eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امید یعنی بدانی تا هستی می توانی تغییر کنی و دنیا را تغییر بدهی. 🌸امید یعنی بدانی خداوند دوستت دارد و اگر به تو زمان داده معنیش این است که در این فرصت می شود یک کارهایی کرد. 🌸امید یعنی همیشه بخشش خداوند را از اشتباه خود بزرگتر بدانیم. 🌸امید یعنی اگر دانۀ زندگی صدبار از دستمان رها شد، باز هم برای برداشتن و به مقصد رساندن آن به ابتدا برگردیم این بار محکمتر گام برداریم.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد (107) نیما حوله سفیدی را
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نیما سشوار را خاموش کرد و سرجایش گذاشت بعد از داخل سبد کوچک روی میز برگه قرصی را بیرون آورد و روی تخت انداخت و گفت: - پاشو یکی بخور. شیدا نگاهی به قرص کرد. قرص اورژانسی بود که خود نیما خریده بود و برای روز مبادا در خانه او گذاشته بود. دندانهایش را روی هم فشرد و گفت: - نمی خورم. اخم های نیما در هم رفت. - یعنی چی نمی خورم؟ - من قرص اورژانسی نمی خورم. می دونی چقدر عوارض داره. نمی شه که هر دفعه ای که تو گند می زنی من قرص اورژانسی بخورم. - حالا این دفعه رو بخور قول می دم دفعه های دیگه بیشتر مراقبت کنم. - بهت گفتم من قرص جلوگیری می خورم. نیازی به این قرصا نیست. - من به قرصی که تو می خوری اطمینان ندارم. - اگه اطمینان نداری باید خودت مراقبت می کردی. - دیدی که دیشب تو حال خودم نبودم. - به من چه که تو حال خودت نبودی؟ چرا من باید جور بی فکریای تو رو بکشم؟ اصلاً کدوم گوری بودی که بعد از دوازده روز مست و پاتیل اومدی سراغم؟ - قرار نیست هر جا می رم به تو توضیح بدم. شیدا عصبانی از روی تخت بلند شد و رو در روی نیما ایستاد و گفت: - یعنی من به عنوان پارتنرت حق ندارم بدونم کجایی؟ نیما خودش را عقب کشید و خیلی جدی گفت: - نه، حق نداری. شیدا لحظه ای خیره به نیما نگاه کرد. از این همه پررویی نیما حالش بهم خورد ولی نمی توانست بیشتر از این اعتراض کند. می ترسید نیما رهایش کند و برای همیشه برود. در شرایطی نبود که بتواند، تنها بماند. آب دهانش را قورت داد و با دلخوری روی لبه ی تخت نشست. نیما بی توجه به حال شیدا از داخل کمد لباسش را در آورد و با لحنی که تمسخر در آن مشخص بود، گفت: - اگه فکر کردی می تونی من و با یه بچه اسیر کنی، کور خوندی. - من همچین فکری نکردم. - همه ی شما زنا مثل هم فکر می کنید. فکر می کنید اگه یه بچه بیارید حتماً مرده مجبور می شه باهاتون عروسی کنه. ولی بذار یه چیز و برات روشن کنم. یه بچه که سهله. اگه صد تا بچه هم ازم داشته باشی نمی تونی من و پایبند کنی. من اهل ازدواج نیستم. شیدا عصبانی فریاد زد: - بهت می گم من همچین فکری نکردم. مگه مغز خر خوردم از آدمی که حاضر نشده مسئولیت پسر سیزده ساله اش و قبول کنه بچه دار بشم و خودم و بدبخت کنم. نه جناب اون قدرام احمق نیستم. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_یک نیما سشوار را خاموش
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نیما که داشت دکمه های پیراهن سفیدش را می بست. دست از کار کشید و بهت زده به شیدا خیره شد. شیدا بی توجه به حال نیما از جایش بلند شد تا به حمام برود. کشش ادامه این بحث را نداشت. نیما بازوی شیدا را گرفت و گفت: - چی گفتی؟ شیدا بازویش را از دست نیما بیرون آورد و گفت: - گفتم من دیونه نیستم ازت بچه دار بشم. نیما این دفعه بازوی شیدا را محکم تر از قبل گرفت. او را به سمت خودش چرخاند و با کلمات شمرده، شمرده توی صورتش فریاد زد: - منظورت از پسر سیزده ساله چی بود؟ شیدا خیره به چشمهای نیما که به غیر از عصبانیت بهت و ترس هم در آن دیده می شد، نگاه کرد. برای یک لحظه همه چیز برایش آشکار شد. نیما از جریان مجید خبر نداشت. نازلی دروغ گفته بود. لبخندی به لب آورد. چرا این قدر احمق بود که حرف نازلی را باور کرده بود و برگه برنده ای به این بزرگی را دور انداخته بود. دست نیما را که هنوز دور بازویش حلقه زده بود، پس زد. تابی به گردنش داد. کمی عقب رفت و دوباره روی لبه تخت نشست. پا روی پا انداخت و با پوزخندی که گوشه لبش جا خوش کرده بود. به نیما که هنوز بهت زده نگاهش می کرد، گفت: - نمی دونستی؟ وای عزیزم. واقعاً نمی دونستی یه پسر سیزده ساله داری؟ - زر، زر نکن شیدا. پسر سیزده ساله از کجا در اومد؟ کی همچین چرت و پرتی بهت گفته؟ - نگفته. خودم فهمیدم. از روی شباهتت. - مگه هر کی شبیه منه پسرمه. - اگه مامانش نازلی باشه و سیزده سالشم باشه، آره پسر توه. نیما وا رفته به لبخند پیروزمندانه شیدا نگاه کرد. تصویر تمام اتفاقات سیزده سال قبل مثل یک فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. باورش نمی شد. نمی توانست حقیقت داشته باشد. پس چرا نازلی چیزی به او نگفته بود؟ زمزمه کرد: - دروغ می گی؟ - نه، دروغ نمی گم. اسمش مجیده. خودش فکر می کنه برادر نازلیه. پدر و مادر نازلی گند دخترشون و گردن گرفتن و برای بچه به اسم خودشون شناسنامه گرفتن. ولی اینقدر شبیه تو هست که هر کی تو رو بشناسه می فهمه پسر خودته. شیدا سر کج کرد و ادامه داد: - نازلی بهم گفت تو می دونی. گفت یه پولی بهش دادی و ازش قول گرفتی که نزدیکت نشه. نیما چشم بست. حالش بد بود. یک پسر سیزده ساله. مثل یک بمب ساعتی بود که هر لحظه ممکن بود توی زندگیش بترکد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_دو نیما که داشت دکمه ه
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا باید هر چه زودتر تکلیف این قضیه را روشن می کرد. باید می رفت و با چشم های خودش می دید و بعد تصمیم می گرفت که چه کار کند. نمی گذاشت این بچه به زندگیش آسیب برساند. با حرص به ورقه قرص افتاده روی تخت را چنگ زد. یکی از قرص ها را از غلافش بیرون آورد و دستش را روی چانه ی شیدا گذاشت و با زور دهان شیدا را باز کرد و قرص را توی حلق شیدا فرو کرد و گفت: - قورتش بده تا تمام حرصم و سرت خالی نکردم. شیدا که از ترس چشمهایش گرد شده بوده. قرص را قورت داد. نیما که از خوردن قرص مطمئن شد. شیدا را با چنان حرصی رها کرد که شیدا به عقب پرت شد. شیدا که چانه اش درد گرفته بود و حس تحقیر تمام وجودش را پر کرده بود. با کینه و نفرت به نیما نگاه کرد. نفس عمیقی کشید تا مانع فرو ریختن اشکی که در چشمهایش جمع شده بود، شود. تلافی این کار را سر نیما در می آورد. نیما که دیگر به شیدا نگاه نمی کرد. آخرین دکمه بلوزش را بست، سویچش را برداشت و از خانه بیرون زد. باید به سراغ نازلی می رفت. باید قبل از این که گند قضیه دامن زندگیش را می گرفت. نازلی را می دید. نازلی حتما دنبال چیز بزرگی بود که تا حالا این مسئله را از او مخفی کرده بود. یک ساعت بعد ماشین را رو به روی ساختمانی که نازلی در آن زندگی می کرد، پارک کرد و برای چندمین بار شماره نازلی را گرفت. باز هم اپراتور از دسترس نبودن شماره نازلی خبر داد. از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان رفت. زنگ آپارتمان نازلی را که زد. صدای زن جوانی توی گوشش پیچید: - بفرمائید. - نازلی خانم هستن؟ - کی؟ - نازلی؟ - ما اینجا نازلی نداریم. آدرس و اشتباه اومدید. نیما آب دهانش را قورت داد و گفت: - اینجا زندگی می کردند. - ما سه ماه که اومدیم تو این خونه. شاید مستاجر قبلی بوده. نیما چشم بست. حالا باید نازلی را از کجا پیدا می کرد؟ موبایلش که در دسترس نبود. خانه اش را هم عوض کرده. آرام پرسید: - شما نمی دونید کجا رفتن. - نه، من نمی شناسمشون. نیما تشکری کرد و به سمت ماشینش رفت و پشت فرمان نشست. گیج بود. نمی دانست باید کجا به دنبال نازلی بگردد. اصلاً باید به دنبال نازلی می گشت یا نه؟ ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_سه باید هر چه زودتر تک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا اگر نازلی تا به امروز کاری نکرده بود و چیزی از او نخواسته بود حتماً نمی خواست کسی از موضوع بچه مطلع شود وگرنه اگر می خواست از او اخاذی کند می توانست در همان دورانی که با هم بودند موضوع بچه را مطرح می کرد. ولی دست خودش نبود. نمی تواست آرام بگیرد. چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود که نمی گذاشت بیخیال شود. باید هر طوری بود نازلی را پیدا می کرد و ته و توی قضیه را در می آورد. ولی نمی دانست باید چطور نازلی را پیدا کند. خاطره ای مثل جرقه ذهنش را روشن کرد. نازلی در همان بیمارستانی که یک بار شیدا را برای مشاوره برده بود، کار می کرد. خودش نازلی را وقتی از بیمارستان بیرون می آمد، دیده بود. با عجله سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان راند. قبل از وارد شدن به بیمارستان عینک آفتابی بزرگش را به چشم زد و کلاه لبه دارش را روی سرش گذاشت. دوست نداشت در یک مکان عمومی دیده شود. به خصوص بیمارستان که حتما کلی شایعه در مورد مریض بودنش در فضای مجازی پخش می شد. به قسمت اطلاعات رفت، کلاه را تا جایی که ممکن بود، پایین کشید و به دختر جوانی که پشت پیشخوان نشسته بود سلام کرد. دختر بدون نگاه کردن به نیما جواب سلامش را داد. نیما نفس راحتی کشید و گفت: - ببخشید با یکی از پرسنل بیمارستان کار داشتم. نازلی ارجویی. دختر سرش را بالا آورد و نگاه دقیق تری به نیما انداخت. ولی نیما را با آن عینک و کلاه نشناخت. لبخندی زد و پرسید: - تو کدوم قسمت کار می کنن؟ - پرستاره - کدوم بخش؟ - نمی دونم. - اجازه بدید. کمی داخل کامپیوترش گشت و گفت: - ارجویی؟ نیره ارجویی؟ - بله - از این بیمارستان منتقل شدن. ابروهای نیما بالا پرید. نازلی خانه اش را عوض کرده بود. سیم کارتش دردسترس نبود و خودش را به بیمارستان دیگری منتقل کرده بود. همه اینها چه معنی داشت؟ نازلی از کسی فرار می کرد؟ ازکی؟ آب دهانش را قورت داد و پرسید: - می تونم بپرسم به کدوم بیمارستان منتقل شدن؟ - نمی دونم. تو سیستم نیست. - هیچ آدرس یا شماره تلفنی ازشون دارید؟ - ندارم. اگر هم داشتم اجازه ندارشتم اطلاعات پرسنل رو بدن اجازه خودشون در اختیار کسی قرار بدم.نیما نفسی گرفت. عینکش را از روی چشمهایش برداشت و کلاهش را بالا داد. سرش را کج کرد و آرام گفت: - اگه خواهش کنم چی؟ دختر که حالا نیما را شناخته بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: - می تونم یه پرس و جویی براتون بکنم. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_چهار اگر نازلی تا به ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا 🌺🌺عیدتون مبارک 🌺🌺🌺 (108) نیما یک هفته ای بود که به امید دیدن مجید دور و بر خانه ی نازلی می پلکید. از وقتی مجید را دیده بود، چیزی درونش تکان خورده بود و نمی گذاشت بی خیال مجید شود. هرگز دلش نمی خواست بچه ای داشته باشد. شاید به خاطر بچگی بدی بود که خودش تجربه کرده بود. به خاطر بیماری مادرش و کار شبانه روزی پدرش. هیچ وقت نتوانسته بود، طعم داشتن یک خانواده را بچشد. طعم یک آغوش گرم و صمیمی. طعم یک محبت خالصانه. تمام بچگیش را در کنار پرستارهای پیر و جوانی که به همه چیز توجه داشتند به جز نیازهای عاطفیش، گذرانده بود. همیشه اطرافش پر بود از اسباب بازی های رنگارنگ و لباسهای مارک دار خارجی ولی هیچ وقت کسی نبود که آنطور که ساسان دست دور شانه های مجید می انداخت. دست دور شانه اش بیندازد و به درد و دلهایش گوش دهد. با این که در آن دوران هر چیزی را که اراده می کرد، در اختیار داشت، ولی هیچ وقت خاطره قشنگی از دوران کودکیش نداشت. اولین باری که با مسئله ای به نام بچه مواجه شد، دو سال بعد از دیدن نازلی بود. همان موقع که پدرش او را به زور به اروپا فرستاده بود تا مثلاً درس بخواند ولی در واقع او را از ایران دور کرده بود تا شاهد گند و کثافت کاریهای پدرش نباشد. لورا دختر مو بور و چشم آبی بود که ده، دوازده سالی از خودش بزرگتر بود. نیما بودن با لورا را دوست داشت شاید چون نقش مادر نداشته اش را برایش بازی می کرد. ولی وقتی لورا ادعا کرد از او حامله است. همه چیز به هم خورد. نیما که ترسیده بود، بدجوری دست و پایش را گم کرد. فکر این که بچه ای را با خودش به این دنیای ترسناک بیاورد، داشت دیوانه اش می کرد. مجبور شد به پدرش زنگ زد بزند و از او کمک بخواهد. کمتر از بیست و چهار ساعت بعد پدرش در کنارش بود. نیما هیچ وقت نفهمید چه اتفاقی بین پدرش و لورا افتاد که لورا روز بعد اثاثش را جمع کرد و برای همیشه از زندگی نیما رفت. هر چند می توانست حدس بزند، پدرش با دادن پول به لورا هم از شر بچه خلاص شده بود و هم لورا را از زندگی نیما دور کرده بود. آن تجربه با وجود کوتاهی آنقدر برای نیما سنگین بود که دیگر اجازه ندهد، چنین اتفاقی در زندگیش بیفتد. بچه خط قرمز نیما بود. خط قرمزی که اجازه تخطی از آن را به هیچ کدام از دوست دخترهایش نداده بود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_شش 🌺🌺عیدتون مبارک 🌺🌺🌺 (
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا ولی حالا یک پسر سیزده ساله وجود داشت که مال او بود. بچه ی او بود. قسمتی از وجودش بود. ترس، غم، شادی و هیجان، همزمان وجود نیما را پر کرده بود. می ترسید و هیجان زده بود. خوشحال بود و غم زده بود. خودش هم نمی دانست چه مرگش است. نمی دانست این پسر را می خواهد یا نمی خواهد. قسمتی از وجودش او را به سمت مجید می کشاند و قسمت دیگر او را از مجید دور می کرد. آیا باید می رفت و همه چیز را به مجید می گفت. یا چشم می بست و خودش را به نفهمی می زد و وانمود می کرد، چنین کسی وجود ندارد. مجید آن جنین دو سه ماهه که هنوز دست و پایش هم به درستی تشکیل نشده بود، نبود. که بشود با کمی پول نابودش کرد. مجید یک انسان کامل بود یک پسر نوجوان با تمام امیدها و آرزوهایی که یک انسان می تواند داشته باشد. نه تنها نمی توانست مجید را مثل آن بچه از صفحه روزگار خط بزند. حتی نمی توانست او را از ذهن خودش هم بیرون کند. آهی از ناراحتی کشید و سرش را روی فرمون ماشین گذاشت. چند دقیقه ای به همان حالت باقی ماند که با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد سرش را بلند کرد و چشم در چشم نازلی شد. نازلی با ابروهایی در هم فرو رفته به او علامت داد تا شیشه را پایین بکشد. نیما آب دهانش را قورت داد و شیشه ماشین را پایین داد. نازلی بدون این که از اخم نشسته روی پیشانیش کم کند، گفت: - باید با هم حرف بزنیم. نیما سر تکان داد. نازلی در ماشین را باز کرد و کنار نیما نشست و گفت: - می شه از این جا بریم. نمی خوام وقتی مجید از مدرسه می یاد، من و تو رو با هم ببینه. نیما بدون این که چیزی بگوید، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نازلی خیره به خیابان به فکر فرو رفت. چند روزی بود که متوجه ماشین نیما شده بود. اول فکر می کرد، بودن نیما در آن کوچه تصادفی است و نیما به خاطر کسی دیگری هر روز به آنجا می آید. ولی وقتی دقت کرد متوجه شد. ساعات آمد و شد نیما درست همزمان با رفت و آمدهای مجید به مدرسه است. این یعنی نیما از جریان مجید خبردار شده بود و هر روز برای دیدن پسرش جلوی خانه ی آنها می پلکد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_هفت ولی حالا یک پسر سیزد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا اگر ساسان نبود، حتما از ترس دست مجید را می گرفت و از تهران فرار می کرد ولی ساسان نگذاشته بود با ندانم کاری زندگی مجید را دستخوش ترس و اضطراب کند. ساسان بود که به او فهمانده بود، نمی تواند تا آخر عمرش فرار کند و مجید را از واقعیت دور نگه دارد. گفته بود تنها کسی که مهم است مجید است و او باید کاری را انجام دهد که مجید کمترین صدمه را ببیند. پیشنهاد ساسان بود که با نیما حرف بزند و از قصد و نیتش آگاه شود. حالا آمده بود تا سنگهایش را با نیما وا بکند و بفهمد نیما با چه قصد و غرضی دور و بر زندگی او می پلکد. آرام به سمت نیما چرخید و گفت: - برای چی میای اینجا؟ نیما سکوت کرد، نمی دانست در جواب نازلی چه باید بگوید. نازلی دوباره پرسید: - چرا چند روزه جلوی در خونه ی من کیشیک می دی؟ چی می خوای؟ - اومده بودم پسرم و ببینم. نازلی پوزخندی زد و گفت: - پسرم. آفرین. خدایی فکر نمی کردم به این راحتی قبول کنی مجید پسرته. فکر می کردم تا بهت بگم یه پسر داری ازم به جرم افترا شکایت می کنی. نیما با حرص دندانهایش را روی هم فشار داد. نازلی ادامه داد: - پس قبول داری مجید پسرته. حالا می خوای چیکار کنی؟ می خوای به همه بگی یه بچه داری؟ یه پسر سیزده ساله که تا حالا از وجودش بی خبر بودی و از حالا به بعد می خوای براش پدری کنی؟ نیما هول زده گفت: - نه. نازلی که از جواب نیما خوشحال شده بود، به آرامی پرسید: - پس چی؟ نیما با درماندگی گفت: - نمی دونم. نازلی با عصبانیت فریاد زد: - نمی دونی؟ یعنی چی که نمی دونی؟ بلاخره می خوای پدر این بچه باشی یا نه؟ نیما گیج و سردرگم ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و صورتش را توی دستهایش پنهان کرد. خودش هم نمی دانست چه می خواهد؟ از یک طرف یک پسر سیزده ساله بود و از طرف دیگر کار و شهرت و اعتبارش. ولی غیر از آن نیما می ترسید. از بودن مجید در زندگیش می ترسید. از این که نتواند آنقدر که باید دوستش داشته باشد، می ترسید. از این نا خواسته به او آسیب بزند، می ترسید. از آن که بشود یکی مثل پدرش می ترسید. اصلاً نمی دانست یک بچه سیزده ساله به چه چیزی احتیاج دارد. نمی دانست باید با یک بچه سیزده ساله چه کار کند. چه بگوید و چطور از او مراقبت کند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_هشت اگر ساسان نبود، حتما
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نازلی نفسی گرفت و گفت: - ببین نیما، تو باید تصمیمت و بگیری. اگر می خوای به مجید بگی که پدرشی. باید اون و کاملاً تو زندگیت قبول کنی. نمی تونی بیای به اون بچه بگی من بابات هستم بعد بذاری بری. یا بهش بگی تو بچه امی ولی من نمی تونم تو رو به بقیه نشون بدم. اون بچه نابود می شه. می فهمی، نابود می شه. وقتی پات و تو زندگی اون بچه بذاری هر چی که تا حالا تو زندگیش داشته دود می شه و می ره هوا. اعتمادش و به همه از دست می ده. از همه متنفر می شه از پدر و مادرم که تو این همه سالها نقش پدر و مادرش و براش بازی کردن از من که به جایی این که براش مادری کنم شدم خواهرش. از همه ی ما متنفر می شه و تمام امیدش و می ده به تو. نازلی نفسی گرفت و ادامه داد: - نیما می تونی اونقدر تو زندگی مجید پررنگ باشی که جای همه ی ماها رو براش پر کنی؟ می تونی براش هم پدر باشی، هم مادر باشی، هم دایی، هم عمو، هم عمه، هم خاله .......... اگه نمی تونی خواهش می کنم وارد زندگیش نشو یا لااقل تا وقتی سنش کم و نمی تونه پیچیدگی های این زندگی رو درک کنه وارد زندگیش نشو. بذار یه کم بزرگ تر بشه. اونقدری که بفهمه من چرا نتونستم مادرش باشم یا تو چرا نخواستی پدرش باشی. نیما همچنان خیره به رو به رو نگاه می کرد. همه ی حرفهای نازلی را قبول داشت. آمدنش زندگی مجید را به هم می ریخت. آسایش و آرامشی را که داشت به هم می زد. او توانایی پر کردن زندگی مجید را نداشت. توانایی بودن در کنارش را نداشت. خودش غم بی مادری را چشیده بود. خودش تجربه زندگی با پدری که کارش در اولویت بود را داشت. حق نبود همان چیزهای که بچگیش را تلخ کرده بود به پسرش تحمیل کند. نباید مجید را از خانواده اش دور می کرد. نباید با خودخواهی زندگی مجید را خراب می کرد. نازلی موبایلش را از داخل کیفش در آورد و میس کالی برای نیما انداخت و گفت: - این شماره جدیدمه. هر وقت تصمیمت و گرفتی بهم خبر بده. هر تصمیمی بگیری من بهش احترام می ذارم ولی خواهش می کنم وقتی داری تصمیم می گیری فقط و فقط به مجید و آینده اش فکر کن. نیما همچنان در سکوت به جلو نگاه می کرد. نازلی حس کرد که وقت رفتن است گفتنی ها را گفته بود و فقط باید منتظر می ماند تا نیما با خودش کنار بیاید. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_نه نازلی نفسی گرفت و گ
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا در ماشین را باز کرد ولی قبل از آن که از ماشین پیاده شود، نیما دست روی بازویش گذاشت و گفت: - وایسا. نازلی دستگیره در را ول کرد و دوباره به سمت نیما چرخید. نیما پرسید: - زندگیش خوبه؟ راحته؟ - خوبه. من تمام سعی ام و می کنم که کم و کسری تو زندگیش نداشته باشه. ساسان هم همه جوره هواش و داره. مثل یه برادر یا حتی مثل یه پدر مواظبشه. - ساسان؟ نازلی سرش را پایین انداخت. خیره به انگشتان دستش با خجالت، گفت: - داریم ازدواج می کنیم. نیما ابرویی بالا انداخت و با خوشحالی گفت: - واقعاً. تبریک می گم. - ممنون. با احتیاط پرسید: - ساسان می دونه که مجید..... - آره همه چیز و در مورد من و مجید می دونه. نیما کمی به سمت نازلی خم شد و پرسید: - اون وقت با این که مجید باهاتون زندگی کنه، مشکلی نداره؟ لبخند نازلی عمیق تر شد. - اینقدر ساسان هوای مجید و داره که من یه وقتای حسودیم می شه. ساسان واقعاً مجید و دوست داره. مجید هم عاشق ساسانه. نیما نفسی گرفت و گفت: - می خوام خرج و مخارج مجید و .............. نازلی وسط حرف نیما پرید و با تحکم گفت: - نه. من دیگه ازت پول قبول نمی کنم. خودم می تونم از پس خرج و مخارج پسرم بر بیام. اون پولی رو هم که قبلاً دادی تمام و کمال خرج مجید کردم. خرج این که بتونم بیارمش تهران. ولی... کمی سکوت کرد و ادامه داد: - اگه دوست داری می تونی یه حساب پس انداز به اسم مجید باز کنی و براش یه مقدار پول پس انداز کنی و هر وقت به سن قانونی رسید بهش بدی. اونجوری اگه یه زمانی خواستی واقعیت رو بهش بگی می تونی ادعا کنی تو همه این سالها حواست بهش بوده. نیما چیزی نگفت. سکوت بینشان کمی طولانی شد. با این که ظاهراً هیچ کدام حرف دیگری برای گفتن نداشتند ولی انگار چیزی نگفته مانده بود که هیچ کدام بحث را تمام نمی کردند. بلاخره نیما سکوت را شکست و پرسید: - می شه من و تو جریان زندگیش بذاری؟ نازلی لبخندی زد و گفت: - حتماً نیما هم لبخند زد حالا احساس آسودگی می کرد. شاید روزی آن قدرت و شجاعتی که لازم بود تا بتواند مجید را وارد زندگیش کند، بدست می آورد. ولی حالا وقتش نبود. حالا آمادگی قبول چنین مسئولیت بزرگی را نداشت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔹‌️ای صاحب ما ، مهدی جان ️ 🔹‌در ابعاد این دلواپسی ها ، دلخوشیم که شما بر بی کسی های ما ناظرید ، برایمان دعا می کنید و در پناه امن حضورتان ، حفظمان می نمایید ... 🔹‌شکر خدا که شما را داریم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🌼🍃الهی امروزتون 🌼🍃خالی ازهرغصه 🌼🍃الهی حالتون 🌼🍃خوب خوب 🌼🍃دلتون آرام 🌼🍃تنتون سالم 🌼🍃عمرتون با عزت 🌼🍃لبتون خندان 🌼🍃لحظه هاتون شاد 🌼🍃وعاقبتون بخیرباشه 🌼🍃روزتون لبريز از بهترينها سلااااااااااام🙋‍♀ ☀️صبح قشنگتون بخیر و شادکامی روز و روزگارتون لبریز از عشق و امید♥️ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐🍃💞🍃࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢6 حقیقت تلخ راجب مدرسه مدل غربی مدرسه کارگر می سازه و تلختر اینکه در مدارس و دانشگاه ما کارگر برای کشورهای دیگر ساخته میشه به دو شکل یا میرن در کشورهای غربی کارگری انجام میدن یا اونجا رو مدینه فاضله تلقی کرده زمینه تسلط فرهنگی و اقتصادی اون ها رو فراهم میارن نمونه اش دانشجویان دانشگاه شریف.
چه تضمینی وجود دارد که تاریخ تکرار نشود؟ از کجا معلوم که مانند اتفاقی که صد سال پیش در آمریکا رخ داد و با توزیع واکسنهای حاوی میکروب وبا، موجب شیوع بیماری شدند، این واکسنهای وارداتی هم حاوی ویروس نباشند و با تزریق آنها شاهد گسترش بیماریهای ویروسی در کشور نباشیم؟ من علیرغم این که ممکن است گفتن این مطالب برایم تبعاتی داشته باشد، احساس تکلیف کردم تا آنها را برای مردم عزیز بگویم تا آگاه شوند و عاقلانه در مورد تزریق این واکسنها به فرزندان خود تصمیم بگیرند چون شامه دشمن شناسی برخی مسئولان بهداشتی همچنان خاموش است و امیدی به آنها نیست. اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکو إِلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَهَ وَلِیِّنَا وَ کثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّهَ عَدَدِنَا وَ شِدَّهَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا دکتر رضا منتظر 02/12/16
اما فصل و آن انرژی روزگار است، اولین ماه آن 31 روز است. (23اسفند تا 24فروردین) 🔹در این ماه شب و روزش آور است. 🔸 زمین نرم می شود. 🔹 غلبه از بین می رود. 🔸 به هیجان می آید. 🔹 مصرف غذای و گوشتها و نیمبِرشت مفید است. 🔸 را که با آب رقیق شده باشد بنوشید. 🔴از خوردن و و پرهیز شود. 🔸نوشیدن شربتهای مفید است. 📚 ( مانند: انواع ، ، شربت زبیب رضوی، شربت تخم شربتی+ + ، سنا+گلسرخ و همچنین شیر+ و ...) خوردن سبزی ( ) که در ایام رویش دارد نیز مفید است‌. ❤️ همچنین توصیه به و می باشد ، البته حجامت در ده روز اول ماه آذار(23 اسفند تا سوم فروردین) همانند خانه تکانی سالانه منزل ، برای عموم بسیار توصیه شده است. در ماه رمضان و روزه‌داری، حجامت ساعتی بعد از افطار انجام شود.
34.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ⚠️هشدار مهم! تماشای این کلیپ به همه افراد توصیه نمی‌شود. 🔞 🅾 درباره معامله فاوستی یا مفیستوفلسی یا معامله با چه می‌دانید؟! از ابتدای نبرد غزه تاکنون ده‌ها هزار کودک بی گناه توسط رژیم غاصب و کودک‌کش به شهادت رسیده‌اند. اما این تنها یک روی ماجراست. برای پی بردن به پشت پرده یکی از غم انگیرترین و وحشتناک‌ترین جنایات طول تاریخ بشر این کلیپ را ... ✳️ برشی از سخنرانی محمدامین اصغری در مسجد جامع شهریار ➖
حجت‌ الاسلام سید مصطفی خامنه ای متولد سال ۱۳۴۴ در مشهد است. به گفته ی حجت الاسلام احمد مروی، معاون ارتباطات حوزوی دفتر رهبری، سید مصطفی خامنه‌ ای در قم سکونت دارد و مشغول به درس و کار طلبگی است. وی از اساتید سطوح عالیه حوزه علمیه قم است و دروس مکاسب و کفایه تدریس می کند. سید مصطفی خامنه‌ ای در اسفندماه سال ۶۳ در عملیات بدر حاضر بود. حضور او در جبهه های جنگ مقارن با ریاست‌ جمهوری پدرش بود و به سبب اینکه وی در آن زمان برای مدتی در جنگ مفقود شده بود، بین بعضی از مسئولان کشور نگرانی‌ هایی به وجود آمد. وی پس از گذشت مدتی، در تاریخ ۲۸ اسفند سال ۶۳ به خانه بازگشت. پیرامون این مطلب، در خاطرات آیت الله رفسنجانی اینگونه آمده‌ است: اول وقت خبر دادند که یک موشک دیگر به مناطق نظامی و حساس و استراتژیک بغداد زده شده. احمد آقا (سید احمد خمینی، فرزند امام) تلفنی گفت خبرگزاری‌های خارجی گفته‌اند که موشک امروز به مرکز صنعتی و نفتیِ الدّوره در بغداد اصابت کرده‌است؛ گفت که مصطفی، فرزند آقای خامنه‌ای که در جبهه بوده، اطلاعی از ایشان در دست نیست… بالاخره معلوم شد که مصطفی سالم است و به تهران برگشت. همسر سید مصطفی خامنه ای، دختر آیت الله عزیزالله خوشوقت، از اساتید حوزه علمیه است. آقا مصطفی‌، آقازاده بزرگ رهبری، همان سال اول ازدواجشان که طلبه‌ قم بودند،‌ خانه‌ای اجاره کرده و مستأجر بودند. زندگی بسیار ساده دارد و تاکنون جهت تعیین درصد جانبازی مراجعه نکرده است و فعالیت اقتصادی چشمگیری هم ندارد
حجت‌ الاسلام سید مجتبی خامنه ای متولد سال ۱۳۴۸ در مشهد است. تحصیلات دبیرستان خود را در مدرسه علوی گذراند. نخستین استادان دروس حوزوی او سید محمود هاشمی شاهرودی و پدرش بودند و در سال ۷۸، برای تحصیلات حوزوی وارد حوزه علمیه قم شد. وی در حال حاضر در قم به تدریس دروس حوزوی مشغول است. سید مجتبی خامنه ای در سال ۶۵ زمانی که ۱۷ سال داشت به جبهه رفت و عضو گردان حبیب ابن مظاهر شد که از معروف‌ ترین گردان‌ های لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله بود. او در چند عملیات از جمله بیت‌المقدس ۲، بیت‌ المقدس ۳، بیت‌المقدس ۴، والفجر ۱۰ و مرصاد حضور داشت. شهید سردار نورعلی شوشتری از فرماندهان جنگی ایران درباره ی حضور وی در جنگ گفته‌ است: … به دفعات در جبهه نبرد حاضر شدند و در عملیاتهای مختلف شرکت کردند؛ مثلاً یک شب در عملیات «بیت‌المقدس ۳» بود که دیدیم «آقا سید مجتبی» با پسر آقای هاشمی رفسنجانی، آن جا ظاهر شدند. اما در هنگامی که من مشغول صحبت با بی‌سیم و انجام کارهای دیگر بودم، با فرزند آقای هاشمی راه افتادند به طرف خط، من هر چه کردم نتوانستم آن‌ها را نگه دارم و رفتند. بعد با فرمانده لشگرشان تماس گرفتم و گفتم: اینها دارند می‌آیند مواظب باش که در خط شکنی شرکت نکنند. روز بعد که به منطقه رفتم، دیدم اینها روی ارتفاعات «قَشَن» جایی که در نوک نقطه دفاعی قرار داشت و در محلی که واقعاً هم تخلیه مجروح از آن جا سخت بود و هم رساندن مهمات و آذوقه خیلی مشکل بود. سید مجتبی خامنه‌ ای داماد غلامعلی حداد عادل است. وی در سال ۷۸ با زهرا حداد عادل، دومین دختر غلامعلی حداد عادل ازدواج کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑حضور غیرملموس سید مجتبی خامنه ای به عنوان یک بسیجی ساده درجبهه
🌍 ‌توییت خبرنگار اسرائیلی درباره توقیف کشتی متعلق به Eyal Ofer میلیاردر اسرائیلی 🔹‌‌کشتی msc Aries در تنگه هرمز به تصرف نیروهای ایران درآمد. 🔹‌‌ظاهرا این کشتی با پرچم پرتغال توسط شرکت zodiac که مالک آن eyal ofer میلیاردر اسرائیلی اسو، اداره می‌شود ﹏﹏⃟🌻﹏﹏
🌍 تماس دولت پرتغال با ایران در مورد کشتی توقیف شده در تنگه هرمز 🔹یک مقام دولت پرتغال به شبکه خبری «سی‌ان‌ان» گفته است پس از توقیف یک کشتی باری با پرچم پرتغال در روز شنبه توسط ایران ، با مقامات ایرانی در تماس است. 🔹کشتی تجاری مرتبط با اسرائیل در حوالی تنگه هرمز توقیف شد. بنابر گفته یک منبع آگاه، دستگاه‌های اعلام موقعیت‌ این کشتی خاموش بوده و به سوالات لازم پاسخ نداده است. این کشتی باری «ام‌اس‌سی‌آریز» نام دارد.به گفته دولت پرتغال، این کشتی متعلق به شرکت« زادیاک» در لندن است. 🔹برخلاف ادعاهای رسانه‌های خارجی، انجام عملیات توقیف کشتی باری مذکور هیچ ارتباطی با موضوع انتقام ایران از اسرائیل ندارد. ﹏﹏⃟🌻﹏﹏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا