eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_495 #رمان_زندگی_شیرین نتوانستم بیشتر از این حرف هایشان را بشنوم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ واقعا او چنین خواسته ای از من داشت؟ امیرعلی از جایش بلند شد. دستی به صورتش کشید اما شانلی همین طور اشک می ریخت و دستش را به سممت من دراز کرده بود. شانلی تنها امید زندگی این روز هایم شد. وقتی او را این طور می دیدم خیال می کردم قلبم در حال آتش گرفتن بود. حلو رفتم و شانلی را از آغوش امیرعلی گرفتم. او را محکم به خودم فشردم که صدای جیغ کشیدن هایش تمام شد و این بار ارام آرام اشک می ریخت. -چیزی نیست عزیزم. -ماما... ماما... پشتش را نوازش کردم و کمی تکانش دادم تا آرام بگیرد. خودم هم مانند ابر بهار در حال اشک ریختن بودم و چطور می توانستم او را آرام کنم. -نگاه کن، شیرین جون حتی بهت می گه ماما. و این مادر گفتن های شانلی داستانی شده بود که انتهایش پیدا نبود، شده بود طنابی که هر چند وقت یک بار ماجرای نامروبط را به هم ربط می داد. -خودتون گفتین بچه است و از سرش می افته. -بچه است، اما محبت رو که حس می کنه. و صدای پوزخند امیرعلی بلند شد. -واقعا این حرف ها از شما بعیده. -چرا پسرم؟ خواستگاری کردن کجاش بعیده؟ -دقیقا، اصلا چی بهتر از این که تو و شیرین جون با.... و امیرعلی یک باره مانند بمبی منفجر شد. -یک کلمه دیگه نشنوم! با فریاد امیرعلی از ترس یک قدم به عقب برداشتم. و دوباره صدای جیغ های شانلی بلند شد. سرش را از روی شانه ام برداشتم و نگاهی به او انداختم که از شدت جیغ و گریه سرخ شده بود. دستش را محکم دور گردنم قفل کرد و همین طور اشک می ریخت. -هیس... گریه نکن. نگاهی به بقیه انداختم که دیگر جرئت نکرده بودند بعد از فریاد امیرعلی حرفی بزنند. ادامه دارد... 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -بابا... ماما... و این بار دستش را به سمت امیرعلی دراز کرده بد. انگار دلش می خواست در آغوش هر دویمان آرام بگیرد. دخترکم ترسیده بود از اشک های من و از فریاد های پدرش. امیرعلی با عصابی داغون و با صورتی که سرخ شده بود شانلی را از آغوشم گرفته بود. انگار آن قدر کلافه بود که حوصله ی صصدای گریه های شانلی را هم نداشت. اما تحمل می کرد. مانند منی که تحمل می کردم و می خواستیم به همه بفهمانیم جدا از هم، هم می توایم از شانلی محافظت کنیم. -بهتره ما هم دیگه رفع زحمت کنیم. -ببخشید به خدا، نمی خواستیم... -شیرین. همه مشغول خداحافظی شدند و من به سمت امیرعلی برگشتم. با همان اخم هایی که در هم رفته بود و انگار گره یشان حالا حالا هم باز شدنی نبود به من نگاه کرد. -دلیل رفتار های این مدتت همین حرف ها بود؟ سرم را به زیر انداختم. جوابی برای حرفش نداشتم وقتی خودش هم خوب می دانست جوابش را. اصلا چه می گفتم وقتی یقین داشتم اگر او هم جای من بود این کار را می کرد. نمی خواستم بیشتر از این کنارش بایستم، می ترسیدم از آدم هایی که منتظر وزیدن نسیمی بودند تا آمدن طوفان را بهانه کنند. دستی به صورت پر از اشک شانلی کشیدم. -گریه نکن خاله جون. میان اشک های صورتم لبخندی به رویش زدم و دستم را برداشتم. با حالی زار به سمت در رفتم که مادر امیر علی رو به رویم ایستاد. -دخترم گریه نکن، حیف این چشم های خوشگلت نیست. و من زبانم نچرخید تا بگویم دلیل اشک هایم خود شما هستید. شما آن حرف ها را به زبان نیاورید من هم قول می دهم که هیچ وقت این اشک ها را جاری نکنم. -باور کن این حرف... و به پشت سرم خیره شد و لبخند از لب هایش جمع شد. پشت من امیرعلی بود که می دانستم او هم منتظر تلنگری بود تا منفجر شد. مادر امیرعلی حرفش راا خورد، او خوب می دانست امیرعلی مانند من آدم خود خوری کردن نیست و او که نمی خواست رابطه اش با پسرش خراب شود. -خوش اومدی دخترم. ای کاش همیشه یکی مانند امیرعلی بود تا آدم ها از او می ترسیدند و حرف های نامربوط را به زبان نمی آوردند. ای کاش همیشه همه توان حرف زدن مانند امیرعلی را داتشند و به دیگران می فهماند با حرف هایشان چطور زخم می زنند. و من بدون نگاه به کس دیگری از در بیرون رفتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_496 #رمان_زندگی_شیرین واقعا او چنین خواسته ای از من داشت؟ امیرعلی
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سوار ماشین شدم و اشک از چشم هایم مانند ابر بهار جاری بود. فکر حرف های آن ها حتی چشمه ی خشک شده ی چشمم هم سر باز کرده بود. سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم. سرمای شیشه التهاب درونم را کاهش می داد. از درون می سوختم و به هر جای کار هایم فکر می کردم خطایی از من سر نزده بود که بخواهند این طور برای خودشان قصه ببافند. دیگر از مادر و خواهر امیرعلی انتظارش را نداشتم. -دخترم، حرف بدی نزدن که. چشم هایم را روی هم فشردم و جواب مادر را ندادم. اوهیچ وقت حرف های من را نفهمیده بود. خیال می کردم برای شیوا هم که شده است این بار را کوتاه می آمد و حق را به من می داد اما او باز هم در همان افکار قدمیی اش مانده بود. و من نمی فهمیدم چرا هیچ جای این افکارشان جایی نداشتم. انگار اصلا من را نمی دیدند و نمی فهمیدند. ای کاش عزیزجان زنده بود، تا حداقل درکم می کرد، یا مهدی زودتر بهوش می آمد و پایان می داد به تمام این زخم هایی که قلبم را نابود می کرد. -مگه بد گفتن آقا؟ به صلاح هردوشونه. و من گوشه ی مانتویم را میان مشت هایم فشردم و لب هایم را روی هم فشردم تا حرفی نزنم مبادا حرمت هایمان شکسته شود. می دانستم اگر لب باز کنم مانند ماشین بدون ترمزی می شوم که یک بار برای همیشه کار را تمام می کند و من کاملا این پتانسیل را داشتم. لب فشردم و ساکت شدم تا آن ها حرف بزنند و من باز هم در تنهایی خودم بمانم و برای خودم اشک بریزم. و چه کسی می دانست تنهایی بعد از چشیدن داشتن همدم، دیگر تنهایی سابق نیست. -خانم شیرین و مهدی هنوز محرم هم هستند. و یک نفر آن صیغه را یادش بود. یک نفر می دانست که من و مهدی هنوز برای هم بودیم و من هنوز با حلال خدا به او دست می زدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_498 #رمان_زندگی_شیرین سوار ماشین شدم و اشک از چشم هایم مانند ابر
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -چه فایده؟ صیغه ی یه مردی که معلوم نیست کی بهوش بیاد مگه فایده ای هم جز هدر رفتن عمر دخترمون داره؟ -حالا بذارین چند وقتی بگذره، شاید بنده خدا بهوش اومد. -اون اگه بهوش اومدنی بود، تا الان می اومد. محمد به خدا نمی تونم ببینم یه زن غریبه بیاد تو خونه و زندگی دخترم. و صدای هق هق گریه های مادر در ماشین بلند شد. می فهمیدم حسی که گریبانش را گرفته بود. برای من هم عذابی بود یک زن دیگر را کنار شانلی و امیرعلی ببینم. اما راه حلی که من در پیش گرفته بودم با مسیری که مادر می خواست برود فرق داشت. من می خواستم برای همیشه جایگاه خواهر را خالی بگذارم و مادر می خواست من را به سمت آن خانه هل بدهد تا خیالش راحت باشد حداقل یکی از دختر هایش آن جا هستند. من نمی خواستم قربانی شوم، نمی خواستم بهانه ای شوم برای نرفتن امیرعلی به سمت زن های دیگر، من هم دلم آزاد زندگی کردن را دوست داشت. -اروم باش خانم، امیرعلی به همین زودی ها زن نمی گیره. -اگه مجبور بشه می گیره، شانلی نیاز به مادر داره، تا کی می تونه این ور و اون ور باشه؟ پدر استغفراللهی گفت و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. وقتی می گفتند شانلی نیاز به مادری دارد خیال می کردم یک جای کار من می لنگد؛ خیال می کردم از او خوب محافظت نمی کم که دنبال زن دیگر برای مادری کردنش می گشتند. اما هر چه فکر می کردم تا بهانه ای برای این خیال پیدا کنم پیدا نمی شد. انگار این روز ها تمام راه ها برای هم فکر شدن با دیگر را به رویم بسته بودند و من ترجیح می دادم در همین تنهایی به انتظار مهدی بنشینم که خوب حرف هایم را می فهمید و درک می کرد. -شیرین مامان. مادر سرش را از میان دو صندلی به عقب برگرداند. چشم هایش سرخ شده بود اما انگار چشمه ی اشک های او هم خشکیده بود که صورتش تر نشده بود. و چیزی بدنر از این نبود که بغض مانند سنگی در گلویت گیر کند اما اشکی برای باریدن نداشته باشی. آن وقت اگر هزار بار بمیری و زنده شوی باز هم نمی توانم این غده ی جا خوش کرده در گلویت را پایین ببری و آن وقت هست که خفه می شوی و... مرگ به سراغت می آید. و به قول عزیزجان هیچ چیز از یک مرده ی متحرک بدتر نیست. "-گریه کن دختر جون، گریه کن سبک می شی. -نمی شه، نگاه همه ی این بچه ها به منه، بعد از باباشون مگه کی رو دارن این طفل معصوم ها. اگه منم بخوام براشون ماتم بگیرم که.... -ماتم گرفتی و خودت نمی فهمی. ماتم که به اشک نیست، اشک میاد که این غصه ها رو بشوره و ببره، این بغضه که ویرون می کنه قلبت رو از درون. گریه کن مادر، گریه کن بذار این بچه ها هم بفهمنند گریه بد نیست." و آن روز ها؛ وقتی شوهر مریم خانم، همسایه ی عزیزجون فوت شده بود، چقدر به خانه ی آن ها می رفتیم. عزیزجون دستم را می گرفت و من را می برد تا با دختر بزرگش بازی کنم. خودش هم می نشست پا به پای مریم خانم و با او حرف می زد، حرف هایش را می شنید و اشم هایش را پاک می کرد. ای کاش بعد از رفتن شیوا من هم یکی مانند عزیزجون داشتم تا می توانست آرامم کند. یکی که می آمد و صبوری و اشک ریختن را به من هم یاد می داد، یکی که به من می گفت زندگی هنوز هم ادامه دارد. اما حیف که از او فقط یک جمله یادگاری مانده بود. "الا بذکر الله تطمئن القلوب." -شیرین... شیرین.. با فریاد بلند مادر از فکر بیرون آمدم و نگاهش کردم. نگرانی در نگاه او و پدر نشسته بود. -خوبی مامان؟ دستپاچه سرم را تکان دادم. ماشین ایستاده بود و هر دویشان به سمت من برگشته بودند. -چند باره صدات می کنم انگار اصلا توی این عالم نیستی ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_499 #رمان_زندگی_شیرین -چه فایده؟ صیغه ی یه مردی که معلوم نیست کی
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -ببخشید، ذهنم مشغول بود. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. رسیده بودیم دم در خانه. چادرم را جمع کردم و خودم را به سمت در کشیدم که صدای مادر بلند شد. -شیرین. فقط نگاهش کردم. -تو دلت میاد این بچه سرگردون بشه؟ -مامان... من برای شانلی همه کار می کنم. آن قدر اشک ریخته بودم که صدایم دو رگه شده بود. -خب این ماجرا هم فقط به خیر شانلی. -این ماجرا دست من نیست که شد و نشدش رو بگم، نمیشه، اصلا غیر ممکنه. خسته بودم. آن قدر خسته که انگار چند باری کوه دماوند را بالا رفته بودم، شاید هم ده ها گونی را از جایش بلند کردم. خسته بودم مانند آن سنگی که از کوه کنده شده بود و به رودی افتاد و به امید بازگشت تمام اقیانوس را گشته بود. همان قدر خسته، همان قدر سردرگم! -چرا؟ آخ... -سهیلا، می بینی که حالش خوش نیست. -آخه باید حرف بزنیم یا نه. -شیرین جوابش رو داده. -من هم دارم به عنوان مادر راهنماییش می کنم. -راهنمایی هات رو بذار برای یه وقت دیگه، الان هممون خسته ایم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_501 -ببخشید، ذهنم مشغول بود. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. رس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پلک هایم را روی هم فشردم تا حالت خمار و تاری اش برود و بتوانم راحت ببینم. -ماما... با صدایی که از خواب زیاد دو رگه شده بود جانمی نثارش کردم. همین طور که پهلو هایش را نگه می داشتم تا نیفتد از جایم بلند شدم. شانلی را روی پاهایم نشاندم و به سمت مادر برگشتم. -ساعت چنده؟ -یازده. با حرفش چشم هایم گرد شده بود. من امروز باید به دیدن مهدی می رفتم. امروز قصد داشتم کمی ریش های بلند شده اش را بتراشم. ضربه ای به پیشانی ام زدم که صدای خنده های شانلی بلند شد. شدیدا به این خواب نیاز داشتم. خیلی وقت بود خواب سنگینی نرفته بودم، تمام خواب هایم کوتاه و پر از کابوس بودند. نیاز داشتم به این سیاهی مطلق، به این یازده ساعتی که انگار دنیای وجود ندارد تا درد هایش را بر سرم آوار کند. اما پس مهدی چی؟ مادر هم آهی کشید و روی تخت کنار من و شانلی نشست. دستش را روی ساق پایش گذاشت و مشغول ماساژ دادن ساق هایش شده بود. و من ایمان داشتم که درد قلب تمام بدن را از کار می اندازد. و مادر و پدر بعد از شیوا دیگر آن زن و مرد همیشه سر حال و سالم نشدند. -صبح امیرعلی شانلی رو که اورد چند باری صدات کردم اما بیدار نشدی. خودم رفتم گرفتمش، بعدش چند باری صدات کردم اما بیدار نشدی. و دلم نمی خواست بگویم دیشب چقد خسته شده بودم از شدت گریه و آه. دلم نمی خواست دیشب را دوباره به یاد بیاورم و حرف هایشان را بازگو کنم. می دانستم که پیش کشیدنن بحث یعنی مادر باز هم شروع می کرد به نصیحت و اصرار و من با این حالت منگی که پیدا کرده بودم هیچ حوصله ی شنیدن نصیحت نداشتم. موهای پف کرده ی شانلی را با دست هایم مرتب کردم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -تا الان باهاش کلنجار رفتم، هی می گفت ماما اتاق تو رو نشون می داد. لبخند به روی دخترکم زدم که عروسکش را از روی تخت گرفته بود و مشعول در آوردن چشم های عروسک بود. زرنگ بود، مانند مادرش که با وجود تنبلی هایش همیشه شاگرد برتر کلاس ها بود. و چرا او این قدر باید شبیه شیوا باشد؟ او نسخه ی بدون ایراد شیوا بود و به گمانم خدا او را داده بود تا شیوا را بگیرد و معامله ی سختی بود. -زرنگه دیگه عشق خاله. دوباره بوسه ای روی گونه هایش کاشتم. اما آن قدری سرگرم در آوردن چشم آن عروسک بیچاره بود که اصلا متوجه نشد. حسابی مشغول مهندسی کردنش بود و انگار کار مهمی می کرد که این طور دقیق شده بود. -بهت می گه مامان، تو چرا بهش می گی خاله؟ -چون بچه ست، چند وقت دیگه خودم بهش یاد می دم که بگه خاله. -حالا این بچه که مادر نداره، چه ایرادی داره به تو بگه مامان. و من نگفتم که گفتن او ایرادی نداشت. اما برداشتی که زن های دیگر از گفته های همین بچه ی کوچک می کردند هزار تا ایراد داشت. نگفتم که من از مادر گفتنش جلو گیری می کردم تا کار به جاهایی نرسد که مجبور شوم کاملا از دیدنش دست بکشم. نگفتم همیشه حرف های دیگران لذت زندگی را از من گرفته بودند، نگفتم. و من باز هم دلم رفت پیش صاحبش. روی تخت های بیمارستان و ریش هایی که بزرگ شده بود. به او قول داده بودم امروز تمیزش کنم و نمی خواستم روی قولم پا بگذارم. -مامان. نگاهم کرد. این روز های آخر محرمیتم می خواستم بیشتر تر و خشکش کنم. بعد از آن هم به دیدنش می رفتم اما دیگر مثل الان نمی توانستم لمسش کنم و همین هم برای من نعمتی بود. -می شه یکی دو ساعتی از شانلی مراقبت کنید من برم بیرون. -کجا مامان؟ -امروز باید می رفتم پیش مهدی، خواب موندم. و سرم را پایین انداختم تا بیشتر نگاه سرزنشگر مادر را نبینم. با چشم هایشان هم انگار تاکید می کردند به جدایی که مرگ من بود. -حالا امروز نری نمی شه؟ جوابش را ندادم و دستی به سر شانلی کشیدم. هنوز مشغول در آوردن آن چشم ها بود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه شیرینی زندگیه خدا حاجت دلتون رو بده و هر از گاهی صحنه ای ببینی و صبرت رو پرورش بدی😂 خدا صابرین رو دوست داره برادرم، خواهرم اگر داری از این گوگولی ها شاکر خدا باش🤲🏻
15.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت ۱۰۹ قرآن کریم (برای دیگران ارسال کنید) 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
امام علی علیه السلام: خوشا به حال آن کس که عیب خودش، او را از پرداختن به عیب های مردم بازدارد. نهج البلاغه، خطبه ۱۷۶. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574