eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
988 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_هفتاد_و_هشتم🌹 مهدی گفت: اینجوری خو
د پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت: امیدوارم موفق باشید خانم! رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت. چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد. مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح بخیر! شب سختی داشتید؟ زینب سادات اخم کرد: سلام صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود! ِمیشه وقتی من دور و بر نیستم، حال سرپرستارمون رو بگیرید که ترکش هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم! احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟ زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد. احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه... زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم! احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت. زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟ احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه! زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه ام؟ احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟ زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید. بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل. زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش مینشست. زینب سادات مهیای خواب میشد که صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید. زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: فعلا اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: الکی! زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: چرا به من نگفتید؟ زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم. زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟ زینب سادات: مگه به خاله و عمونگفتی؟ محسن شانه ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟ زینب سادات: چون تو بیمارستان ماهستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین. احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ ِزینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان بود متوجه حرف های محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرف تم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: هیچی! احسان: مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: نه. زینب سادات: ا
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_هفتاد_و_نهم🌹 باقی صفحات خالی بود.
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 زینب سادات: پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟ فلاح: اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر! زینب سادات: هیچ وقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست. احسان: انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید! فلاح اخم کرد: برادر های شما دردسر هستن! زینب سادات: بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم. توکل گفت: تماس بگیر لطفا. بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم. احسان گفت: این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره. فلاح پرخاش کرد: اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟ احسان کارتی از جیب کتش در آورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم. زینب سادات گفت: جزء بهترین ها! کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین خانواده ای چنین بچه هایی دور ازانتظار نیست. نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت. فلاح با خانمی وارد شد: خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن. خانم احمدی: روز بخیر جناب توکل اتفاقی افتاده؟ توکل: سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم. خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت. فلاح: بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن. زینب سادات: چرا زدنت؟ احمدی: الکی! زینب سادات: تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه! فلاح پوزخندی زد: نکنه شما روان شناس هستی؟ زینب سادات با بی توجهی جواب داد: من پرستارم، مادرم روان شناس بودن. بعد رو به ایلیا پرسید: چرا زدینش؟ ایلیا: بخاطر حرفی که زد. زینب سادات: چی گفت؟ ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره! زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی فرزند شهید چیه؟ میدونی چند بار ترور یعنی چی؟ میدونی. زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت! دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. امابهش این هم یاد داده که خودی ها هر چقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر آرامش خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: مثل مامان شدی! کاش مادر اینجا بود. کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمیاش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدری کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد،دردیتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی ام؟ زینب سادات: کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: تا تو هستی، دلم قرصه! دلت قرص باشد جان خواهر!خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! زینب سادات: هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگید چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت دهنتو ببند. اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: قضاوت ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم ه ا از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. اح
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_هفتاد_و_نهم🌹 باقی صفحات خالی بود.
سان رو به پسرک گفت: با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: ممنون آقای دکتر! ترجیه میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: بد ترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما قضاوت کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: هیچ وقت. زینب سادات: پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: ما یک خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی آروم شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم. ایلیا: ببخشید خاله. رها: از خواهرت معذرت خواهی کن! بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: کاری دارید من انجام میدم. احسان: نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش. پرستار: یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط. احسان متعجب گفت: آقا؟ پرستار: بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: دختر خاله ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت دردرونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ احسان: سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دخترچادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پ ر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست د
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_هفتاد_و_نهم🌹 باقی صفحات خالی بود.
ارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد می کرد و این سر و صدا سردردناکش را دردناک تر میکرد. دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: شاید با دوستاش باشه. ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: گوشیش هنوز خاموشه. رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: آره الان میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟ صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟ احسان سر تکان داد: آره. صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟ احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن. زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟ دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت. صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟ احسان گفت: نه. مگه چی شده؟ صدرا: نیومده خونه. احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟ دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت. احسان: امروز... همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟ نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود. احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش. ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟ زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند. سیدمحمد: اومد؟ ایلیا: نه عمو! سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه! سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟ احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟ رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم! سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟ رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش! سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی جان! خوبی؟ حامی: سلام سیدجان!الحمدالله. سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟ حامی:خوبن!الحمدالله شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟یادی از ما کردی؟ سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات. حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم! سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟ حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟ سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست! حامی: دارم آماده میشم. الان میرم. سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم. حامی:نگران نباش. یا علی تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت. سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی! محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید! سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟ محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم! سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش. محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم! سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟ محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش! سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن. محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلی ای بیچاره که هیچ کسی رو نداره! سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت! من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه! محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟ سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو! محمدصادق: اون
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_هفتاد_و_نهم🌹 باقی صفحات خالی بود.
پسره به شما گفت؟ سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم! تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه. احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟ صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری خودتو لو میدی ها! آروم باش. سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره. تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش بود! دلها آرام شد. بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند. 🔔 این داستان ادامه دارد 🔔 ✍نویسنده : سنیه منصوری ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خنده😂 دوربین مخفی فقط خودت😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 موقع بازی باباها جلوی دست و پاشون نرید :)) ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 شوخی همسر و آرزوش😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 قرار بود ترسناک باشه ولی خب دست و پا چلفتی بود طرف😂👻😂👻😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 توی تایلند یه سینما تصمیم می گیره پاپ کورن رو با هر مقدار و اندازه ای ۵ دلار بفروشه و مردم با این ظرف ها میان سینما که پاپ کورن بخرن 😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 خداروشکر زمان ما عروسکا اینقدر طبیعی نبود😂😳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 وقتی از مامانت جای یه چیزیو میپرسی کلا جهانیه😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 اینم دیگه رد داده با این کیـ🎂ــکاش😐😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 ویدیویی از مردی که از فرغون و سطل زباله موتور ساخت😢 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 آینده تجارت الکترونیک اینه!😳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 یه بارم بابا رو زیر دست بچه نزارید😂😂😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 باز بابا و شوخی شوک اور😂😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 به به عجب عروسی، مادر شوهر کیف کرد از انتخابش😂😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 عجب طوطی کزتی👌😳 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 شما کمک نکن😂😂😂 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 😂کمی خــ😂ـنده😂 اینم کلیپ سمی و عالی👌😁 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌دانستـ📚ــنیها👌 تصاویر پهپادی از جاری شدن مواد مذاب درون استخر یک خانه مسکونی در جزیره لاپالما در اسپانیا ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌دانستـ📚ــنیها👌 این ویدئوی وحشتناک نشان می دهد که پزشکان یک مار را چگونه از معده این زن خارج می کنند با احساس ناخوشی ، این زن به بیمارستان رفت و پس از آنکه پزشکان متوجه شدند جسدی ناشناس در معده او وجود دارد تحت بیهوشی عمومی قرار گرفت. ظاهراً او بعد از بیدار شدن از خواب احساس می کرد که مار در داخل معده او در حال حرکت است. مار هنگام خواب در گلوی خانم والت فرو رفته بود این بیمار یا بهتر بگیم بامار کاملاً خوش شانس بود. 😁🐍 به نظر می رسد که پزشک مار را از معده او بیرون می آورد اما به راحتی این مار می توانست داخل راه هوایی او شود. . یک مار با این اندازه ، در ریه ها ، به احتمال زیاد باعث خفگی حاد و مرگ می شود. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌دانستـ📚ــنیها👌 معنی انواع آژیرهای آمبولانس ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌دانستـ📚ــنیها👌 یه اسباب بازی سنتی در ژاپن وجود داره بنام "داروما" که هر کاری کنید نمی تونید بزنیدش زمین بازم سریع بلند میشه... داروما در ژاپن نماد پایداری در برابر سختی هاست. باید از داروما یادبگیریم که هیچ مشکلی نمیتونه ما رو ناک داون کنه. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌خلاقـیت👌 گیره سر ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌خلاقـیت👌 تزئین دسته گل ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌خلاقـیت👌 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌خلاقـیت👌 جا سوییجی_گل سر=هدیه هر موردی دوست داشتی با کاکل کلاه اضافه کن ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 👌خلاقـیت👌 میدونستید خشک شدن پوست یکی از عوامل اصلی بوجود اومدنِ چین و چروکه؟ 🤔 با استفاده از آلوورا، عسل، و روغن نارگیل یک آبرسان قوی درست کنید و پوستتونو تقویت کنید ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e