eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗انتظار عشق💗قسمت68 نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم باز
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 : 💗 انتظار عشق💗قسمت66 بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد زهرا خانم: سلام هانیه جان ،خوبی؟ - سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم ) زهرا خانم: بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون،واسه همین هیچ کس هیچی نگفت ) رفتم کنارشون ایستادم فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم - سلام حسین آقا: سلام زنداداش خوبین - شکر حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا بیارن ،همراه عزیز جون بیاین( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم ) - چشم بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه برقای اتاق و روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد عزیز جون: هانیه جان همین الان داری میری؟ ( نمیدونستم چی بگم) - جایی کار دارم عزیز جون عزیز جون: یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟ - نمیدونم ،فعلن خداحافظ عزیز جون: مواظب خودت باش. .. ... 📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺         @Dastanyapand 📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 : 💗 انتظار عشق💗قسمت66 بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته ب
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗 انتظار عشق💗قسمت67 چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خوابم باکسی صحبت نکردم کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم ولی امروز آرومم ،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم تا غروب کشید تا عکسشو تمام کنم صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم بابا بود اینجا چیکار میکنه از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش - سلام بابا بابا: سلام هانیه جان ( یه بغضی توی صداش بود) - چرا نرفتین خونه ؟ بابا: اتفاقن مادر شوهرت خیلی اصرار کرد ،گفتم همینجا منتظرت میمونم ( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد ،قاب عکسو ازم گرفت یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه، بابا: هانیه جان ،منو ببخش ( رفتم بغلش کردم) - این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا رو به خونمون راهنمایی کردم بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت بابا: هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد - الهی قربونتون برم بابا: شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت ( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن) بابا: هانیه ،بابا بیا بریم خونه - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا ،من از این خونه برم میمیرم بابا بابا: باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا - ممنونم بابا که اومدین بابا: من باید زودتر از اینا میاومدم ،امید وارم مرتضی منو حلال کنه ، من دیگه برم - به مامان سلام برسونین بابا: چشم با اومدن بابا،حالم خیلی بهتر شده بود ،چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدن ... ... 📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺         @Dastanyapand 📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗 انتظار عشق💗قسمت67 چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خ
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗انتظار عشق💗قسمت68 نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم باز همون جای همیشگی بود ، لبخندی به لب داشت مرتضی: سلام خانووم من - سلام به روی ماهت مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟ - اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد مرتضی: میدونم ،تو هر چی بکشی قشنگه - مرتضی جان کی میای پس مرتضی: همین روزا میام ،منتظرم باش - من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم جلو اومد و پیشونیمو بوسید مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم با صدای اذان گوشیم بیدار شدم خیلی خوشحال بودم رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم نگاهی به ماه آسمون انداختم ،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون چراغ خونه روشن بود رفتم بالا درو باز کردم عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت زکر میگفت رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم - عزیز جون مسافرت داره برمیگرده عزیز جون: ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) انشاءالله همیشه هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم رفتم اتاقمو تمیز کردم نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم حسین آقا با اقا محسن بودن سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن اقا محسن: زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون - چشم همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم حسین اقا: باورم نمیشه عزیز جون: چی باورت نمیشه ؟ حسین اقا: اینکه مرتضی رو پیدا کردن - کجا پیداش کردن؟ آقا محسن: میگن وقتی بمب انداختن ،داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته ،ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه ،ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن... ( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده) اشکامو پاک کردم - کی بر میگرده؟ حسین آقا : فردا خدا حافظی کردمو رفتم خونه رفتم کنار عکس مرتضی نشستم نمیدونی که چقدر بی تابه دیدارتم... ... 📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺         @Dastanyapand 📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗انتظار عشق💗قسمت68 نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم باز
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗انتظار عشق💗قسمت69 سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف ماشین و پارک کردم و پیاده شدم نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه وارد غار شدم،رفتم کنار شهدا نشستم سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین ،نه امکان نداره شما پاک تر از این حرفها هستین حتمن خانواده تون میدونستن که گمنام شدین مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست برمیگرده ،من به حضرت زینب سپردمش مطمئنم که خانم برش میگردونه زیارت عاشورا رو باز کردم‌ و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن سرمو به دیوار تکیه دادم خوابم برد « خواب دیدم ،مرتضی یه جای خیلی قشنگیه ، اومد سمتم ،دستمو گرفت مرتضی: سلام خانومم ،خوبی؟ - مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟ مرتضی: هانیه جان ،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم ،تو هم به قولت وفا کن ، قرار شد صبر زینبی داشته باشی - کی برمیگردی مرتضی جان! مرتضی : خیلی زود ،عکسمو آماده کن » با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم یه خانم چادری به همراه یه آقا & عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم - خیلی ممنونم ( یاد حرف مرتضی افتادم صبر،عکس ،خدایا خودت کمکم کن ) بلند شدم و رفتم از غار بیرون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهش زهرا اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا شهدا رو آورده بودن اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر رفتم یه گوشه ای نشستم و به شهدا نگاه میکردم یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم برگشتم نگاه کردم فاطمه بود فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟ - سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود فاطمه: حالا کجا بودی - رفته بودم کهف فاطمه : چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده ... فاطمه: الهی فدات شم ،انشاءالله... ... 📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺         @Dastanyapand 📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗انتظار عشق💗قسمت69 سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم ه
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗انتظار عشق💗قسمت70 تا صبح مشغول دعا و نماز شدم هوا که روشن شد لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه وارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن مامان : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام مامان جان خوبم حسین آقا هم اومد سمتمون چشمش به قاب عکس افتاد اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکردخیلی شلوغ بود پایگاه به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد رسیدیم پشت در درو باز کردیم وارد اتاق شدیم اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم توان جلوتر رفتن و نداشتم عزیز جون رفت جلوتر نشست پرچمو کنار زد عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم نگاهمو به داخل انداختم - سلام آقاا سلام عزیز دلم ممنونم که به قولت وفا کردی شهادت مبارک مرتضی جان بمیرم برات که صورتت زخمیه شنیدم که تو تنهایی شهید شدی بمیرم الهی که حتمن تشنه لب جان سپردی مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را باخودشون بردن سمت بهشت زهرا طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم ---------------------------------------------- چند ماه بعد صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم توی راه دوتا گل نرگس خریدم رفتم سمت بهشت زهرا ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار رسیدم به مزار مرتضی یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا - سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم سرمو برگردوندم فاطمه بود زینب هم بغلش بود دور دونه اقا رضا هم اومده بود... "پایان" ... 📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺         @Dastanyapand 📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
دوستان و عزیزان رمان ۷۰ قسمتی زیبا و دلنشین انتظار عشق به پایان آمد. امیدوارم به غیر از اوقات فراغت درسهایی هم گرفته باشید. ممنونم که با ما هستید. التماس دعا ارادتمند شما حیدری
کانال 📚داستان یا پند📚
بــــــ﷽ــــنام خـــــــ💖ـــدا زنده یاد حسین جهانبخش خاطره زیبایی از یک کشتی آقا ابراهیم دارم که تفاوت روحیات او رو با بقیه نشون میده. می خوام بگم اگه ابراهیم سراغ وزنه برداری می رفت خیلی موفق تر بود، چون حریف در مقابلش نبود و فقط با وزنه در تماس بود، اما توی کشتی... مسابقات کشتی آزاد، رده های سنی و وزن های مشخص دارد، اما یک سری از مسابقات از لحاظ سنی محدودیت ندارد و آزاد است. یعنی یک نوجوان می تواند با یک کشتی گیر چهل ساله کشتی بگیرد. آقا ابراهیم بیست ساله بود که در این مسابقات رده سنی آزاد شرکت کرد و تا فینال بالا رفت و با شخصی به نام عرب کشتی گرفت. حریف آقا ابراهیم حدود سی و هفت هشت سال داشت. قبل از مسابقه آقا ابرام به من گفت: حسین چیکار کنم؟ گفتم هیچی، برو کشتی بگیر. فقط میری رو تشک مواظب باش گند نزنی. ابراهیم رفت روی تشک. زمان مسابقات کشتی در آن سالها دو وقت ۵ دقیقه بود. کاملا مشخص بود که ابراهیم در همان پنج دقیقه اول می تواند کار را تمام کند. بدنش حسابی آماده بود، اما هیچ فنی روی حریفش نزد و فقط بازی بازی کرد. وقت استراحت شد. آمد به طرف من که بادش بزنم. گفتم تو دیگه باد زدن نداری. داری رو تشک با طرف بازی می کنی، این چه جور کشتیه که داری میگیری؟ چرا طرف و ناز و نوازش می کنی؟ تو این همه زحمت کشیدی، سر و صورت داغون شده، خودتو کشوندی تا فینال، این چه جور کشتی گرفتنه آخه؟ ابراهیم گفت: نه، تو نمیدونی، تو نمیفهمی. رفت روی تشک. اینبار هم خیلی شل کشتی گرفت. تازه به طرف راه دارد تا امتیاز بگیره. خلاصه اینقدر شل کشتی گرفت که پنج دقیقه دوم هم تمام شد و کشتی را به اون آقا باخت. من شاکی شدم و رفتم روی سکوها نشستم و طرف ابراهیم نرفتم. حوله رو هم براش پرت کردم و گفتم خودتو خشک کن. چند دقیقه بعد لباس پوشید و پیش من اومد و گفت: برای چی ناراحتی؟ ما با هم خیلی ندار بودیم. چند تا حرف ناجور بهش زدم و گفتم: مرد حسابی، تو مچ یکی رو بگیری دیگه نمیتونه کاری انجام بده. بعد زیر دو خم این بابا رو گرفتی، بلافاصله ولش می کنی و به طرف امتیاز میدی؟ آخه این کشتی بود تو گرفتی؟ دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت تو نمیفهمی حسین جون. گفتم تو که میفهمی برام بگو. گفت آخه تو نمیفهمی، بچه هشت ساله طرف اومده کنار تشک با هزار امید داره بابا بابا میکنه. من داشتم کشتی می گرفتم، حواسم هم به این بچه بود. دیدی که وقتی باباش برد چجوری پرید وسط تشک و باباش رو بغل کرد؟ تو اون بچه رو ندیدی و همش منو میدیدی. بعد ادامه داد؛ من که کسی برام نیومده، توی لندهور اومدی که اونم چه ببازم و چه ببرم خیلی برات فرقی نمیکنه، اما واسه اون فرق میکرد جلو بچش ضایع نشه. بعد خندید و گفت: ول کن بابا حسین، این حرفا رو نزن، اینجور بردن که قدرت و شهامت نیست. جالب بود برام که همیشه وقتی نزدیک مسابقات می شد، پای ابراهیم یا کمرش ضرب می خورد و صدمه می دید. یکبار گفتم چرا همیشه وقت مسابقه دست و پا و کمرت مشکل دار میشه؟ در جواب برگشت و گفت حسین، یه چیزی بهت بگم، سرش رو جلو آورد و آهسته گفت: بابام راضی نبود من کشتی بگیرم. میگفت هر وقت کسی رو میزنی زمین، چه بخوای و چه نخوای، طرف از دستت دلگیر میشه. بابام میگفت بچه من نباید این کارو بکنه که کسی ازش دلگیر بشه. بهش میگفتم بابا ورزش برد و باخت داره، اما زیر باز نمی ره. این ضرب خوردن هام علتش اینه که بابام خیلی به این کار من راضی نیست. 📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم. دوره دوجلدی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
بــــــ﷽ــــنام خـــــــ💖ـــدا ❌ گناه زنا ❌ حضرت صادق (علیه السلام) می فرمایند: خداوند زنا را حرام فرموده برای ‌این كه سبب فسادهایی مانند قتل نفس و از بین رفتن نسب ‌ها و ترك تربیت اطفال و به هم خوردن ارث می ‌شود. (گناهان كبیره، جلد اول، ص 226) 4- همانا شدید ترین مردم از نظر عذاب مردی است که زنا کند.(الکافی، ج۵، ص۵۴۱) 5- امیرالمومنین (علیه السلام) می فرماید: وقتی که روز قیامت برپا شود، خداوند باد بدبویی را می وزاند که همه ی مردم از آن مشمئز می شوند. بعد از آن منادی ندا می دهد و می گوید: آیا می دانید که این چه بویی است؟! مردم می گویند نمی دانیم! اما خیلی ما را آزار داد. منادی می گوید: این بوی بد از زنانی است که خداوند را با گناه زنا ملاقات کرده اند و از این کار خود توبه نکرده اند. آن ها را لعنت کنید چرا که خداوند آن ها را لعنت کرده است. در آن هنگام احدی در قیامت نمی ماند مگر آنکه می گوید: خداوند زنا را لعن کن. (وسائل الشیعه، ج۲۰، ص۳۲۲) 6- سه گروه هستند که خداوند در روز قیامت از آنها روی بر می گرداند، با آنان سخن نمی گوید و آن ها را پاک نمی کند: یکی از آن ها زن شوهر داری است که مرد بیگانه ای را به حریم شوهرش راه دهد و با او زنا کند. (الکافی، ج۵، ص۵۴۳) بنابراین زنا از موارد بی عفتی و بی بند و باری جنسی می باشد که فاسد كننده دنیا و آخرت است. كسی كه مرتكب چنین اعمال شنیع شده، واجب و لازم است فوراً نادم شده و توبه كرده و به سوی خداوند باز گردد تا خود را از منجلاب بدبختی نجات دهد. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 🔴  روز پنج شنبه  هدیه به اموات 💠  ختم روز پنج شنبه این ختم را هدیه میکنیم به انبیا اولیا ، اوصیا ، شهدای اسلام ، جنگ تحمیلی ، مدافعان حرم و مدافعان سلامت ، پدران و مادران آسمانی ، اموات و گذشتگان ، بخصوص اموات عزیزانی که در این گروه هستند و عزیزانی که آسمانی شدند روحشان شاد و یادشان گرامی باد🙏 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠١ - ( ) *بسم الله الرحمن الرحيم(١)* *الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (٢) الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ (٣) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (۴) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (۵) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ (۶) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ (٧ )* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠٢ - (  ) سه مرتبه *بسم الله الرحمن الرحيم* *قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (١) اللَّهُ الصَّمَدُ (٢) لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ (٣) وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ (۴)* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠٣ -  ( ) *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم* *إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠۴- آیت الکرسی *بسم الله الرحمن الرحیم* *الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ  لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ  الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠زیارت اهل قبور *بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم*ِ *اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠پنج شنبه است و ياد درگذشتگان *اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصلوات* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ترک گناه به عشق مولا ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574