کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_480 #رمان_زندگی_شیرین اما مهدی که تنها نبود. او که در بیداری کلی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_481
#رمان_زندگی_شیرین
پاهایش را بالا برد و آمد درست وسط شکمم نشست. مشت های کوچکش را به شکمم می کوبید و می خندید.
من و او با هم می خندیدیم، فقط به عنوان یک خاله و خواهرزاده.
-شیرین... شیرین.
نیم خیر شدم که در باز شد. مادر وارد اتاق شد.
-امیرعلی اومد بچه رو ببر.
-امیرعلی...
نمی خواستم ببینمش. حس خجالت سر تا پای وجودم را گرفت
و شاید هم شرمندگی بود، هر چه که بود سخت آزارم می داد.
نمی خواستم او را ببینم. اصلا همین دیدن ها بود که این افکار مسخره را در ذهن آن ها می پرواند.
من و امیرعلی که قصدی نداشتیم اما آن ها قصد هایی برای خودشان تعبیر می کردند.
می ترسیدم از امیرعلی، شیوا می گفت که وقتی عصبی شود دیگر هیچ کس جلو دارش نیست. می ترسیدم که یک مرتبه این حرف های مسخره به گوشش برسد، می رسیدم از شنیدنش، آن وقت اگر خیال می کردم من هم...
سرم را تکان دادم. یقین داشتم که امیرعلی می داند من با آن ها هم فکر نیستم. من مطمئن بودم که امیرعلی...
او که مانند این آدم ها بی منطق نبود.
اما...
دل خودم بی منطق شده بود. انگار خودم را مقصر می دانستم برای تمام آن حرف ها. خیال می کردم که مهدی و شیوا از دستم دلخور هستند.
مادر می خواست از اتاق خارج شود.
-مامان.
-بله.
-صبر کنید.
از جایم بلند شدم. لباس شانلی را مراتب کردم. هنوز لباس بیرونی تنش بود.
دستی هم به موهایش کشیدم و در اغوش گرفتمش. به سمت مادر رفتم.
-من حالم خوش نیست، شما ببرینش.
-وا دختر دیوونه شدید.
-مامان، لطفا.
-اگه خودت نبری پسره فکر می کنی چیزی شده؟
-مگه نشده؟
مادر سرزنشگر نگاهمم کرد. او که نمی دانست من هنوز هم در برابر حرف دوست هایش مقاوم نشده ام.
او که من را نمی تواسنت درک کند.
-مامان ببرینش.
شانلی را به سمت مادر گرفتم که مادر نفس کلافه ای کشید و به اجبار در آغوش گرفت.
-آخه دختره مگه مردم دروغ...
همین طور که زیر لب حرف می زد از اتاق خارح شد. من هم در را بستم و چشم هایم را بستم. دیوانگی بود که من عذاب وجدان داشتم برای حرف های آن ها؟
من خیلی وقت بود که تن داده بودم به بازی سخت دیوانگی.
ادامه دارد...
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_482
#رمان_زندگی_شیرین
نه تنها آن شب امیرعلی را ندیدم. فردا هم که شانلی را آورد مادر را راهی کردم برای گرفتنش.
و فردا شبش، این طور خیالم راحت تر بود. تنها چیزی که ممکن بود کمی حرف های آن ها را تایید کند فقط شانلی بود که جان را هم می دادم نمی توانستم از او بگدرم.
زورم فقط به همین دیدار های پنج دقیقه ای ام با امیرعلی افتاد که می خواستم از بین ببرمشان.
چند روزی گذشت، چند روزی که مادر شب و روز به جانم غر می زد و می گفت کاری نکننم که امیرعلی بفهمد. اما نمی توانستم.
یقین داشتم اگر جای شیوا زن دیگری برای امیرعلی بود خودش مجبورم می کرد برای عملی کردن آن حرف.
اما باز هم من و پدر مخالفت می کردیم و همه چیز به خوبی می گذشت.
آیفون به صدا در آمد. دوباره وقت رفتن دختر کوچولویی بود که هر چه می گذشت وروجک تر می شد.
بعد از مرتب کردن لباس هایش در آغوشش گرفتم و از جایم بلند شدم.
-مامان.... مامان...
نگاهی به اتاق خوابش کردم، نه آن جا بود و نه در آشپزخانه. او که تا نیم ساعت پیش مشغول تلویزیون دیدن بود. وقت رفتن هم چیزی نگفته بود!
از خانه بیرون رفتم و نگاهی به اطراف کردم. آن جا هم نبود و خبری از دمپایی های آبی اش نبود.
صبح تهدید کرده بود که می رود تا مجبور شوم خودم شانلی را به امیرعلی بدهم.
نفس کلافه ای کشیدم، ای کاش مادر درکم می کرد که رو به رو شدن با امیرعلی چقدر برایم سخت هست.
خودشان این سختی را آافریده بودند و حالا می خواستند خیلی راحت و بی توجه به آن امیرعلی را ببینم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_481 #رمان_زندگی_شیرین پاهایش را بالا برد و آمد درست وسط شکمم نشس
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_483
#رمان_زندگی_شیرین
به اجبار به داخل خانه آمدم که دوباره زنگ آیفون به صدا در آمد.
انگشتم را روی کلید فشردم که در باز شد. مانتویم را پوشیدم و شالی روی سرم انداختم. گار هایم را ارام انجام می دادم بلکه معجزه ای شود و مادر بیاید.
دلم نمی خواست چشم هایم به چشم های امیرعلی بیفتد، دیوانگی بود که من خجالت می کشیدم بابت حرف های بی منطق همسایه ها.
نمی خواستم حتی همان همسایه ها هم امیرعلی را وقت جرف زدن با من ببیند.
حرفشان اهمیت نداشت ولی...
ولی کلمات دل می سوزاندند دیگر.
شانلی را دوباره در آ؛وش گرفتم و از خانه بیرون رفتم. وارد حیاط شده بود و به دیوار تکیه داده بود. سرش پایین بود و همین طور با پاهایش روی زمین ضرب می گرفت.
-بابا....
با صدای شانلی سرش را بلند کرد. لبخندی به روی شانلی زد ولی...
با دیدن من لبخندش محو شد. زیر لب سلامی کردم و به سمتش رفتم.
جوابش را نشیدنم. آن قدر با عجله فدم بر می داشتم که فقط صدای دمپایی های خودم را می شنیدم.
-بابا...
شانلی را به سمتش گرفتم که از آغوشم گرفت.
بدون حرف یا مکثی با اجازه ای گفتم و به سمت خانه رفتم.
قدم اول را برداشتم و منتظر بودم تا او هم برود اما نرفت.
قدم دوم...
قدم سوم...
اگر فکر می کرد که از دستش دلخورم چی؟
به قول مادر او که چیزی نمی داند، معلوم نیست چه دلیل هایی برای رفتارم در ذهن خودش می سازد.
اصلا او که گناهی نداشت این طور رفتار می کردم. نمی توانستم رابطه ی خواهرانه و برادرانه ی خودم و او را قربانی حرف های مردم بکنم که.
به سمتش برگشتم. نگاهش همین طور خیره به من بود. بدون عکس العمل.
نمی توانستم حالش را بفهمم، انگار خنثی بود، شاید هم سوالی.... نمی دانم. من که هیچ وقت نمی توانستم احساسات او را بخوانم.
-می گم....
چه می گفتم.
شده ببودم مانند دختر دبیرستانی که همه کار هایش یک هویی و از روی بی عقلی بود، دختری که...
-بفرمایید خونه.
و باز هم نگاهم کرد و چیزی نگفت.
انگار منتظر توضیحی بود. و منن حتی نمی توانستم خودم هم به دلیلم فکر کنم.
-خب...
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_484
#رمان_زندگی_شیرین
حتما امیرعلی فکر می کرد که دیوانه شده بودم. نه به آن نیامدن هایم و آن عجله امم، نه به این که معلوم نبود چه می خواهم بگویم.
فقط می خواستم یک چیزی باشد تا گرمایم را نشان بدهد و امیر علی بفهمد من هنوز هم با او مثل قبل هستم. اما هم امیرعلی زرنگ تر از این حرف ها بود و هم من دست و پاچلفتی تر.
بهتر بود بیخیال شوم. دیگر او که فهمیده بود اتفاقی افتاده است، می ترسیدم بیشتر گند بزنم و مجبور شوم به گفتن اتفاق.
سرم را بلند کردم و عاجز نگاهش کردم. نمی فهمیدم چه از او می خواستم اما او باید می فهمید که چطور کمکم کند، او باید می شنید حرف های مردم و به من می گفت که تماما مضخرف هست.
زیر لب خداحافظی گفت و رفت.
و من نفهمیدم حسش چه بود.
در را بست و من همان طور وسط حیاط مانده بودم.
و فقط دعا می کردم که از رفتار هایم ناراحت نشود، یا نخواهد دلیلش را از کسی بپرسد و بفهمد چه ها شنیده ام.
به سمت خانه حرکت کردم. آن قدری جان نداشتم که پایم را روی زمین می کشیدم و صدایش می رفت روی عصابم.
وارد خانه شدم و روی مبل نشستم.
نیم ساعتی همان طور نشستم و فکر کردم، به خودم و به شیوا و به مهدی و... امیرعلی.
هر چه فکر می کردم یک دلیل هم پیدا نمی شد برای آن که آن ها این طور فرضیه به هم ببافند، انگار فقط می گفتند تا من را دیوانه کنند.
بعد از شنیدن این همه حرف از آن ها هیچ چیز به اندازه ی این دلم را به درد نیاورده بود.
از این که آن ها مهدی و عشق من را به او نمی یددند.
بالاخره مادر آمد. همین طور که چادر گل دارش را از روی سرش بر می داشت نفس زنان زنان به سمتم آمد.
-شانلی رفت دخترم؟
-چرا رفتین مامان؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_483 #رمان_زندگی_شیرین به اجبار به داخل خانه آمدم که دوباره زنگ آی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_485
#رمان_زندگی_شیرین
-رفته بودم یه خبری از معصومه خانم بگیرم، عروسش که باردار بود، انگاری سقط کرد بنده خدا، عروسش رو یادته دیگه؟
و من هیچ چیز و هیچ کس جز مهدی و صدای خنده های او یادم نمانده بود.
-طفلک بعد از چند سال و کلی دوا و درمون حامله شد، آخرش هم که این، راست می گن اگه قسمت نباشه نمیشه دیگه.
-مامان!
-جانم.
-میشه دیگه وقت گرفتن یا دادن شانلی نرید؟
-وا، دختر امیر علی مگه می خواد بخورتت؟
-امیرعلی نه، ولی حرف های مردم آره.
-مگه حرفشون بیراه.
نفس کلافه ای کشیدم و از جایم بلند شدم. حرف های مادر جز تایید آن حرف ها نبود و فقط بیشتر عصابم را خرد می کرد.
او را دیگر نمی فهمیدم، او که شیوا دخترش بود چرا؟
به سمت اتاقم رفت که صدایش را بلند کرد.
-فردا شب خونه ی مادر اممیرعلی دعوتیم ها.
همین فقط مانده بود.
موهایمرا از جلوی صورتم کنار زدم و وارد اتاق شدم.
شاید آن قدر ها هم با مهمانی رفتن مشکلی نداشتم، آن جا که مردم بی منطق نبودند تا حرف بزنند و برای خودشان قصه ببافند.
وللی امیرعلی.... ای کاش خود او فردا نباشد.
بهتر بود یکم با مریم حرف بزنم.
آن قدر درگیر بچه هایش بود که دلم نمی آمد چیزی از این اوضاع به او بگویم، اما ذهنم را که منحرف می کرد.
فردا که هم که امیرعلی آمد دلم می خواست خودم برای گرفتن شانلی بروم، اما آن قدری دیروز ضایع بازی در آورده بودم که حجالت می کشیدم.
و می ترسیدم این بار دیگر دلیلش را بخواهد. از جواب دادنش هراس داشتم.
و باز هم مادر را مجبور به راهی کردم. شاید مدتی که بگذرد کمی دلم آرام بگیرد و بتوانم به دیدنش بروم.
ان شب هم به اجبار آماده شدم. به مادر گفته بودم نمی آیم و قبول نکرد، می دانستم که اصرار بیشترم هم بی خود هست.
آن قدری توی لباس پوشیدن ممکث کرده بودم تا زمان برود که حتی صدای پدر هم در آمده بود.
بالاخره راهی خانه ی آن ها شدیم.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_486
#رمان_زندگی_شیرین
تنها راهی که می توانستم کمی ذهنم را از حرف های دیگران و بدی این مهمانی دور کنم فقط فکر بیشتر دیدن شانلی بود، فکر ساعت ها بیشتر ماندن کنار آن دختری که بدجور من را به خودش وابسته کرده بود و راهی برای رهایی از این وابستگی هم نبود.
بعد از سلام و علیک با خانواده ی امیرعلی وارد خانه شدیم. خودش را ندیده بودم.
نه او بود و نه شانلی!
از نبود امیرعلی خوش حال بودم، خجالتی که از دیدنش می کشیدم گریبانم را گرفته بود. خودمهم می دانستم که میان آن شایعات من نقشی نداشتم اما باز هم حس خجالت بود و عذاب وجدان!
روی مبل تک نفره ای نشستم.
ناخود آگاه یاد اولین شبی افتادم که خانواده ی مهدی ما را دعوت کرده بودند. دست خودم نبود. منتظر فرصتی بودم تا یاد مهدی و خاطراتش بیفتم.
حتی سیب خوردنی هم من را یاد او می انداخت. و من نفهمیدم کی این پسر تمام روح و روان من را تصاحب کرد.
نفس کلافه ای کشیدم و سعی کردم از فکر بیرون بیایم.
خودم هم خسته شده بودم از این همه فکر و خیال و مرور خاطرات. یقین داشتم اگر شانلی نبود دچار افسردگی می شدم.
مهدی می دانست که من بی او نمی توانستم و باز هم خوابیده بود!
-شیرین جون چه خبر؟
سرم را بلند کردم و نگاهی به المیرا انداختم. لبخند مهربانی به روی من زد و همین طور مشغول شیر دادن بچهه ی کوچکش بود.
-سلامتی.
-اقا مهدی اوضاعشون چطوره؟
-فقط بععضی وقت ها دستش رو تکون می ده، ولی دکتر ها می گن وضعیتش مثل سابقه.
-عزیزم.
و من بیزار شده بودم از این حس ترحم که اطرافم پر شده بود. این حسی که هم ضعف من را نشان می داد و هم بی وفایی مهدی را.
نه.... مهدی که بی وفا نبود!
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_485 #رمان_زندگی_شیرین -رفته بودم یه خبری از معصومه خانم بگیرم، عر
༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_487
#رمان_زندگی_شیرین
لبخند تلخی زدم. کار این روز هایم شده بودد گلایه کرن از مهدی، اما مگر من طاقت داشتم به او از گلی نازک تر بگویم؟
لحظه ای طول نمی کشید که دوباره خودم را سرزنش می کردم.
-خودت...
با صدای زنگ آیفون المیرا حرفش را خورد.
شیشه ی شیر را از دهان بچه اش برداشتت و بچه را به دست مادرش داد.
از روی مبل بادمجانی رنگشان بلند شد و به سمت آیفون رفت.
-داداشه.
از چشم هایم آه بلند می شد برای آمدن امیرعلی، ولی لب هایم لبخند می زد برای شانلی خودم.
بین دوراهی احساسات بدی گیر افتاده بودم. بین این که نمی دانستم باید از ته دل بخندم، یا اشک بریزم.
ترجیح دادم این حس بد را در دلم مخفی نگه دارم. هراس داشتم از این که امیرعلی بویی از آن حرف ها ببرد. اگر او بفهمد و برای خواباندن شایعه ها شانلی را دیگر پیش من نیاورد.
آن وقت دیگر چیزی از من نمی ماند که. آن وقت این دوراهی تبدیل می شود به یک راهی که پر از سیاهی و تلخیست.
در خانه که باز شد از جایم بلند شدم. سعی کردم نگاهم به سمت امیرعلی بر نگردد تا جنگی که با خودم به پا کرده بودم شکست بخورد و سد مقاومتم بشکند.
نگاهم فقط به شانلی بود.
چشم های دخترکم باز هم گرد شد.
دست های تپلوی کوچکش را به صورت پدرش کوبید.
-بابا... بابا...
پدرش وسط حال و احوال با بقیه دست شانلی را از صورتش برداشت که شانلی لجباز تر از قبل با دست دیگر به صورت پددرش کووبید.
آن قدر صورت پدرش را زد که امیرعلی مجبور شد بیخیال حال و احوال شود و تمام حواسش را به شانلی بدهد.
-جانم بابا.
شانلی اشاره ای به به من کرد دو زیر لب گفت:
-ماما...
و با لحن با مزه و پر از تعجبش همه زدیم زیر خنده.
به اجبار جلو رفتم. دلم نمی آمد وقتی این طور دلبری می کرد او را در آغوش خودم نفشارم.
نگاه سنگین امیرعلی را روی خودم جس می کردم اما توجهی نکردم. تمام حس هایم را جمع کرده بودم تا حواسم پرت نشود و سرم ذره ای هم نچرخد.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_488
#رمان_زندگی_شیرین
دستم را برای گرفتن شانلی دراز کردم که خود شانلی در آغوشم پرید.
-سلام.
خودم را مشغول نوازش کردن شانلی کردم و آرام زیر لب سلامی دادم.
نه می توانستم بی تفاوت باشم و مانند قبل رفتار کنم، نه دلم می خواست دیکران متوجه ی این سردی شوند.
امیرعلی که زرنگ تر از این حرف ها بود، یقین داشتم که می داسنت اتفاقی افتاده است، اما همین که مردانگی به خرج می داد و نمی پرسید کافی بود. او اگر می دانست که دیگر چیزی از من نمی ماند.
آبی می شدم و در زمین فرو می ریختم.
و چیزی بدتر از این نبود که برای حرف ها و کار های دیگران من عذاب می کشیدم.
-شیرین جون این قدر نیومدی خونه ی ما که شانلی هم از اومدنت تعجب کرد.
المیرا حرفش را زد و لپ های شانلی را کشید که قیافه اش جمع شد.
چشم های قرمزش نشان می دادند که حسابی خواب بود که بیدارش کردند. وقت هایی هم که از خواب بیدارش می کردند تا چند ساعت اخم هایش در هم بود و در اغوشم بدون شیطنتی می نشست.
اما بعد از آن باز هم می شد همان وروجکی که اگر جلویش را نمی گرفتیم تمام خانه را خراب می کرد.
همین طور که موهای پف کرده اش را مرتب می کردم روی مبل نشستم. خودم را با شانلی سرگرم کرده بودم اما تمام گوش و حواسم پیش بقیه بود.
می خواستم واکنش امیرعلی را بفهمم. می خواستم بدانم حس کنجکاوی اش را چطور تخلیه می کند.
-داداش برو لباست رو عوض کن بیا یه چایی بخور.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_489 و صدایی از امیرعلی نیامد. فقط زیر چشمی دیدمش که به سمت اتاق ر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_490
#رمان_زندگی_شیرین
خنده های دیگران را که می دید بیشتر ذوق می کرد و دوباره به کارش ادامه می داد.
شده بود سوگلی مجلس و تمام نگاه ها و حرف ها به سمت او بود. اما یقین داشتم که ارزو داشت مادرش در کنارش باشد اما این طور محبوب نباشد، دقیقا مانند فرزند المیرا که در آغوشش آرام گرفته بود.
تمام دانه های برنج اطرافش را گرفته بود.
آرام قاشق را از دستش کشیدم و بشقابش را عقب تر کشیدم.
-نگاه کن چی کار کردی وروجک.
دستش را به سمت بشقابش دراز کرد اما به اون نرسید.
نگاهی به پدرش انداخت و اشاره ای به بشقابش کرد.
-نه بابا، کار درستی نیست.
-ای بابا چرا این قدر به بچم سخت می گیرین، بذارین خوش حال بشه.
همین طور که سعی می کردم دانه های برنج را از روی فرش جمع کنم گفتم:
-نه، درست نیست این طور برکت خدا حروم بشه.
دانه ها را گوشه ی سفره ریختم. قیافه ی شانلی در هم رفته بود. توقع داشت پدرش با او موافقت کند اما امیرعلی هم نگذاشته بود و حسابی در هم رفته بود.
خودم قاشقش را پر از غذا کردم و به سمت دهانش بردم. همین طور که لب هایش آویزان شده بود قاشقش را خورد.
-چقدر هم مادر بودن به شیرین جون میاد.
دستم وسط راه متوقف شد. من فعلا که فقط خاله ای بودم که سعی می کردم تمام مهر خاله ای را به پای شانلی بریزم.
فقط یک خاله.
قاشق را جلو بردم و در دهان شانلی گذاشتم.
-حالا که تقریبا همه هم شام رو خوردیم، می خواستم یه چیزی بگم، با اجازه ی اقا محمد.
-صاحب اختیارین.
-عه خانم، بذارین بعد از شام.
-طاقت ندارم، به خدا وقتی این بچه رو می بینم.
و مادر امیرعلی بغض کرد.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_491
#رمان_زنده_شیرین
المیرا دستش را نوازش وار پشت مادرش کشید و ارام زیر گوشش حرف زد تا آرام شود.
طولی نکشید که صدای گریه های ارام مادر هم شروع شد.
شیوا رفته بود اما یادش همیشه و همه جا همراهمان بود و این طور بغض را در گلوی همه می نشاند.
او باعث ارتباط این خانواده ها شده بود و حالا خودش رفته بود. خیلی زود هم رفته بود!
مادر و مادر امیرعلی را بلند کردند و روی مبل نشاندن تا آرام بگیرند.
شانلی هم تمام وقت با چشم های گرد شده به آن ها چشم دوخته بود. یک مرتبه آن جو پر از خنده به یک ماتم کده تبدیل شده بود.
آن همه صدای خنده و شوری که شانلی به وجود آورده بود با یاد مادرش پر کشیده بود.
هیچ وقت هیچ کس نمی توانستند رفتن آن دختر سر حال و پر انرژی را باور کند. شبیه یک کابوس همیشگی بود.
با کمک هم دیگه سفره ی شام را جمع کردیم. و انگار حرف پدر امیرعلی عملی شد و حرف مادرش افتاده بود برای بعد از شام.
آبی به صورت شانلی زدم و صورت چربش را حسابی شستم که صدای خنده اش بلند شد. دستش را زیر شیر آب برد و بالا و پایین کرد.
عاشق اب بازی بود.
آب را بستم که دستش را همین طور تکان می داد.
موهای خیس شده اش را هم کنار زدم و به سمت بقیه رفتم.
-بابا... بابا...
اشاره ای به امیرعلی کرد. همان جا خم شدم و شانلی را روی زمین گذاشتم. با آن پاهای تپلو و پوشک باد کرده اش چهار دست و پا به سمت امیرعلی رفت و گرم در آغوش پدرش جا گرفت.
من هم دیگر جرئت نکردم به او نگاه کنم. می دانستم چرخیدن نگاهم به سمت او یعنی دیدن امیرعلی و باز هم خجالت کشیدن های من.
کنار مامان روی مبل نشستم. چشم هایش سرخ شده بود.
من هم دلم پر بود، اما دیگر اشکی برای باریدن نمانده بود. چشمه ی اشکم خشک شده بود و انگار ته مانده اش را گذاشته بود برای وقت هایی که زیادی دلم تنگ می شد.
مادر امیرعلی همین طور که دستمالش
-حب این بچه هم دلش مادر می خواد هم پدر.
-خدا مادرش رو بیامرزه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_490 #رمان_زندگی_شیرین خنده های دیگران را که می دید بیشتر ذوق می
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_492
#رمان_زندگی_شیرین
زیر لب مشغول خواندن فاتحهه برای شیوا شدم. تنها کاری که برای خواهرکم از دستم بر می آمد همین فاتحه ای بود که زیر لب زمزمه می کردم. تنها راهی که دلم آرام می گرفت، همین بود که می دانستم اگر از من دور هست شاد هست.
-آره، خدا شیوا رو بیامرزه، هیچ کس نمی تونه جای اون رو توی خونه ی امیرعلی بگیره.ما هم همه ی دغدغه امون فقط همین بچه ست.
-مامان چه دغدغه ای؟ فکر نمی کنم شانلی فعلا کاستی توی زندگیش داشته باشه.
لجن امیرعلی معلوم بود مانند من از حرف های مادر گیج شده است.
-عزیزدلم، می دونم تو تموم سعیت رو برای این بچه می کنی، ولی این بچه بیشتر از همه چیز یه مادر می خواد. این دیگه دست تو نیست که.
با این حرفش حس دلخوری بیشتر بر جانم نشست. خیال می کردم دارم تمام تلاشم را برای شانلی می کنم اما انگار تلاشم کافی نبود.
انگار باز هم کم می گذاشتم که مادرش این را می گفت.
-خب... خب من دارم تموم سعیم رو می کنم که شانلی کمبودی رو احساس نکنه.
-نه شیرین جون، فکر می کنم منظور مامانم رو بد متوجه شدین. وگرنه شما این قدر به این بچه محبت می کنین که یه مادر هم به بچه اش نمی کنه؛ ما همه ی این ها رو می دونیم، اصلا از وابستگی شانلی معلومه.
و نگاهش را به سمت مادرش دوخت و ابروهایش را بالا انداخت.
-آره خدایی، بچه ها میرن سمت جایی که محبت بیشتره. شانلی هم ماشالله خیلی دوست داره، برای همینه که دارم می گم.
و من باز هم نفهمیدم معنی حرف هایشان را. نیم ساعتی بود که هیمن طور کلمه به هم می بافتن و از کمبود شانلی حرف می زدند.
اما هر چیزی هم می گفتیم منظورشان انگار چیز دیگری بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_492 #رمان_زندگی_شیرین زیر لب مشغول خواندن فاتحهه برای شیوا شدم. ت
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_493
#رمان_زندگی_شیرین
من که دیگر عقلم به جایی قد نمی داد. حتی پدر هم با تعجب به آن ها خیره شده بود و انگار او هم نمی فهمید.
-مامان می شه واضح تر حرف بزنی.
و این هم امیرعلی که انگار گیج تر از من شده بود.
-ما می گیم، این بچه شیرین رو هم جای مادرش دوست داره، شیرین جون هم می تونه براش خوب مادری بکنه.
-خب.
-خب که داداش من، هم تو تنهایی، هم شیرین جون. مامان می خواد بگه که... یعنی.... ای بابا مامان خودت بگو.
-می گم با اجازه ی آقا محمد و سهیلا جون... اسمش رو که نمیشه خواستگاری گذاشت، ولی بشه بیایم یه حرفی بزنیم، یه وصلتی بین شیرین جون و امی...
-مامان!
با فریاد امیرعلی تمام سالن تا دقایقی در سکوت مطلق فرو رفته بود.
و من فقط صدای نفس های خودم را می شنیدم که به شدت سینه هایم را بالا و پایین می کردم.
من خیال می کردم آن ها فقط قصه هیای بود که همسایه های همیشه بیکار ما ساخته بودند اما این قصه سر درازی داشت.
و باز سنگی سر گلویم جا خوش کرد.
چطور می توانستند روزی با چدر در مورد شیوا حرف بزنند و حالا به هیمن راحتی بخواهند این کلمات را به زبان بیاورند.
آن ها از صورت معصوم شانلی که شباهت بی نظیری به مادرش داشت خجالت نمی کشیدند؟ آن ها وجدانی نداشتند تا عذابشان بدهد؟
پس چرا وجدان من این طور بی جهت به جانم می افتاد و برای کار نکرده من را باز خواست می کرد؟
بالاخره پدر امیرعلی در آن سکوت سنگین جرئت پیدا کرد تا حرفی بزند.
-امیرعلی، پسرم از هر طرف نگاه کنی این قضیه هم به نفع اون بچه ست و هم به نفع خودت و شیرین خانم.
گدازه های درون کوه، کم کم روی هم جمع می شوند، کم کم از اعماق زمین بالا می آیند، کم کم می شوند ماده ی مذاب سوزاننده، و این کم کم ها جایی لبریز می شوند.
و این کوه آتش فشان به جایی می رسد که دیگر توان تحمل هیچ گدازه ای را ندارد و یک مرتبه منفجر می شود و من حس انفحار را در از درون قلبم احساس می کردم.
-پا گذاشتن من توی خونه ای که یک روز تمومش برای خواهرم بود کجاش به نفع منه؟
#part_494
#رمان_زندگی_شیرین
و دست هایم روی دسته ی مبل می لرزید. حس می کردم صورتم را درون کوره ی آتشی انداخته بودند و در حال سوختن بود.
آن آتش فشان درونم بدجور در حال فوران بود و باید خودش را خالی می کرد، اما دهانه های کوه وجودم هنوز آن قدر ها هم برای این حجم از آتش بزرگ نشده بودند.
-خدا بیامرزه خواهرت رو، یادش همیشه با ما هست و خواهد بود. اما با رفتن تو هم تو از این تنهایی در میای هم داداش من، بد می گیم سهیلا خانم؟
-نمی دونم والا.
چشم های پر از اشکم گرد شد و مات و مبهوت به مادر نگاه کردم. نمی دانست؟
آن ها داشتند در مورد شوهر دختر خخودش حرف می زدند و او نمی دانست؟
او از عشق من به مهدی خبر داشت و او می دانست که عاشقانه های امیرعلی و شیوا چقدر افسانه ای بود و باز هم می گفت نمی دانم؟
چرا این قدر این روز ها بعضی از ارززش ها نادیده گرفته می شد.
-من حس می کنم این بحث دیگه ادامه پیدا نکنه بهتره.
چانه هایم از هجوم این بغض می لرزید. و من ازز پدر هم توقع دیگری داشتم، من می خواستتم پدر بلند شود، خشمگین شود و بر سر همه ی آن ها فریاد بزند که هنوز سال دخترش را هم ندادند، که می خواهند دختر دیگرش را به عقد دامادش در بیاورند، به هر بهانه ای هم مهم نبود.
-آقا محمد، شما خودتون عاقل تر از همه ی ما هستین. یه دختر و پسر مجرد هستند، ماشالله هردوشون هم از خوبی کم ندارند، حیف نیست...
-نه مادر من حیف نیست، تمومش کنید.
و من چقدر نیاز داشتم به این فریاد امیرعلی. چقدر دلم ارام می گرفت وقتی می دیدم در این جمع یکی هم مانند من فکر می کند و می فهمدد زشتی این ماجرا را.
-امیرعلی مادر، اصلا خودت و شیرین خانم هیچی، این بچه تا کی می خواد از این خونه به اون خونه بشه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_493 #رمان_زندگی_شیرین من که دیگر عقلم به جایی قد نمی داد. حتی پدر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_495
#رمان_زندگی_شیرین
نتوانستم بیشتر از این حرف هایشان را بشنوم. از جایم بلند شدم.
تمام بدنم می لرزید و آن آش درونم هر لحظه بیشتر من را می سوزاند.
تمام نگاه ها به سمت منی کشیده شده بود که گلویم از هجوم این سنگ لعنتی باد کرده بود و چشم هایم همه را در پشت پرده ی اشک می دید.
-واسه... شانلی...
نفس عمیقی کشدیم تا کلمات فرصتی پیدا کنند از سد بغضم بیرون بیایند.
-شانلی حاضره... این خونه و... اون خونه بشه... ولی...
و دست های لرزانم خودم را نشان گرفت. لب هایم را باز کردم تا حرفی بزنم اما انگار صدایی از حنجره ام بیرون نیامد.
لب هایم تکان خورد و مغزم فرمان داد به حرف زدن اما این بار هم زور بغض بیشتر بود. این بار هم بغض نگذاشت که من آن کلمات را به زبان بیاورم و تنها چیزی که نسیبم شد سرعت بیشتر قطرات اشکم بود.
المیرا از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
آن دختر مهربانی که همیشه شیوا را برای بد بودن با او سرزنش می کردم حالا برای من تبدیل شده بود به یک موجود نفرت انگیز.
حالا به خواهرکم حق می دادم که چرا از این دختر بدش می آمد.
دستش را روی شانه ام گذاشت و آن را فشرد.
-عزیزم اروم باش، می فهمم که داغ خواهرت خیلی برات سخته. ولی به فکر شانلی هم باش، اون بهت...
-المیرا!
-جانم داداش.
-دختر من رو بهونه ی قصه بافی های خودتون نکنید.
-مگه دروغ می گم؟
-آره.
و با لجن محکم و کوبیده ی امیرعلی المیرا نفس کلافه ای کشید و دیگر ادامه نداد.
خواستم دستش را از روی شانه ام بردارم و به سمت در قدم بردارم که یک مرتبه صدای گریه های شانلی بلند شد.
دستی به چشم هایم کشیدم و اشک جمع شده در آن را خالی کردم. خیره شدم به دخترکم که دستش را به سمت من دراز کرده بود و با صدای بلند گریه می کرد.
گریه هایش مانند جیغی بود که تمام خانه را گرفت.
-شیرین نگاه کن گریه کردی بچه هم ترسیده.
مادر واقعا توقع داشت که من اشک نریزم و همین طور نگاهشان کنم تا هر چه دلشان خواست به زبان بیاورند؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_495 #رمان_زندگی_شیرین نتوانستم بیشتر از این حرف هایشان را بشنوم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_496
#رمان_زندگی_شیرین
واقعا او چنین خواسته ای از من داشت؟
امیرعلی از جایش بلند شد. دستی به صورتش کشید اما شانلی همین طور اشک می ریخت و دستش را به سممت من دراز کرده بود.
شانلی تنها امید زندگی این روز هایم شد.
وقتی او را این طور می دیدم خیال می کردم قلبم در حال آتش گرفتن بود.
حلو رفتم و شانلی را از آغوش امیرعلی گرفتم. او را محکم به خودم فشردم که صدای جیغ کشیدن هایش تمام شد و این بار ارام آرام اشک می ریخت.
-چیزی نیست عزیزم.
-ماما... ماما...
پشتش را نوازش کردم و کمی تکانش دادم تا آرام بگیرد.
خودم هم مانند ابر بهار در حال اشک ریختن بودم و چطور می توانستم او را آرام کنم.
-نگاه کن، شیرین جون حتی بهت می گه ماما.
و این مادر گفتن های شانلی داستانی شده بود که انتهایش پیدا نبود، شده بود طنابی که هر چند وقت یک بار ماجرای نامروبط را به هم ربط می داد.
-خودتون گفتین بچه است و از سرش می افته.
-بچه است، اما محبت رو که حس می کنه.
و صدای پوزخند امیرعلی بلند شد.
-واقعا این حرف ها از شما بعیده.
-چرا پسرم؟ خواستگاری کردن کجاش بعیده؟
-دقیقا، اصلا چی بهتر از این که تو و شیرین جون با....
و امیرعلی یک باره مانند بمبی منفجر شد.
-یک کلمه دیگه نشنوم!
با فریاد امیرعلی از ترس یک قدم به عقب برداشتم. و دوباره صدای جیغ های شانلی بلند شد.
سرش را از روی شانه ام برداشتم و نگاهی به او انداختم که از شدت جیغ و گریه سرخ شده بود.
دستش را محکم دور گردنم قفل کرد و همین طور اشک می ریخت.
-هیس... گریه نکن.
نگاهی به بقیه انداختم که دیگر جرئت نکرده بودند بعد از فریاد امیرعلی حرفی بزنند.
ادامه دارد...
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_497
#رمان_زندگی_شیرین
-بابا... ماما...
و این بار دستش را به سمت امیرعلی دراز کرده بد. انگار دلش می خواست در آغوش هر دویمان آرام بگیرد.
دخترکم ترسیده بود از اشک های من و از فریاد های پدرش.
امیرعلی با عصابی داغون و با صورتی که سرخ شده بود شانلی را از آغوشم گرفته بود. انگار آن قدر کلافه بود که حوصله ی صصدای گریه های شانلی را هم نداشت.
اما تحمل می کرد. مانند منی که تحمل می کردم و می خواستیم به همه بفهمانیم جدا از هم، هم می توایم از شانلی محافظت کنیم.
-بهتره ما هم دیگه رفع زحمت کنیم.
-ببخشید به خدا، نمی خواستیم...
-شیرین.
همه مشغول خداحافظی شدند و من به سمت امیرعلی برگشتم.
با همان اخم هایی که در هم رفته بود و انگار گره یشان حالا حالا هم باز شدنی نبود به من نگاه کرد.
-دلیل رفتار های این مدتت همین حرف ها بود؟
سرم را به زیر انداختم. جوابی برای حرفش نداشتم وقتی خودش هم خوب می دانست جوابش را.
اصلا چه می گفتم وقتی یقین داشتم اگر او هم جای من بود این کار را می کرد.
نمی خواستم بیشتر از این کنارش بایستم، می ترسیدم از آدم هایی که منتظر وزیدن نسیمی بودند تا آمدن طوفان را بهانه کنند.
دستی به صورت پر از اشک شانلی کشیدم.
-گریه نکن خاله جون.
میان اشک های صورتم لبخندی به رویش زدم و دستم را برداشتم. با حالی زار به سمت در رفتم که مادر امیر علی رو به رویم ایستاد.
-دخترم گریه نکن، حیف این چشم های خوشگلت نیست.
و من زبانم نچرخید تا بگویم دلیل اشک هایم خود شما هستید. شما آن حرف ها را به زبان نیاورید من هم قول می دهم که هیچ وقت این اشک ها را جاری نکنم.
-باور کن این حرف...
و به پشت سرم خیره شد و لبخند از لب هایش جمع شد. پشت من امیرعلی بود که می دانستم او هم منتظر تلنگری بود تا منفجر شد.
مادر امیرعلی حرفش راا خورد، او خوب می دانست امیرعلی مانند من آدم خود خوری کردن نیست و او که نمی خواست رابطه اش با پسرش خراب شود.
-خوش اومدی دخترم.
ای کاش همیشه یکی مانند امیرعلی بود تا آدم ها از او می ترسیدند و حرف های نامربوط را به زبان نمی آوردند. ای کاش همیشه همه توان حرف زدن مانند امیرعلی را داتشند و به دیگران می فهماند با حرف هایشان چطور زخم می زنند.
و من بدون نگاه به کس دیگری از در بیرون رفتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_496 #رمان_زندگی_شیرین واقعا او چنین خواسته ای از من داشت؟ امیرعلی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_498
#رمان_زندگی_شیرین
سوار ماشین شدم و اشک از چشم هایم مانند ابر بهار جاری بود.
فکر حرف های آن ها حتی چشمه ی خشک شده ی چشمم هم سر باز کرده بود.
سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم. سرمای شیشه التهاب درونم را کاهش می داد. از درون می سوختم و به هر جای کار هایم فکر می کردم خطایی از من سر نزده بود که بخواهند این طور برای خودشان قصه ببافند.
دیگر از مادر و خواهر امیرعلی انتظارش را نداشتم.
-دخترم، حرف بدی نزدن که.
چشم هایم را روی هم فشردم و جواب مادر را ندادم.
اوهیچ وقت حرف های من را نفهمیده بود.
خیال می کردم برای شیوا هم که شده است این بار را کوتاه می آمد و حق را به من می داد اما او باز هم در همان افکار قدمیی اش مانده بود.
و من نمی فهمیدم چرا هیچ جای این افکارشان جایی نداشتم. انگار اصلا من را نمی دیدند و نمی فهمیدند.
ای کاش عزیزجان زنده بود، تا حداقل درکم می کرد، یا مهدی زودتر بهوش می آمد و پایان می داد به تمام این زخم هایی که قلبم را نابود می کرد.
-مگه بد گفتن آقا؟ به صلاح هردوشونه.
و من گوشه ی مانتویم را میان مشت هایم فشردم و لب هایم را روی هم فشردم تا حرفی نزنم مبادا حرمت هایمان شکسته شود.
می دانستم اگر لب باز کنم مانند ماشین بدون ترمزی می شوم که یک بار برای همیشه کار را تمام می کند و من کاملا این پتانسیل را داشتم.
لب فشردم و ساکت شدم تا آن ها حرف بزنند و من باز هم در تنهایی خودم بمانم و برای خودم اشک بریزم.
و چه کسی می دانست تنهایی بعد از چشیدن داشتن همدم، دیگر تنهایی سابق نیست.
-خانم شیرین و مهدی هنوز محرم هم هستند.
و یک نفر آن صیغه را یادش بود. یک نفر می دانست که من و مهدی هنوز برای هم بودیم و من هنوز با حلال خدا به او دست می زدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_498 #رمان_زندگی_شیرین سوار ماشین شدم و اشک از چشم هایم مانند ابر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_499
#رمان_زندگی_شیرین
-چه فایده؟ صیغه ی یه مردی که معلوم نیست کی بهوش بیاد مگه فایده ای هم جز هدر رفتن عمر دخترمون داره؟
-حالا بذارین چند وقتی بگذره، شاید بنده خدا بهوش اومد.
-اون اگه بهوش اومدنی بود، تا الان می اومد. محمد به خدا نمی تونم ببینم یه زن غریبه بیاد تو خونه و زندگی دخترم.
و صدای هق هق گریه های مادر در ماشین بلند شد.
می فهمیدم حسی که گریبانش را گرفته بود. برای من هم عذابی بود یک زن دیگر را کنار شانلی و امیرعلی ببینم.
اما راه حلی که من در پیش گرفته بودم با مسیری که مادر می خواست برود فرق داشت. من می خواستم برای همیشه جایگاه خواهر را خالی بگذارم و مادر می خواست من را به سمت آن خانه هل بدهد تا خیالش راحت باشد حداقل یکی از دختر هایش آن جا هستند.
من نمی خواستم قربانی شوم، نمی خواستم بهانه ای شوم برای نرفتن امیرعلی به سمت زن های دیگر، من هم دلم آزاد زندگی کردن را دوست داشت.
-اروم باش خانم، امیرعلی به همین زودی ها زن نمی گیره.
-اگه مجبور بشه می گیره، شانلی نیاز به مادر داره، تا کی می تونه این ور و اون ور باشه؟
پدر استغفراللهی گفت و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
وقتی می گفتند شانلی نیاز به مادری دارد خیال می کردم یک جای کار من می لنگد؛ خیال می کردم از او خوب محافظت نمی کم که دنبال زن دیگر برای مادری کردنش می گشتند.
اما هر چه فکر می کردم تا بهانه ای برای این خیال پیدا کنم پیدا نمی شد.
انگار این روز ها تمام راه ها برای هم فکر شدن با دیگر را به رویم بسته بودند و من ترجیح می دادم در همین تنهایی به انتظار مهدی بنشینم که خوب حرف هایم را می فهمید و درک می کرد.
-شیرین مامان.
مادر سرش را از میان دو صندلی به عقب برگرداند. چشم هایش سرخ شده بود اما انگار چشمه ی اشک های او هم خشکیده بود که صورتش تر نشده بود.
#part_500
و چیزی بدنر از این نبود که بغض مانند سنگی در گلویت گیر کند اما اشکی برای باریدن نداشته باشی. آن وقت اگر هزار بار بمیری و زنده شوی باز هم نمی توانم این غده ی جا خوش کرده در گلویت را پایین ببری و آن وقت هست که خفه می شوی و... مرگ به سراغت می آید.
و به قول عزیزجان هیچ چیز از یک مرده ی متحرک بدتر نیست.
"-گریه کن دختر جون، گریه کن سبک می شی.
-نمی شه، نگاه همه ی این بچه ها به منه، بعد از باباشون مگه کی رو دارن این طفل معصوم ها. اگه منم بخوام براشون ماتم بگیرم که....
-ماتم گرفتی و خودت نمی فهمی. ماتم که به اشک نیست، اشک میاد که این غصه ها رو بشوره و ببره، این بغضه که ویرون می کنه قلبت رو از درون. گریه کن مادر، گریه کن بذار این بچه ها هم بفهمنند گریه بد نیست."
و آن روز ها؛ وقتی شوهر مریم خانم، همسایه ی عزیزجون فوت شده بود، چقدر به خانه ی آن ها می رفتیم. عزیزجون دستم را می گرفت و من را می برد تا با دختر بزرگش بازی کنم.
خودش هم می نشست پا به پای مریم خانم و با او حرف می زد، حرف هایش را می شنید و اشم هایش را پاک می کرد.
ای کاش بعد از رفتن شیوا من هم یکی مانند عزیزجون داشتم تا می توانست آرامم کند. یکی که می آمد و صبوری و اشک ریختن را به من هم یاد می داد، یکی که به من می گفت زندگی هنوز هم ادامه دارد.
اما حیف که از او فقط یک جمله یادگاری مانده بود. "الا بذکر الله تطمئن القلوب."
-شیرین... شیرین..
با فریاد بلند مادر از فکر بیرون آمدم و نگاهش کردم. نگرانی در نگاه او و پدر نشسته بود.
-خوبی مامان؟
دستپاچه سرم را تکان دادم. ماشین ایستاده بود و هر دویشان به سمت من برگشته بودند.
-چند باره صدات می کنم انگار اصلا توی این عالم نیستی
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_514 مادر کلافه نگاهم کرد. می دانستم باز هم می خواهد سیل نصیحت های
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_516
#رمان_زندگی_شیرین
دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم.
-اون وقتت شما بچگی مهدی رو دیدی؟
چشمکی زد و جلوتر آمد. دقیقا رو به رویم ایستاد و با صدای ارامی گفت.
-راستش ما قبل از ازدواج گفتیم بهت نگیم که یه وقت جواب نه نگی، ولی من وجدان دارم زنداداش، نمی خوام بذارم دختر مردم چشم بسته بدبخت بشه، می خوام بهت بگم.
ابروهام را بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم.
-راستش این برادر ما همه جا به پسر خواب الو معروفه، کلا از بیست و چهار ساعت بیست و سه ساعتش خوابه، اون یک ساعت هم که می اومد باهات بیرون.
به شوخی های بی مزه اش خندیدم و هیچ چیز نگفتم.
معلوم بود که همین طور کلمه کنار هم می چینید تا فقط جو را عوض کند.
-ولی من باز هم جواب نه بهش نمی گم.
شانه ای بالا انداخت.
-اون که اصلا من ذارم بگی.
ابروهایم را بالا انداختم و دست هایم را در هم قفل کردم.
-پس برای چی گفتی؟
-چون دیگه چشم باز خودت رو بدبخت کنی.
و زیر چشمی به مادرش نگاه کرد و خندید.
من هم نگاهی به مادرش انداختم که اخم هایش بدجور در هم فرو رفته بود. لبخند از لب هایم پر کشید.
دیگر نمی توانستیم نقش بازی کنیم.
نگاهی به ساعت انداختم. من هم فرصت زیادی نداشتم.
یک ربع دیگر باید می رفتم تا به موقع به خانه برسم و شانلی را بگیرم.
جدیدا روز ها زیاد می خوابید و اگر خودم در اغوشش نگیرم بدجور لج می کرد.
اما می خواستم بمانم و بدانم مادرش برای چه این طور در هم فرو رفته و ا میدوار بودم که برای من نباشد.
تا اخرین لحظه ی این یک ربع می ماندم و بعد ا زان می رفتم.
خودم را مشغول شانه کردن موهای مهدی نشان دادم. بهتر از بیکاری و نگاه کردن به چهره ی اخموی مادرش بود که.
اگر می خواست چیزی بگوید حتما در این سکوت فرصتی پیدا می کرد و حرف می زد.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_517
-می گم زنداداش...
-بسه دیگه، این قدر زنداداش نگو بهش.
و این حرفش یعنی اشکال از من است.
اما این چه موضوعی بود که این طور او را از هم پاشیده بود. من که هر چه فکر می کردم یادم نمی امد به این تندی و بدی رفتار بکند.
دروغ که نمی توانستم به خودم بگویم، بدجور از رفتارش دلخور شده بودم.
سر پسرش داده زده بود اما...
اما من زنداداشش بودم دیگر، مگر نه؟
برادر مهدی چیزی نگفت. فقط نفس کلافه ای کشید و سرش را پایین انداخت. پس دلیل این رفتارش را خوب می دانست.
مادرش دیگر حرفی نزد و ادامه نداد.
و من را با دنیایی پر از ابهام تنها گذاشت.
ان قدر دلخور و دلگیر بودم که حتی دلم نمی خواست بپرسم.
حس اضافه بودن در آن جمع بدجور به من دست داده بود. مهدی هنوز قنشگ من را با خانواده اش اشنا نکرده بود که رفت و من را تنها گذاشت با آن ها.
انگار بهتر بود بروم.
چادرم را در مشت هایم جمع کردم.
-من می رم با اجازه تون.
-دیگه هم نمی خواد زحمت بکشی بیای.
و دستم روی گیره ی روسری ام که مشغول مرتب کردنش بودم خشک شد.
-چرا؟
-برای چی میای بالا سر یه جسد؟
چشم هایم گرد شد. این کلمه را شاید زیاد شنیده باشم اما هیچ وقت توقع نداشتم از زبان مادر مهدی این را بشنوم.
او چطور می توانست با پسرش این طور حرف بزند. او دلش می آمد به پسرش که روزی سر پا بود این طور بگوید.
-مامان چرا این طور میگین؟
-والا حرف من که نیست، حرف مردمه.
و معلوم بود نیش تمام کلمه هایش به سمت من هدف گرفته می شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574