کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻
🦋بر اساس واقعی🦋
داستان: #آخرین_بازدید
#قسمت_چهارم
پس خودم دست به کار شدم و همه چی را به پلیس گفتم.صبح روز چهارم گم شدن صادق بود که از آگاهی بهم زنگ زدن و گفتند که آقای محمدامینی، در بیابانی اطراف شهر یک جنازه کاملا سوخته پیدا شده،لطفا برای شناسایی تشریف بیارین!
قلبم هری ریخت،ترسیدم،به هیچکس در مورد اگاهی رفتنم و تماس پلیس،حرفی نزدم.تنهایی رفتم و با هزار نذر و نیاز و دعا از خدا خواستم که جنازه صادق نباشه!
با برادر علی آقا،عموی صادق هم تماس گرفتم و با او برای شناسایی جنازه به آگاهی رفتیم!
همینکه جنازه را دیدم،حالم بهم خورد،جنازه ای
کاملا سوخته که هیچ چیزش مشخص نبود جز قدی بلند و انگشتری که به استخوانش چسبیده بود!
ای وای خدایا،یعنی این صادقه؟نه،نه،امکان نداره،این صادق نیست،زیبایی صادق زبانزد بود،با چشمان عسلی و صورت معصومش انگار خدا،ساعتها روی صورتش به طور ویژه نقاشی کرده بود.
نوه بزرگ مادرم بود و عزیزو دردونه چندین خانواده!
اما این جنازه،از نگاه کردن به ان وحشت داشتم.نه،هیچ چیزش شبیه صادق ما نبود،جز قد بلندش! ترس عجیبی بردلم چیره شد،به خود لرزیدم.یعنی این جنازه صادق ما بود؟
یاد دو هفته قبل افتادم،خواهرم بهم زنگ زد و گفت:
-داداش خبات؟
+جانم
_داداش جان،صادق جان ازم کت و شلوار میخواد،که هم برای عروسی جمعه بپوشه و هم برای دانشگاه هم که هفته دیگه بازمیشه استفاده کنه!
+خب،به سلامتی ابجی،اینکه خوبه
- اخه داداش خودت که میدونی ما وضع مالیمون خوب نیس،کت و شلوار هم گرونه،اشنایی هم ندارم برم پیشش بخرم،شما کارمندی میشه یه جایی ببریش بتونم قسطی براش بخرم؟
- به روی چشم آبجی خودم باهاش میرم.
طفلک خانواده خواهرم وضع مالی خوبی نداشتند.عسل دانش آموز بود و صادق هم دانشجو! علی آقا-شوهرخواهرم-نگهبان یک مجتمع بود و سالها با کارگری و نگهبانی امرار معاش میکرد و خواهرم فریبا هم در یک مغازه کنار نزدیکیهای خونه خودشون با یه چرخ خیاطی قدیمی،خیاطی میکرد و کمک خرج شوهرش بود،خلاصه خانواده ای فقیر و زحمتکش که با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میداشتند!
رفتیم و رفتیم ساعتها بازار رو گشتیم تا تونستیم یه دست کت و شلوار اندازه صادق پیدا کنیم!اخه قدش خیلی بلند بود و هیچکدوم اندازه ش نمیشد،همونو خریدیم، ۲۵۰هزار تومن که خواهرم داده بود رو به عنوان پیش قسط دادیم و خریدیم!
برای عروسی روز جمعه قبل،عروسی پسرعمه م پوشیده بود و همراه دوتا از دوستاش بنام کامیار و پویا اومده بودندو تمام حاضران به صادق نگاه میکردند!
از بس خوشتیپ و خوش هیکل بود!
غرق این افکار بودم که با صدای جناب سروان بخودم اومدم
_آهای آقا،حواستون کجاست؟پرسیدم آیا این جنازه متعلق به گمشده شماست یانه؟😡
درمانده و بی رمق،گفتم:قربان اصلا هیچیش معلوم نیست،این جنازه کاملا سوخته ست.
مامور کناری گفت:همراه جنازه یک دسته کلید و انگشتر چسبیده به استخوان دستش هم یافت شده،با مادرش تماس بگیر و بپرس ببین وسایلی همراه پسرش بوده یا خیر!
بیرون محوطه رفتم و با انگشتان لرزان شماره خواهرم رو گرفتم
+الو،سلام آبجی .خوبی کجایی؟
- سلام داداش، تو کجایی؟از صبح هزاربار زنگ زدم چرا جواب نمیدی اخه؟
+فریبا جان توی اگاهی نمیذارن گوشی ببریم،الانم وقت سین جیم نیس،بگو بهم کجایی و بگو ببینم صادق چه چیزایی همراه داشت؟
_داداش من جلو اداره شمام،از صبح دوبار رفتم بیمارستانها،تروخدا بگو صادقو پیدا کردین؟صادق چیزی نداشت داداش جز دسته کلیدش و بیست هزار تومن پول که موقع رفتن به مهمونی دوستش دانیال ازم گرفت.
خواست ادامه بده که گفتم باشه ابجی نگران نباش و زود برو خونه مامورا میان خونه برای بازجویی،تا زودتر سرنخ گیر بیارن صادقو پیدا کنن!!
گوشیو قطع کردم و حرفی از جنازه سوخته و شناسایی و ..نزدم.
به داخل اگاهی برگشتم و گفتم مادرش گفته فقط ۲۰ هزار و کلیدهاش!!
سروان گفت :پس هنگامی که پدر و مادر صادق میان اینجا برای بازجویی شماهابرید و کلید رو به در خونه اونها امتحان کنید تا معلوم شه جنازه متعلق به گمشده شما هست یانه!!😢
آب دهنم را با وحشت قورت دادم،همراه عموی صادق راه افتادیم و به سمت خانه رفتیم..صادق کلید خونه مادرم و مادر پدرش هم داشت.چون هرروز به آنها سر میزد..پس به منزل مادربزرگش رفتیم تا با فریبا و علی اقا و عسل مواجه نشویم!
به منزل پدربزرگش رسیدیم،کلیدهای سیاه و دودگرفته را با صلوات و دعا در دست گرفتم،در دلم همش دعا میکردم که خدایا،هیچکدام کلیدها به در نخورند و در باز نشود!
چشمانم را محکم بستم و اولین کلید را وارد در کردم.باز نشد..
دومی..خدایا اینم باز نشد..
سومی...دستام میلرزید،اشک امان نمیداد،وای برما!!!وای،در باز شد..
در یک لحظه من و عموی صادق که مانند برق گرفته ها شده بودیم نگاهمان بهم گره خورد،درد مشترک..
ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
﴿﴾پندانه﴿﴾
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻
🦋بر اساس واقعی🦋
داستان: #آخرین_بازدید
#قسمت_پنجم
با بازشدن در ،معمای جنازه ی سوخته حل شد.درد مشترکی از چشمان پر از درد و خون من و عموی صادق ،میبارید.هردو در سکوتی مطلق همراه مامور به آگاهی برگشتیم .با آمدن فریبا و علی اقا و عسل،یهو جا خوردم.برادرم کاظم همراهشان بود،با اشاره ابرو بهم فهماند که هیچکدام اطلاعی ندارند.خواهرم همش داد میزد و التماس میکرد که از صادقش خبری شده یانه.
فریبا و علی آقا طاقتشون طاق شده بود و منتظر خبری از صادق بودند.و من توان بازگویی حقیقت رو نداشتم .من و عموی صادق این دست و اون دست میکردیم که با چه مقدمه ای بگیم که مامور آگاهی خیلی خونسرد و بی مقدمه گفت:
خانم برمکی جنازه ای کاملا سوخته توسط یک چوپان پیدا شده که با بررسی شواهد و وسایلی که همراه جنازه بود متوجه شدیم که جنازه پسر گمشده شماست!😢
من و داداش کاظم و عموی صادق درجا خوشکمون زد و هاج و واج بهم نگاه میکردیم!
علی آقا درجا با شنیدن خبر از هوش رفت و برزمین افتاد و اما فریبا مانند دیوانه ها یه دقیقه میخندید،یه لحظه موهاش میکشید و فریاد میزد،با تمام توانش فریاد میزد و پسرش رو میخواست.
هر جور شده آرامش کردیم ،اما چه آرامی😔
قبل از اینکه ما کلید رو امتحان کنیم و بفهمیم کلیدها متعلق به صادقه ،مامورا حسابی از فریبا و علی آقا پرس و جو کرده بودن!
هر جور شده همراه داداش کاظم و عمو عسل و علی آقا و فریبا را سوار ماشین کردیم و به سوی خانه رفتیم..
اما حال و روز فریبا خانم از زبان خودش:
وقتی مامور خیلی خونسرد،مرگ صادق را اطلاع داد،دنیا رو سرم خراب شد.تمام طول مسیر تا خانه را فریاد زدم.
مادر شوهرم روی پله ها ایستاده بود،فریاد زدم مامان امنه بیاااااا بیااااا ببین نوه مهربونت کجاست؟
بیا و ببین چرا چهار روزه بهت سر نزده!
(باتمام وجودم فریاد زدم)صادقت رو کشتن مامان آمنه...اونم چه کشتنی!آتیشش زدن!داعشی ها پسرم رو کشتن.با شنیدن حرفهام و داد و فریادم،مادر شوهرم از هوش رفت و از پله ها افتاد پایین!
عجب روز سختی بود،قیامت بود،قیامت!
الهی هیچکس همچین روزی رو نبینه!
یهو در میان دادو فریادم به خاطرم اومد که من که جنازه پسرم رو ندیدم،از جا پریدم و رفتم توی کوچه!
برادرم و برادرشوهرم دورم گرفتن و با گریه گفتن: کجا میری ؟؟
گفتم من باید پسرم رو ببینم!
اولش ممانعت کردند و گفتند که دیدن جنازه سوخته صادق برات خوب نیست!
گفتم اگه نذارین برم خودمو همینجا اتیش میزنم،بناچار منو بردند سردخانه برای دیدن جنازه!
وقتی رفتیم بطرف سردخانه،با اشکها و فریادهایم تمام بخشها در انجا جمع شدند و برای دل پردردم اهسته اشک میریختند.
وارد سردخانه شدم.قدمهایم یخ بسته بودند،جنازه در چند قدمیم بود،نفسم درسینه حبس شده بود و بالا نمیومد،از ان زن شجاع که همیشه صادق بهش افتخار میکرد و میگفت: قربون مادر خودم که زیباترین و شجاع ترین زن دنیاست...از آن زن که مایه غرور پسرم و دخترم بود پیرزنی شکسته با کمری خمیده مونده بود که توان برداشتن دوقدم تا جنازه فرزندش را نداشت.
انگار به یکباره پیر شدم،نابود شدم و شکستم.علی دستم را گرفت و ملحفه سفید را از روی صادق کشید.از دیدن جنازه سوخته هردو شوکه شدیم و یکباره با تمام وجودم جیغ کشیدم که از صدای ناله و فریادم گوش فلک کر شد..این صادق من بود؟صادق من دو متر و دوسانت قدش بود،از چشمان عسلی و ابروان کمند و کشیده اش جز اسکلتی سیاه و دود گرفته و سوخته نمانده بود،یک لحظه قلبم از تپیدن ایستاد. درمیان گریه،به شوهرم گفتم ،علی جان،دسته کلید که دلیل نمیشه بگیم جنازه صادقه. یادته صادق تصادف کرد و پلاتین توی پای راستش گذاشتن؟
مانند کسی که دنبال گنجه رفتم سمت پای راستش،وقتی با دقت لای استخوان را نگاه کردیم پلاتین را دیدیم😔و اخرین امیدم برای اینکه صادق زنده باشد،ناامید شد.به هق هق افتادم و صدایم درنمیومد رفتم سمت پاهایش و لبانم را بر پاهای سوخته اش خزاندم و یک دل سیر پاهایش رابوسیدم.اطرافیان همه از دیدن من و جنازه پسرم اشک میریختند،ساعتی را با صادقم گذراندم ،سپس بزور مرا ازش جدا کردند و به سمت خانه بردند....من همانجا،در سردخانه ای که جنازه سیاه وسوخته پسرم را دیدم روح و جانم را جاگذاشتم.مانند کسی که فقط جسمش زنده ست و هیچ احساسی ندارد به این طرف و آنطرف میبردنم ...
معمای جنازه سوخته و پسر گمشده من که حل شد،همه از خود یک سوال میپرسیدند؟قاتل بیرحم و سنگدل صادق کی بود؟
از پرس و جوهایی که ازمن کرده بودند اولین نفری که احضار کردند دوست صمیمی دوران بچگی صادق_دانیال_ بود.پس او را به آگاهی برای باز جویی فراخواندند تا بلکه در لابلای حرفهایش سرنخی بیابندتا به حل معما کمک کند ،هر چه باشد او دوست گرمابه و گلستان صادق بود و از همه رازهای صادق خبر داشت.
ادامه دارد...
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
﴿﴾پندانه﴿﴾
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
﴿﴾پندانه﴿﴾
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻
🦋بر اساس واقعی🦋
داستان: #آخرین_بازدید
#قسمت_ششم
داغ فرزند رشیدم واینکه چه کسی اینگونه بیرحمانه فرزندم را کشته یک طرف،و اینکه به چه جرمی کشته شده هم از طرفی امانم را بریده بود
پسرم که آزارش به مورچه هم نمی رسید. در این روزگاری که والدین اکثرا از گستاخی و پرخاشگری فرزندانشان می نالند،پسر من هر روز به مادر بزرگ پدری و مادریش سر میزد،و بیشتر وقتها پیش مادر شوهرم میخوابید تا احساس تنهایی و دلتنگی نکند.پسرم دانشگاه سراسری یاسوج قبول شدولی دلمون نیومد اونجا بفرستیم مبادا در رفت و آمد دانشگاه بلایی سرش بیاید،اخه عزیز دردونه چندین خانواده بود.دردونه بود اما لوس و ناز پرورده نبود،مطیع بود،احترام سرش میشد،بزرگتر و کوچکتری سرش میشد،وقتی جایی میخواست بره به ده هزار تومن توجیبی اکتفا میکرد و هزار باردستمو میبوسید و تشکر میکرد و میگفت :خدا بخواد و دانشگاهم تموم بشه،سرکار میرم و دیگه نمیذارم تو و باباعلی کار کنید،الهی بمیرم اون روز لعنتی که میخواست بره با حجب و حیای خاص خودش اومد و گفت:مادرجانم،دعوت دوستمم،گودبای پارتی ترتیب داده،اخه میخواد بره خارج،برای همین کدورتها رو کنار گذاشتیم و بعد از سه ماه قهر،اشتی کردیم همه دوستام اونجا دعوتن.میگم اونجا شاید یهو بچه ها خواستن خوراکی چیزی بخرن اگه ده هزار تومنی بدی بهم، لطف میکنی.
چشمان زیبای عسلی شو نگاه کردم و بیست هزار تومنی که ته جیبم جاخوش کرده بود رو بهش دادم.پیشانیم رو بوسید و گفت :بزار دانشگاهم تموم شه و سر کار برم،دیگه نمیذارم چشای خوشکلت با خیاطی ضعیف شه.پسرم همچین بچه دلسوز و مهربانی بود،اخه این فرشته مهربون من به چه جرمی کشته شده ؟انهم با این قسااااوت؟؟؟دادمیزدم،جیغ میکشیدم،خونه ما چون کوچک بود،در منزل پدرشوهرم مراسم داشتیم،از در و دیوار آدم میبارید،همه بودن!دوست و اشنا،همسایه و غریبه،تمام دوستان پسرم همه مشکی پوش و داغدار😭 شیون میکردند!پویا،علیرضا،رضا،کامیار،کمال اصغری ،سید دانیال. ز و همه و همه ...
کامیارو پویا را که لابلای جمعیت دیدم اشکها و فریادم بیشتر و بیشتر شد.فریاد زدم دیدی کامیار جان؟دیدی چه خاکی بسرم شد؟عروسی هفته قبل یادته کامیار با صادقم دست گرفته بودین و چقدر رقصیدین؟؟؟
توضیح نویسنده👈_رقص محلی کوردهاهلپرکه نام دارد و درآن زن و مرد به نشانه برابری حقوق بین زن و مرد،دست هم را میگیرند و در صفی طویل میرقصندو تمام حرکات در آن نشانه ونماد خصوصیتی زیباست و معنی خاصی دارد.کردهاانواع مختلفی هلپرکه دارند که هرکدام معنی خاصی دارد.در قدیم الایام برای مراسمهای عزا و جنگ و شادی و همه چی هلپرکه خاص ان مراسم را بکار میگرفتند👉
.وای کامیار جان چقدر صادقم خوشحال بود،چقدر رقصید،پویا،کامیار بگید که دروغه و صادقم زنده س!بگید که کابوس میبینم...آنقدر داد زدم که از هوش رفتم..
ادامه این قسمت ماجرا از زبان دایی کاظم:
وقتی که جنازه صادق شناسایی شد،به سرعت به فرهاد، شوهر خواهرم شیرین زنگ زدم،
+الو،فرهاد جان خوبی،کجایین؟
-سلام داداش کاظم،الان ما اربیل هستیم،نمیدونه قیامتیه اینجا،باورت نمیشه همه کردهای ایران هم ریختن اینجا،همه جا شادی و رقصه،میگن رفراندوم میشه!
+فرهاد جان ول کن این حرفا رو،بدرک که چکار میکنن،برو یه جای خلوت کسی نباشه کارمهمی باهات دارم.
_جانم داداش کاظم بگو،تنهام الان.
+ببین فرهاد،نذار مادرم و شیرین بفهمن،هیچکس نفهمه هااا،صادق از جمعه گم شده بود و دنبالش میگشتیم،بعد از چهار روز جنازه شو که کاملا سوزانده شده رو پیدا کردن،اب دستتونه بزارین و برگردین ایران،اگر هم مادر و شیرین پرسیدن الکی بگو صادق تصادف کرده و رفته کما،یه چیزی سرهم کن تا برگردین اینجا.....
فکر کنم که فرهاد اخر حرفهامو اصلا متوجه نشد چرا که با صدای بلند میگریست و میگفت اخه چراصادق،بچه ای به اون نازنینی😔
با زنگ من بلافاصله راه افتاده بودند وغروب روز اول مراسم رسیدند..
وقتی که مادرم و خانواده فرهاد رسیدند،با دیدن جمعیت و ناله و شیون جمعیت شوکه شدند و تازه فهمیدند که چه بلایی سرمون اومده😭
انروز چند بار فریبا از هوش رفت ودر بیمارستان بستری شد.مادرو شیرین با ناله و شیون سراغ فریبا رو میگرفتند،فریبا در بیمارستان که بهوش اومد با داد و فریاد برادرم رو مجبور کرده بود که بیارتش خونه.به محض اینکه فریبا اومد مادرم و شیرین به سمتش دویدند و با گریه و شیون تمام سر و صورت خود را زخمی و خونی کردند....از آنروز و قیامتی که در آن روز بود نگم که نمونه ش تا به حال ندیده بودم😔
در لابلای جمعیت یکدفعه چشمم به علی اقا افتاد.دور از همه جمعیت گوشه ای نشسته بود و عکس صادق در دستش نوازشش میکرد.نزدیکتر شدم دقت که کردم به آرامی به عکس صادق میگفت:به بابا نمیگی کی باهات اینکارو کرده؟
قلبم آتیش گرفت😔
ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻
🦋بر اساس واقعی🦋
داستان: #آخرین_بازدید
#قسمت_هفتم
اندر حوالی آگاهی به روایت آرش، دوست مشترک صادق و دانیال:
کشته شدن دوست عزیزم صادق خیلی روانمو بهم ریخته بود،درسته که خیلی هم باهم صمیمی نبودیم اما خب باز رفیق بود و خیلی ناراحت بودم.جوری کشته بودنش که اگه غریبه هم بودی با شنیدن این خبر تلخ بشدت متاثر میشدی، همراه دانیال دیوانی،رفیق صمیمی صادق بودم ،در پارک نشسته بودیم،دانیال خیلی ناراحت بود،میگفت چن روزه خواب و خوراک نداشته ودربدر دنبال صادق میگشته،وسط حرفامون پلیس بهش زنگ زد و ازش خواستند بیاد کلانتری بلکه به روند پرونده کمک کنه و با حرفاش بتونه کمک موثری باشه .
خواست تنهایی بره که گفتم منم باهات میام.
راه افتادیم سمت آگاهی،جلو اگاهی دست توی جیبش کرد و گفت،آرش داداشم اینا رو بگیر پیشت باشن
گفتم: این چیه ؟
گفت:یه مموریه،یه مقدار فیلم ناجور و لختی امریکایی توشه😱 پلیس ببینه به جرم داشتن فیلم مستهجن دستگیرم میکنن،دستت باشه ،منتظرم باش ، پرس و جو تموم شه ،زودی میام ازت میگیرم.
دانیال رفت داخل اگاهی و من توی پیاده رو منتظرش موندم.یکساعت.....دو ساعت.....سه ساعت.....چهار ساعت گذشت و خبری از دانیال نشد.هم خسته بودم و هم گشنم شده بود.بناچار رفتم سمت خونه.
ناهار رو خوردم و رفتم اتاقم با گوشیم ور رفتم.یکم وبگردی کردم ،حوصلم سررفت.یاد مموری که دانیال بهم داد افتادم،شیطنتم گل کرد،نمیخواستم فضولی کنم تو مموری مردم ،ولی خب فیلم خانوادگی که توش نیس،خودش گفت که فیلمای امریکاییه🙊🙈منم جوون و جاهل،یکم رو ببینم زود خاموش میکنم....مموری رو زدم و منتظر دیدن فیلم شدم.. کل مموری خالی و پاک شده بود جز یه فیلم سی ثانیه ای!چیزی نداشت
با خودم گفتم چه فیلمیه که همش سی ثانیه س؟ تا زدم رو play 😳
یا خداااااا 😳صادق بود که میسوخت و دانیال اونور ....همینو دیدم داد زدم.پدرم اومد و موضوع را بهش گفتم،پدرم مموری رو گرفت و رفت سمت منزل پدربزرگ صادق..
انجا عمو و دایی صادق را صدا زد و فلاش را تحویلشان داد و به خانه برگشتیم.
دایی خبات:(با ترس و وحشت)بریم پیش پسر عمه م،داوود.اون خیلی وارده.
همراه عموی صادق به مغازه کامپیوتری رفتیم،در را قفل کردیم و ازش خواهش کردیم مموری رو رکاوری کنه😐 پناه بر خدااااااا
قاتل صادق معلوم شد،رفیق و دوست دوران کودکیش،دانیال دیوانی😢 و دو نفر دیگه..جنایت بسیار بزرگتر از اونی بود که ماتصور میکردیم.
بدون فوت وقت و سریعا همراه عمو سمت اگاهی به راه افتادیم و فیلم را هم با خود بردیم.
به آنجا که رسیدیم دانیال هنوز آنجا بود و ساعتها زیر بازجویی با دروغها و قسم هایش ماموران رو گمراه کرده بود.قبل اینکه ماجرا رو به جناب سروان بگیم،رو به دانیال کردم و گفتم : دانیال جان تو نمیدونی کی صادق رو کشته؟
قسم خورد که بخدا قسم،به جان مادرم قسم،به فلان و فلان قسم من سه ماهه با صادق قهرم،بیشتر از یه ماهه ندیدمش!خواست ادامه بده که با تمام وجودم تف کردم تو صورتش و گفتم خدا لعنتت کنه بیشرف
اب دهنش را قورت داد و با تعجب و ترس به من خیره شد.
فیلم را در اختیار پلیس گذاشتم و به این ترتیب، در عرض کمتر از ۲۴ ساعت از پیداشدن جنازه صادق، قاتل بیرحم دستگیر شد.
دانیال دیوانی و.....اما ان دونفر دیگر که بودند؟انگیزه قاتلان چی بود؟محتوای ان فیلم دقیقا چه بود؟قاتلان چرا از تمام جنایتشون با افتخار کامل فیلم گرفته بودند؟
با دیدن صحنه اخرفیلم که سوزاندن صادق بود،من و عموی صادق حالمون بهم خورد و سریع به محوطه ازاد اگاهی رفتیم.درد تمام وجودم را فراگرفت.فیلم مانند کابوسی تلخ و وحشتناک از جلوی چشمانم رد میشد.بخود امدیم و همراه ماموران سوار ماشین شدیم تا در دستگیری دوتا قاتل دیگه کمک کنیم،در دلم دعا دعا میکردم که فرار نکرده باشند و راحت دستگیرشان کنیم،چون اصلا فکرش راهم نمیکردند خدا به این زودی رازشان را با فیلمی که خودشان گرفته بودند برملا کند،در همان اطراف منزل صادق پرسه میزدند و به لطف خدا آنها راهم دستگیر کردند.اسامی قاتلان این بود،دانیال دیوانی،سیددانیال زین العابدین و کمال اصغری.
با دستگیری انها به نزد پدر ومادر صادق رفتیم و خبر دستگیری جلادان را دادیم..
خواهرم فریبا و علی آقا و همه حاضران با شنیدن خبر ،همگی در سکوتی عجیب فرو رفتند.سکوتی تلخ و جانفرسا..صادق با جنایتی کم نظیر به روشی وحشتناک کشته شده بود آنهم توسط همبازی کودکیش،رفیقی که اگر فریبا خواهرم،برای صادق چیزی میخرید، او راهم بی نصیب نمیکرد.نان خورد و نمکدان شکست..
وقتی جانیان بیرحم رو به زندان بردند،قلبمون یک کم ارامتر شد اماسوال همه این بود که انگیزه شون چی بود؟
خواهرم فریبا اصرار داشت که فیلم را ببیند اما به حدی فیلم صحنه های تلخ و دلخراش داشت که اجازه ندادیم.........
ادامه دارد..
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
﴿﴾پندانه﴿﴾
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻
🦋بر اساس واقعی🦋
داستان: آخرین بازدید
#قسمت_هشتم
صادق سه دایی و یک خاله داشت،دایی کاظم،دایی خبات و دایی امید که از همه کوچکتر بود و عاشق صادق.اما چون خارج از ایران و در اروپا اقامت داشت مدتها بود که صادق رو ندیده بود،دایی امید را بهتر است کمی بیشتر بشناسید چرا که در ادامه داستان به کرات تاثیر شخصیت دایی امیدرا در این داستان ملاحظه خواهید کرد.و اما حال و روز دایی امید:
ساعتم ۲:۳۰رو نشون میداد که فکر کنم میشه 12شب به وقت ایران.خسته بودم و همراه دو تا از دوستام،توی خونه مون دراز کشیده بودم.خانم و بچه هام ایران بودن ،چون خوابم نمیبرد،رفتم توی گوشیم وEmo رو چک کردم،تا باز کردم یهو برادر بزرگم،کاظم درحال تایپ یه پیام داد و بلافاصله حذفش کرد:
سلام امید بیداری؟امروز جنازه سوخته صادق رو خارج شهر پیدا کردن..
پاکش کرد اما من دیده بودم و همین پیام مرا نصف شبی روانی کرد.جوری داد زدم و گریستم که دوستام با وحشت از جا پریدند..
وقتی متوجه وضعیت شدند تا صبح کنارم نشستند و دلداریم دادند.باورم نمیشد صادقم کشته شده باشه،آنهم توسط دانیال!
روزهایی که ایران بودم بارها و بارها دانیال رو با صادق دیده بودم،همدیگرو خیلی دوست داشتند،باورم نمیشد قاتل صادق،دانیال باشه. روز بعد به داداشم پیام دادم و التماسش کردم که فیلمرو برام بفرسته.فیلم رو فرستاد:
شروع فیلم دانیال دیوانی در حال رانندگی ،کمال بغل دستش و سید دانیال زین العابدین در صندلی پشتی،صدای موزیک رو زیاد کردند و صادق بیهوش در حالی که سمت راست سرش خونی و زخمیست،در صندلی پشت کنار سید ولو شده!
یه جایی که فکر کنم یه دشت باشد،ماشینو نگه میدارن ودر حالی که هر سه دستکش سفید در دست و صورتشون کاملا پوشوندن صادق زخمی و نیمه بیهوش رو بیرون میکشن!
صادق که داروی بیهوشی بهش خورانده اند،با ناله دانیال رو صدا میزنه و میگه اینجا چه خبره؟
دانیال هم میگه صادق چیزی نیس،راهزنا به ما حمله کردن ماهم زخمی شدیم! هیس هیچ حرفی نزن! صدای کمال و سید برای انکه صادق مشکوک نشود که میگویند:بزنینش
صادق بیچاره در میان نیمه بیهوشی، تنها چیزی که حس میکند درد است و وقتی مهاجمان بیرحم که در دستشان چاقوبزرگ وساطور است،به طور مکرر برپشت وکمرش ضربه واردمیکنند،با صدای بلند ازدرد فریاد میزند و مینالد و مادرش را صدا میزند ومیگوید:وی دایه😭(وی دایه /آخ مادر/دایه در گویش کردی به معنای مادر است و وی کلمه دردمعادل آخ)ودرحالی که صدای موزیک هم بگوش میرسد بافحشهای مکرر دانیال به صادق این قسمت به اتمام میرسد،
پارت بعدی فیلم،در روشنایی روز است ،اما لباسهای صادق پاره شده و الوده به خون و خاکه. پارت اول فیلم لباس صادق تمیزه ودر داخل ماشین بهش ضربه زدن و وقتی این تیکه فیلم لباسش خاکی و پاره ست معلوم میشه که روی زمین اورا کشیده وبهش ضرباتی وارد کرده اند که ازین قسمت فیلم نگرفتن!یعنی درفاصله شب تاسپیده جمعه ۳۱شهریور ۹۶چه بلاهای دیگه ای بر سر این مظلوم بی دفاع آورده اند؟؟!!ادامه فیلم اینگونه ست:
ابتدای این بخش کمال بنزین به دست، دنبال شی درحال سوختن(صادق)میرود و بنزین میریزد، سید دادمیزند بنرین بریز،بیشتر بریز!
صحنه اخر فیلم روی سر صادق درحال سوختن زوم کرده که صداهای وحشتناکی از جنازه در حال سوختن برمیخیزد،صدای پاره شدن رگها و صدای جلز و ولز خون ونفس های اخرصادق در میان آتش چنان وحشتناک و زجردهنده ست که با دیدن آن صحنه فیلم را نگه داشتم و بیرون رفتم و باصدای بلند نیم ساعت زار زار گریستم!
انتهای فیلم کوتاه قتل صادق ،حرفهای نامفهوم دانیال بود که یک جمله انگلیسی را با لهجه افتضاح بیان میکند.
WELCOME TO MY HELL
سپس با زبان فارسی لهجه وحشتناکی میگوید:
به جهنم من خوش اومدی،دونه دونه تون اینجوری میکنم،عاقبت در افتادن با دانیاله!سپس دیوانه وار فریاد میزند وباخنده های شیطانی بای بای میکند و فیلم تمام میشود!
یک فیلم سی ثانیه ای ،جنایتی به وسعت تمام جنایات تاریخ!
صدای نفسهای صادق در فیلم، جوشیدن خون از ذهنم نمیرفت،شاید در میان آنهمه شقاوت رفیقانش،باز هم نفس میکشد و امید آن دارد که به حرمت نان و نمکی که باهم خورده اند،و دوستی دیرین ،نجاتش دهند،اما افسوس که قلبهای شیطانیشان سیاهتر ازین حرفهاست
روزها و شبهایم بعداز دیدن فیلم کابوس شده بود،خواب و خوراک ازمن ربوده بودند،وقتی از فرط خستگی به خواب میرفتم یهو صدای صادق در گوشم میپیچید که در بیابانی تاریک صدایم میزند:خالو امید گیان(دایی امید جان)!
من رویم برمیگردانم و یهو جنازه سوخته صادق در روبرویم می ایستد،میخواهم دادبزنم و نمیتوانم و صادق میگوید یه لیوان آب میدی ؟تشنمه !و من با صدای بلند دادمیکشم و از خواب میپرم!
این شده بود خواب و آرامش هر شب من!
کابوس صادق رهایم نمیکرد
ادامه دارد...
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
﴿﴾پندانه﴿﴾
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻
🦋بر اساس واقعی🦋
داستان : #آخرین_بازدید
#قسمت_نهم
اخرین امیدهای صادق برای زنده ماندن ناکام ماند،و جوانی شاداب و مهربان،با هزاران امید وآرزو در سر گرفتار شقاوت و سنگدلی دوستان جون جونیش شد.دایی امید:
به این قسمت فیلم که رسیدم،هنوز باورم نمیشد این سرنوشت صادق ماست و یک لحظه تصور کردم که دارم فیلم جنایی بدون سانسور میبینم..آخر فیلم با خنده های شیطانی دانیال و سید دانیال و کمال بیشرم تمام میشد که به قول خودشان پیروزمندانه مانع سدراهشان رابرداشته بودند.وقاحت جنایت و از پشت خنجر زدن رفیق یک طرف،اینکه بعد از جنایتشون روی آتش جنازه صادق، عکس و فیلم و سلفی میگرفتند از طرفی حال هر بیننده ای رو بهم میزد..فیلم رو کامل نگاه کردم.اولش،مانند برق گرفته ها خشکم زده بود،یکم اتفاقات توی فیلم رو در ذهنم مرور کردم و ....حالم به شدت بهم خورده بود،نمیدونستم چکار کنم،گوشیو برداشتم و با گریه و اشک به داداش کاظم زنگ زدم،گریه امونم نمیداد،داداش از من بدتر بود،
+فیلمو دیدی امید جان؟
_امید مرد خان داداش،امید با آرزوهای صادق چال شد،امید مرررررد
+خدانکنه ،نگو اینجوری طاقت ندارم،با مرگ صادق ، پشت چندین خانواده شکست،تو دیگه نگو داداشم که طاقت دردت ندارم
_داداش کاظم نذارین این فیلم پخش شه،فریبا اینا رو نبینه،علی آقا و عسل نبینن،به خدا که طاقت نمیارن دق میکنن.
+خیالت جمع داداش،حواسم هست
_آخ خان داداش،من توی این غربت با غم صادق چجوری دووم بیارم.
خدا میدونه روزها و شبهای من در غربت و تنهایی،دور ازخانواده و باغم سنگین صادق چگونه میگذشت.
ادامه ماجرا در ایران و منزل صادق:
روز سوم عزاداری بود،منزل جای سوزن انداختن نداشت،کسانی اومده بودند که تو عمرم ندیده بودم و نمیشناختم،هر کس در شهر که ماجرا به گوشش خورده بود،پرسان پرسان،آمدندو کنارمون بودند،من آرام و قرار نداشتم ،یا باصدای بلند میگریستم یا یهو میخندیدم و یه دسمال دستم میگرفتم و میگفتم بزارین براپسرم هلپرکه کنم،عروس میارم براش.پسرم لباس دومادی براش خریدم،کل بکشین،دو دسماله (حرکاتی زیبا در هلپرکه کوردی که توسط نفر اول هلپرکه با دو دستمال ظریف و تزیین شده انجام میشه) کنید،من میرم جلو عروسم و پسر شاخ شمشادم دودسماله کنم،با حرکاتم و حرفام همه فکر میکردند از مرگ پسرم دیوانه شدم،حق داشتند اینگونه فکر کنن چون واقعا دیوانه شده بودم،از میان جمعیت زنی میانسال توجهم رو جلب کرد،در زندگیم هیچوقت ندیده بودمش،اما روبرویم ایستاده بود و آرام اشک میریخت،بهم اشاره ای کرد و آمد سمتم،با صدای نرم و آرامی که پر از آرامش بود گفت:
فریبا خانوم من پیامی دارم براتون،
گفتم از کی؟گفت فریبا خانوم من هیچوقت شما رو ندیدم و نمیشناسم،امشب خواب عجیبی دیدم،در خوابم شش مرد با لباسهای سفید و شال سبز در دو طرف مردی بلند قد ایستاده بودند،میدونستم که همه از مردان پاک خدایند ،اون مرد بلند قد که وسطشون بود تمام بدنش باندپیچی بود و چهره نورانی داشت،منو صدا زد و بهم لبخندی زد و گفت: فردا برو پیش مادرم و بهش بگو اینقدر اشک نریزه و نگرانم نباشه من جام خیلی خوبه،حالمم خیلی خوبه،زخمهایم دارن خوب میشن،فقط نگران عسلم،به مادرم بگو مراقب خودش و عسل باشه،
مو به تنم سیخ شد،وقتی اون خانم حرفاش تموم شد مرابوسید و رفت،انگار اونو صادقم فرستاده تا منو آروم کنه،چرا که بعد رفتنش ارامشی عجیب سراسر وجودم فرا گرفت،وضو گرفتم و نمازم خواندم و با خدایم دوباره تجدید میثاق عبودیت کردم و گفتم :خدایا کمکم کن بتونم حق صادقمو بگیرم!
روزها به سختی میگذشتند،تمام خوشبختی و شادی خانواده به یکباره عزا شد.شوهرم، همش گوشه ای کز میکرد و به عکس صادق خیره میشد،من که شب و روز در اتاق صادق بودم و با اشک وآه لابلای وسایل پسرم پرسه میزدم و قربون صدقه ش میرفتم،طفلک دخترم عسل،انکار با پتکی برسرش زده باشند،ضعیف و لاغر شده بود و نه حرف میزد و نه گریه میکرد،انگار روزه سکوت گرفته بود ،لب به چیزی نمیزد،مدرسه نمیرفت،یکروز که من سرگرم تمیز کردن شیشه عکس صادق بودم یهو دخترم از هوش رفت و نقش برزمین شد،انروز بود که فهمیدم درد صادق چنان در وجودم ریشه دوانده که دختر کوچولوی معصومم رو فراموش کردم،سریع به بیمارستان بردیم و چند ماهی تحت نظر روانپزشک بود..و اما ماجرای صادق،تمام رسانه ها پرشده بود از ماجرای مرگ تکان دهنده و وحشیانه صادق بدست دوستانش،بازار شایعات داغ بود و هر کس درمورد انگیزه قاتلان چیزی میگفت،خانواده قاتلان شایعه پراکنی کرده بودند که مسئله ناموسی بوده و مسئله دختری در میان است،درد صادق از طرفی و درد شایعات بی اساس از سویی دیگر دردما را صدچندان کرده بود،از دادگاه و دادگایی شدن هم خبری نبود تا اینکه یک روز...
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
ادامه دارد...
﴿﴾پندانه﴿﴾
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574