فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چیکار کنم گناه نکنم؟
👈🏻 قدم اول ...
#ماه_مبارک_رمضان
🌹🍃ثواب گفتن ثواب چرخاندن تسبیح بدون ذکر!🍃🌹
حضرت آیتالله بهجت قدسسره ؛
مکرر میفرمودند : «ذکری از امام سجاد علیهالسلام است که اگر گفته شود و تسبیح، بدون گفتن ذکر چرخانده شود برای گوینده ثواب گفتن ذکر خواهد بود و همچنین برای او مایۀ فرج و گشایش است».
امام سجاد علیهالسلام از پدران خود از رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم نقل میکند که حضرت هرگاه نماز صبح را به پایان میبرد با کسی سخن نمیگفت و تسبیح خود را به دست میگرفت و میفرمود:
🌹 اللَّهُمَّ إِنِّي أَصْبَحْتُ أُسَبِّحُكَ وَ أُحَمِّدُكَ وَ أُهَلِّلُكَ وَ أُكَبِّرُكَ وَ أُمَجِّدُكَ بِعَدَدِ مَا أُدِيرُ بِهِ سُبْحَتِي؛
خدایا! همانا صبح میکنم درحالیکه تو را تسبیح میگویم و تو را تمجید میکنم و تو را ستایش میکنم و تو را تهلیل (لاالهالاالله گفتن) میگویم به عدد آنچه میچرخانم تسبیحم را.
سپس تسبیح را میگرداند، بدون آنکه تسبیح گوید و با دیگران صحبت میکرد. همینگونه بود تا وقتی به رختخواب میرفت، پس دوباره آن ذکر را تکرار میکرد و تسبیح را زیر سر خود میگذاشت.
بهجتالدعا، صفحه ۳۵۵
🍃🌻🍃🌸🍃
#خواص___جوشن__کبیر
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ1⃣4⃣ــــر🍂🍃
💦بسم اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💦
🌸✨ یَا مَنْ خَلَقَ فَسَوَّى یَا مَنْ قَدَّرَ فَهَدَى یَا مَنْ یَکْشِفُ الْبَلْوَى یَا مَنْ یَسْمَعُ النَّجْوَى یَا مَنْ یُنْقِذُ الْغَرْقَى یَا مَنْ یُنْجِی الْهَلْکَى یَا مَنْ یَشْفِی الْمَرْضَى یَا مَنْ أَضْحَکَ وَ أَبْکَى یَا مَنْ أَمَاتَ وَ أَحْیَا یَا مَنْ خَلَقَ الزَّوْجَیْنِ الذَّکَرَ وَ الْأُنْثَى ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ اى آن كه آفريد پس متناسب نمود، اى آن كه اندازه نهاد پس رهنمون شد اى آن كه بلا را برگيرد، اى آن كه زمزمه نهان را بشنود، اى آن كه غرق شدگان را برهاند، اى آن كه از نابودى رهايى بخشد، اى آن كه بيماران را شفا دهد.
اى آن كه خنداند و گرياند، اى آن كه ميراند و زنده كند، اى آن كه دوگونه مرد و زن آفريد.✨
〰🔱خـــــ💯ــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ این بند برای رفع بلاست.▶️
#جوشن_کبیر
#خواص___جوشن__کبیر
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ2⃣4⃣ــــر🍂🍃
💦بسم اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💦
🌸✨ یَا مَنْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ سَبِیلُهُ یَا مَنْ فِی الْآفَاقِ آیَاتُهُ یَا مَنْ فِی الْآیَاتِ بُرْهَانُهُ یَا مَنْ فِی الْمَمَاتِ قُدْرَتُهُ یَا مَنْ فِی الْقُبُورِ عِبْرَتُهُ یَا مَنْ فِی الْقِیَامَةِ مُلْکُهُ یَا مَنْ فِی الْحِسَابِ هَیْبَتُهُ یَا مَنْ فِی الْمِیزَانِ قَضَاؤُهُ یَا مَنْ فِی الْجَنَّةِ ثَوَابُهُ یَا مَنْ فِی النَّارِ عِقَابُهُ ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ اى آن كه در خشكى و دريا راه اوست، اى آن كه در كرانه هاى هستى نشانه هاى اوست، اى آن كه در نشانه هايش برهان روشن اوست، اى آن كه در مرگ آفريدگان قدرت نمايى اوست، اى آن كه در قبرها پندآموزى اوست، اى آن كه در رستاخيز فرمانروايى بی حدّ اوست، اى آن كه در حسابرسی اعمال شكوه اوست، اى آن كه در سنجش كردارها داورى اوست، اى آن كه در بهشت پاداش اوست، اى آن كه در دوزخ كيفر اوست✨
〰🔱خـــــ💯ــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ اگر دوست دارید به رحمت خدا نائل شوید، همیشه این بند را بخوانید.▶️
#جوشن_کبیر
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ دوشنبه 👈6 فروردین / حمل 1403
👈14 رمضان 1445👈25 مارس 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴شهادت جناب مختار ثقفی( ۶۷ هجری)
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅ملاقات با بزرگان و علماء و حاکمان.
✅شراکت و امور شراکتی.
✅داد و ستد و تجارت.
✅و طلب علم و حوائج خوب است.
🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد دارای کمالات و علاقمند به علم و دانش می باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج میزان و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️خواستگاری عقد و ازدواج.
✳️آغاز معالجه و درمان.
✳️و فروش و تبدیل طلا و جواهرات نیک است.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب: مباشرت مکروه و ممکن است فرزند جن زده باشد.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه باعث شادی می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، سلامتی در پی دارد.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 15 سوره مبارکه "حجر" است.
لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم...
و از معنای آن استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفتگویی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده روبراه شود. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
✳️دعای پیش ازخواندن قرآن✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
💢 آثار بیشمار دعای صحیفه جبرئیل
روزهای ۱۳،۱۴،۱۵ رمضان دعای صحیفه را حتماً بخوانید که آثار بیشماری داره😍
🟩از امیرالمؤمنینعلی عليهالسّلام از
🕋 پیامبرصلیاللهعلیهوآله
روایت شده است:
در حالى که پشت مقام ابراهیم نماز
مىگزاردم، جبرئیل علیهالسلام نازل شد.
پس... گفت:
🕋اى محمّد!
🔮سفارش مىکنم
تو را که امّت خود را امر نمایى که سه روز
ایّام البیض را روزه بگیرند که سیزدهم و
چهاردهم و پانزدهم هر ماهى است
و
سفارش مىکنم تو را که امّت خود را امر نمایى که در این سه روز این دعاى شریف را بخوانند.
⿻⚘⿻⚘⿻⚘⿻
🔰عظمت دعای صحیفه:
1⃣ پس به به برکت این دعا فرشتگان حمل کننده عرش هستند
و
2⃣حضرت جبرئیل به برکت این دعا به زمین نازل مىشود و به آسمان بالا مىرود
و
3⃣این دعا بر درهاى بهشت و بر حجرهها و کنگرهها و بر منزلهاى آن نوشته شدهاست
و
4⃣بهترین دعا بعد از قرآن کریم برای امت
🕋پیامبرصلیاللهعلیهوآله است
و
5⃣دارای اسم اعظم خداى تعالى میباشد
و
6⃣اگـر درختان دنیا قلم و دریاها مرکّب و همه خلایق نویسنده گردند، بر نوشتن ثواب قارى این دعا قدرت ندارند
و
7⃣محشور شدن خلایق در روز قیامت به برکت این دعاست.
⿻⚘⿻⚘⿻⚘⿻
💥ثواب دعای صحیفه
◽️اگـر
بانیت خالص و پاک و عمل نیکو خوانده شود
①چندین برابر شدن قوّت حافظه
②تقویت شعور و علم
③زیادشدن عمر
④صحّت و سلامتی بدن
⑤دفع
🧮۷۰آفت از آفتهای دنیا و
🧮۷۰۰آفت از آفتهای آخرت
⑥گشوده شدن درهاى بهشت
⑦برطرف شدن عذاب قبر
⑧نجات از عذاب آتش
⑨آزاد شدن دربند
⑩برطرف شدن غم و اندوه
⑪برآورده شدن حاجات دنیا و آخرت
⑫حفظ ازمرگ ناگهانى
⑬حفظ از هول و سختی قبر
⿻⚘⿻⚘⿻⚘⿻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلیپ دعای صحیفه《دعای جبرئیل》
✅یکشنبه،دوشنبه،سهشنبه حتماً دعای
صحیفه دعای جبرئیل و دعای مجیر رو بخونید،
آثار بیشمار و فوق العادهای دارد.
🕰 ۱۳:۴۲
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - دعای روز چهاردهم ماه رمضان.mp3
570.4K
#دعای_روز_چهاردهم_ماه_مبارک_رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم. اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین.
خدایا، مرا در این ماه بر لغزشها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
968_796_1.mp3
2.2M
🔸سلام بر ائمهیاطهار علیهم السلام
🔸بهترین زیارت کوتاهی که ما می توانیم هر روز با آن زیارت،بعد از نمازهایمان سلام و درود بر ائمه اطهار علیهم السلام بفرستیم و بر قاتلین آنها لعنت بفرستیم این زیارت است(خیلی زیبا و جامع و کامل)
🔸سعی کنیم حداقل در یک وعده بعد از نمازهایمان این زیارت کوتاه را بخوانیم(هر روز با سلام و درود بر این انوار مقدسه تجدید بیعت و پیمان کنیم و با این سلام دادن ها ارتباط روحی ومعنوی با آنها برقرار کنیم
🔸ان شاء الله با خواندن این زیارت کوتاه بعد از نمازهایمان فردای قیامت ائمه بزرگوار دست ما را بگیرند و ما را مشمول شفاعت خود بگردانند
🔸این زیارت در مفاتیح، بعد از زیارت جامعه کبیره آمده است
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
🔹والعصر قسم به عبور تک تک ثانیههای زندگی لحظهای بی حضور تو خسران محض است
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 قسمت10 بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم د
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت11
با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم...
- واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم
فاطمه : چرا چی شده مگه
- عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم
فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود
دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری
(ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم)
فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده
فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده
- آقا رضا رفت ؟
فاطمه: اره دیشب رفت
- انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون
فاطمه: انشاءالله...
- کی به تو خبر داد من اینجام
فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی
- الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم
فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو
- دیونه
فاطمه: کی مرخص میشی؟
- احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا
فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه
- برو عزیزم ،مواظب خودت باش
فاطمه : تو هم مواظی خودت باش خدا نگهدار.
فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم
دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم
چقدر دلم براتون تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارن بکنم
نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد
بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود
رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم
مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد
مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری
- نه مامان چون اتفاقن حالم خیلی خوبه
بشینین براتون چایی بریزم
مامان: دستت درد نکنه دختر گلم
بعد ده دقیقه بابا هم اومد...
- سلام بابا جون صبح بخیر
بابا: سلام بابا
مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه
بابا: دستش درد نکنه....
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت11 با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم... - واااییی فاطمه قربونت برم خ
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت12
بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین
بابا: هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟
- نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم
بابا: باشه پس مواظب خودت باش
- چشم
مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه
رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم
رومو برگردوندم فاطمه بود
- دختره دیونه نمیگی سکته کنم
فاطمه : سلااام...
وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی
- دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم
فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟
- خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو
فاطمه: نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی
- ععع داشتیییم مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین
فاطمه: اره
- پس بگو ، خوب بود حالش؟
داعشیا رو نیست و نابود کرد؟
فاطمه: زیاد حرف نزدیم ،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده ..
فاطمه: داشتیییم
- این به اون در
فاطمه: بریم کلاسامون شروع میشه
بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،باشه ،فعلن ( من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر،با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه ای نگام میکنن منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم )
کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد
فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو
فاطمه: درمونده نباشی گلم
بریم؟ - چیزی نمیخوری؟
فاطمه: نه گرسنه ام نیست
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون
فاطمه: آقا این چه کاریه ؟
یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد
یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی
فاطمه: این اینجا چیکار میکنه؟
- نمیدونم
اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم
اردلان: سلام
- سلام ،اینجا چیکار میکنی ؟
اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم
- چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلن
( اردلال در ماشینو باز کرد):
تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز
بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید
فاطمه: برو هانیه جان ،مواظب خودت باش
از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم ،رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت12 بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت13
رفتیم یه جایی نشستیم
اردلان : خوب چی میخوری؟
- من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی!
اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم
- هرچی دوست داشتی سفارش بده
اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود
میخواستم نماز بخونم
رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم:
ببخشید نماز خونه اتون کجاست
خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ
- خیلی ممنون
اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا
- من میرم نمازمو میخونم برمیگردم
اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی
-نه نمیشه ،زود بر میگردم
رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود...
- ببخشید
اردلان: خواهش میکنم...
- خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم
اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم
- خوب!
اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون
نظرت چیه؟
- مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ...
اردلان: خوب چه معیاری؟
- من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟
- تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن
اردلان : الا یه نفر...
- نمیدونم چی باید بگم
،انشاءالله که خوشبخت بشی
( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت)
- میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه
اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه
- خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره )
اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه...- همچنین تو ،خدا نگهدار
درو باز کردم وارد خونه شدم
مامان اومد سمتم
مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟
- رفت خونش؟
مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟
- اره مامان جان
مامان: خوب چی گفتی بهش؟
- هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم
مامان: چیییی...
تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟
- مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین!
من اصلا حالم خوب نیست
مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت13 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خ
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت14
با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم
مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا
اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ...
- سلام...
زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟
- خیلی ممنونم
اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟
- یه کم سرم شلوغ بود شرمنده
اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا
- چشم
لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون
چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش
یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود
انگاره اهدای عضو کرده بود
که بندنش چند جای بخیه داشت
این آیه قرآن به خاطره اومد...
🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁
(هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است)
(سوره مائده آیه 32)
خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی...
همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند...
-زهرا خانم میشه آرومتر بشورین!
دردش میاد بنده خدا...
زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه...
- اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم...
زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم
حالا برو کفن و بیار...
- الان میارم
میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری...
تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود...
- سلام بر دوست بی معرفت
فاطمه: سلام خوبی؟
- هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد
فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده...
- یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟
فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی،؟ چرا زنگ نزدی؟
- من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم
واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم
فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت
فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم
فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری
- نه عزیزم مواظب خودت باش ...
آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد
اردلان و الناز!
مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن
منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد.
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت14 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بو
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت15
دراتاقم باز شد ،مامان بود
مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور
- چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟
مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه
-باشه
مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده
مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه
- عع مامان ،من که اینقدر خانومم
مامان : اره جون عمه ات ،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن...
- چشم ،مواظب خوتون باشین
با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود...
(صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار میرود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران میآید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمیآید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت میبندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده میشود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارتگاه بسیاری از عاشقان اهلبیت است)لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس
رفتم سمت امام زاده صالح
آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود
با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم
رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح
چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد
سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی
این روزها حالم خیلی خرابه
تو از حال دلم باخبری !
خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد
اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون
خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم...
کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم
منم چادرمو محکم چسبیده بودم
خانم خوشگله میخواین برسونمتون...
- برید مزاحم نشید...
بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها
( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن)
منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد...
راننده پیاده شد:
خواهر من حواستون کجاست؟
نزدیک بود بزنم بهتون...
( ترس تمام وجودمو گرفته بود):
تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن
کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم
راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون
بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم
اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد
- خیلی ممنونم كه کمکم کردین،
راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته خطرناکه ،تنهایی نیاین...
- بله حق باشماست...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت15 دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت16
(آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه)
-بازم ممنونم که منو رسوندین
راننده: خواهش میکنم
رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم
خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم دیدم حامده...
به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه
- الو حامد!
حامد: بهههه به خاهر عزیزم...
- پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟
حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم...
- دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن...
( صدای خنده اش بلند شد):
تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن...
- الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟
حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم
-وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت....
( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ...
- نمیری با این کارات...
حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم
- باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟
وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم
حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا...
- باشه داداش گلم
حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین...
- دیونه ،باشه
حامد: بای
واییی چه خبر خوبی..
حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم
و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم
دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم
تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد
- سلام مامان جون
مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر
بشین برات چایی بریزم
- دستتون درد نکنه
مامان جون دیشب خوش گذشت؟
مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن
- چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم
مامان: ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی ...
- ععع مامان جون ،این حرفا چیه ،دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه...
مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟
- مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره....
مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی...
- به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین
مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده
- خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ...
مامان: عع حسوود...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت16 (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندی
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت17
صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم
فاطمه بود درو باز کردم
مامان : کیه هانیه؟
- فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط...
- به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا
فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم..
- عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل ...
فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم کارتها عروسی رو پخش میکنیم
- واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟
فاطمه : دیشب
- عزیزززم ،نامه من کووو
فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین
فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره...
- برو عزیزم مواظب خودت باش
رفتم داخل خونه
مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟
- اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره
مامان: انشاءالله خوشبخت بشن
- مامان جون با خانواده دعوتیمااا
مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری
-باشه اشکالی نداره،خودم میرم
رفتم تو اتاقم به کارت عروس فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک....
رفتم حمام دوش گرفتم
نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه
یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی
چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین
مامان: کجا میری ؟
- میرم یه جایی کار دارم برمیگردم!
مامان: باشه ،مواظب خودت باش
توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم
شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنهدسته گل و گرفتم جلوی صورتم
رفتم کنارش ...
- سلام
حامد: خانم برو مزاحم نشو بفرمایید
- وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست...
( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما)
حامد: هانیه؟ تویی؟
- نه ،مامان بزرگتم ...
حامد: چرا این شکلی شدی تو؟
- مفصل برات تعریف میکنم
( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود
حامد: منم دلم برات تنگ شده بود...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت17 صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم فاطمه بود درو باز کردم مامان
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت18
(توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم)
حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم
حامد: چه روزای سختی بود هانیه!
خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟
حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ...
رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم
مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن
اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه
بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب
- رفته بودم یه عزیزی رو ببینم..
مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش
مامان: جدی ،کجاست؟
- عزیززززم بیا داخل
مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است...
بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه-
مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟
- مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه
مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد
حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟
- من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم
بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟
- باشه بابا جون
لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه
موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم
چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود
بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد
منتظرش شدم تا بیاد
حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید
- چیه نکنه عزرائیل دیدی
حامد: بعید نیست که نباشی
اینجا چیکار میکنی ؟
- اومدم سوغاتیمو بگیرم
حامد: پاشو برو صبح بهت میدم
- اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده
حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم
- خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم
(رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون )
حامد: بیا بگیر و برو...
- واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ...
حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیررفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت18 (توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: تو دیگه کی هستی ، ع
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت19
یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست
رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم
چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود
نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد »
واییی که تو چقدر خوبی داداشی
بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست
- مامان؟
- مامان؟
انگار هیچکس خونه نیست
صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا
هوا بوی عید میداد
خیابونا شلوغ بودن
حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود
خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده
بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن
زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم
زهرا خانم: حواست کجاست ؟
دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید
زهرا خانم : شیر آب و باز کن
- چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده ....
، تمام تنش کبود بود ،زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت:) یکی از فامیلاشون بهش تجاوز کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل( پاهام سست شد،نشستم روی زمین )
- آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده...
اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود
یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود
- بله سلام کجایی؟
- حامد تویی؟
حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه
حامد: کجایی؟
- اومدم بهشت زهرا
حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟
حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم
- الان میام
حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟
- پسره ی خل ،دارم میام
حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه
- باشه
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺