کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_چهارم🌹 زینب سادات: تو از هیچ
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
Z:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_پنجم🌹
صدرا کمی مکث کرد و گفت: طبقه بالا خالی شده. مستاجرای قبلی خونه خریدن و رفتن. بیا بالا. بذار خیال من و رها راحت بشه.
احسان آه کشید: این خونه رو به فقرا و یتیما میدادی! فقیرم یا یتیم؟
البته با رفتن شیدا و امیر، یتیمو که هستم!
صدرا گفت: این چه حرفیه؟خودت میدونی که قبلا هم مستاجر فامیل داشتیم. ارمیا و مسیح! یک مدتم که یوسف خدابیامرز اومد. حالا چرا بهت بر میخوره؟ مثل پسرمی، نگرانتم.
احسان: نمیخوام بار بشم رو زندگیت. درگیریات با مادر مهدی بسه، چرا منم بیام و مشکلاتمو بیارم تو این خونه؟
صدرا: چون من و رها سرمون درد میکنه برای مشکل. رها خیلی دوستت داره.
احسان لبخند پر احساسی زد و همانطور که نگاهش به روبرو و در آهنی حیاط بود کمی چایش را مزه مزه کرد: رهایی بهترینه! پر از احساس و عاطفه است! پر از فداکاری و ایثار!کاش منم یک مادرمثل رهایی داشتم.
صدرا به شوخی با آرنجش به پهلوی احسان زد و گفت: حواست باشه ها!
دارم غیرتی میشم.
و بعد با عشقی پدرانه گفت: مادر رو نمیشه کاریش کرد اما برات یک زن میگیرم مثل رها. کسی که بعد ازازدواجت بفهمی، سالهایی که نداشتیش، زندگی نمیکردی، فقط زنده بودی.
احسان سرش را کج کرد و به چشمان صدرا نگاه کرد: اما مهدی از دست یک مادر، مثل مادر من رها شد و رهایی رو بدست آورد.
صدرا: مهدی هم سختی های زیادی کشید. درد نخواستن مادر، اونم از لحظه تولد، ازدواج مادرش با قاتل پدرش! هر جوری نگاه کنی، اگه سینا زنده بود، مهدی خوشبخت تر بود. بار سنگین نبود سینا، روی شونه هام سنگینی میکنه هنوز.
صدایی از پشت سر گفت: حتی اگه زنده بود، من به خوشبختی الان نبودم. میدونم مزاحم زندگی شما هستم اما بابا، من واقعا خوشحالم که شما و مامان رها منو بزرگ کردید.
صدرا بلند شد و به مهدی عزیزش نگاه کرد که اشک صورتش را خیس کرده بود: کی اومدی باباجان؟
مهدی: تازه اومدم.
صدرا پسرش را در آغوش گرفت و گفت: تو بزرگ ترین همه خدا بودی برای زندگی من. با اومدن تو، رها منو قبول کرد. بخاطر تو با من زندگی کرد. رها از لحظه ای که تو رو توآغوشش گذاشتم و گفتم منت سرم بذاره و برات مادری کنه، عاشقانه تو رو بزرگ کرد. اول مادر تو شد،بعد همسفر زندگی من.
تو عالی ترین هدیه خدا بودی پسرم. و قشنگ ترین هدیه رها به زندگی ما، ایمان بود. رها ایمان و عشق و فداکاری رو به ما یاد داد.
سینا رفت و با رفتنش خیلی چیزا به ما داد و اول از همه، یک مادر فداکار برای پسرش بود.
بعد رو به احسان گفت: برای اومدن به این خونه، تردید نکن! اگه دلت زندگی واقعی میخواد، بیا پیش ما! رها زندگی کردن رو بهت یاد میده و روزی که بهترین دختر رو برات پیدا کنه، تو خوشبخت ترین میشی!رها مشغول پخت کیک برای عصرانه بود که صدای زنگ در بلند شد.
بعد محسن که گفت: خاله آیه اومده!
رها متعجب از آمدن بدون خبر آیه، به استقبالشان رفت و با دیدن خراب حال زینب دلش هری ریخت: چی شده؟
آیه همانطور که کفشش را در می آورد گفت: شرمنده سرزده اومدیم.
داشتیم میرفتیم خونه سیدمحمد که سایه خبر داد دخترش، آبله گرفته،مجبوره بره خونه مادرش، چون اون دوتا آتیش پاره هم که نگرفته بودن، به زودی میگیرن، ما هم مجبور شدیم مزاحم شما بشیم.
صدرا هم که دم در آمده بود گفت: این حرفا چیه. بفرمایید داخل. ارمیا
چطوره؟ حاج آقا؟حاج خانوم؟تعارفات معمول انجام شد و بعد از دقایقی زینب گفت: خاله، مسکن داری؟
آیه نگران گفت: تازه دوتا قرص خوردی، هنوز بهتر نشده؟
زینب سرش را تکان داد که نه بگوید اما درد بدی در سرش پیچید.
رها بلند شد و گفت: بذار برم ببینم دارم یا نه.
بعد ایستاد و گفت: احسان! بهش بدم؟
آیه تازه متوجه مرد جوانی شد دور از جمع نشسته است. با معذرت خواهی بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد که رها معرفی کرد:
احسان رو یادته؟پسر شیوا و امیر؟
آیه که به خاطر آورده بود، احوال پرسی گرم تری کرد و احوال پدر و مادرش را پرسید.
رها گفت: احسان دکتر شده!الانم داره تخصص گوارش میخونه.
آیه تبریک گفت. در این میان زینب دوباره با بی حالی گفت: خاله، قرص.
رها به سمت آشپزخانه رفت و با قرص برگشت. آیه گفت: مطمئنی؟
زینب قرص را خورد و گفت: حالم بده مامان.
رها کمکش کرد به اتاق برود.
آیه همانطور که دنبالشان میرفت گفت: یکم بخوابی خوب میشه عزیزم. چرا نمیخوابی آخه؟
زینب به گریه افتاد و حق حق میکرد.
احسان به سمت کیفش رفت و بی صدا یکی از آرام بخش هایی که خودش برای خواب استفاده میکرد را برداشته و لیوان نیم خورده آبی که رها آورده بود را در دست گرفت و دم اتاق ایستاد و رها را صدا زد:
رهایی!
رها از کنار زینب بلند شد و مقابل احسان ایستاد: این آرام بخشو بدید بخوره، چند ساعت بخوابه بهتر میشه.
رها موشکافانه گفت: تو برای چی آرام بخش همراهت
داری؟
احسان لبخند پر دردی زد: آرامش که بره، آرا
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_چهارم🌹 زینب سادات: تو از هیچ
م بخش میاد.
احسان رفت و کنار صدرا نشست.
همه منتظر بودند زینب سادات به خواب برود تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است.همه منتظر آیه بودند.
آیه ای که دخترکش را خواب میکرد. عزیز کرده ارمیا و عزیز دل سیدمهدی.
آیه از اتاق بیرون آمد. هنوز چادر مشکی به سر داشت.کنار رها و مقابل صدرا نشست.
آیه لبش را تر کرد و گفت: ببخشید بی موقع و اینجوری اومدیم.
رها دستش را گرفت: این چه حرفیه؟بگو چی شده؟ زینب چرا اینجوری شده؟
آیه آه کشید: نمیدونم چی شده اما هر چی هست بخاطر حرفای محمدصادقه.
مهدی گفت: میدونستم اذیتش میکنه !لعنتی!
نگاه آیه و رها و صدرا روی مهدی نشست. صدرا پرسید: تو چیزی میدونی؟
مهدی نگاهی به محسن کرد. انگار دو دل بودند. آیه گفت: اگه چیزی میدونید بگید.
محسن گفت: اون روز که خونتون بودیم اتفاق افتاد.
آیه هفته قبل را به یاد داشت. زینب به بهانه درس، از اتاقش بیرون نیامده بود.
رها محتاطانه پرسید: خب؟
مهدی: ایلیا شنید که دعوا میکردن.
آیه: نفهمید چرا دعوا میکردن؟
محسن: چون ما اونجا بودیم!
نگاه متعجب جمع را که روی خود دید، اضافه کرد: میگفت جلوی مهدی نباشه و باهاش حرف نزنه و اینکه زیادی با هم صمیمی هستن.
رها پرسید: زینب چی گفت؟ نگفت که مهدی برادرشه؟
مهدی اخم کرد و سرش را پایین گرفت: نه. محمدصادق نمیدونه. بخاطر همین همش اذیتش میکنه.
رها از آیه پرسید: مگه مریم اینا نمیدونن تو مهدی رو شیر دادی؟
آیه به یاد آورد...
مهدی تقریبا یک ساله بود. آیه زینب کوچکش را در آغوش داشت. زینب شیر میخورد و نگاه حسرت بار مهدی به آغوش آیه، دل آیه را لرزاند. رها سعی میکرد مهدی را مشغول کند، اما مهدی با بغض به آغوش رها رفت و نگاهش به آغوش آیه ماند.
زینب که به خواب رفت، آیه مهدی را در آغوش گرفت، مهدی نگاهش رنگ گرفت.
یک سال مهدی شریک شیر خوردن زینب بود اما چون همیشه مهدی همراه محسن یا صدرا بود، مریم و مسیح از جریان خواهر برادری آنها خبر نداشتند.
آیه: هیچ وقت موردی پیش نیومده بود که بگیم. اما چرا زینب بهش نگفت؟
مهدی جوابش را داد: گفت کار من جوریه که با دکتر و بیمار مرد در ارتباطم!حالا اگه اینجوریه، بعدا بدتر میشه. میگفت هر وقت با این موضوع کنار بیاد، بهش میگم. اون حتی از اینکه با من حرف بزنه منعش کرده.
صدرا اخم کرد: ارمیا چکار میگه؟
آیه نگاهش را متوجه صدرا کرد. نگاهی که هیچ گاه به چشمان مردی دوخته نشد جز محارمش.
نگاهش جایی حوالی صدرا بود: امروزمحمدصادق میومد. به من گفت زینب رو ببرم تا خودش و سیدمحمد
این جریان رو تموم کنن.
محسن گفت: زینب اگه میدیدش، دوباره دلش براش میسوخت و ادامه میداد.
رها شاکی گفت: شما این همه وقت این چیزا رو میدونستید و به ما نگفتید؟ منظورت چیه که دلش میسوخت؟
محسن: زینب تو رودربایستی قبول کرد بیان. وقتی هم حرف زدن، صادق کلی عز و جز کرد که سالهاست دوستت دارم و حق من نیست که بهم فرصت ندی. گفته بود چند وقت نامزد کنیم، تا منو بهتر بشناسی.
مهدی ادامه داد: زینب هم دلش سوخت و قبول کرد. بعدشم که صادق هی میگفت اگه نامزدی رو بهم بزنی آبروت میره و مثل یک زن مطلقه ای برای مردم.
زینب میترسید از اینکه آبروی شما بره.
محسن گفت: صادق همش گولش میزنه.
آیه دستش را روی سرش گذاشت. دخترکش آنقدر دلش سوخت که دلش
را خاکستر کرد.
صدای زنگ تلفن بلند شد. همه نگاه ها روی احسان رفت. با عذر خواهی جواب داد و بلند شد: ببخشید باید برم بیمارستان.
صدرا دستش را فشرد و گفت: به حرف هایی که زدیم فکر کن!
احسان با لبخند سری به تایید تکان داد و با همه خداحافظی کرد و رفت.
دوباره صدای زنگ تلفن و آیه ای که گفت: ارمیاست.
سید محمد، محمدصادق را به دیوار کوبید. آرنج دست راستش را روی گلویش گذاشت و غرید: تو چه غلطی کردی؟
محمدصادق در حالی که سعی میکرد دست سیدمحمد را پس بزند گفت:
دستت رو بکش عقب! فکر نکن زورت زیاده، احترامتو نگه داشتم.
سیدمحمد پوزخند زد و در حالی که رهایش میکرد گفت: احترام نگه داشتی؟ امانت برادرم خون گریه میکنه! کدوم احترام؟
حاج علی مداخله کرد: بشین سید!بذار حرف بزنه ببینم چکار کرده!
سیدمحمد گفت: اون چک اول رو که زدم از طرف ارمیا بود. یکی هنوز طلب منه!
محمدصادق غرید: من نه با شما حرف دارم نه آقا ارمیا. زینب کجاست؟این چه الم شنگه ایه که راه انداخته؟
ایلیا در حالی که ویلچر ارمیا را هل میداد، وارد پذیرایی شدند.
ارمیاگفت: این بود امانت داریت؟این بود نذاری آب تو دل دخترم تکون بخوره؟
محمدصادق روی همان مبلی که روز خواستگاری نشسته بود نشست و بالبخند تمسخر آمیزی گفت: دخترم؟ تا اونجا که میدونم، شما فقط یک پسر دارید! و زینب هیچ ربطی به شما نداره!حتی اجازه ازدواجشم دست شما نیست!
ایلیا غرید: با همین حرفات باعث شدی زین
ب هر شب گریه کنه!
سیدمحمد دوباره به سمتش پرید وچک دوم را زد: نامردی رو از کی یادگرفتی؟بابات که مرد بود! تو چرا نامرد شدی؟
محمدصادق، سید محمد
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_چهارم🌹 زینب سادات: تو از هیچ
را هل داد و داد زد: چه نامردی؟زینب باید تو واقعیت زندگی کنه!باید بدونه که به کی تکیه کنه. شما اونو یک آدم ضعیف بار آوردید.دختر لوس و خود رای!
ارمیا در سکوت تماشا میکرد. بعد نگاهش را به حاج علی داد.
حاج علی که پلکی زد و تاییدش کرد، ارمیا با آرامش گفت: برو بیرون و دیگه هیچ وقت اینجا برنگرد. حتی اتفاقی اطراف زینب نبینمت. الانم بخاطربرادریم با مسیح هیچی نمیگم بهت. اما اگه بار دیگه ببینمت، کاری میکنم که باقی سالهای خدمتت رو جایی بگذرونی که عرب نی نیندازد! میدونی که حرفم بیشتر از مسیح برش داره. پس زینب رو فراموش میکنی و دیگه هرگز اسمتم طرفش نمیاد!
بعد رو به سیدمحمد گفت: اگه زحمتت نیست راه خروج رو نشونش بده
🔔 این داستان ادامه دارد
نویسنده : سنیه منصوری
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🎥 علت وجود عالم #برزخ چیست؟
🎙#استاد_محمدی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🎥 آیا مرده از #مرگ خود با خبر است؟
و آیا در برزخ خویشان خود را میبیند؟
🎙#استاد_محمدی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🎥 سوالات شب اول قبر چیه؟!
🎙#استاد_عالی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🔵 #خـنـده_فـرشتـه_ها ‼
🔰 در روایت است وقتی تلقین به بعضی #مردگان خوانده می شود و او را تکان می دهند و می گویند: "اِسمَع!اِفهَم!" ملایکه میخندند که این زنده بود نفهمید الان چگونه بفهمد؟!!!❗️
خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند. إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم و بفهمیم.
🔰 یک جای دیگر که ملائکه می خندند، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است. وقتی او را دفن می کنند، باید روی او ر ا باز کنند و عقب بزنند، قبر کن می گوید: "یک محرم بیاید"❗️
اینجاست که #ملائکه می خندند و می گویند: "این وقتی زنده بود، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم نداشت، حالا می گویید محرم بیاید، رویش را عقب بزند؟!
📚 "از بیانات آیت الله مجتهدے تهرانے(ره)"
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
ازدواج مستحبه
ولی گاهی اوقات هم واجبه
وقتی ازدواج سخت و نشدنی باشه، گناهش گردن همه کسانیه که ازدواج رو دشوار کردن..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🔵 #خـنـده_فـرشتـه_ها ‼
🔰 در روایت است وقتی تلقین به بعضی #مردگان خوانده می شود و او را تکان می دهند و می گویند: "اِسمَع!اِفهَم!" ملایکه میخندند که این زنده بود نفهمید الان چگونه بفهمد؟!!!❗️
خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند. إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم و بفهمیم.
🔰 یک جای دیگر که ملائکه می خندند، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است. وقتی او را دفن می کنند، باید روی او ر ا باز کنند و عقب بزنند، قبر کن می گوید: "یک محرم بیاید"❗️
اینجاست که #ملائکه می خندند و می گویند: "این وقتی زنده بود، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم نداشت، حالا می گویید محرم بیاید، رویش را عقب بزند؟!
📚 "از بیانات آیت الله مجتهدے تهرانے(ره)"
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
*#داستان
سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچهاى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغهاى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود!
پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود.
سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟ مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه مىبينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزىاش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ مىرسد دهانش را به روزنه سنگ مىگذارد و من وارد آن مىشوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه مىشوم و او مرا از دريا بيرون مىآورد.
سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيدهاى؟ مورچه گفت: آرى مىگويد:
«يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:»
اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمىكنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
*♦️عجب باران به موقعی
🔆طلبه ای از دنیا رفت چون او را در خواب دیدند:
پرسیدند:
🤔حالت چطور است؟
👈و گفت :
💥مواظب اعمال و گفته های خود باشید ، زیرا؛
👌حساب و کتاب خدابسیار دقیق است
🍂روزی که باران می بارید من گفتم:
😞به به عجب باران به موقعی !
😢هنوز سر آن یک جمله گرفتارم و به من می گویند :
🤔مگر ما باران بی موقع هم داشته ایم ؟
📗منبع:آداب الطلاب
آیة الله مجتهدی تهرانی
ص١٢۹
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
*#یک_داستان_یک_پند
✍تاجری را شاگردش از انبار او دزدی کرد. تاجر شاگرد را صدا کرد و از او توضیح خواست. شاگرد از ترس و شرم در پاسخ از این شاخه به آن شاخه پرید. تاجر برای شرمگین نشدن بیشترش به او گفت: گم شو! تاجر را دوست مؤمنی بود که این صحنه را میدید. تاجر گفت: به او گفتم گم شو، چون نخواستم دست و پای خود را بیشتر گم کرده و شرمنده شود. دوست مؤمن گفت: بدان به کسی که از ترس تو دست و پای خویش گم کند و خود را به خاطر خطایی که کرده در خود گم کرده باشد، گفتن «گم شو» احسان و نیکی نیست.
قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى (263 - بقره) (فقیر سائل را به) زبان خوش و طلب آمرزش (رد کردن) بهتر است از صدقهای که پی آن آزار کنند.
اگر به کسی نیکی نکنیم بهتر از آن است که کار نیکی برایش انجام دهیم و بر سرش منت گذاریم. به عنوان مثال، قرضی به کسی بدهیم و منت بر سرش بگذاریم. اگر نمیتوانیم قرض بدهیم و تاب تحمل از دست رفتن پولمان را نداریم از همان ابتدا بهتر است با زبان نیک عذرخواهی کنیم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e