیامد لامپ را روشن کنم. می‌دانستم جانمازش مهمان همیشگی کنج اتاق است. در نور کم جان فضا روی سجاده ایستادم. چادر سفیدش را سر کردم. بغض، راه حیاتم را بست. تکیه زده به دیوار، نم نم اشک ریختم برای مظلومیت دخترک چشم آبی. روزگاری همین جا، روی همین سجاده، به امیرمهدی اش اقتدا می‌کرد؛ اما حالا... حالا هیچ کدامشان نبودند. نگاهم به تخت کشیده شد. خاطرات آن شب کذایی مقابل چشمانم رژه رفت؛ همان طوفان، همان تماس ناشناس، همان جغد که هوش از سر زندگی سارا پراند و من را خفه کرد، کاش زمان می ایستاد. خیلی خستگی به تن داشتم، دلم خوابی عمیق می خواست، خوابی شبیه به مرگ. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۶: وارد آن عمارت
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۷: طعم دلهره‌ ی آن شب تلخ زیر زبان خاطراتم زنده شد و روی سینه ام سنگین آمد. تحمل آن فضای تاریک سخت شد. برخاستم تا کلید برق را بزنم که ناگهان تمام روشنایی های خانه پرید و تاریکی محض حاکم شد. پاهایم خشک شد. قلبم شروع به کوبیدن نمود. همیشه از سیاهی مطلق وحشت داشتم. انگار دیوارهای اتاق سمتم می‌آمدند. حس خفگی داشتم. حسی شبیه به مردن. صدای فاطمه خانم را شنیدم. _ بقیه ی خونه ها برق دارن، انگار فقط واسه ی ما رفته. احتمالاً فیوز پریده. ذهنم بی اختیار پرواز کرد؛ ناشناس... زبانم فلج شد. زیر لب مادر را صدا زدم. نشنید. کوری محض، گریبانم را گرفته بود و قصد رساندن جان به لبم را داشت. باز هم مادر را خواندم. جوابی نیامد. نمی شنید. آن موج خفه را خودم هم نمی شنیدم، چه برسد به دیگری. پاهایم به سنگینی کیسه ای پر از شن شده بود، اما نایی برای ماندن در آن قبر نداشتم، دست به دیوار گرفتم و گام اول را برداشتم. ناگهان صدایی از پشت پنجره در سکوت تاریک اتاق پیچید، صدایی مثل کشیده شدن چیزی سخت روی زمین. دم و بازدم از خاطرم رفت. چون تکه چوبی خشک در جایم ماندم. وحشت علیلم کرد. به سختیِ جان کندن سمت پنجره چرخیدم. چشمانم زور می زد تا تاریکی را بشکافد اما موفق نبود. صدا باز هم در شنوایی ام پیچید. خیلی نزدیک بود. مردمک هایم بر حریر نازک پرده، میخ ماند. نور از ساختمان‌های اطراف و کوچه به یاریم آمد. سایه ای سیاه چون بختک روی پرده افتاد؛ سایه ای با کلاه نقابدار، درست مانند آن ناشناس. نبض را زیر پوست صورتم حس می کردم. سایه درست وسط پرده ایستاد. صدا قطع شد. زمان ایستاد و نفس در سینه ام حبس شد. او چه طور این جا بود؟ آوایش خط کشید بر انجماد مبهوت اعصابم. _ هییییییس! ابلیس را در چند قدمی ام می دیدم. چرا هیچ کسی به این اتاق نفرین شده نمی‌آمد تا هوا به ریه ام باز گردد! پس آن عقیل لعنتی کجا بود؟! نوری در میانه ی باغ جنبید. اختیار از کفم گریخت و حنجره ام کش آمد. آن قدر عمیق جیغ زدم که طعم خون بر تارهای صوتی ام نشست. چسبیده به تخت سارای مرحوم، تمام ذرات جانم می لرزید. سرم از فرط درد زوزه می کشید. پروین مشتی قند و یک انگشتر طلا را در لیوانی آب تاب می داد و جرعه جرعه در حلقم می ریخت. مادر دست نوازش بر تیره ی کمرم می کشید و زیر لب بر خودش لعنت می فرستاد که حواسش به وحشتم از تاریکی نبوده است. در این بین اما نگاه سنگین عقیل، ایستاده کنار پنجره، بر اعصاب فرسوده ام سوهان می کشید. بند آویزان از چراغ قوه را بین انگشتانش بازی می داد و سونامی چشمانش را از دوشم نمی برداشت. انگار می خواست شیر فهم کند که به سادگی زنان این خانه، ترس مطلقم از تاریکی را باور نمی کند. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۷: طعم دلهره‌ ی
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۸: پروین کنارم نشست و دل به گریه سپرد؛ گریه ای برای مظلومیت سارا و بی خبری دانیال از دفن عزیز دردانه اش. دانیالی که ناخودی ها مرگش را جار می زدند و خودی ها شک داشتند به نفس نکشیدنش. دانیالی که نمی دانستم دوست است یا دشمن، اما دلم برای بی کس شدنش می سوخت. فاطمه خانم با همان چادر گلدار سرمه ای رنگ، وارد اتاق شد. اول حالم را پرسید و بعد، شرح ماجرا را از عقیل طلب کرد. جوان چهار شانه انعطافی نرم به لحنش داد. _ حاجی گرفتار بودن، به همین خاطر عصری ما رو فرستادن که بیاییم بهتون سر بزنیم. چند بار زنگ در رو زدیم ولی کسی باز نکرد. نمی دونستیم که فیوز پریده و برق ندارید. نگران شدیم. از رو دیوار سرک کشیدم. دیدم خونه سوت و کوره. گفتم حتماً اتفاقی افتاده. عقل ناقص من و قاسم هم فتوا داد بپریم تو حیاط که ظاهراً زهرا خانم، نور چراغ قوه رو دیدن و ترسیدن. نگاه معنی دارش بر من نشست. دوست داشتم فریاد بزنم: «آری، تو راست می گی! چیزی وجود دارد که از گفتنش می هراسم؛ چیزی که تا زیر پنجره ی این اتاق آمد و زبانم را فلج کرد.» صدای «یا الله» مردانه ای در اتاق پیچید. جوانی لاغر اندام، در حالی که بر خیسی موهایش دست می کشید در چار چوب قرار گرفت. همان قاسم داستان بود. _ بررسی کردم. مشکلی نیست. آب بارون رفته بود تو جعبه ی فیوز. درستش کردم. این جملات یعنی زیر و روی خانه را شخم زدم اما کسی را نیافتم. رمزگشایی برای منی که می دانستم در چه باتلاقی گیر افتاده ام، اصلاً سخت نبود. کمی بعد جفتشان عزم رفتن کردند. پروین اشک از چشم گرفت و زیر لب برای سلامتی دو جوان دعا خواند. عقیل دست بر سینه گذاشت و سر کج کرد. _ حاج خانم تا وقتی که دانیال برگرده ما در خدمتیم. هر کاری بود، بفرمایید. دانیال برگردد؟! یعنی احتمال زنده بودنش تا این حد قوت داشت؟! فقط خدا می دانست کجای این قصه ی پر گره، ایستاده بودم. رفتند؛ البته از نگاه بقیه، چون فقط من می دانستم که از پشت این عمارت جُم نمی خورند. صبح روز بعد، با عطر شیرین اما تلخ حلوا از خواب بیدار شدم. صدای سخنرانی مذهبی از رادیوی آشپزخانه در جای جای خانه سرک می کشید. لحاف قدیمی و سنگین را از روی صورتم کنار زدم. نور کم جان آسمان از پشت پنجره های بلند سالن، بینایی ام را قلقلک داد. بی حوصله در جایم نشستم. عطر نفتالین از تن کهنه ی تشک و بالش مخملی برخاست. نگاهی به اطراف انداختم. در حصار مبل ها قرار داشتم و خبری از رختخواب مادر و فاطمه خانم نبود. همان لباس نخی را که به دورم پیچیده بود، مرتب کردم. رنگ لیمویی اش هیچ شباهتی با سیاهی این روزها نداشت. گیره را از کنار بالش برداشتم تا بلندای گیسوی مشکی ام را گرفتار کنم. ناگهان دستی بر موهایم نشست. سرچرخاندم. همان پیرزن خموش بود. نشسته بر مبل نزدیک رختخوابم، نوازش وار بر کمند کم جان گیسویم شانه کشید. شاید به خیالش من را سارا می دید. بی حرکت و مسکوت ماندم. نرم نرم زلف های تاریکم را به جان هم بافت و کشی صورتی به انتهایش گره زد. مکث کرد. بوسه ای عمیق بر سرم کاشت. پیشانی چسباند بر صفحه ی جمجمه ام. چند نفس عمیق به سینه کشید. سپس خمیده از جای برخاست و به اتاقش رفت. دیگر شک نداشتم که من را آن دخترک چشم آبی می بیند. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ سلام الله علیها 🌹🌹🌹 آمدند در خانه‌ی علی. می‌خواستند به زور از او برای خلافت ابوبکر بیعت بگیرند. فاطمه گفت:” راضی نیستم بی‌اجازه‌ی من بیایید تو.” برگشتند، عمر عصبانی شد:” این کارها به زن نیامده، چوب بیاورید خانه‌اش را آتش بزنید/”۱ بعد هم داد زد:” علی اگر از خانه بیرون نیایی و با جانشین رسول‌خدا بیعت نکنی، خانه‌ات را آتش می‌زنم.” فاطمه بلند شد، رفت پشت در، گفت:” با ما چه کار داری!؟” عمر انگار که حرف دختر رسول‌خدا را نشنیده باشد، فقط داد می‌زد:” آتش بیاورید.” ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ خار خندید و به گل گفت:سلام و جوابی نشنید خار رنجید ولی هیچ نگفت ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود دست بی رحمی نزدیک آمد گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید گل صميمانه به او گفت: سلام... «فریدون مشیری فاررسی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
❤ 🔮 اکنون اگر یار بیاید چه میشود؟ 💎 این انتظار گر به سر آید چه میشود؟ ❤️ آن نازنین که در همه عالم فقط یکیست. 🥰 گر روی خود به ما بگشاید چه میشود؟ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تصویری عجیب از فرقه انحرافی دراویش در کردستان!⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بر فاطمه(س)و 💫تخت جلوسش صلوات 🌸برحیدر(ع) وبر 💫تازه عروسش صلوات 🌸امروز روز ازدواج 💫زهرا(س) وعلی(ع)است 🌸برامـروز و بر داماد 💫و عروسش صلوات 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌
هدایت شده از Z H
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ توسل مرد هندی ب امام علی ع داستان عجیب امانت مرد هندی و توسل به حضرت علی(ع) عالم زاهد سید هاشم بحرانی می گوید در نجف اشرف شخص عطاری بود كه همه روزه پس از نماز ظهر در دكانش مردم را موعظه می نمود. یك نفر از شاهزادگان هند كه مقیم نجف اشرف شده بود برایش مسافرتی پیش آمد. پس جعبه ای كه در آن گوهرهای نفیسه و جواهرات پر بها بود نزد آن عطار امانت گذاشت و رفت و پس از مراجعت آن امانت را مطالبه كرد عطار منكر گردید. هندی پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمؤمنین(ع) شد و گفت یا علی(ع) من برای اقامت نزد قبر شما ترك وطن و آسایش نموده و الان هم شاهدی برای گرفتن امانتم ندارم. شب در خواب آن حضرت به او فرمود هنگامی كه دروازه شهر باز می شود بیرون شو و اول كسی را كه دیدی امانت را از او مطالبه كن او به تو می رساند. اول كسی را كه دید پیری عابد و زاهد بود كه پشته هیزمی بر دوش داشت پس حیا كرد از او چیزی بخواهد. به حرم مطهر برگشت شب دیگر در خواب مانند شب گذشته به او گفتند و فردا همان شخص را دید و چیزی نگفت و شب سوم و روز سوم هم همان! این بار حالات خود را برایش گفت. آن بزرگوار ساعتی فكر کرد و گفت فردا بعد از ظهر در دكان عطار بیا. فردا هنگام اجتماع خلق در دكان عطار آن مرد عابد گفت امروز موعظه كردن را به من واگذار و او هم قبول كرد. مرد عابد گفت ای مردم من از حق الناس سخت در هراسم ولی با این وصف پیشامد ناگواری برایم واقع شد كه می خواهم امروز شما را به آن با خبر و از سختی عذاب الهی بترسانم. من محتاج به قرض گرفتن شدم و از یك نفر یهودی ده قِران گرفتم و شرط كردم كه به مدت بیست روز به او پس می دهم یعنی روزی نیم قران. تا ده روز نصف طلب را به او رساندم و بعد او را ندیدم احوالش را پرسیدم گفتند به بغداد رفته پس از چندی شبی در خوب دیدم گویا قیامت بر پا شده است. من به فضل الهی از آن موقف خلاص شده و رو به بهشت حركت كردم ولی وقتی به صراط رسیدم صدای نعره جهنم را شنیدم پس آن مرد طلبكار یهودی را دیدم كه مانند شعله آتشی در جهنم بیروم آمد و راه را بر می بست و گفت پنج قران طلبم را بده و برو. گفتم من خیلی گشتم و تو را ندیدم كه طلبت را بدهم. گفت پس بگذار تا یك انگشت خودم را بر بدنت گذارم و من هم پذیرفتم. وقتی انگشتش را بر سینه ام گذاشت از سوزش آن جزع كرده بیدار شدم دیدم جای انگشتش بر سینه ام زخم است و تا به حال هم مجروح است و هر چه مداوا كردم فایده نبخشید. پس سینه خود را گشود و نشان مردم داد و چون مردم دیدند صداها به گریه و ناله بلند شد و عطار هم سخت از عذاب الهی در هراس شد. آن شخص هندی را به خانه خود برد و امانت را به او داد و معذرت خواست. (به نقل از میرزا حسین نوری(ره)، دارالسلام، جلد ۱ صفحه ۲۴۷) ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ پاسخ امام خمینی به شهید مطهری پیرامون ارتباطش با امام زمان(عج) گروه تاریخ: عنایات امام عصر (عجل الله فرجه) به انقلاب مبارک اسلامی و رهبر عارف آن، حضرت امام خمینی از جمله مسائلی است که هم در زمان انقلاب و حیات امام روح الله مورد توجه بوده و هم، اکنون که با گذشت زمانی از آن دوران، خاطرات مختلفی راجع به این موضوع نقل شده است. هدایت پیامبرگونه حضرت روح الله و تصمیم های به ظاهر غیرقابل توجیه او که هر کدام موجبات پیروزی های عظیم را در روند انقلاب و جمهوری اسلامی موجب شد از موضوعاتی است که بسیاری را قانع کرده رهبر کبیر انقلاب موردعنایت ویژه ولی اعظم خدا (عجل الله فرجه) قرار داشته است. تصمیماتی چون هجرت به پاریس به جای یک کشور اسلامی (که موجب رسیدن صدای انقلاب به تمام جهان آن هم توسط خود رسانه های معاند غربی شد) و یا دستور امام مبنی بر واجب بودن حضور مردم در خیابان در 21 بهمن57 که بعدها و با انتشار اسناد معلوم شد جلوی کودتای بزرگ طراحی شده توسط آمریکا وطاغوتیان را گرفته است، از جمله این مواردند. از کسانی که به این وجه رهبری امام توجه داشتند شهید بزرگوار آیت الله مطهری بوده است. خاطره زیر که از زبان حجت الاسلام والمسلمین فلسفی نقل شده، پیرامون همین موضوع است: «در مدت اقامت امام در پاریس، افراد زیادی از ایران به پاریس رفتند. از جمله آنها مرحوم آقای مطهری بود. ایشان قبل از رفتن، به منزل ما آمد و گفت: شما پیامی برای آقا دارید؟ دو سه موضوع بود که من به طور خصوصی تذکر دادم. بعد، ایشان خداحافظی کرد و رفت. وقتی مرحوم مطهری برگشت، به دیدن ایشان رفتم آن هم در وقتی که کسی [نزد ایشان] نبود. تقریبا اول شب بود. موضوعاتی را که گفته بودم ایشان به امام گفته بودند و جواب هم گرفته بودند. ولی دیدم آقای مطهری می گوید: آقا، من مبهوت هستم. گفتم : چرا؟ گفت: تصمیمی که امام گرفته[1]، با این همه نظامی های تا دندان مسلح، با آن همه حمایت های آمریکا و انگلستان و فرانسه، نتیجه چه خواهد شد؟ آیا واقعا این تصمیم برای ما موفقیت پیش می آورد؟ ایشان گفت: به امام گفتم: آقا، خطر خیلی مهم است. خودتان را چطور می بینید؟ امام در جواب فرمود: علی التحقیق پیروزیم. شهید مطهری می گفت: یک روحانی، غیر از یک کاسب است که این حرف را بزند. دیدم که امام خمینی است، عظمت دارد و من نمی توانم از ایشان بپرسم چرا پیروزیم. ولی پرسیدم: آیا به محضر امام عصر شرفیاب شدید و او این خبر را داده است ؟ امام نفی و اثبات نکرد و فقط گفت: قطعا پیروزیم. گفتم : الهامی به شما شده است ؟ گفت: قطعا پیروزیم. از هر دری که من وارد شدم، ایشان نگفت که واقعیت چیست. ولی همچنان با قاطعیت می گفت: پیروزیم و اعتنا به این همه تانک و توپ و نظامی و غیره نکنید، علی التحقیق پیروزی با ماست. شهید مطهری با حال بهت این سخنان را به من گفت و خود متحیر بود،می گفت: «من نفهمیدم امام از چه منشأ و منبعی به این حقیقت رسیده است.»[2] پانوشت ها: 1-ظاهرا اشاره به تصمیم حضرت امام مبنی بر بازگشت هر چه سریعتر به ایران. 2-خاطرات و مبارزات حجت الاسلام فلسفی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ چهارم، صفحات 466 و 467. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e