eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
948 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
🔴 ساعت ورود کاروان تیم ملی فوتبال ساحلی به ایران مشخص شد کاروان تیم ملی فوتبال ساحلی ایران، بعدازظه
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد فوتبالیست ساحلی/شد ننگ تیم ملی ✊ بازیکن بی غیرت نمیخوایم نمیخوایم ✊ ساحلی یادت باشه/ برزیل سرورته ✊ فوتبالیست ساحلی/ گمشو از تیم ملی ✊ فوتبالیست سیر میشه هار میشه دشمن ایران و هوادار میشه ✊ فوتبال ساحلی بی غیرت شده دشمن بی حیای ملت شده ✊ ننگ بر بی غیرت/ ننگ بر بی غیرت ✊ اگه راست میگی دلارها رو نگیر نه که جفتک بزنی به پرچمت ای بی غیرت، بی حیا خاک بر سرت ✊ فوتبالیست بی غیرت/ خجالت خجالت ✊ ‌ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد 💢‏دستیابی ایران به موشک‌های ۵۵۰۰ تا ۱۲۵۰۰ کیلومتری میان برد و قاره پیما 🚀 در روزهای اخیر در پایگاه فضایی شاهرود شاهد پرتاب ماهواره بر قائم ۱۰۰ ‏(در واقع موشک قاره پیمای تاکتیکی) بودیم که شتاب فوق العاده خوبی‌ گرفته و کمی‌ پس از شلیک نازل متحرک موتور رافع فعال شده و موشک به سرعت تغییر جهت می‌دهد. 🚀 ‏این شتاب چشمگیر نشان‌دهنده استفاده از سوخت جدید با چگالی انرژی بالا، طراحی‌ گرین مناسب با تولید تراست فراوان و استفاده از یک موتور تمام کامپوزیت است که به سبک سازی موشک کمک فراوانی کرده. 🚀 امروز رسما سپاه پاسداران به موشک‌های میان برد ۵۵۰۰ تا ۱۲۵۰۰ کیلومتری در قالب دو مرحله و سه مرحله سوخت جامد دست پیدا کرد و قطعا توان حمله به خاک اروپا و پایگاه‌های آمریکایی در دیگو گارسیا با استفاده از یک موشک دو مرحله‌ای موتور ‏رافع و موتور سلمان را به دست آورد! 🚀 این دستاورد بسیار بزرگی‌ است و کمتر کشوری به آن دست پیدا کرده است و به هیچ وجه نمیتوان به ‏سادگی‌ از کنار آن گذشت و غربی‌ها را بسیار مضطرب و مستاصل خواهد کرد. 🚀 در واقع موشک آزمایش شده، چیزی شبیه MGM-134 Midgetman آمریکایی است که بردی بالغ بر ۱۱۰۰۰ کیلومتر با کلاهک هسته‌ای چند صد کیلوتونی دارد! 🚀 نکته جالب دیگر، پرتاب در یک روز ابری انجام شده و تا لحظه پرتاب هیچ سرویس اطلاعاتی‌ غربی از زمان پرتاب گزارشی را به رسانه‌های غربی انتقال نداده بود. " نوترینو " ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 موزیک ویدئوی حامدزمانی به نام " آزادی " پاک میکنن اشکاتو تا باور کنی شادی گاهی اسیرت میکنن با اسم آزادی تو روز روشن با سیاه ها عکس میگیرن شب ها که مستن بچه هایی تشنه میمیرن دامه، اگه پیش پرنده دونه میریزن گل میخرن تا که نفهمی اهل پاییزن میخوان درختا حامی حزب تبر باشن از دریا ماهی های تو حوض بی خبر باشن بسیار مفهومی و جذاب👌 لطفا ببینید و نشر بدید! ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم زیبا ازترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ 🌺🌸 بقرہ 🌸🌺 بخش سیزدهـم ✨اشارہ بهــــــــــــــــــــ👇 ⚡امتحان ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام به خدا 🌸سلام به زندگی 🌸سلام به صبح و تازگی 🌸سلام به نعمتهای خوب خدا 🌸سلام به شما خوبان 🌸صبحتون بخیر ،ایام به کام 🌸روزتون پر ازخیرو شادی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و ظهرتان بخیر به دشت شقایق که نشان از شهادت است پشت و پناه خون شهدا باشید همانها که جان دادند و ذلت بر این خاک نخواستند. ایران من افتخار ما ایرانی فهیم، بزرگواران عزیز تمام حواسمان به فرمایشات نائب امام زمان باشه و لحظه ای او و هدفش که آماده سازی برای ظهور است را رها نکنیم. وظیفه ما جهاد تبیین است. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیستم دوزاریم افتاد که چ
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ... خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن! روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم... صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد. حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من! اما من هم خوشحال بودم... خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم... آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم! می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود... اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت... اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد... نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود... مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه... صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟! بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم! خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه... نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی! انرژی زا زدی دختر! لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی! کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد! رسیدیم غسالخانه... روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار! لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم... دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده! دوباره کاوری آمد و مسافری آورد! زیپی باز شد و کفنی بسته... چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد! اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر... درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ویکم بسم اللهی گفتم
Z H: 💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد اینجای روضه اشک است که روانه می شود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد... مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود... یاد حرف مادرم می افتم که همیشه می گوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان می کنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس می گیرد و ترک آن مکان برایش سخت است! شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچ گاه فکر هم نمی کردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم! من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان شرف المکان بالمکین است نه محیطش! انسانهای اینجا جنسشان فرق می کند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع می شود! الان خوب می فهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که دلتنگ معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند! مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می اندیشم آنچه انسان را زنده نگه می دارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟! دهانی که برای دفاع از دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟! نفس عمیقی می کشم احساس می کنم چقدر من قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت... به خود می گویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود... روز سختی بود... جنازه پشت جنازه... پیر و جوان... آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده... بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که می میرد تنش سنگین می شود و جابه‌جا ایش سخت است! و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می آید!؟ و حالا خوب در می یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را! مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله ی عجیبی گفت: بچه ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می آید بند بند وجود انسان را پر از هوای خدا می کند... در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: بچه ها چی می شد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم! و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد! محیط آلوده! ضدعفونی! زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: مرضیه امروز عرفانی می زنی! مرضیه با یه جمله‌ی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم! زینب کم نیاورد و گفت: خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش! مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند! هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر... موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور! در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر می شود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر می کند... و براستی چقدر فضا و آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند! نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
Z H: 💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ودوم اینجای روض
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد رسیدم خانه... امیر رضا با بچه ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم مرغ ها ... با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم... نشستیم و کلی برنامه ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند! چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم! سجاد نگاه باباش کرد و گفت: بابا امسال اهواز میریم راهیان نور! امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: نه سجاد جان خودت که می بینی اوضاع چه جوریه! من گفتم: آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا ان شاالله این ویروس منحوس تموم بشه! طلبکار نگاهم کرد و گفت: پس چرا بابا می خواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم و‌گفتم: بابا! مسافرت! بعد سرم را در حالی که نمی فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد! سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام! نگاهم متمرکز امیر رضا شد... امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد! من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: امیررضا سجاد چی می گه! با خنده گفت: اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم! گفتم من که می دونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟ گفت: بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم! گفتم: خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم! بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی می‌کرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب می دونست بلند گفت: بچه ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد... زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن! من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران می شد... امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم. شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم... نگاهم به لپ تاپ بود... گفت: سمیه! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: جانم! می دونستم اینجوری راحت تر می تونه حرفش را بزنه! هر چند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه! ادامه داد: امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... ولحظاتی ساکت شد... نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن! دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: امیررضا این حرف برای خانواده هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام! گفت:... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وسوم رسیدم خانه... ا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد گفت: خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچه ها فرق می کرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری! نگاهش کردم و‌گفتم: امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید! دستش را گذاشت روی شونم و گفت: می دونم ولی مطمئنم تو می تونی! گفتم: هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه! گفت: می دونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی.. خندید و گفت: چشم حتما اصلا می خوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم وبلند زد زیر خنده... گفتم: لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا می دونم که بهتر از من می دونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمی شیا! زد روی پام و‌گفت اصلا نگران نباش بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!! بعد با لبخند پیشونیم رو‌بوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد... تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمی کردم با خودم فکر می کردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی... شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی! صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من! بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم... مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر می رسید! گفتم: نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است! لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: نمی دونم از دیروز خیلی بی حالم فک کنم ضعف کردم! گفتم: یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم می کنه! گفت ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه! متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی مرضیه! فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمی مونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید می‌خوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن! متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: جدی میگی! نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه! گفتم: آخه امیررضا هم می خواد این چهارده روز بره کمک... چشمهایش چهارتا شد و گفت: نه! مرضیه آخه آقات....و بقیه ی حرفش را خورد! هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای خدا قدم برداره هیچ وقت ضرر نمی کنه! مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: کاش می پرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه! گفتم: خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ... ولی راست می گی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره! چشمکی زد و گفت چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد می کنم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وچهارم گفت: خانمم شم
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد رسیدیم غسالخانه... روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند... به زینب و بچه ها که می رسیم حال و احوال گرمی می کنند اما مرضیه همچنان بی حال است، زینب کمی سر به سرش می گذارد! مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس می شود... نرگس از آن طرف می گوید کاش امروز فوتی نداشته باشیم من هم همراهیش می کنم می گویم بلند بگو الهی آمین... زینب نفس عمیقی می کشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره می کند... کمی که از صبح می گذرد صدای آمبولانس بلند می شود بچه ها سریع دست بکار می شوند. نیروهای جدید هم آماده اند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده می شود... چند نفری ترس در چهره شان موج می زند اما بعضی دیگر چهر ه ای مصمم دارند! زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح می دهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظه ای قطع نمی شود... بعد از اتمام کار خبری از شیطنت های روحیه دهنده ی مرضیه نیست آرام گوشه ای نشسته! کمی نگرانش می شوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است... زینب به شوخی به مرضیه می گوید خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟! مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت: جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم! خندم گرفت گفتم: مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی می کنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم... زینب گفت: آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش می خوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیر گذاری مفید... مرضیه خیلی بی حال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت: اینجوری شما می گید من همان خاااااکم که هستم! زینب دستهاش را برد بالا و گفت: خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش می شدم... فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت: فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمی تونن بیان! سری تکان دادم و گفتم: ان شاالله اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفره ی هفت سین نبودنم ناراحتشون می کرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش بر می آمد! نمی گذارد به بچه ها بد بگذرد! شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند! می دانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه می داد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم می زد... موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: می ماند کمک زینب که دست تنها نباشد... خانه که رسیدم تمام وسایل سفره ی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا... به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایز شان کنم... همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد! نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وپنجم رسیدیم غسالخان
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟ زینب گفت صبر کن بهت خبر میدم! کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که نرگس میاد دنبالت گفتم مرضیه چی شد خبری گرفتی؟ گفت: گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش! نیم ساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه... انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول... مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن... حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای می ریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را می گویی! اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس می کنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم... همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ... دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم... خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود... بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم: زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه! لبخند مهربونی زد و گفت: مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش می کنم بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت: بخورید که شیرینی شهادته! نرگس گفت شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه! جای خالی مرضیه حسابی احساس می شد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض می کرد! لباسهایم را تعویض می کنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول می افتم...حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی می شدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت... موقع برگشت هم با نرگس آمدم... رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده... فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد. روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم! در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود! دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: مرضیه را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم... اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت: مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند... زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت می کرد از بچه های غساله ی ما کسی تا حالا نگرفته بود! همانطور متحیر پرسیدم آخه از کجا؟ چرا! زینب گفت: والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه! نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد: خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وششم خیلی عجیب بود م
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد! درسته همه ی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه می شدم نمی دانم چرا فکر می کردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد! امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت: ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن! ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت می کرد ... من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود! سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم ! نمی دانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد! وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی... یاد بیت شعری افتادم که می گفت: من با چشم خود دیدم که جانم می رود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان می کرد! هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانه ی بچه ها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچه ها را سرگرم می کردم به جرات می تونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند! کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن... دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد! سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار می کنه! سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن می بره براش آماده کنم... عصبی گفتم: دختری دیوانه این چه حرفیه می زنی! صدای مرضیه پشت سرفه های پیاپی اش آمد: یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من می گم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمی گیرن اصلا متوجه نمیشه! چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم میشه گوشی را بدی بهش می تونه صحبت کنه گفت باشه فقط خیلی کوتاه باشه... گفتم: باشه حتما! سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه: با نفس های بریده بریده گفت: سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را می فهمم قفسه ی سینه ام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن! گفتم: نگو تو را خدا مرضیه اینجوری! بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت: می بینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بی توفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! وکمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد... گوشی را زینب گرفت گفتم: زینب تو اونجا چکار می کنی! غسالخانه را چکار کردی؟ گفت: سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم... گفتم: مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت! زینب یه جمله ی کوتاه گفت: بماند بعداً برات توضیح میدم... فهمیدم نمی خواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی گفت آره می دونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم می ریزم به ‌حلقش... گفتم خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه گفت باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! سمیه جان مرضیه می گه با فاطمه عبادی تماس گرفتی نیرو می خوان! آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک بر نمی داره! گفتم: بگو ان شا الله حتما امروز باهاش تماس می گیرم ... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وهفتم حالم بد که چه
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد گوشی را که قطع می کنم خیالم راحت تر می شود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را می برد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت: یتیمی سخت است! با خودم فکر می کنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمی دانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچ وقت از خودش و خانواده اش چیزی نمی گفت... نفس عمیقی می کشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را می گیرم کمی طول می کشد تا جواب می دهد... بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک می گوییم فاطمه می گویید چه خوب شد تماس گرفتی سمیه، بعد با حالت سوالی می‌پرسد ایام عید بیکاری؟ می گم آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمی خوای؟ ذوق کنان از پشت گوشی گفت: دقیقا می خواستم همین را بهت بگم! حالا کی می تونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟ گفتم: نه نمی تونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه می تونم انجام بدم! گفت: خوبه پس من پارچه ها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر! با خنده گفتم: آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم! گفت: پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ..‌. انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه می توانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود... تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس می گیرد... هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا... سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد... خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی می شد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان! بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت: ببین روزانه چقدر می تونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه... سری تکان دادم و گفتم: باشه... هنوز داشت حرف می زد گوشیش زنگ خورد از من عذر خواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه : آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ.... دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت به جون سمیه نمیشه جواب ندم گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت: نگاه سمیه دلم می خواست بیشتر بمونم ولی می بینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار می کنند انشاالله دوباره می بینمت! خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر می کردم آنهایی که همیشه کار می کردند در این شرایط هم بیکار نیستند! مشغول چرخ خیاطی شدم هیچ وقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیم ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وهشتم گوشی را که قطع
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه... کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم. بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا... گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن... نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست! با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی! گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه! قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه... خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد... گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم! خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست... با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم! گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی... بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم! طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟! تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد... صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد! سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده! گفتم: الان تو کجایی! گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام... پرسیدم می تونی صحبت کنی؟ گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه... گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟! گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده! پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم! زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم... گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست... خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم! گوشی را که قطع کردم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ونهم گوشی که وصل شد
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد با خودم کلنجار می رفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود... به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر! چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع می کردم خودشان دیگر ماشینشان روشن می شد و مشغول می شدند وکاری به من نداشتند... رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچه ها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت... از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود! اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب می شود حس عجیبی در وجودم می دواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است! آخر من هیچ گاه داخل قبر نرفته ام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچه هایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست.... دست از دوخت و دوز بر میدارم میروم سراغ لپ تاپم نمی دانم چه چیزی مرا به این سمت می کشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم می خورد! شروع می کنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبه ی غساله بر می خورم شروع به خواندن می کنم.... از غسل و کفن که می گوید یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم... اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد... از آهک که می گوید... از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم! یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم... حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت می خواهد عکس یادگاری بگیرد اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده می شود! و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هر گاه که آن تصویر را می بینم با خودم فکر می کنم قبر برای من چگونه خواهد بود! یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم! نمازشب هایش معروف بود نکته ی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش می کند و درون قبر نماز شبش را می خواند و چه نماز شبی... یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد! همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد می کند .‌‌.. نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
سلام و صبحتان بخیر داستان واقعی و بسیار زیبا رو براتون در نظر گرفتم امیدوارم لذت ببرید. لطفا گروه خودتون رو به دیگران معرفی کنید. ارادتمند شما حیدری
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام و صبحتان بخیر داستان واقعی و بسیار زیبا رو براتون در نظر گرفتم امیدوارم لذت ببرید. لطفا گروه
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش یکم: تقدیم به او و عشـــق؛ هم او که به قول عشق،عشق به او عشق به همه ی عشق ها است. 🌄 طلیعه: چون عشق، اشارت فرماید، قدم به راه نهید و آن هنگام که با شما سخن گوید یقین کنید کلامش را، گرچه آوای او چینیِ رؤیای شما را در هم کوبد و فروریزد، آن چنان که باد شمال، صلابت باغ را. عـــشـــــق، چون ساقه های بافه ی ذرّت، خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت. به خرمنگاه بکوبدتان که برهنه شوید. غربال کند تا که از پوسته وارهید. به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی، خمیری سازد نرم. پس به قداستِ آتش خویش سپاردتان، باشد که نان متبرّکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را. 🍂🍂🍂🌱🍂🍂🍂 نگاهش هنوز به ناخن های بلندش بود و در حالی که داشت با آن وسیله ی عجیب و غریب،زیر ناخنش را تمیز می‌کرد. رو کردم به او و گفتم: «فقط تو رو می خوام الهه؛ فقط تو رو، می‌فهمی یا نه؟ تو تنها الهه ی منی! تو تمام عشق منی؛فهمیدی یا نه؟» آخه بابا چند بار باید بگم، یا چه جوری باید بگم،یا اقلاً بگو با چه زبونی بگم؟ یا چه زبونی رو می‌فهمی؟! یا نه... اصلاً بگو چه زبونی رو دوست داری؟ ترکی خوبه؟ می‌دونم ریشخند می‌زنی! عربی خوبه؟ می‌دونم پوزخند می‌زنی! کردی خوبه؟ می‌دونم می‌گی نه، بی کلاسه! انگلیسی چه طوره، خوبه؟ می‌دونم می گی آره، خیلی با کلاسه! باشه هرچی تو بگی؛ فقطِ فقط «I love you» حالا دیگه چی می گی؟ قبول می‌کنی یا نه؟ ابرویی بالا انداخت و بالأخره یک نیم نگاهی هم به ما کرد و لبهایش تکان خورد. دل تو دلم نبود، داشتم سکته می‌کردم. دوست داشتم این لحظات شیرین هیچ موقع تمام نمی شد. احساس می‌کردم قلبم دارد در گوشم می زند. تمام وجودم، تمام عشقم را در گوش هایم جمع کردم و منتظر شنیدن پاسخ او شدم. گفت: « سخنرانیتون تموم شد؟! اگر حرفاتون تموم شد، می‌خواستم بگم که من هم...» با صدای زنگ ساعتِ بابام از خواب پریدم. تُف به هرچی ساعت و خروس سحر خونه... تُف! دوست داشتم تمام این خانه را آوار می کردم تو سر این ساعتِ بی پدر مادر که دیگر آن قدر بی موقع، وَق وَق نکند. آخر من نمی دانم ساعت چهار صبح چه وقت بیدار شدن است. کدام آدم عاقلی این موقعِ شب بیدار می‌شود که بابای ما هم باید بیدار بشود. این بیدار شدنهای نصف شبش شده بلای جون ما. آخه بگو مسلمون می‌خوای نصف شب از خواب راحتت بزنی و بیدار بشی،خوب بشو ... به جهنّم. چرا دیگه مزاحم بقیه می شی. لااقل دست از سر این ساعت قدیمیِ لعنتی بردار و به جای این همه خاصّه خرجیِ در راه خدا یک ساعت جدید بخر که دیگه صدای وَق وَقش تا دَه تا اتاق آن وَرتر نرود و بقیه را بیدار نکند. اما فایده این حرفا چه بود؟ هیچ... آن قدر از این حرفا زده ام و جواب نشنیده ام که دیگر خسته شده ام؛ واقعاً هم خسته شدم. آخه در این دوره زمونه که مردم تا صبح بیدار هستند و جاده های ترقی را طی می‌کنند، چه وقت این نصف شب بیدار شدنها است. بگذریم.... ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دوم: هرچه بیشتر به حرکات این پیرمرد و پیرزن فکر می کنم اعصابم بیشتر به هم می ریزد. به قول امروزی ها،برای حفظ سلامتی هم که شده، بهتر است قدیمی ها راه خودشان را بروند و ما هم راه خودمان را. اما این چیزها هم مرا آرام نمی کرد. آخه قضیه ی امشب با شب های گذشته خیلی فرق می کرد. گیرم هر شب با صدای نحس این ساعت، چند دقیقه از خواب می پریدم و دوباره خوابم می برد و خیلی به جایی بر نمی خورد، اما امشب چی؟ آخه ناسلامتی بعد از عمری به خودمون زور زدیم که بریم جلوی دختر خاله مان و از این عشق لامذهب خانمان سوز، چند کلام اختلاط کنیم؛ تازه اون هم توی خواب، نه بیداری..... آخرش چی شد؟.... هیچ! یه نماز مستحبی آقا، تمام عشقمان را به باد داد. تازه می خواست حرف بزند که صدای این ساعت لعنتی، خواب را کوفتمان کرد. راستش دیگر هم خوابم نبرد. هر چند پارتیِ دیشب خیلی طول کشیده بود و تازه به خانه رسیده بودم و خسته و کوفته خوابم برده بود، اما از زور ناراحتی هر کار کردم دیگر نتوانستم بخوابم. تنها فکری که در ذهنم می چرخید این بود که فردا صبح که او می رود مغازه، یک جوری این ساعت ننه مُرده را سر به نیست کنم و خیال خودم و باباهه و اون ننه ی مریض را راحت کنم...به هر حال شب نحسی بود که گذشت. شبی که تا صبح، در خماری مانده بودم که بالاخره «الهه» جوابم را چه می دهد. ظهر شده بود. از بس گرمم شده بود از خواب پریدم؛ خیسِ عرق شده بودم. یادم نمی آمد بعد از آن قضیه کی خوابم برده بود، ولی یادم بود که هوا روشن شده بود و من هنوز بیدار بودم. حالا ساعت دوی بعد از ظهر بود و صدای تَلَق تولوق ظرفها از داخل آشپزخونه به گوش می‌رسید. لابد باباهه، داره یه غذای ایرونی بار می گذاره که به مذاقِ مامان خوش بیاد. خوبه والّا، یک همچین شوهری داشتن هم شانس می‌خواد. البته از حق نگذریم که مامان هم تا وقتی که رمقی داشت و سرِحال بود و هنوز زمین گیر نشده بود، هیچ چیز برای «حاج عبدالله» کم نمی گذاشت و مثل پروانه دورش می چرخید. اما به هر حال، چرخ روزگاره دیگه! یک روز این وَری می چرخه و یک روز آن وَری! یک روز هم شاید دیگه نچرخه! با خودم گفتم الآن است که غذای حاج عبدالله آماده بشود و از باب وظیفه ی پدر و فرزندی و به بهانه ی خبر کردن برای ناهار،یک سرکی هم در اتاق بکشد. به همین خاطر زود پاشدم و پنجره ی اتاق را باز کردم و کلید پنکه ی سقفی را هم زدم تا کمی هوا جا به جا شود. آخر داخل اتاق بوی بدی پیچیده بود که آدم را اذیت می کرد. درست حدس زده بودم؛ صدای پای حاج عبدالله بود که به در اتاق نزدیک می شد. زمزمه «بابا جان» هم طبق معمول، وِرد زبانش بود که ظاهراً هیچ وقت هم قطع شدنی نبود. بالأخره باید جوابش را می دادم تا زمزمه ی مدام بابا جانش قطع می شد. پریدم روی تخت و خودم را زدم به خواب! در اتاق را باز کرد و بدون این که سرش را بیاورد داخل اتاق، صدا زد: «بابا جان مجتبی! بیداری یا نه؟ پاشو بابا جان؛ خواب بسه دیگه؛ ناهار آماده است. تا من غذا رو می کشم، تو هم آبی به سر و صورتت بزن و بیا سرِ سفره.» اَه که چه قدر از این اسم بدم می آمد هر بار هم مجبور بودم آن را بشنوم و به زور تحمل کنم. من نمی دانم زمانی که من به دنیا آمدم، قحطی اسم شده بود که این اسم را برای من انتخاب کردند! صد بار هم گفتم که بابا جان من از این اسم خوشم نمی آد؛ پس آن قدر هم من را به این اسم صدا نکنید. اما کو گوش شنوا؟! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دوم: هرچه بیشتر به حرکات ای
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش سوم: البته فکر کنم دو سه روز دیگر که اسم جدیدم را داخل شناسنامه ببینند، تسلیم شوند و دیگر مرا «شهروز» صدا کنند. آره بابا! شهروز کجا و مجتبی کجا؟! صد تا اسمِ مثل «مجتبی» هم، اندازه ی یک نقطه «شهروز» کلاس نداره... به هر حال، فعلاً تا جواب نمی دادم، نغمه ی «بابا جان مجتبای» حاج عبدالله قطع شدنی نبود. صدا زدم:«خُب، فهمیدم. شما غذاتون رو شروع کنید من هم می آم». هر چنـــد خیلی دوست داشتم که به قدری معطّل کنم که غذا خوردنِ مامان منیر و حاج عبدالله تمام شود و بعد بروم آشپزخانه و به تنهایی غذا بخورم، امّا چه کنم که وقتی حرفِ غذا پیش کشیده می شد، معده ام تا تَه خالی می شد و انگار چند سال است که هیچ چیزی داخل این صاحاب مرده نریختی! روده بزرگه امانِ روده کوچیکه را بریده بود و دیگر طاقت نداشتم که صبر کنم. بلند شدم و رفتم به طرف در حیاط. آب حوض، طبق معمول، صاف و تمیز بود. آبی به سر و صورتم زدم و برگشتم داخل اتاق. سفره ی غذا مثل این چند ماهه که مامان منیر، زمینگیر شده بود، داخل اتاقِ او پهن شده بود و غذا هم در کنار تخت او صرف می شد. سلام دادم و نشستم... رنگ توی صورت مامان نبود. از قراین پیدا بود که حالش خیلی بدتر از روزهای گذشته شده. مثل این که حرفِ دکترها درست از کار در آمده بود و ظاهراً دیگر نمی شد کاری را برایش کرد. عجب بد دردیه این سرطانِ لعنتی! نمی‌دانم پس این همه ادّعا و لاف زدن ها که علم پیشرفت کرده و به قلّه های بلندِ فناوری رسیده ایم، این طور مواقع، کدام گوری گُم و گور می شوند و چه کسی باید پاسخگوی این مریضی های لاعلاج باشد. از این مسائل که بگذریم، خدا وکیلی دلم برای مامان منیر می سوخت. نگاه مهربانش تا تَه قلبم نفوذ می کرد و قلبم را تسخیر می کرد. اما چه کنم که این غرور لعنتی اجازه ی ابراز محبت را نمی داد. نگاهم به چشمانش گره خورده بود که سرفه ی بابا، این ارتباط عاشقانه را قطع کرد و حواسم به سفره و غذا خوردنم جمع شد. تکه های چربی کوبیده شده، روی کاسه ی تیلیتِ آبگوشت جمع شده بود و من هنوز هیچ نانی را داخلش خُرد نکرده بودم. از آبگوشت هم نگو که حســــابی بدم می آمد. ولی خُب جای شکرش باقی بود که این مراسم آبگوشت خوری! هفته ای یک بار بیشتر نبود. سرم را داخل کاسه ی تیلیت گرفته بودمو تندتند، تکّه های نان را بالا می کشیدم که، «حاج عبدالله» طبق معمول، با کلمه «باباجان مجتبی!» شروع کرد. _ باباجان مجتبی؛ ناهارت رو که خوردی، یه کم به من کمک کن تا دستی به سر رو روی خونه بکشیم؛ آخه امروز مهمون داریم. با شنیدن کلمه ی مهمون به خودم آمدم و سرم را بالا گرفتم و بی مقدمه پرسیدم: خاله مریم اینا؟! _ آره باباجان. صبح زنگ زده بودند مغازه که امروز پرواز دارند و بر می گردند، گفتند ابتدا یه سری هم به مامانت می‌زنند. دل تو دلم نبود؛از خوشحالی دوست داشتم داد بزنم. بالأخره این وعده ی لعنتی رسید؛ یک ماه است که همه را سرِکار گذاشته اند و هی می گویند امروز می آییم، فردا می آییم. آخه نمی گن این دل بی صاحاب، طاقت این همه امروز و فردا رو نداره. با حسابِ من الان دوسال می شود که الهه را ندیده ام. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش چهارم: دو سال پیش که می خواستند از ایران بروند، از او خواستم که نامزد کنیم و بعد بروند، اما او گفت: «حالا برای این حرفها زوده، باشه برای بعد! فعلاً هر دوتامون بچه هستیم.» ولی الآن فکر می کنم که دو سال، فرصت خوبی بوده که هم من بزرگتر بشوم و هم اون عاقل تر. تو پوست خودم نمی گنجیدم؛ همین طور که بابا عبدالله، مشغول کوبیدن گوشت بود، پرسیدم: «نگفتند چه ساعتی می رسند که بریم استقبال؟!» حاج عبدالله سریع سرش را بلند کرد و نگاه تندی به من انداخت و با کنایه گفت: «هر وقت درِ خونه رو زدند، قدمشون روی چشم؛ استقبالشون هم می ریم!» با این حرف تا تهِ خط رفتم؛ یعنی این که حق ندارم دست از پا خطا کنم و بروم فرودگاه، استقبال. بگی نگی حاج عبدالله هم از عشق من و الهه، بو برده بود. چون هربار که دختری را برایم نشان کرده بود، یک جورایی طفره رفته بودم و حواله داده بودم به بعد. اما هرچه بود می‌دانستم که تازه اگر الهه قبول کند، به دست آوردن رضایت حاج عبدالله کار فیله. آخه وضع زندگی آنها با ما، زمین تا زیر زمین فرق داشت. شوهر خاله ام آقا سهیل، از اون شاهنشاهی های درجه یک بود که دو سال پیش هم مأموریت پیدا کرده بود برای سفارت آلمان. می گفتند معاون سفیره! البته راست و دروغش معلوم نبود. اما هر چی که بود، او کجا و بابای ما کجا؟! حاج عبدالله از دارِ دنیا، فقط همین خونه ی ویلایی ارثی تجریش را داشت و از تمام دورِ دنیا هم، تنها راه مغازه و مسجد و شاه عبدالعظیم و مشهد را بلد بود و بس. می گفتند: حاج عبدالله، زیر زیرکی، رئیس تمام مخالف های سلطنت و شاهه. البته بعید هم نبود، ماه محرم که توی همین خونه، خیمه می زدند و هیئت راه می انداختند، یواشکی بعضی حرکات مشکوک هم انجام می دهند. به هر حال این چیز ها برای من مهم نیست. مهم آن است که در این میان، ما جوان ها هستیم که باید سرِ این اختلافِ عقیده ی بزرگتر ها بسوزیم و بسازیم. تازه مامان منیر و خاله مریم هم به تناسب شوهرانشان در دو جاده ی ضدّ هم زندگی می کردند. درست است که خواهر بودند، ولی هیچ شباهتی به هم نداشتند و به قول قدیمی ها: «خال مه رویان سیاه و دانه ی فلفل سیاه هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا؟!» به هر حال این خواهر مهربان تر از مادر! بعد از دوسال می خواست بیاید خانه ی خواهرش و سری به او بزند. البته کیست که نداند این خواهر مهربان شده، برای چه می خواهد بیاید. حتما یک جورایی، بو برده که دکترها مامان منیر را جواب کرده اند و همین روز ها است که عذاب وجدان بیاید سراغش. به هر حال تا فرصت باقی مانده بود، می توانست با یک سر زدن و معذرت خواهی کردنِ خشک و خالی، دل این پیرزن نورانی و ساده را به دست بیاورد و خودش را از عذاب وجدان و حرام خواری ها و حق خوری های این خواهر خلاص کند. خُب کسی نیست که نداند دو سه سال پیش، خاله مریم چه طور با همکاری شوهرش، سرِ مامان منیر را کلاه گذاشتند و او را از ارث مسلّم خود، محروم کردند و هرچی ملک و مغازه و باغات سرسبز شهریار بود را یک شبه بالا کشیدند و یک لیوان که چه عرض کنم، یک پارچ آب هم رویش خوردند و به بهانه ی مأموریت زدند به چاک و رفتند آلمان. آدم اگر سنگ هم باشد، و این حال و روز مامان منیر را ببیند دلش رحم می آید. آخه مامان منیر اگر یک صدم از آن ارثی را که حقش بود، الاخن در دست و بالش داشت، می توانست خرج دوا و دکتر بکند و حداقل با یک اعزام به خارج، تا حدودی از این مرضِ لعنتی خلاص بشود. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش چهارم: دو سال پیش که می خواس
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش پنجم: در این میان، بی چاره حاج عبدالله هم که هرچی اصرار کرده بود که مغازه یا خانه را بفروشد و خرج درمان او بکند، مامان منیر قبول نکرده بود و حتی او را مشغول الذّمه اش کرده بود که اگر این کار را بکند، اصلاً از او راضی نخواهد شد. تکّه کلام آن بنده ی خدا هم همیشه این بود، عُمر دست خداست و شفا هم دست اوست؛ این خانه و مغازه، علاوه بر این که عصای پیری شماست، گره گشای مراسم عروسی مجتبی هم هست. از حق نگذریم بنده ی خدا خیلی به من و آینده ی من علاقه داشت و حتی چند بار هم پا پیش گذاشته بود و چند تا دختر از همین اهل خدا پیغمبری ها، برایم نشان کرده بود و رفته بود خواستگاری، اما غافل از این که این دل صاحب مُرده، جای دیگری به زنجیر کشیده شده بود و دل به دخترهای خدا پیغمبری، خوش نکرده بود. 🌿🌿🌿🍁🌿🌿🌿 اولین بار بود که این قدر با ذوق و شوق به حاج عبدالله کمک می کردم تا سفره را جمع کند. غذای خودم نیمه کاره مانده بود. تمام وجودم از عشق الهه لبریز شده بود و دیگر طاقت نداشتم تحمّل کنم. دوست داشتم امروز عصر هر چه زودتر بگذرد و آنها برسند. نمی دانم چه اشتیاقی بود که مرا به تروتمیز کردن خانه وادار می کرد؛ کاری که همیشه از آن بدم می آمد. حاضر بودم هر تحقیر و سرزنشی را بپذیرم ولی خانه را تمیز نکنم. ولی حالا نمی‌دانم چه شده بود که این همه با اشتیاق، تن به این کار داده بودم. انگار که خانه ی رؤیاهایم را برای قدم رنجه کردن الهه آماده می کردم. افتادم به جان ظرف ها و دِ بشور... آب و جارو کردن حیاطِ به آن بزرگی هم، خودش دردسر بزرگی بود که حداقل یکی دو ساعت وقت آدم را می گرفت، اما چیزی که متوجه آن نمی شدم، گذشت زمان بود. با خودم فکر می کردم هر وقت، کار خانه تمام شود، الهه می رسد. تمیز کردن اتاق ها دیگر خیلی دردسر نداشت. چرا که حاج عبدالله آدم منظم و تمیزی بود و معمولاً هفته ای یک بار، تمام اتاق ها را رُفت و روب می کرد. سخت ترین جا، همین اتاق به هم ریخته و درهم برهمِ خودم بود. البته در این چند مدت، هر موقع می خواستم دست به کار بشوم و دستی بر سر و روی آن بکشم، انگار دست هایم بسته بود و نمی توانستم کاری بکنم. معمولاً هم، خودم را دلداری می دادم که ای بابا، اتاق یک جوانِ عاشقِ بی سر و سامان، باید هم چنین درهم و برهم باشد. اما امروز قضیه فرق کرده بود؛ الهه از آن دخترهای بی کلاسِ یِلّا قبایِ کوچه بازاری نبود که با یک نگاه، عاشق بشود و حاضر باشد حتی در طویله هم زندگی کند...نه، او با کلاس تر از این حرف هاست...فرنگ رفته است! دنیا دیده است! خانوادش با دستگاه اعلی حضرت رفت و آمد و حشر و نشر دارند! پس حتماً اگر این سر و وضع اتاق را ببیند، پس می زند و درخواست مرا قبول نمی کند. پس بهتر است که بهانه به دستش ندهم که آن وقت، راضی کردنِ همچین دختری، کار فیل است، نه من. به هر حال، با هر جان کندنی که بود، اتاقم را تمیز کردم. البته بهتر است اعتراف کنم که از کاروانسرا و بازار شام، چیزی کم و کسر نداشت. اندازه یک وانت، آشغال و خِرت و پرت جمع شده بود. نمی دانم چه طوری توی این اتاق پر از آشغال، زندگی می کردم و حالیم نبوده. بالأخره کار تمیز کردنِ اتاق، دم دمای غروب تمام شد. خانه، یک رنگ و بوی دیگری گرفته بود... کلّی عطر و ادکلن، خالی کرده بودم توی اتاق؛ البته فکر می کنم کمی زیاده روی کرده بودم، چرا که بیشتر از دو دقیقه، نمی شد داخلِ اتاق ایستاد. باید سریع در می‌رفتی، وگرنه خفه شدنت حتمی بود. خیلی دوست داشتم در فرودگاه باشم و شخصاً از الهه استقبال کنم، اما می دانستم که به هر بهانه ای از خانه خارج شوم، حاج عبدالله می فهمد و غرولندش شروع می شود. البته از طرفی هم چون از ساعت دقیق پرواز آنها اطلاع نداشتم، می ترسیدم از یک طرف من بروم و از طرف دیگر آنها بیایند. خلاصه، صلاح را در این دیدم که در خانه بمانم و منتظر باشم. لباس های خوشگلم را پوشیده بودم و داخل حیاط این طرف و آن طرف می رفتم؛ انگار پاهایم روی آتش بود! اصلاً نمی توانستم یک جا بند شوم. هنوز یک ساعت از رفتن حاج عبدالله نگذشته بود که صدای در حیاط، بلند شد. داشتم از خوشحالی دق می کردم. موهایم را درست کردم و دستی به یقه و سر و صورتم کشیدم و جَلدی پریدم و در را باز کردم. البته که حالم گرفته شد. آنها نبودند و حاج عبدالله بود. کلی میوه و شیرینی در دستانش بود،که نتوانسته بود خودش کلید بیندازد و در را باز کند. با دیدن سر و وضع من گفت: «باباجان مجتبی داری می ری مهمونی؟!» این هم از آن کنایه های حاج عبدالله بود که هر کور و کچلی می فهمید منظورش چیست! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b