eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.6هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
41.5هزار ویدیو
190 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_451 #رمان_زندگی_شیرین می توانستم این دوری را تحمل کنم که رضایت می
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -بیرون باش صدات می کنیم عزیزم. از اتاق بیرون رفتم. کنار در ایستادم و فقط زیر لب خداراشکر می کردم. یعنی بالاخره این انتظاری که جان می گرفت تمام شده بود؟ بالاخره می توانستم مهدی را کنارم داشته باشم؟ ان قدری هیجان داشتم که لم می خواست زودتر این خبر را به بقیه هم بدهم. تمام عالم باید می فهمیدند مهدی من بهوش می آید. شماره ی زهرا اول گرفتم. دست هایم وقت گرفتن موبایل می لرزید و مجبور بودم دو دستی موبایل را نگه دارم. این بهترین چیزی بود که می توانستم ببینم. میان این همه سیاهی دست هایش مانند نوری بالا آمدند. -الو زهرا. -سلام عزیزم. -زهرا... و باز هم اشک ذوق امان نداد که حرف بزنم. نگاهم به در بود و دلم می خواست جیغ بکشم. همه را در ا؛وش بکشم و به همه بگویم بالاخره تمام چشم انتظاری هایم به پایان می رسد. -چی شده شیرین؟ صدایش ترسان بود. حق داشت. چهارماهی بود که خبر خوش به سراغمان نمی آمد. انگار لبخند قهر کرده بود و نمی خواست رخ نشان بدهد. بدون مهدی لبخندی هم نبود، به گمانم او پادشاه لبخندهای عالم بود. -مهدی... مهدی... -مهدی چی شیرین؟ داداشم چی شد؟ -دستش رو اورده بالا. و خندیدم. با صدای بلند خندیدم و پاهایم سست شدند. به دیوار بیمارستان تکیه دادم و از ته دلم خندیدم. صدای از آن طرف خط نمی آمد. او هم حتما شوکه شده بود. تمام نبودن های شیوا، تمام چشم بستن های مهدی، تمام دلتنگی های چند روزه ی شانلی انگار با همان دست تکان دادن ها از دلم رفته بود. این پسر با من چه کرده بود که حتی حرکتی از او من را دگرگون می کرد. انگار او افریده بود که من را بخنداند. -دروغ می گی؟ -نه به جون خودش. و تمام جهان می دانستند سوگند به جان مهدی یعنی انتهای راه. -وای شیرین. من الان اومدم. و صدای بوق. صورتم را با دست هایم پوشاندم و خندیدم. خندیدم و خداراشکر کردم. حس می کردم بعد از آن همه اشک به این خندیدن ها نیاز دارم. می خواستم بخندم و باز هم صدای خنده هایم را به گوش دنیا برسانم. دیگر نمی توانست که وضع را از این بدتر کند، می توانست؟ چند دقیقه ای همین طور آن جا ایستادم تا در باز شد و دکترش بیرون آمد. -چی شد؟ دکتر نگاهی به سر و وضع من انداخت. خودم هم می دانستم حال درستی نداشتم. اما مگر مهم بود؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_453 #رمان_زندگی_شیرین -بیرون باش صدات می کنیم عزیزم. از اتاق بیرو
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ حال خوش یعنی بیخیال تمام دغدغه ها فقط خندید و من به امید بیدار شدن مهدی و دیدن چشم هایش امروز حالم بدجوری خوش بود. -نشونه ی خوبی بود. -الان بهوش اومده؟ دکتر سرش را پایین انداخت. این سکوت... چرا بعضی سکوت ها جان می گرفتند؟ لبخند از روی لب هایم جمع شد.چرا حرفی نمی زد. چرا نوید از باز کردن چشم های مهدی ام نمی داد؟ نگاهی به اتاق انداختم اما از چیزی از چشم های مهدی معلوم نبود. -دکتر؟ -ببین دخترم. بعضی از سلول های عصبی شوهرت فعال هستند و برخی غیر فعال، اون سلول های غیر فعال ممکنه بر اثر اشرایط محیطی یا هر چیز دیگه ای بعضی از اون سلول های غیر فعال به کار بیفتن. مثل الان که دیدی دستش رو تونسته تکون بده. اما برای بهوش اومدنش باید تموم سلول هاش دوباره فعالیت بکنند. چرا من چیزی از کلماتش را نمی فهمیدم؟ میان آن هجوم کلمات دنبال زمان بهوش امدن مهدی بودم. می خواستم فقط خبر بیداری اش را بشنوم. می خواستم بگوید اشتباه فکر نمی کنم و مهدی من چشم باز می کند. پس چرا کلماتش اشتباه معنا می شدند؟ -یعنی چی؟ -یعنی این نشونه ی خوبیه، یعنی میشه امیدمون رو بیشتر کرد ولی... سکوت کرد. مسخره بود. آن همه خنده و شوق و ذوق برای هیچ و پوچ بود؟ آرام ادامه دادم: -ولی فقط در حد امیده؟ سرش را از روی تاسف تکان داد. آن همه امید تلنبار شده روی قلبم را چه می کردم. آن همه وعده هایی که به قلبم داده بودم را چطور جواب می دادم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 اصلا... مگر می شود او دستش را بلند کند و برای م حرف نزند و نخندد؟ چادر از میان دست هایم باز شد. به سمت اتاقش رفتم. آرام قدم بر می داشتم. انگار ثانیه ها را می خریدم به امید معجزه ای. می خواستم کم زمان این خندیدن ها بیشتر شود. فقط کمی... توی چهارچوب در ایستادم. نگاهی به چشم هایش انداختم که هنوز هم به جهان بسته بود. دستم را به چهارچوب تکیه دادم. خسته بودم از این همه وعده هایی که به قلبم می دادم و همه پوچ و پوچ بود. خسته بودم از تمام نبودن هایش، از تمام تنهایی هایم، از تمام... من بریده بودم و ای کاش مهدی کمی این را می فهمید، تنها کمی! این بار با حالی گرفته و قدم هایی که انگار جان نداشتند به سمتش قدم برداشتم و آرام زمزمه کردم: -سرم را بر سینه ی زمین می گذارم طغیان رود اسب سرکش قطاری بی قرار سگی ولگرد مردی خسته به راستی صدای پای تو از کدام گوشه این سرزمین خواهد وزید؟ آه ای مسافر خاموش ظهور کن! این قبیله ی بی عشق باید بفهمند کسی که سر بر دامان زمین می گذارد. دیوانه نیست عاشقیست در انتظار... کنارش ایستادم و دست های بالا آمده اش را آرام لمس کردم. من که دیوانه نبودم. فقط کمی کرفتار عاشقی شده بودم! می خواستم کنارش بنشینم که حس لرزشی را در جیب مانتویم فهمیدم. دستم را در جیبم بردم و موبایلم را بیرون آوردم. نام امیرعلی بود. ای کاش می توانستم حداقل صدای خنده های شانلیرا از پشت تلفن بشنوم. دلم برای بازی با آن کوچولوی دوست داشتنی تنگ شده بود. موبایل را به گوشم چسباندم. -الو و صدای گریه های شانلی این بار به گوشم آمد. دلم کباب بود برای دخترکم که این طور اشک می ریخت. -سلام. و صدای کلافه ی امیرعلی. -سلام. شانلی چش شده؟ صدای ضعیفی از پشت تلفن گفت: -بی قرارته؟ بی قرار من؟ اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم. چه بی رحم بودم که رضایت داده بودم به این جدایی. من که می دانستم من و آن دختر جانمان به هم وصل هست. برای چه چنین کرده بودم؟ فقط برای گفتن کلمه ای که می دانستم شایسته ی من هست؟ -خونه؟ -نه، ولی الان می رم خونه سریع. صدای جیغ همم قاطی گریه هایش شد و من حس می کردم قلبم در حال بیرون آمدن از سینه ام هست. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ خدا من را نبخشد که این طور به گریه انداخته بودمش. -بیست دقیقه دیگه جلوی بیمارستانم. و صدای بوق! نیاز به گفتن بود که. من جز خانه و بیمارستان جای دیگر را برای قدم گذاشتن نداشتم. چند دقیقه ای را کنار مهدی ماندم و به زهرا خبر دادم که آن قدر ها هم که فکر می کردم خبر خوشی در راه نیست. باز هم باید گوشه ای بنشینیم و با دعا و نجوا دنبال معجزه ای باشیم. اما سریع از بیمارستان بیرون رفتم و کنار درش ایستادم. دلم برای دیدن شانلی تنگ شده بود. صدای گریه هایش که روح و روان از من گرفته بود. ماشین امیرعلی که جلوی پاهایم ترمز زد اجازه ندادم ثانیه ای بگذرد. در عقب را باز کردم و شانلی را از درون صندلی مخصوصش گرفته بودم. محکم او را به خودم فشردم. محکم تر از هر زمانی دیگر و مطمئن بودم که این بار شانلی هم از این فشردگی بدش نمی آید. دلم برای بوی شیر لباس هایش تنگ شده بود. هنوز کمی نق هایش از گریه هایش مانده بود. -آروم باش عزیزدلم، عشق خاله چرا گریه می کنی؟ چند دقیقه ای که حسابی جبران تمام دلتنگی های دوروزه ام را کردم او را از آغوشم بیرون اوردم. باز هم دماغ و کنار چشم هایش سرخ شده بود که حسابی در سفیدی پوستش تو ذوق می زد. -دیروز سر ظهر بود که مامان گفتن هایش شروع شد. و دیگه برایم مهم نبود چی صدایم می کند. وقتی بزرگ تر که شد خودم یادش می دهم من خاله اش هستم. الان فقط می خواسم کنارم باشد. همان نصف روز هم شده بود تنها امیدم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 در ماشین را بستم و دوباره دخترک را در آغوش گرفتم. آرام شده بود اما نمی خندید. انگار گریه جان از بدنش گرفته بود. -ببخشید دخترم، ببخشید. چانه ام را روی سرش گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم. ماشین به راه افتاد. شاید امروز مهدی را با چشم های باز ندیده بودم اما دوری من و شانلی زود خاتمه پیدا کرده بود. -امیرعلی. -بله. از آیینه ی جلو نگاهی به ما انداخت. -غذا خورده. -اره. المیرا و مامان هم بودن ولی... انگار کار از کار گذشته و خیلی وابسته شده. مهم نبود. خودم تا ابد و یک روز کنارش می ماندم. مانند مادری که زیادی طعمش را حس نکرده بود. موهای طلایی اش را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار زدم و بوسهه ای روی پیشانی اش کاشتم. این دختر تمام زندگی من شده بود و من سوگند می خوردم که هیچ گاه رهایش نکنم. من که سوگند هایم مانند مهدی نبود. او گفته بود می متند و رفته بود. قول عاشقی داده بود و همان اول راه عقب کشیده بود اما من تا ابد می مانمم و نمی گذارم هیچ ا گزندی به او برسد. جلوی خانه ترمز زد. دلم می خواست تا ابد در ماشین بشینم و شانلی را در اغوشم نگه دارم. دلم نمی آمد بگذارم نسیم ملایم هوا کمی از عطر پیراهنش را با خودش ببرد. تمام شانلی برای من بود. امیرعلی به عقب برگشت. نگاهش رو شانلی قفل ماند. انگار او هم خودش را مقصر این بی قراری های شانلی می دانست. تنها چیزی که برایمان مانده بود از یادگاری شیوا هیمن دختر بود که شباهتش بی نهایت شده بود. شده بود تسکین قلب همه. آرام لب زد: -خوابید. نگاهی به او کردم. پلک هایش روی همم افتاده بود و با آن قیافه ی معصومش در رویا فرو رفته بود. انگار اشک حسابی چشم هایش را گرم کرده بود. ای کاش هیچ وقت از اشک زیادی نخوابد. او باید آن قدری می خندید که خواب از چشم هایش فرار کند. او باید جبران تمام خنده های مانده ی مادرش را می کرد. ما که به زیبایی او و مادرش نمی توانستیم بخندیم. -شیرین. سرم را بلند کردم که متوجه ی نگاه امیرعلی به خودم شدم. -می دونم که برات سخته که بهت بگه مامان... برای هممون سخته. -مهم نیست دیگه. مهم فقط حال خوششه. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_456 #رمان_زندگی_شیرین خدا من را نبخشد که این طور به گریه انداخته
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و دوباره بوسه ای روی پیشانی اش کاشتم. امروز به جبران تمام دو روز پش بوسه بارانش می کردم. ونگاه من و امیرعلی دوباره قفل معصومیت چهره اش شد. مگر می شود آدم این قدر دلنشین باشد؟ هم بیداری اش دل می برد و هم خواب بودنش. خوابش قشنگ بود چون می دانستم که رویا می بیند و چند ساعت بعد چشم باز می کند، اما خواب های مهدی برای من کابوس شده بود. شده بود خوابی که سیاهی مطلق در آن بود و من را به خودش می بلعید. پس کی قرار بود بیدار شود و صدای قدم هایش را بشنوم؟ -شبیه شیواست. امیرعلی سکوت کرد و فقط خیره ی دخترکش شد. -شبیه اون می خنده. -شبیه اون نگاه می کنه. -شبیه اون می خوابه. -همون لجباز... ارام لب زدم: -همون قدر هم معصوم. نگاه امیرعلی که به سمت من کشیده شد نگاه از شانلی برداشتم. -خوش حالم که به تو وابسته شد. نمی خوام معصومیتش شبیه شیوا بازیچه ی حرف های دیگران باشه. لبخندی به رویش زدم. او برای بیرون کشیدن شیوا از آن بازی کثیف آدم های بی منطق و مسخره سعی زیادی کرده بود اما نشده بود دیگر. حس لجبازی شیوا اجازه نداد ذره ای تغییر کند. اما شانلی قرار بود از پایه درست شود. می گذاشتم مانند مادرش خندان و شیطون شود اما دیگران را هم بخنداند. بالاخره توانستم خودم را از ماشین جدا کنم. شانلی را خوابیده در آغوشم گرفتم و ارام از ماشین پیاده شدم تا بیدار نشود. اما انگار حسابی گرم خواب شده بود. خم شدم تا در را ببندم.نگاه امیرعلی هنوز روی شانلی بود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_458 #رمان_زندگی_شیرین و دوباره بوسه ای روی پیشانی اش کاشتم. امروز
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -میشه امروز دیرتر بیای؟ سرش را تکان داد. او هم خوب دلتنگی را درک می کرد و می فهمید چه می کشم. لبخندی از روی تشکر زدم و در را بستم. چادرم را بالای سر شانلی نگه داشتم تا آفتاب به چشم هایش نخورد و دخترکم از خواب بیدار نشود. زنگ را فشردم و بعد از چند لحظه در باز شد. با پایم در را باز کردم. هیمن طور که قربان صدقه ی دخترک می رفتم به سمت خانه راه افتادم. وابستگیمان دو طرفه بود و مگر می شد اورا بیشتر نبینم؟ در باز شد و مادر پابرهنه به سمت شانلی آمده بود. دل او هم حسابی برایش تنگ شده بود. پس دیگر وای به حال و روز من. -وای شانلیه؟ سرم را تکان دادم و با صدای آرامی گفتم: -خوابه. چادرم را کنار زدم و مادر هم مشغول قربان صدقه رفتنش شد. از پله ها که باالا رفتیم مادر با سرعت وارد خانه شد. جای خواب شانلی را آماده کرد که شانلی را آرام روی آن خواباندم. می خواستم همین طور گوشه ای بشینم و به او خیره شوم تا چشم هایش باز شود و بتوانم با او بازی کنم. روی تخت نشستم که مادر وارد اتاق شد. باز هم نگاهم را از صورتش نگرفته بودمم. من که عادت داشتم به خیره شدن به چشم های بسته. -چرا این طور نگاهش می کنی؟ -قشنگ خوابیده. -نگات رو می فهمه و بیدار می شه. با قیافه ی در هم رفته سرم را به سمت مادر برگرداندم. پس چرا مهدی متوجه ی نگاهم نمی شد و بیدار نمی شد؟ مگر او هم خواب نبود؟ مادر چادر گلدارش را پوشیده بود و روسری اش را درست می کرد. -کجا می ری؟ -سکینه خانم فردا سفره داره. می رم کمکش کن. چادرش را جمع کرد و میان دست و کمرش نگه داشت. -سفره؟ -آره. شهادت امام جعفره، مثل هر سال داره سفره می گیره. و ناکهان جرقه ای به سرم زد. -تو هم میای؟ -نه. -اگه شانلی بیدار شد دوتایی بیاین، حال و هوات عوض می شه. و اتاق بیرون رفت. او رفت و من یک مرتبه چیزی بر دلم افتاد. من هم می خواستم نذری بدهم. دوست نداشتم سفره یا ختم سوره بگیرم. می دانستم بعد از تمام این سفره ها زن ها بساط غیبت را پهن می کنند. چیزی بیشتر از ثواب آن سفره گناه می کردند. دلم می خواست غذایی بپزم و ببرم بیرون. با دست های خودم هم بپزم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 لبخندی روی لب هایم نشست. یاد خانم بزرگ افتادم. او هم هر سال شهادت امام جعفر (ع) را نذری می داد. می گفت زمان های قدیم و او و آقاجون با هم نذری کرده بودند و بر آورده شده بود. می گفت می خواهد تا آخرین نفسی که دارد این نذر را ادامه بدهد. من و مهدی هم می شدیم مانند او و آقاجون. مهدی که بهوش آمد و هردویمان سوگند می خوردیم تا آخرین نفس این نذر را ادامه بدهیم. "-مهدی پس بیا یه قولی به هم بدیم. -جان. -از این به بعد یه مقدار از در آمدمون رو صرف این کارها کنیم. و برق چشم هایش... -"درآمدمون"... یعنی قبول کردی که من و تو ما بشیم؟" آن روز ها دوباره جلوی چشم هایم جان گرفتند. مگر می شد من و او ما نشویم؟ مگر می شد من به آن پسری که آن قدر قشنگ می خندید نه بگویم؟ سبدی را از درون اشپزخانه بیرون آوردم که همزمان زهرا وارد آشپزخانه شد. لبخندی به رویش زدم و سبد را با سرعت به حیاط بردم. زندایی و خاله و زهرا از اول صبح امده بودند برای کمک. وقتی به زهرا گفته بودم خیلی خوش حال شد، حس خوبی هم ته دل من رشد کرده بود یا معجزه ای رخ می داد و یا... یا قلب مهدی خوش حال می شد. سبد را به دست زندایی دادم و کنارش نشستم تا سبزی ها را پاک کنیم. -شیرین جون آیفونتون زنگ می زنه. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
✍️دقت کردید امارات متحده عربی بعد از آمریکا بیشترین کمک های مالی رو به اسرائیل داشته برای قتل عام کودکان غزه ولی حتی یک هشتگ تحریمی علیه اون و دبی و اقتصادش زده نشده؟ 🔹یه وقت «دبی دبی» گو ها بهشون بر نخوره با پولایی که تو دبی خرج می کنن هزینه کشتار کودکان غزه رو پرداخت می کنن؟ بر نمیخوره ؟ آها خب قبلا مردم بی پناه یمن رو هم می کشتن بهشون بر نمیخوردا فرج زمزمه با شما، جزو زیباترین و قشنگترین لحظات عمرم است. مردی جان در نیایش شبانه ات ما را دعا کن به استواری در ایمان به صبر به دوری از گناه و به یادت و مدت پرداختن. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
جنایتی دیگر از ارتش اسرائیل: صبح امروز تصویری از پیرمرد فلسطینی در کنار سربازان اسرائیلی در سواحل غزه منتشر شد و صفحات وابسته به وزارت جنگ اسرائیل با کلی تبلیغات تصویر این پیرمرد را در کنار سربازان ارتش اسرائیل منتشر کردند و نوشتند ارتش اسرائیل در حال کمک به سالمندان است! بعد از چند ساعت جنازه این پیرمرد پیدا شد که نشان میدهد وی از پشت چند گلوله خورده و شهید شده است ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده اسرای صهیونیست خواستار برکناری نتانیاهو 🔹صدها نفر از خانواده‌های اسرای صهیونیست در بند حماس با سردادن شعارهایی مقابل کنست خواستار برکناری فوری نتانیاهو شدند. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
رژیم صهیونیستی از چاله آسانسور بیمارستان غزه فیلم گرفته و با عنوان تونل حماس منتشر کرده، هدفشونم اینه که به حملاتشون به بیمارستان ها مشروعیت ببخشن! شما سطح دروغگویی و خباثت رو ببین ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
بسم الله الرحمن الرحیم خداوند سبحان فرمود ((و بر ما یارى مؤمنان واجب است)) خداوند متعال راست گفته است. نیروهای مسلح کشورمان با استعانت از خداوند متعال، تنها 24 ساعت پس از دیگری، دسته ای از موشک های بالستیک را به سمت اهداف مختلف دشمن اسرائیلی در اراضی اشغالی فلسطین از جمله اهداف حساس در منطقه ام الرشرش «ایلات» شلیک کردند. عملیات نظامی توسط نیروهای مسلح ما با هواپیماهای بدون سرنشین بر روی همان اهداف انجام شد. به عنوان بخشی از عملیات نظامی خود علیه دشمن اسرائیل، نیروهای مسلح تأیید می‌کنند که تمام اقدامات عملی را برای اجرای دستورالعمل‌های صادر شده در مورد برخورد مناسب با هر کشتی اسرائیلی در دریای سرخ آغاز کرده‌اند. نیروهای مسلح از همان لحظه اعلام این بیانیه هیچ کشتی اسرائیلی را در دریای سرخ یا هر جایی که بتوانیم هدف قرار دهند دریغ نخواهند کرد و خداوند بر آنچه ما می گوییم گواه است. تا زمانی که تجاوزات اسرائیل به برادران دلیر ما در غزه متوقف نشود، عملیات نیروهای مسلح یمن علیه دشمن اسرائیل متوقف نخواهد شد. پیروزی فقط از جانب خداست صنعا 30 ربیع الاخر 1445 ق مربوط به 14 نوامبر 2023 میلادی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 جو بایدن رئیس جمهور آمریکا در حین سوار شدن به هواپیما در لهستان سکته مغزی کرد و از پله‌های هواپیما سقوط کرد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 رصد یک کشتی نیروی دریایی آمریکا توسط یمنی‌ها 🔹 هشدار نیروهای مسلح یمن: جایی برای فرار نیست ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574