کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_دو (109) سها لبخند به لب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد_و_نود_و_سه
تو چی؟
- منم ازش خوشم میاد، ولی اون جوری که اون من و دوست داره، دوستش ندارم.
- این که دو نفر از هم خوششون میاد و هر دو آدم های خوبی هستن، دلیل بر این نمی شه که با هم ازدواج کنن. برای ازدواج به چیزهای بیشتری نیاز هست. دو تا آدم خوب ممکنه اصلاً به درد هم نخورن و آدمای مناسبی برای هم نباشن.
- خب، چطور باید بفهمیم به درد هم می خوریم؟
- باید همدیگر را بشناسید. باید با هم وقت بگذرونید. وقت گذرونی برای شناخت هم نه وقت گذرونی برای خوشگذرونی و گردش و تفریح. ممکنه دو تا آدم پنج سال هم با هم رفت و آمد داشته باشن ولی فقط برای گردش و تفریح و خوشگذرونی پیش هم باشن و هیچ وقت در مورد مسائل مهم با هم حرف نزنن یا روی رفتاز هم در موقعیت های خاص دقت نکنن. این دوتا آدم هیچ وقت نمی تونن همدیگر رو درست بشناسن.
- چه جوری باید بشناسمش؟
- اول این که در مدت آشنایی هیجانی برخورد نکن. نذار با سورپرایز کردن یا محبت های افراطی تحت تاثیر قرارت بده و روی نظرت تاثیر بذاره. خیلی وقتها یه طرف رابطه سعی می کنه طرف دیگه رو با کارهاش به قولی نمک گیر کنه. باید حواست باشه. حرف یه عمر زندگیه اگه حس می کنی طرف مقابلت به دردت نمی خوره نباید به خاطر این که فلان کار رو در حقت کرده یا خیلی دوستت داره و دلت براش می سوزه باهاش بمونی. دوماً باید در مورد همه چیز با هم حرف بزنید. نه این که از چه رنگی خوشت میاد یا چه غذای و دوست داری. دونستن این مسائل شاید برای بعد از ازدواج خوب باشه ولی برای موقع که می خوای شریک زندگی تو انتخاب کنی اصلاً اهمیت نداره. باید در مدت آشنایی در مورد مسائل مهمتری با هم حرف بزنید. باید بفهمی نظرش در مورد زندگی مشترک چیه. چه هدفی تو زندگی داره. چه دیدگاه و جهانبینی داره. نگاهش در مورد مذهب و دین چیه. چه نگاهی به زن داره. آیا بچه می خواد یا نه. از اون مهم تر چه خانواده ای داره و تو چه شرایطی بزرگ شده. اصلاً خانواده هاتون در یک سطح و اندازه هستن. تفاوتهای فرهنگی و اقتصادیتون چقدره. البته در کنار همه اینها باید ببینی چه معایبی داره. آدم عصبیه. خسیسه. دهن بینه. شکاکه یا هر عیب و ایراد دیگه ای که می تونه تو زندگی مشترک باعث مشکل می شه و یا حتی معایب کوچکتری که تو نمی تونی بپذیریشون و باهاشون کنار بیای.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_سه تو چی؟ - منم ازش خوشم
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد_و_نود_و_چهار
- چطور باید بفهمم این معایب و داره؟
- بدون این که خودش بفهمه و یا پا روی حریم شخصیش بذاری روی رفتارهاشم دقیق شو. البته با یه اتفاق هم حکم صادر نکن. ولی به نشانه ها دقت کن اگر احساس کردی یه جای کار می لنگه سعی کن دقت تو بیشتر کنی تا بفهمی یه اشتباه معمولی بوده یا خدای نکرده یه خصیصه اخلاقیه.
- یعنی چی؟ من درست متوجه نمی شم.
- ببین مثلا با هم می رید بیرون و قراره اون یه پولی خرج کنه ولی از خرج کردن اون پول سرباز می زنه. خوب تو نباید تو همون بار اول حکم صادر کنی که آدم خسیسیه. ممکن کیف پولش رو همراهش نیورده یا مثلا تو اون شرایط خاص توانای پرداخت اون پول رو نداره. یا شاید اصلا اون خرید رو لازم و ضروری نمی دونه. ولی باید این و گوشه ذهنت به عنوان یه نشونی نگه داره و سعی کنی تو موقعیت های دیگه هم رفتارشو بسنجی. حالا اگه این فرد هر دفعه که موقع پول دادن می شه یه جوری در می ره و می پیچونه دیگه نمی تونی به راحتی ازش چشم پوشی کنی. یا مثلاً اگر دیدی موقع رانندگی تا یه ماشین پیچید جلوش و راهش و سد کرد، عصبانی می شه و شروع می کنه به داد و فریاد کردن. باز نباید سریع حکم بدی این آدم عصبانیه و کنترلی روی خشمش نداره. شاید اون روز، روز بدی براش بوده. یا مشکل خاصی داشته. باید باهاش حرف بزنی و علت عصبانیتش رو بفهمی. در ضمن باید تو رفتاراش دقیق بشی و ببینی همیشه با کوچکترین ناملایماتی عصبانی می شه. یا نه. به هر حال باید ریز بین و دقیق باشی. تا بتونی رفتارهای واقعیش رو شکار کنی. خیلی ها تو زمان دوستی و آشنایی خود واقعیشون رو پشت یه نقاب زیبا پنهان می کنن. ولی وقتی مدت زمان زیادی با هم در ارتباط باشید، نمی تونه نقابش رو نگه داره و زمانهای می شه که نقاب از صورتش می افته اون موقع هست که باید حواست و جمع کنی. باز هم می گم نباید نگاه شکاک و بدبینی داشته باشی ولی نباید هم خوش خیال و زود باور باشی. زمان آشنایی خیلی مهمه. مخصوصاً اگه هدفتون ازدواجه باید با چشم باز برخورد کنی.
- چقدر باید با هم در ارتباط باشیم تا بتونیم بگیم همدیگر رو شناختیم.
- خب، نمی شه زمان دقیقی گفت. ولی لااقل چهار یا پنج ماه. مداوم و مفید باید در ارتباط با هم باشید تا بتونید ادعا کنید یه شناخت کلی از هم پیدا کردید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_چهار - چطور باید بفهمم این
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد_و_نود_و_پنج
سها دستی تو صورتش کشید و گفت:
- پرهام دوستم نداشت ولی می دونم شروین عاشقمه. این مسئله باعث .............
- همین جا وایسا. اولاً عشق بدون شناخت بوجود نمیاد عشق یعنی خواستن بعلاوه شناختن. یعنی اول از یکی خوشت بیاد. بپسندیش و بعد بشناسیش اون وقت می تونی ادعا کنی عاشقشی. برخلاف چیزی که می گن عشق کور نیست. اونی که کوره وابستگیه. اگه دیدی یکی کورکورانه با یکی تو رابطه مونده و چشمش رو روی همه ی معایب طرف بسته بدون اون عاشق نیست اون فقط یه آدم وابسته اس. و وابستگی بیش از اندازه مریضیه. خیلی وقتها ما وابستگی رو با دلبستگی اشتباه می گیریم و اسم اون و می زاریم عشق. من نمی دونم این آقا پسر بر اساس شناخت می گه عاشقت شده یا فقط یه حس قوی تر از خوش اومدن بهت داره و اون حس رو به عشق تعبیر کرده. در هر صورت هیچ وقت. هیچ وقت چون یکی عاشقته یا خیلی دوستت داره باهاش ازدواج نکن. باید اولاً خودت هم همون حس رو بهش داشته باشی. ثانیاً اون فرد شرایط لازم برای ازدواج با تو رو داشته باشه. اگه از روی دلسوزی یا رودروایسی با کسی ازدواج کنی، مطمئن باش خیلی زود علاقه ات به نفرت تبدیل می شه.
- شروین همیشه ازم می خواد یه فرصت بهش بدم تا بشناسمش.
- معلوم پسر عاقلیه.
- پس می گید این فرصت و بهش بدم؟
- صد در صد. ولی قبلش چند جلسه بیا پیشم تا یه کم روی اون عدم اعتمادت کار کنیم. اگه با بدبینی وارد این رابطه بشی نمی تونی واقعیت ها رو درست ببینی. باید هر چی از رابطه قبلی تو ذهنت باقی مونده رو پاک کنی، بعد از اون اجازه داری وارد رابطه جدید بشی.
- حتماً میام چون خودم هم دوست ندارم با بدبینی و بی اعتمادی وارد رابطه بشم.
- البته مشاوره های قبل از ازدواج رو هم باید جدی بگیری. متخصصای خوبی توی این زمینه هستند که می تونن تو چند جلسه و با گرفتن چند تا تست ساده بهتون بگن که آیا به درد هم می خورید یا نه.
- ممنون. اگه وقتی می خواستم با پرهام ازدواج کنم این مواردی که گفتید رو رعایت می کردم هیچ وقت وارد اون زندگی نمی شدم.
- گذشته ها گذشته سها. غصه اتفاقات گذشته رو نخور. بهشون به چشم یه تجربه نگاه کن. یه تجربه تلخ ولی مفید که تو رو به سمت راه درست راهنمایی کرده.
سها که از مطب دکتر نخعی بیرون آمد حس بهتری داشت. دیگر احساس گیجی نمی کرد. حالا می توانست با خیال راحت به خودش و شروین فرصت بدهد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_پنج سها دستی تو صورتش کشی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد_و_نود_و_شش
(110)
شیدا نگاهی به ساختمان شیشه ای رو به رویش انداخت. یک ساختمان اداری پانزده طبقه که استودیو نیما در آن قرار داشت. جایی که نیما آلبومهایش را در آن ضبط می کرد. در این مدت آشنایی هیچ وقت به این جا نیامده بود. حتی چند باری هم که از نیما خواسته بود تا او را به استودیوش ببرد و مراحل ضبط صدا را به او نشان دهد، نیما قبول نکرده بود و هزار نوع بهانه آورده بود.
شیدا از حرص دندانهایش را روی هم فشار داد. هیچ وقت نفهمید چه جایگاهی در زندگی نیما دارد و اصلاً برای نیما اهمیت دارد یا نه.
نفسی گرفت و وارد لابی شد. نگهبانی که در اتاقک شیشه ای نشسته بود با دیدن شیدا از جایش بلند شد و با احترام پرسید:
- با کی کار دارید؟
- با آقای نیکنام
- اجازه بدید بهشون خبر بدم.
- لزومی نداره. منتظرم هستن.
نگهبان همانطور که گوشی تلفن را بر می داشت گفت:
- من وظیفه دارم بهشون اطلاع بدم مهمان دارن. بگم کی باهاشون کار داره.
شیدا کلافه پووفی کشید و گفت:
- علیزاده. بگید شیدا علیزاده باهاش کار داره.
شیدا نگاهش را از روی نگهبان که داشت شماره نیما را می گرفت، برداشت و دور تا دور لابی بزرگ ولی خالی ساختمان چرخاند.
ده روز از زمانی که به نیما در مورد مجید، گفته بود می گذشت و در این ده روز نیما نه به دیدنش آمده بود و نه تماس گرفته بود. از همه بدتر پولی را هم که قول داده بود، به حسابش نریخته بود. شیدا روی آن پول برای سفر به ترکیه حساب باز کرده بود و از این که پول به دستش نرسیده بود حسابی عصبانی بود.
چند باری سعی کرد با نیما تماس بگیرد و موضوع پول را پیش بکشد ولی نیما خودش را قایم کرده بود و حتی جواب پیامهایش را هم نداده بود. حالا شیدا آمده بود تا با نیما رو در رو حرف بزند و چیزی بیشتر از پول از او بخواهد.
- گفتن خودشون میان پایین.
شیدا با شنیدن صدای نگهبان پوزخندی زد و سرش را تکان داد. نیمای ترسو حتی از این که کسی او را توی محل کارش ببیند می ترسید. از آدمهای ترسو بدش می آمد. پرهام ترسو بود که جلوی پدرش نایستاد. سها ترسو بود که همان شب عروسی جمع نکرد و نرفت. نازلی ترسو بود که با یه تهدید وا داد و به حرفش گوش کرد. نیما هم ترسوس که جرات ندارد در مورد زندگی خصوصیش با کسی حرف بزند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_شش (110) شیدا نگاهی به
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد_و_نود_و_هفت
در آسانسور باز شد و نیما در حالی که اخم کرده بود وارد لابی شد. سری برای نگهبان تکان داد و به سمت شیدا رفت و با تشر گفت:
- اینجا چیکار می کنی؟
شیدا سرش را کج کرد و با لحن آرامی گفت:
- دلم تنگ شده بود. اومدم تو رو ببینم.
- بیا بریم بیرون.
- چرا؟ می ترسی یکی من و تو رو با هم ببینه و آبروت بره. یا می ترسی ارشاد بهت گیره بده و مجوز کنسرتات و لغو کنه.
نیما با حرص به صورت شیدا نگاه کرد. با وجود عصبانیت زیادی که داشت به خاطر نگهبانی که خیره نگاهشان می کرد، لبخند تصنعی زد و با صدای خیلی آرامی گفت:
- بریم خونه حرف بزنیم عزیزم.
شیدا که از التماس نهفته در صدای نیما خوشش آمده بود. چند قدم به نیما نزدیک شد و با لحنی که تمسخر از آن می بارید، توی صورت نیما لب زد:
- چرا بریم خونه عزیزم؟ بریم بالا. دوس دارم محل کارت و ببینم.
نیما قدمی از شیدا فاصله گرفت و خیره نگاهش کرد. هیچ وقت شیدا را این طور گستاخ و بی پروا ندیده بود. چه چیز تغییر کره بود که شیدا به خودش اجازه داده بود پا روی خواسته های او بگذارد. شیدا خودش را به نیما نزدیک تر کرد و طوری وانمود کرد که انگار می خواهد نیما را در آغوش بگیرد. نیما ترسیده آب دهانش را قورت داد و از شیدا فاصله گرفت و به دوربین های امنیتی روی دیوار نگاه کرد. بد جایی گیر افتاده بود. دلش نمی خواست کسی آنها را با هم ببیند و یا فیلم های دوربین های امنیتی دست کسی بیفتد. با صدایی که سعی می کرد، بلند نشود، دوباره پرسید:
- چی می خوای؟
شیدا دست از مسخره بازی برداشت.
- قرار بود برام پول بریزی چرا نریختی؟
نیما نفسی گرفت و گفت:
- برو خونه همین امروز برات می ریزم.
- نه، دیگه کار من با اون چندرغازی که هر دفعه برام می ریزی راه نمی افته. من بازی تو اون کلیپی رو که قبلاً بهم قولش و داده بودی رو می خوام اونم با دست مزدی دوبرابر قبلی.
- پول بیشتری برات می ریزم. ولی فکر بازی تو کلیپ رو از سرت بیرون کن. قول اون کلیپ و به کیاناز دادم.
- ازش بگیر.
- نمی تونم. باباش قراره رو کارم سرمایه گذاری کنه.
شیدا پوزخندی زد و گفت:
- طرفدارات هم قراره بفهمه تو یه پسر داری.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_هفت در آسانسور باز شد و نی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد_و_نود_و_هشت
نیما برای لحظه ای خشکش زد. شیدا با عصبانیت ساختگی ادامه داد:
- فکر کردی به این راحتی می تونی من و از سرت باز کنی نه نیما خان. نخیر به این راحتی نیست. وقتی عکس خودت، پسرت و نازلی بشه سرتیتر تمام اخبار می فهمی با کی طرفی.
بعد با حالت نمایش دستهایش را حرکت داد و گفت:
- چه داستانی بشه. داستان هیجان انگیز از یک عشق پرشور و پدری که پسرش رو انکار کرد و مادری که برای پسرش خواهری کرد. می دونی فروختن این داستان چقدر برام درآمد داره. می تونم همزمان به صد تا سایت مختلف بفروشمش.
نیما به سختی جلوی خودش را گرفت تا دستهایش را دور گردن شیدا حلقه نکند و با تمام توان فشار ندهد. شیدا پوزخندی دیگری به قیافه نیما که از حرص سرخ شده بود، زد و گفت:
- بهم خبر بده کی بیام برای امضای قرار داد. پول رو هم هر چه زودتر بریز.
و روی پا چرخید و به سمت در رفت. نیما از شیدا تا لحظه خروج از ساختمان چشم برنداشت. حالا معنی حرف های نازلی را می فهمید. به خودش لعنت فرستاد که چرا حرفهای نازلی را جدی نگرفته بود و باور نکرده بود که شیدا تا چه اندازه می تواند خطرناک باشد. برایش سخت بود، باور کند آن همستر کوچک و ملوس که به هر سازی که او می زد، می رقصید این طور دندانهای تیزش را توی بدنش فرو کند.
با اکراه تلفن همراهش را از داخل جیبش برداشت و به فرامرزی مدیر برنامه هایش زنگ زد. باید یک جوری شیدا را راضی می کرد وگرنه نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی مجید و نازلی هم نابود می شد. باید یک چاره ای پیدا می کرد. حتی اگر این چاره باج دادن به شیدا بود.
دو ساعت بعد وقتی نیما زنگ زد و از شیدا خواست تا فردا صبح برای بستن قرار داد بازی در کلیپ جدیدش به دفتر فرامرزی برود. شیدا از خوشحالی جیغ کشید و بالا و پایین پرید. هرچند از این که زودتر به فکر این برگ برند نیفتاده بود، خودش را سرزنش می کرد. ولی در نهایت شانه ای بالا انداخت و سرخوشانه خندید. عیبی نداشت. حالا که مرغ تخم طلا را پیدا کرده بود و نیما را مثل موم در دستانش داشت نباید خودش را ناراحت می کرد. نیما دیگر مجبور بود به تمام خواسته های او تن بدهد. فقط باید می نشست و خوب فکر می کرد که چه چیزی از نیما بخواهد که ارزش این همه عذابی که از دست نیما کشیده بود را داشته باشد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_هشت نیما برای لحظه ای خشک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد_و_نود_و_نه
بازی در یک کلیپ نمی توانست جبران آن همه تحقیر و توهین که در این مدت دیده بود را بکند. مثلاً باید نیما را مجبور می کرد یک حقوق ثابت برایش در نظر بگیرد که هر ماه به طور اتوماتیک وارد حسابش شود. یا از آن بهتر نیما را مجبور به ازدواج می کرد.
حتی اگر این ازدواج زیاد هم دوام پیدا نمی کرد، مهم نبود. با ازدواج با نیما هم اسم مردی داخل شناسنامه اش نوشته می شد و هم تا ابد از نظر مالی تامین می شد. بعد از ازدواج، نیما دیگر نمی توانست او را از بقیه مخفی کند. مجبور بود حضورش را در زندگیش قبول کند. مجبور بود او را به تمام کنسرتها و پارتی هایش ببرد. مجبور بود دور دختران رنگارنگ را خط بکشد. او با ازدواج با نیما مشهور می شد و می توانست جایگاهی برای خودش پیدا کند. گرفتن یک مهریه سنگین هم می توانست آینده او را برای بعد از طلاق تامین کند. لبخندی زد و فکر کرد، قیافه کیاناز بعد از شنیدن خبر ازدواج او و نیما دیدنی خواهد بود.
شیدا تمام شب را با این افکار گذراند. صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. حمام کرد. صبحانه کاملی خورد. بهترین لباسش را پوشید به زیباترین نحوی که می توانست آرایش کرد و از خانه خارج شد. نیم ساعت دیرتر از زمان تعیین شده به دفتر فرامرزی رفت تا قدرتش را به رخ نیما بکشد.
وقتی شیدا پا درون دفتر گذاشت. نیما را دید که مغموم و ناراحت در کاناپه بزرگ قهوه ای رنگ دفتر فرو رفته بود و با اخم به زمین نگاه می کند. شیدا نتوانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد. از قیافه شکست خورده و عصبی نیما خوشش آمده بود. این قیافه یعنی پیروزی شیدا. برعکس نیما. فرامرزی با روی خوش به استقبال شیدا آمد و بعد از دست دادن با شیدا از او دعوت به نشستن کرد. شیدا روی مبل تک نفری کمی دورتر از نیما نشست و لبخند پیروزمندانه ای به نیما که با خشم نگاهش می کرد، زد. نیما با حرص رو برگرداند. فرامرزی پوشه سبز رنگی را از روی میز کارش برداشت و کنار نیما درست رو به روی شیدا نشست. پوشه را روی میز به سمت شیدا باز کرد و گفت:
- این قرارداد برای بازی در نما آهنگ جدید آقای نیکنام هست. مبلغ قرار داد همانطور که خواستید. دو برابر مبلغ قرارداد قبلیه. قرارداد در پنج نسخه تنظیم شده. می تونید متن قرارداد را مطالعه کنید و اگه راضی هستید امضاش کنید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_نه بازی در یک کلیپ نمی توا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد
شیدا نگاه سرسری به متن قرارداد، انداخت. در تمام قرارداد فقط مبلغ درج شده در آن برایش مهم بود. خیلی دلش می خواست بگوید مبلغ قرار داد را اضافه کنند ولی فکر کرد، بهتر است بعد از امضای قرار داد خواسته های دیگرش را مطرح کند و خودش را خیلی درگیر این چندرغاز نکند. فرامرزی پرسید:
- مشکلی نیست؟
شیدا لبخندی زد و با عشوه سرش را به علامت نه. تکان داد. فرامرزی خودکاری که در دست داشت را به شیدا داد، خودش را جلو کشید و انگشتش را پایین برگه قرارداد گذاشت و با اشاره به استامپ روی میز گفت:
- اینجا رو امضا کنید و انگشت بزنید.
شیدا جایی را که فرامرزی نشان داده بود، امضا کرد و با دقت انگشت زد. و زیر چشمی به نیما که با دقت حرکاتش را دنبال می کرد، نگاه کرد. فرامرزی با احتیاط انتهای برگه اول را بالا داد و دوباره با انگشت جایی را در انتهای برگه دوم نشان داد و باز از شیدا خواست تا زیر آن برگه را هم مثل اولی امضا کند و انگشت بزند. بعد از امضا شدن هر پنج برگه. برگه ها را از روی میز برداشت. داخل پوشه گذاشت و به دست نیما داد. شیدا لبخندی به نیما زد. نیما بدون توجه به شیدا برگه اول را از داخل پوشه بیرون آورد و پوشه را دوباره به فرامرزی برگرداند و گفت:
- فندک.
فرامرزی دست داخل جیب کتش کرد و فندکش را در آورد و به نیما داد. نیما گوشه برگه را با دو انگشت گرفت و به حالت نمایشی بالا برد و جلوی چشم های از حدقه در آمده شیدا شعله فندک را زیر برگه گرفت. شیدا که با تعجب خشکش زده بود. به زحمت نگاهش را از روی برگه در حال سوختن به سمت فرامرزی کشاند. فرامرزی شانه ای بالا انداخت و به نیما که بقایای برگه سوخته را روی میز شیشه ای وسط دفتر کار فرامرزی رها کرده بود، نگاه کرد. شیدا فریاد زد:
- این مسخره بازیا چیه؟ چرا قرار داد و آتیش زدی.
نیما سر کج کرد و در حالی که به پوشه ای که در دست فرامرزی بود، اشاره می کرد، گفت:
- می دونی چی رو امضا کردی؟
شیدا که حالا می شد ترس را در نگاهش دید. چشم از نیما برداشت و به فرامرزی نگاه کرد و دوباره به نگاهش را به نیما داد و با لکنت گفت:
- قرارداد کاری.
- اون و که سوزوندمش. اون چهارتای دیگه رو می گم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد شیدا نگاه سرسری به متن قرارداد، اند
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_یک
رنگ شیدا پریده بود و چشمهایش از ترس دو دو می زد. نیما خودش را جلو کشید و با صدای آرام ولی ترسناکی گفت:
- زیر یه بدهی ده میلیارد تومانی رو امضا کردی. یعنی الان تو ده میلیارد تومن به من بدهکاری. می فهمی، ده میلیارد تومن. داری بدی یا بفرستمت زندان.
شیدا از ترس آب دهانش را قورت داد. تمام انرژی اش را جمع کرد و گفت:
- به همه می گم مجید پسر توه.
نیما شانه ای بالا انداخت و گفت:
- بگو. برام سخت می شه. ممکنه یه مدت رسانه ها روم زوم کنن. حتی ممکنه یه مدت ممنوع الکار بشم. ولی با پول و نفوذ پدرم بلاخره خودم و از این جریان بیرون می کشم بر می گردم سر جای اولم. ولی می خوام بدونم تو چطوری می خوای خودت و از زندان نجات بدی؟ کسی رو داری که کمکت کنه؟ پول داری ده میلیارد تومان به من بدی؟ کل سرمایه ای که داری چقدره؟ بتکونمت ازت 500 میلیون در میاد؟ می دونستی وقتی شاکی خصوصی داشته باشی تا وقتی نتونی شاکیت و راضی کنی نمی تونی از زندان بیرون بیای. منم تا ده میلیارد تومنم و نگیرم راضی نمی شم. اون وقت باید تمام عمرت و تو زندان بگذرونی. راستی فکر می کنی رفتار زندانیا با یه دختر تیتیش مامانی ریزه میزه چطوریه؟
شیدا از ترس به گریه افتاده بود. نیما از جای خودش بلند شد و به سمت در رفت. شیدا به طرفش دوید و دستش را گرفت و با التماس گفت:
- نیما خواهش می کنم. نیما غلط کردم. من هیچ وقت نمی خواستم در مورد مجید چیزی به کسی بگم فقط می خواستم کار رو بگیرم. به خدا فقط قصدم همین بود. تو که می دونی چقدر دوست داشتم تو اون کلیپ بازی کنم. نیما خواهش می کنم اون برگه ها رو پاره کن قول می دم هیچ وقت دیگه اسم نازلی و مجید و نیارم.
نیما با یک حرکت دستش را از دست شیدا بیرون کشید و رو به فرامرزی گفت:
- توجیهش کن که حق نداره دور و بر من، مجید و یا نازلی بگرده.
بعد به سمت شیدا برگشت و تهدید وار ادامه داد:
- وگرنه هم ازت به جرم مزاحمت شکایت می کنم و هم این ده میلیارد، تومان رو به اجرا می ذارم.
و از اتاق بیرون رفت. شیدا وا رفته به فرامرزی نگاه کرد. فرامرزی سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- وقتی می خوای بازی کنی اول قدرت حریفت و بسنج. بی گدار به آب زدی خانم علیزاده.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_یک رنگ شیدا پریده بود و چشمهایش ا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_دو
(111)
فربد خودش را داخل اتاق کار پرهام انداخت و همانطور که برفهای نشسته روی سرش را می تکاند، گفت:
- عجب هوایی شده. مدتها بود همچین برفی تو تهران نیومده بود.
پرهام بی حوصله سر از روی برگه های قرار داد جدیدی که می خواست با شرکت معین دارو ببندد، برداشت و نگاهی به بهترین دوستش که این روزها لبخند از روی لبهایش پاک نمی شد، انداخت.
برعکس فربد، پرهام مدتها بود که نخندیده بود. بیشتر از هفت ماه از روزی که فربد و امیر او را با تهدید به سر کار برگردانده بودند، می گذشت. پرهام از آن روز چنان خودش را در کار غرق کرد که در کمتر از چهار ماه توانست تمام تعهدات شرکت را انجام دهد. حتی توانست، بدون این که از پدرش کمک بگیرد قرارداد معین دارو را با موفقیت به پایان برساند و خودش را برای بستن قرار داد جدیدی با این شرکت بزرگ دارویی آماده کند. قرار دادی که قرار نبود کسی در انجامش کمکش کند یا ضمانتش را بر عهده بگیرد.
در این هفت ماه هر روز ساعت هفت صبح از خانه بیرون آمده بود و تا دیر وقت در شرکت مانده بود و چنان خودش را در کار غرق کرده بود که یک ساعت هم وقت خالی نداشته باشد تا شاید بتواند اتفاقات یک سال گذشته را فراموش کند. ولی چندان در این کار موافق نبود. شاید می توانست پس زده شدن از طرف سها را بپذیرد و فراموش کند ولی به هیچ وجه نمی توانست کاری را که شیدا با او کرده بود را فراموش کند. چطور می توانست خیانت شیدا را فراموش کند و یادش برود که شیدا چه کلاه گشادی سرش گذاشته بود و با مرد دیگری رفته بود. هر چقدر فربد می گفت او نمی توانست قبول کند که دوستی نیما و شیدا برای بعد از جدایشان است. فکر این که مثل ابله ها سرش را توی برف فرو کرده بود و نفهمیده بود در زندگیش چه می گذرد ساعتی دست از سرش بر نمی داشت.
فربد خودش را روی مبل انداخت و گفت:
- پاشو از این دخمه بیا بیرون. چقدر کار می کنی؟ خسته نشدی چسبیدی به شرکت؟ نه به اون موقع که باید با کتک می اوردیمت شرکت نه به حالا که باید با کاردک از روی صندلی جدات کنیم.
پرهام بی حوصله گفت:
- تو نباید الان دنبال کارای عروسیت باشی؟ اینجا چیکار می کنی؟
فربد خندان دست داخل جیب پالتوی بلندش کرد و کارت عروسیش را در آورد و روی میز جلوی پرهام گذاشت و گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_دو (111) فربد خودش را داخل اتاق
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_سه
- اومدم دعوتت کنم برای عروسی. پنج شنبه هفته آینده. هفده بهمن.
پرهام کارت را جلو کشید و به یاد عروسی خودش افتاد. عروسی که با تمام خرجی که در آن شده بود، هیچ جذابیتی برایش نداشت. حتی یادش نمی آمد کارت عروسی اش چه شکلی بود. اصلاً چیز زیادی از عروسی اش به خاطر نمی آورد. وقتی به یاد می آورد در تمام مدت عروسی نگران شیدا بوده و به چیز جز شیدا فکر نمی کرده، حالش از خودش بهم می خورد. چطور توانسته بود این طور فریب بخورد. کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند. آن وقت می دانست چه بلایی سر شیدا بیاورد.
- تنها نیا، پریناز و هم با خودت بیار.
پرهام با شنیدن اسم پریناز لبخند بر روی لبهایش نشست. بعد از سال مادر جان. دایی مهدی پریناز را برای کیارش پسر خارج رفته و همه چیز تمامش خواستگاری کرد و آن موقع تازه همه فهمیدند کیارش و پریناز خیلی وقت است دلشان برای هم رفته و همدیگر را می خواهند. پرهام سری تکان داد و گفت:
- اگه پریناز و دیدی سلام منم بهش برسون.
فربد با خنده گفت:
- بازم رفته مشهد.
پرهام سرتکان داد. از وقتی که پریناز نامزد کرده بود بیشتر وقتش را مشهد و در خانه ی دایی مهدی می گذراند. فربد گفت:
- پریناز عروسی کنه مامانت خیلی تنها می شه.
پرهام به مامان فاطمه فکر کرد که با نامزدی پریناز اجالتاً دست از سر او برداشته بود و فکر پیدا کردن دختر مناسب را به بعد موکول کرده بود. آهی کشید و گفت:
- آره اون موقع دوباره می افته دنبال زن پیدا کردن برای من.
- فکر بدی هم نیستا. زن بگیری شاید از این حال و هوا در بیای.
- مگه دیونه ام. همون دوتا که گرفتم برای هفت پشتم بسه.
فربد همانطور که از جایش بلند شد، گفت:
- می گن تاسه نشه بازی نشه.
پرهام چشم غره ای به فربد رفت. فربد شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
- ولی از من می شنوی بگو حاج صادق برات دختر پیدا کنه. خدایش سلیقه اش تو این یه مورد خوبه.
پرهام با حرص خودکاری را که دم دستش بود، به سمت فربد پرت کرد. فربد جا خالی داد و خودکار روی زمین افتاد. خندان دستهایش را به دو طرف باز کرد و گفت:
- مگه دروغ می گم.
پرهام نفس پر حرصش را بیرون داد. فربد دلجویانه پرسید:
- رابطه ات با بابات بهتر نشده؟
پرهام شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نه، همونجوریه.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_سه - اومدم دعوتت کنم برای عروسی.
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_چهار
بعد از طلاقش از سها، پدرش جز در مواقع ضروری با او همکلام نمی شد. از دست او دلگیر بود به خاطر کاری که با سها کرده بود. به خاطر آبرویی که از او برده بود. به خاطر دروغی که گفته بود و به خاطر کلاهی که سرهمه ی خانواده گذاشته بود. به گفته خودش اگر به سها کمک کرده بود تا از او جدا شود به این خاطر بود که سها از سر او زیاد بود و او لیاقت دختری مثل سها را نداشت و سها در کنار مرد بی وجودی مثل او حیف می شد. پرهام می دانست که پدرش سها را مثل پریناز دوست دارد و گاهی دور از چشم مامان فاطمه ای که سها را به خاطر نبخشیدن پسرش، نبخشیده بود، با سها تلفنی حرف می زد و احوالش را می پرسید. پرهام تحمل این همه سردی از طرف پدرش را نداشت و امیدوار بود لااقل گسترش شرکتش دیدگاه پدرش را نسبت به او عوض کند.
فربد خودکاری را از روی زمین برداشت و روی میز گذاشت و با تاکید گفت:
- به هر حال منتظرتم. فکر نیومدن رو هم از سرت بیرون کن چون اگه نیای دیگه هیچ وقت اسمت و نمیارم.
پرهام نگاهی به کارت عروسی بهترین دوستش انداخت. با این که حوصله نداشت ولی اصلاً فکر پیچاندن عروسی فربد را در سر نمی پروراند. او و فربد از وقتی روی نیمکتهای دبیرستان البرز کنار هم می نشستند دوست بودند. در تمام این سالها فربد هیچ وقت پشتش را خالی نکرده بود. انصاف نبود که در بهترین روز زندگیش کنارش نباشد.
- خیالت راحت، حتماً میام.
فربد که هنوز دلش آرام نگرفته بود، برای تاکید بیشتر گفت:
- یه آرایشگاه هم برو و اون ریشاتم بزن.
پرهام دستی به ریش های بلندش کشید و گفت:
- مگه چشه، به این قشنگی.
- آره خیلی خوبه. شدی شکل اعضای داعش. فقط یه اسلحه کم داری. این جوری بیای تو عروسی همه فکر می کنن تروریستا حمله کردن.
پرهام اخمی کرد و گفت:
- من همین جوری میام. نمی خوای نمیام.
- باشه بابا هر جوری دلت می خواد بیا. فقط خواهشاً حموم دیگه برو. بوت تمام ساختمون رو برداشته.
پرهام از روی صندلیش نیم خیز شد. فربد خنده کنان از اتاق بیرون دوید و دستی برای منشی که با تعجب نگاهش می کرد، تکان داد. حس می کرد این روزها حال پرهام کمی بهتر است. امیدوار بود گذر زمان همه چیز را حل کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_چهار بعد از طلاقش از سها، پدرش ج
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_پنج
(112)
یک ساعتی از شروع جشن گذشته بود که پرهام ماشین را داخل محوطه سرسبز تالار پارک کرد و پیاده شد. به خاطر سردی هوا کسی داخل محوطه نبود ولی از همانجا هم می توانست صدای بلند موزیک را بشنود. برای چند لحظه جلوی ماشین ایستاد. اگر عروسی کسی به غیر از فربد بود از همین مسیری که آمده بود، برمی گشت. حوصله هیچ کس را نداشت. دلش می خواست یا خودش را در دفتر کارش زندانی کند و یا به تخت خوابش پناه ببرد.
نفسی گرفت و با قدم های بلند وارد تالار شد. هوای تالار برعکس بیرون گرم و مطبوع بود. پرهام نگاهی به اطراف انداخت. سالن پر بود از مهمانهای که یا در حال خوردن بودن و یا رقصیدن. به انتهای سالن جایی که فربد و ترانه در جایگاه عروس و داماد نشسته بودند، نگاه کرد. فربد سر در گوش ترانه فرو کرده بود و چیزی می گفت. ترانه نیشگونی از پای فربد گرفت. فربد سرخوشانه خندید. پرهام از تصور چیزی که فربد در گوش ترانه گفته بود، خنده اش گرفت. با قدمهای بلند به سمت جایگاه رفت. فربد با دیدن پرهام با هیجان از جایش بلند شد و پرهام را در آغوش گرفت. چند ضربه به پشت کمرش زد و زیر گوشش گفت:
- خیلی مردی. واقعاً با این کارت شرمنده ام کردی.
- من که گفتم میام.
فربد پرهام را رها کرد و گفت:
- اومدنت که نمی گم. این که ریشات و زدی رو می گم.
پرهام به لودگی فربد خندید و به سمت ترانه که به احترامش ایستاده بود، برگشت. ترانه در آن لباس سفید زیباتر از همیشه شده بود و پرهام می توانست شادی را در نگاهش ببیند. دستش را به سمت ترانه دراز کرد و گفت:
- خیلی، خیلی تبریک می گم.
ترانه با پرهام دست داد و گفت:
- ممنون. خیلی خوشحالمون کردی که اومدی.
فربد به گوشه ای از سالن اشاره کرد و گفت:
- امیر اینا اونجا نشستن. برو پیششون. منم بتونم میام.
پرهام دستی روی شانه ی فربد زد و به سمت میزی که نشان داده بود رفت. به غیر از امیر و مینا. نازلی و ساسان و پسر نوجوانی پشت میز نشسته بودند.
با نزدیک شدن پرهام همگی از جایشان بلند شدن و شروع به احوال پرسی کردند. پرهام مدتها بود نازلی را ندیده بود، درست از آن روزی که برای پیدا کردن شیدا به خانه اش هجوم برده بود. از فربد شنیده بود با ساسان عروسی کرده. شنیده بود جشن کوچکی در کوخک گرفته اند و چند ماهی هست که زندگی مشترکشان را آغاز کرده اند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_پنج (112) یک ساعتی از شروع جشن
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_شش
با این که چندان برخوردی با ساسان نداشت ولی از او خوشش می آمد به نظرش پسر با مرامی بود. ولی آن پسر بچه را که کت و شلواری شبیه کت و شلوار ساسان به تن کرده بود را نمی شناخت. هر چند چهره پسر به نظرش آشنا می آمد. پرهام بعد از دست دادن با امیر و ساسان و خوش و بشش کردن با مینا و نازلی به سمت پسر چرخید. نازلی که متوجه نگاه خیره پرهام به مجید شده بود، گفت:
- این برادرم، مجیده.
پرهام با مجید هم مثل ساسان و امیر دست داد و کنار امیر نشست و رو به مینا گفت:
- دخترت کو؟
- نیوردمش، گذاشتمش پیش پرستار.
نازلی گفت:
- خوب کردی. بچه تو این سروصدا اذیت می شد.
مینا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- این و به باباش بگو که دوساعت داره سر من و می خوره که چرا بچه رو نیوردی. دلم براش تنگ شده.
پرهام خنده کنان رو به امیر گفت:
- زن ذلیل که بودی. بچه ذلیل هم شدی.
امیری اخمی به پرهام کرد و گفت:
- هر وقت بچه دار شدی می فهمی من چه حسی دارم.
پرهام پوزخندی به خودش زد. بچه؟ آن هم وقتی قسم خورده بود طرف هیچ زن دیگری نرود.
خدمتکار که با سینی پر از نوشیدنی به میز نزدیک شد. حواس همه را به سمت خودش پرت کرد. چند دقیقه ی بعد، مجید چیزی در گوش ساسان گفت و هر دو از جایشان بلند شدند و به سمت سرویس بهداشتی که در انتهای سالن بود، رفتند.
پرهام از تیپ یکسان ساسان و مجید خنده اش گرفته بود. مخصوصاً با آن پاپیون های بامزه ای که هر دو به گردن بسته بودند.
با چشم مجید را که سعی می کرد، شبیه ساسان راه برود، دنبال کرد. مینا که معلوم بود حوصله اش از نشستن سر رفته بود، دست امیر را گرفت و او را به همراه خودش برد تا با هم برقصند. حالا فقط پرهام مانده بود و نازلی.
نازلی همانطور که به جماعتی که جلوی جایگاه عروس و داماد می رقصیدند، نگاه می کرد، تکه ای شیرینی توی دهانش گذاشت. پرهام به سمت نازلی چرخید و گفت:
- تبریک می گم. به خاطر عروسیت.
نازلی لبخندی زد و گفت:
- ممنون.
- ساسان پسر خوبیه. معلومه برادرت هم خیلی دوسش داره.
نازلی لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
- ساسان واقعاً مرد خوبیه. من خیلی شانش اوردم که خدا ساسان رو جلو پام گذاشت.
چند دقیقه دیگر بینشان به سکوت گذشت. پرهام نمی دانست چیزی که توی سرش است را چطور بپرسد. نازلی که متوجه بی قراری پرهام شده بود، از گوشه چشم نگاهش می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_شش با این که چندان برخوردی با ساس
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_هفت
پرهام بلاخره دل را به دریا زد و پرسید:
- ازش خبر داری؟
ابروهای نازلی بالا پرید و با تعجب گفت:
- نگو که هنوز درگیرشی.
پرهام پشیمان از سوالی که پرسیده بود، گفت:
- نه بابا. فقط کنجکاو بودم که هنوزم با نیماست؟
- اگه خوشحالت می کنه. نه رابطه اش با نیما بهم خورده.
پرهام که واقعا از این خبر خوشحال شده بود، پرسید:
- چرا؟
نازلی نفسی گرفت و گفت:
- می خواسته از نیما اخاذی کنه. نیما هم با یه تیپ پا پرتش کرده بیرون.
چشم های پرهام از تعجب گرد شده بود، وقتی پرسید:
- اخاذی؟ شیدا می خواسته از نیما اخاذی کنه؟
- چرا تعجب کردی. مگه همین شیدا از تو دزدی نکرد. مگه من و تهدید نکرد. فقط اشتباهش این بود که فکر می کرد نیما هم مثل من و توه. نمی دونست نیما یه گرگه مثل خودشه.
- تو از کجا می دونی؟
نازلی نگفت نیما گاهی برای پرسیدن حال مجید با او تماس می گیرد.
- می دونم دیگه.
پرهام مثل این که با خودش حرف می زد، زیر لب زمزمه کرد:
- چی شد که اون دختر مظلوم و خجالتی این قدر عوض شد؟
- عوض نشد. آدما به این راحتی عوض نمی شن. اینم قسمتی از شخصیتش بود. قسمتی که پنهان بود. ما آدما لایه های شخصیتی زیادی داریم. وقتی تو یه موقعیت و شرایط جدید یا خاص قرار می گیریم ممکنه قسمتی از وجودمون که حتی برای خودمون هم نا آشناس بروز کنه و دست به کارهای بزنیم که حتی برای خودمون هم عجیبه. برای همینه که می گن هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. نمی دونم شاید منم اگه جای شیدا بودم و یک دفعه تو اون همه پول و آزادی غرق می شدم خودم و گم می کردم و رفتاری بدتر از رفتار شیدا نشون می دادم. مدتهاس که به خودم قول دادم کسی رو قضاوت نکنم. هر چند هر کاری می کنم نمی تونم نفرتم و از شیدا کم کنم.
- می دونی الان کجاست؟
نازلی چشم ریز کرد و گفت:
- برای چی می خوای؟ نکنه می خوای بری دنبالش؟ دیونه نشی یه وقت بری سراغش. اون آدم ارزشش و نداره.
- آره. خیلی دلم می خواد برم دنبالش ولی نه به اون خاطری که تو فکر می کنی. می خوام پیداش کنم و یه تف بندازم تو صورتش.
نازلی سرش را تکان داد و گفت:
- بازم ارزشش و نداره.
- حالا می دونی کجاست؟
- نه. فقط الهه یکی، دو ماه پیش تو فرودگاه دیده بودش. مثل این که با یه اکیپ بچه پولدار داشته می رفته ترکیه.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هفت پرهام بلاخره دل را به دریا زد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_هشت
و بعد از لحظه ای سکوت به سمت پرهام چرخید و ادامه داد:
- وقتی فهمیدم نیما و شیدا از هم جدا شدن فکر می کردم دوباره بیاد سمت تو. ولی نیومده. یعنی تو رو برای همیشه گذشته کنار. چرا تو نمی خوای شیدا رو برای همیشه بذاری کنار. نگاه کن تو رو ول کرد رفت سراغ نیما. همین که نیما ولش کرد، پا شد رفت دنبال گردش و مسافرت. مطمئن باش تا الان با یکی دیگه وارد رابطه شده و اصلاً نه تو و نه نیما رو یادش نمیاد. اون وقت تو چرا خودت و این قدر درگیر یه همچین آدم بی بته ای می کنی؟
پرهام نفسی گرفت و چیزی نگفت. نازلی دوباره صاف نشست و حبه ی انگور از شاخه جدا کرد و توی دهانش گذاشت و گفت:
- اشتباهی رو که من توی زندگی کردم نکن. خودت و اسیر یه توهم نکن.
- فکر کردی هنوز عاشق شیدام؟
- مهم نیست عاشقشی یا ازش متنفری. مهم اینه که فکر شیدا داره تو رو از زندگی می ندازه.
پرهام چیزی نگفت. حق با نازلی بود فکر شیدا مثل خوره مغزش را می جوید و او را از زندگی دور می کرد. نازلی نگاهش را دور سالن چرخاند تا شاید مجید و ساسان را ببیند وقتی ساسان و نیما را در حال شلنگ تخته انداختن وسط سالن دید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. دست جلوی دهانش گرفت و رو برگرداند که چشمش روی دختر خندانی که چند میز جلوتر از آنها نشسته بود، ثابت ماند. به سمت پرهام برگشت و گفت:
- اون سها نیست؟
پرهام با تعجب رد نگاه نازلی را گرفت و به جایی که نازلی به آن نگاه می کرد خیره ماند. سها و شروین کنار مهتاب و کمیل نشسته بودند. سها پیراهن سبز رنگی به تن داشت و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. آرایش ملایمی کرده بود و خنده قشنگی روی لبهایش نشسته بود و چشم هایش از خوشی برق می زد. پرهام نگاه پر حسرتش را از روی سها برداشت و با خشم به شروین نگاه کرد. نازلی صندلی خالی بین خودش و پرهام را پر کرد و دستش را روی بازوی پرهام گذاشت و با نگرانی گفت:
- فکر احمقانه ای به سرت نزنه. اگه توی عروسی فربد دعوا راه بندازی تا آخر عمر نمی بخشتت.
پرهام چشم بست. آن قدرها هم احمق نبود که به خاطر زنی که او را نخواسته بود دعوا راه بیندازد. هر چند از دست فربد ناراحت بود. باید به او می گفت سها اینجاست آن هم با آن پسره ی لندهور.
از جایش بلند شد. نازلی با نگرانی به مسیر حرکت پرهام نگاه کرد. وقتی پرهام بی توجه از کنار میز سها رد شد، نازلی نفس راحتی کشید و چشم بست.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هشت و بعد از لحظه ای سکوت به سمت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_نه
پرهام از سالن بیرون رفت. احتیاج به هوای آزاد داشت. احساس خفگی می کرد. دیدن سها خاطرات گذشته را برایش زنده می کرد. هنوز هم نمی فهمید چرا سها او را پس زده بود. با این که شیدایی دیگر نبود و او بارها و بارها به سها قول داده بود گذشته را جبران می کند.
روی نیمکت چوبی در تاریکی نشست و نفسش را از هوای سرد، پر کرد.
نفهمید چقدر در همان وضعیت نشسته بود که سها و شروین دست در دست هم از سالن بیرون آمدند. پرهام خودش را بیشتر درون تاریکی کشید. نمی خواست با آنها رو به رو شود. سها گفت:
- چقدر اینجا ساکته.
- به خاطر سرما کسی بیرون نمیاد.
سها کف دستهایش را به صورت ضربدری روی بازوهایش کشید و گفت:
- آره خیلی سرده.
شروین کتش را از تنش در آورد و روی شانه های سها انداخت. سها معترضانه گفت:
- خودت چی؟ سردت می شه.
- نمی شه.
- سها دستش را از زیر طاقی بیرون برد و گفت:
- مثل این که بارون میاد.
- من عاشق بارونم. هر وقت بارون میاد یاد اون شبی می افتم که تو جنگل گم شده بودیم.
سها دو طرف کت شروین را به هم نزدیک کرد و گفت:
- وای چه شبی بود. هنوز یادم می افته دندونام از ترس به هم می خوره.
- ولی یکی از بهترین شبهای زندگی من بود. همون شب بود که بلاخره تونستم دل تو رو ببرم.
سها چپ، چپی به شروین نگاه کرد. شروین خنده ای کرد و گفت:
- بلاخره سرکار علیه کی به ما اجازه دست بوسی می دن. بابا مُردیم از بس ما رو آزمایش کردی. فقط مونده ازم ام آر آی بگیری و عکس قفسه سینه.
سها سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید، پرهام چشم بست و با خودش فکر کرد در تمام مدتی که سها زنش بود هیچ وقت این طور شاد و بی خیال نخندیده بود.
سها قدمی از شروین دور شد، گردنش را بالا کشید و با حالت فخر فروشانه ای در چشم های شروین نگاه کرد و گفت:
- اجازه دارید همین پنج شنبه با در دست داشتن گل و شیرینی به همراه مادر مکرمه تان برای امر خیر به منزل پدری بنده تشریف فرما شوید.
شروین برای لحظه ای خشکش زد. سها دوباره سرخوشانه خندید. شروین از خوشحالی فریادی کشید و سها را محکم در آغوش گرفت و با صدای بلندی فریاد زد:- عاشقتم. عاشق.
سها خودش را از توی بغل شروین بیرون کشید و گفت:
- یواش آبرومون بردی.
شروین که روی پاهایش بند نبود، گفت:
- بیا بریم تو. تضمین نمی دم اگه دوتای اینجا تنها بمونیم، نبو.. سمت.
سها اخمی کرد و گفت:
- شما بیجا می کنید.
شروین دست دراز کرد تا سها را بگیرد. ولی سها کت شروین را از روی دوشش برداشت و قبل از آن که دست شروین به او برسد به سمت سالن دوید.
پرهام چشم بست و نفس گیر کرده در سینه اش را بیرون فرستاد. حالا می فهمید سها چرا او را نمی خواست. سها هیچ وقت نمی توانست در کنار او این طور بخندد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_نه پرهام از سالن بیرون رفت. احتیا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_ده
(113)
شروین ماشین را جلوی تالار متوقف کرد و رو به سها گفت:
- شماها پیاده شید. تا من برم یه جای مناسب برای پارک پیدا کنم.
اول از همه آزیتا از صندلی عقب ماشین پیاده شد و صبا را از آغوش سها گرفت و کمی عقب تر ایستاد تا سها بتواند دامن بلند لباسش را جمع کند و از ماشین پیاده شود. سها به سمت عقب ماشین نگاه کرد و رو به پسر کوچکش که دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و با آن چشم های سیاه و براقش خیره به سها نگاه می کرد، گفت:
- سینا جان شما چرا پیاه نمی شی.
سینا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- من می خوام با، بابا برم قسمت مردونه.
- نه عزیزم شما بیا همراه من.
سینا لجبازانه دوباره شانه ای بالا انداخت و از سها رو برگرداند و نگاهش را از پنجره ماشین به بیرون دوخت. آزیتا شاکی گفت:
- بیا دیگه.
شروین رو به سها که معلوم بود از این مسئله راضی نیست کرد و گفت:
- برو خیالت راحت.
سها نفسی گرفت و با اکراه از ماشین پیاده شد ولی قبل از رفتن سرش را از پنجره ماشین به داخل برد و رو به شروین، گفت:
- حواست بهش باشه ها. نذاری زیاد شیرینی بخوره. دستشویی هم ...............
شروین با خنده گفت:
- باشه بابا حواسم هست خیالت راحت.
و ماشین را جلوی چشم های نگرانی سها به حرکت در آورد. آزیتا دست سها را گرفت و گفت:
- بیا بریم. دیر شد.
- کاشکی سینا رو با خودمون می اوردیم.
- با، باباشه با غریبه که نیست.
- شروین سرش گرم حرف زدن با این و اون می شه حواسش از بچه پرت می شه.
آزیتا همانطور که از پله های منتهی به تالار بالا می رفت، گفت:
- خیلی سخت می گیری. حواسشم پرت بشه اونجا پر آدمه اتفاقی نمی افته. یه ذره کوتاه بیا.
سها آهی کشید و چیزی نگفت. پنج سال از ازدواجش با شروین می گذشت حالا یک پسر سه سال و نیمه و یک دختر یک ساله داشت. شروین مرد خوبی بود و عاشقانه او و بچه ها را دوست داشت و در خانواده هم بسیار مورد اعتماد و احترام همه بود. وقتی شروین به خواستگاریش آمد، پدرش بر خلاف پرهام که به خاطر آشنایتی که با حاج صادق داشت هیچ تحقیقی نکرده بود. خودش برای تحقیق رفت و از هر کس که می توانست در مورد شروین پرس و جو کرد و بعد از این که از هر لحاظ خیالش راحت شد با ازدواج آنها موافقت کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_ده (113) شروین ماشین را جلوی ت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_یازده
روز عروسی سها حس می کرد خوشبخت ترین زن دنیاست. برعکس عروسیش با پرهام که در تمام مدت مراسم پرهام هیچ توجه ای به او نداشت. شروین یک لحظه از سها غافل نمی شد و تمام سعی اش را می کرد تا خاطره خوبی در ذهن سها به جا بگذارد.
همان شب وقتی از تالار خارج می شدند، حاج صادق که جلوی تالار به انتظارش ایستاده بود را دید. بعد از دادگاه طلاقش، حاج صادق را دیگر ندیده بود و هیچ خبری از خانواده پرهام نداشت. حاج صادق عصا زنان جلو آمده بود و پیشانیش را بوسیده بود و زیر گوشش گفته بود که از امشب می تواند سرش را با خیال راحت روی بالش بگذارد و بخوابد و از او خواسته بود از ته قلب او و پرهام را ببخشد شاید که پرهام هم بلاخره به آرامش برسد.
بعد از آن شب هم سها دیگر نه حاج صادق را دید و نه خبری از پرهام و خانواده اش گرفت. با این که می دانست پدرش با حاج صادق در ارتباط است ولی حتی برای ذره ای کنجکاو نبود تا از زندگی پرهام خبر دار شود. ولی ته دلش امیدوار بود او هم زندگیش سروسامان گرفته باشد. این را نه به خاطر خود پرهام بلکه به خاطر دل حاج صادق و مامان فاطمه و پریناز می خواست که در طول آن یک سال چیزی جز خوبی از آنها ندیده بود.
سها همراه آزیتا سوار آسانسور شد. آزیتا صبا را بغل سها داد و گفت:
- بگیرش خیلی سنگین شده. خسته ام کرد.
سها با تعجب به آزیتا نگاه کرد. رنگ آزیتا پریده بود و کمی نفس نفس می زد. صبا آنقدرها هم سنگین نبود که آزیتا را این طور خسته کند. حس کرد اتفاقی افتاده ولی چیزی نگفت.
وارد سالن که شدند مامان شیرین با توپ پر به سمتشان آمد و گفت:
- معلومه کجایید شما؟ چرا اینقدر دیر کردید؟ الانه که عروس و داماد برسن.
آزیتا بی حوصله گفت:
- اومدیم دیگه. حالا مگه چی شده؟
مامان شیرین اخمی کرد و رو به آزیتا گفت:
- یعنی چی، چی شده؟ همه دارن می گن خواهرای عروس چرا نیومدن. می خوای مردم فکر کنن حسودی کردی.
آزیتا به سمت مادرش براق شد. سها میان داری کرد و گفت:
- شروین کارش طول کشیده بود تا بیاد آرایشگاه دنبالمون دیر شد. تقصیر آزیتا نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_یازده روز عروسی سها حس می کرد خوش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_دوازده
سها چیزی نگفت. حق را به آزیتا می داد. رفتار مامان شیرین اصلاً خوب نبود. برای مامان شیرینی که همیشه آزیتا برایش یک سروگردن از بقیه بچه هایش بالاتر بود، دیدن زندگی بی سر وسامانش، قابل هضم نبود. نمی توانست بپذیرد که بعد از سها، آناهیتا هم به سر خانه و زندگیش می رود ولی آزیتا هنوز نتوانسته زندگی مناسبی برای خودش بسازد.
آزیتا پشت میز نشست و لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سرکشید. سها کنار آزیتا نشست و صبا را روی پایش نشاند و گفت:
- چته آزیتا؟
- چیزی نیست.
- چرا هست. حالت خوش نیست. تو آرایشگام متوجه شدم که دو، سه بار رفتی دستشویی.
آزیتا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مانع ریزش اشکی که در چشم هایش حلقه زده بود، شود. سها نگران نگاهش کرد. می دانست قرار نیست چیزهای خوبی بشنود. آزیتا بلاخره دهان باز کرد و گفت:
- من حامله ام.
سها با ناراحتی چشم بست. آزیتا به سمت سها برگشت و گفت:
- تو بگو چه غلطی کنم؟ اگه بندازمش سیامک من و می کشه.
- حق داره، منم بود می کشتمت.
- آخه من باید چیکار کنم.
- وقتی اومدی گفتی می خوای یواشکی با سیامک عقد کنی. گفتم نکن. گفتم به سیامک بگو دست مامانش و بگیره بیاد خواستگاریت. ولی گوش نکردی. گفتی مامان شیرین قبول نمی کنه. گفتی عقد می کنیم که مامان شیرین تو عمل انجام شده قرار بگیره. سه ساله خودت و اون سیامک بدبخت و الاف کردی که یه زمان مناسب پیدا کنی و همه چیز و به مامان شیرین بگی. ولی هیچی به هیچی.
- به خدا می خواستم بیام به مامان شیرین بگم ولی زد و مامان سیامک مرد.
- مامان سیامک که یه سال بعد از عقدتون مرد. بهونه نیار بگو تکلیفم با خودم معلوم نبود. بگو خودم هم خجالت می کشیدم سیامک و به عنوان شوهرم معرفی کنم.
- به خدا اینطور نیست. تو که می دونی من جونم و برای سیامک می دم. فقط می دونستم مامان شیرین به هم می ریزه. بعد ازدواج تو با شروین همش بهم سرکوفت می زند که سها با این که مطلقه بود ولی تونست شروین و تور کنه ولی تو عرضه نداری یه شوهر خوب پیدا کنی. می دونستم قبول نمی کرد با سیامک عروسی کنم اونم اون موقع که سیا تازه از اون تعمیرگاه اومده بود بیرون و هنوزکار درست و حسابی نداشت.
- خب، حالا می خوای چیکار کنی؟
- نمی دونم. تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که بچه رو بندازم تا بعد ببینم چی می شه.مامان شیرین پشت چشمی برای آزیتا نازک کرد و به سمت مهمانهای که تازه وارد سالن شده بودند، رفت تا به آنها خوش آمد بگوید. آزیتا با حرص گفت:
- ببینش چه جوری حرف می زنه. از وقتی آناهیتا نامزد کرده انگار من شدم دشمن خونیش. یه روز خوش برام نذاشته.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_دوازده سها چیزی نگفت. حق را به آز
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_سیزده
- تو غلط می کنی بچه رو بندازی. اولاً اون بچه آدمه و جون داره. دوماً اون بچه فقط مال تو تنها نیست. سیامک هم این وسط حق داره. این همه مدت به پات مونده و همه ی گند کاریاتو تحمل کرد که حالا بزنی بچه اش و بکشی. اونم وقتی می دونی چقدر بچه دوست داره. نمی بینی با چه عشقی به سینا و صبا نگاه می کنه. چطور دلت میاد از کشتن یه بچه حرف بزنی. اونم بچه خودت و سیامک.
آزیتا که بغض توی گلویش بیشتر شده بود، با صدای خش داری گفت:
- تو بگو چیکار کنم؟
سها نفسی گرفت و گفت:
- بهت می گم. امشب تو می ری پیش سیامک. من و شروین هم می ریم و همه چیز و به مامان شیرین و بابا مصطفی می گیم. بعدش وقتی اوضاع آروم شد بهت خبر می دیم تا دست سیامک و بگیری و بیاریش خونه و به مامان و بابا معرفیش کنی.
- مامان شیرین من و می کشه.
- بذار یه دفعه بکشتت همه از دستت خلاص بشن.
آزیتا با زاری گفت:
- سهااااا.
سها نفسی گرفت و دستش را روی دستهای سرد آزیتا گذاشت و گفت:
- به من اعتماد کن چیزی نمی شه. من و شروین پشت تو و سیامکیم. می دونی که بابا چقدر شروین و قبول داره. اگه شروین سیامک و تائید کنه بابا هم راضی می شه. بابا که راضی بشه خودش مامان شیرین و راضی می کنه.
- مامان شیرین راضی نمی شه اونم حالا که دوماد دار شده. می گه جلوی خونواده شوهر آناهیتا آبرومون می ره.
- یه ذره بد قلقی می کنه ولی بعد مجبور می شه کنار بیاد. پای یه بچه در میونه. مطمئنا اگه خونواده شوهر آناهیتا فکر کنن تو بدون ازدواج بچه دار شدی آبروریزیش بیشتره. نگران مامان شیرین هم نباش خودش بلده چطوری یه دروغی جور کنه و به خورد فامیل بده. مهم اینه که تو و سیامک از این بلاتکلیفی در بیاین و برید سر خونه زندگیتون.
- وای سها دارم می میرم.
- نترس. تو تا هممون و به کشتن ندی نمی میری. الانم خواهش می کنم یه چند روزی هیچ کار احمقانه ای نکن تا من و شروین درستش کنیم.
آزیتا لب برچید و شیرینی بزرگی را از توی بشقاب برداشت و توی دهانش چپاند. سها سری از تاسف تکان داد. آزیتا هیچ وقت نمی خواست دست از این تصمیمات عجولانه و یک دفعه ایش بردارد. حتی جلسات روان درمانی هم که در این چند سال رفته بود، کمک چندانی در این رابطه به او نکرده بود. چرا که هیچ وقت این جلسات را جدی نگرفته بود و با تراپیستش همکاری نکرده بود. باز خوب بود که سیامک کنارش بود و تا حدود زیادی رفتارهای او را تعدیل می کرد. با صدای آرمیتا که فریاد می زد:
- اومدن. عروس و دوماد اومدن.
از فکر بیرون آمد و همرا آزیتا به استقبال خواهر کوچکترش که زودتر از آن چه او تصور می کرد، بزرگ شده بود، رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_سیزده - تو غلط می کنی بچه رو بند
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_چهارده
(114)
مجید نفسش را حبس کرد و با قدرت نوزده شمع روشنی که کیک تولدش را پوشانده بودند را فوت کرد. هومن و هوتن پنج ساله که به انتظار این لحظه در دو طرف دایی مجیدشان ایستاده بودند. با خوشحالی بالا پریدند و فریاد زدند:
- تولدت مبارک. تولدت مبارک.
نازنین یک سال و نیمه که از فریادهای برادهای بزرگترش به وجد آمده بود با آن پاهای تپل و کوتاهش به سمت کیک دوید و اگر ساسان به موقع دستش را دور آن شکم گرد و قلمبه حلقه نمی کرد و نازنین را به عقب نمی کشید، حتماً با سر داخل کیک فرو رفته بود.
نازلی با عشق به پسر بزرگش که حالا برای خودش مردی شده بود، نگاه کرد. مجید مثل پدر بیولوژیکیش قد بلند و خوش قیافه بود ولی مثل مردی که تمام نوجوانیش را در کنارش گذرانده بود، خوش اخلاق و با مرام شده بود.
کادوها داده شد و کیک در بین شلوغی و فریاد بچه ها خورده شد. ساسان آهنگی پلی کرد و اول از همه شروع به قر دادن کرد. هومن و هوتن که از حرکات پدرشان به خنده افتاده بودند، خودشان را وسط انداختند و همراه پدرشان شروع به رقصیدن کردند.
نازلی بغض نهفته در گلویش را قورت داد. از خدا به خاطر داشتن چنین خانواده خوشبختی متشکر بود. سختی های زیادی در همین شش سال زندگی مشترکش با ساسان کشیده بود. بی کار شدن ساسان و حامگی سخت خودش. بزرگ کردن دو پسر دوقلو آن هم دست تنها و در زمانی که مجبور بود دو شیفت توی بیمارستان کار کند. ولی حتی یک لحظه هم از این که زن ساسان شده بود پشیمان نبود. ساسان بهترین مرد دنیا بود. شاید پولدار نبود. شاید آنقدرها که بقیه فکر می کردند خوش تیپ وخوش قیافه نبود. هر چند از نظر نازلی خوش تیپ ترین و خوش قیافه ترین مرد دنیا بود. ولی ساسان در یک کلام مرد بود. مرد. یک مرد واقعی که نظیرش کمتر پیدا می شد.
نازلی چشم از جماعت بی خیال وسط هال برداشت و بشقاب ها را از روی میز جمع کرد و به آشپزخانه رفت دیگر تحمل نداشت. هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد و شب زیبایشان را خراب کند.
بشقابها را داخل سینک گذاشت و به لبه سینک تکیه زد. حتی حوصله شستن ظرفها را هم نداشت کاش می توانست فرار کند و برود. وقتی برگشت ساسان را دید که به چهار چوب در آشپزخانه تکیه داده بود و نگاهش می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_چهارده (114) مجید نفسش را حبس ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_پانزده
نازلی دماغش را بالا کشید و گفت:
- نمی تونم.
نگاه ساسان رنگ سرزنش گرفت. نازلی بهانه آورد:
- بذاریم سال دیگه بهش بگیم. وقتی 20 سالش شد. الان هنوز بچه اس.
ساسان تکیه اش را از چهار چوب در برداشت و قدمی جلو گذاشت و گفت:
- پارسال هم بهونه اوردی. گفتی تازه دانشگاه قبول شده. گفتی می خواد بره شهرستان. می خواد تو خوابگاه زندگی کنه. گفتی این همه تغییر براش سنگینه باید اول بذاریم به اون تغییر عادت کنه بعد این یکی رو بهش بگیم. اون موقع گفتم باشه. چون روان شناست هم باهات موافق بود ولی الان دیگه باید بهش بگی نازلی. توصیه روان شناست هم همینه. بیستر از این صلاح نیست مخفی کنی.
نازلی لب برچید حق با ساسان بود بیشتر از این نمی شد این راز را از مجید مخفی کند. باید همه چیز را می گفت.
ساسان که دلش از غم چشم های نازلی به درد آمده بود، دستهایش را از هم باز کرد. نازلی از خدا خواسته خودش را در آغوش ساسان انداخت و سر روی سینه اش گذاشت و با صدای بغض داری گفت:
- می ترسم. می ترسم بهم بریزه و اذیت بشه. من برای خودش نگرانم. اگه درسش و ول کنه چی؟ اگه بخواد بره دنبال باباش چی؟ اگه اونقدر بهم بریز که ما رو ول کنه بره دنبال دوستای ناباب چی؟ اگه معتاد بشه چی؟
ساسان نوچی کرد و گفت:
- چه داستانی برای خودت ساختی. فیلمه مگه.
بعد دلجویانه ادامه داد:
- هیچ اتفاقی نمی افته عزیزم. مجید پسر توه. به اندازه تو، قوی و فهمیده اس. مطمئن باش درک می کنه چرا این اتفاق افتاده. تازه قرار نیست که ما تنهاش بذاریم که بره دنبال دوست ناباب. خودم اون قدر کنارش می مونم تا حالش خوب شه.
نازلی صورتش را بیشتر توی سینه ی ساسان فرو کرد و به سر و صدای پسرها که داشتند با مجید کشتی می گرفتند گوش داد.
از وقتی مجید برای ادامه تحصیل به اصفهان رفته بود. زمانهای کمی را در خانه می گذراند و به همین خاطر وقتی به خانه بر می گشت. پسرها که عاشق مجید بودند لحظه ای از این برادری که دایی صدایش می کردند، جدا نمی شدند.
ساسان دستش را زیر چانه ی نازلی گذاشت. سرش را بالا آورد و توی چشمهای عسلیش خیره شد و گفت:
- نترس من مواظب هر دوتاتون هستم. به من اعتماد کن.
نازلی به هیچ کس در دنیا به اندازه ساسان اعتماد نداشت. اگر ساسان می گفت همه چیز را درست می کند پس حتماً درستش می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_پانزده نازلی دماغش را بالا کشید و
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_شانزده
دستی زیر چشم های پر از اشکش کشید و گفت:
- بذار اول بچه ها را بخوابونیم.
ساسان سری به نشانه موافقت تکان داد و زودتر از نازلی از آشپزخانه بیرون رفت.
مجید وسط اتاق نشسته بود و با هر دست یکی از پسرها را مهار کرده بود ولی نمی توانست خودش را از دست نازنین که پشت سرش ایستاده بود و با هیجان موهای سرش را می کشید خلاص کند. ساسان با دیدن این صحنه خنده ای کرد و گفت:
- ببین پدرسوخته رو از صد تا پسر شرتره. معلوم نیست به کی رفته.
و دستش را دور شکم نازنین حلقه کرد و او را که هنوز برای برگشتن به میدان جنگ دست و پا می زد با خودش به سمت اتاق خواب برد و گفت:
- من رفتم این پدرسوخته رو بخوابونم.
نازلی با شیشه شیر نازنین از آشپزخانه بیرون آمد و شیشه رو به دست ساسان داد و خودش به سراغ پسرها رفت و با صدای بلندی گفت:
- داییتون و ول کنید. وقت خوابه.
پسرها غرغر کنان همراه نازلی به سمت دستشویی رفتند تا مسواک بزنند و به رختخواب بروند.
یک ساعت بعد وقتی سکوت خانه را پر کرده بود. نازلی جلوی کمد لباسهایش زانو زده بود تا از زیر لباسهای زمستانیش پوشه دکمه داری را بیرون بکشد که امشب قرار بود به دست صاحبش برسد.
بعد از آن روزی که با نیما در مورد مجید صحبت کرده بود. نیما گاه گداری به او زنگ می زد و احوالی از مجید می گرفت ولی یک دفعه تماسهایش قطع شد. هیچ آهنگ جدیدی از نیما بیرون نیامد. سایتش بسته شد و خودش آب شد و در زمین فرو رفت. آلبومهایش از بازار جمع شد و به سختی می شد آهنگی از او را در اینترنت پیدا کرد. چند شایعه در موردش در شبکه های اجتماعی پخش شد. از این که مرده. توی کماست. به خارج رفته. به زندان افتاده و .......
ولی شایعات هم زیاد دوام نیاورد و بعد از چندی نیما چنان به بوته فراموشی سپرده شد که دیگر کسی یادش نمی آمد، چنین خواننده ای هم وجود داشته. نازلی که نگران شده بود. چند باری سعی کرد با نیما تماس بگیرد ولی تلفن نیما مسدود بود. نگرانیش برای این نبود که به نیما علاقه ای داشته باشد. نه. ولی به هر حال نیما پدر پسرش بود و دوست نداشت اتفاقی برایش بیفتد.
چند وقت بعد مردی از یک شماره ناشناس با نازلی تماس گرفت و خودش را فرامرزی وکیل نیما معرفی کرد و از او خواست تا به دفتر کارش برود. نازلی آن روز به همراه ساسان به دفتر فرامرزی رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_شانزده دستی زیر چشم های پر از اشک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_هفده
فرامرزی با روی خوش از آنها استقبال کرده بود و بعد از آن که آنها را به نشستن دعوت کرده بود، گفته بود:
- شاید ندونید ولی آقای نیکنام ازدواج کردند و چون همسرشون از یک خانواده سرشناس و با نفوذ حکومتی هستند. مجبور شدند از تمام فعالیت های هنریشون چشم پوشی کنن و با تمام کسانی که یک زمانی ایشون را به عنوان یک خواننده می شناختند قطع رابطه کنن که قاعدتاً شما هم یکی از اونها هستید.
و بعد از آن پوشه دکمه داری را به دست نازلی داده بود و گفته بود:
- ولی از من خواستند این امانتی رو به شما تحویل بدم و ازتون بخوام که هر طور که صلاح می دونید اون رو به دست صاحبش برسونید و البته تاکید زیادی کردند که به شما بگم به هیچ وجه سعی نکنید با ایشون تماس بگیرید.
نازلی پوشه را از دست فرامرزی گرفته بود و با تعجب پرسیده بود:
- این چیه؟
- سند یک آپارتمان به نام آقای مجید ارجویی و یک حساب پس انداز که در سن هجده سالگی می تونن به طور قانونی ازش استفاده کنند.
نازلی سری تکان داده بود و چیزی نگفته بود. ولی وقتی می خواستند از در اتاق بیرون بروند. فرامرزی گفته بود:
- فکر نکنم لزومی داشته باشه بگم که آقای نیکنام هر نوع ادعایی در مورد نسبت ایشون و آقای مجید ارجویی رو رد می کنن.
ساسان پوزخندی زده بود و گفته بود:
- خیالتون راحت. مجید هیچ احتیاجی نداره که با این آقا نسبتی داشته باشه. خودش یه پدر خوب داره
و در حالی که به خودش اشاره می کرد ادامه داد:
_ و یه برادر بزرگتر که مثل کوه پشت سرش وایساده.
نازلی پوشه را توی بغلش گرفت. همان روز هم دلش برای نیما سوخته بود. می دانست چقدر کارش را دوست داشت و از این روابط و سیاست بازیهایی که پدرش در آن گرفتار بود، بدش می آمد. پدر و مادرش از یک خانواده معمولی بودند ولی وقتی پدرش وارد سیاست شد. چنان غرق در باتلاق سیاست شده بود که به طور کلی زن و بچه اش را فراموش کرد. یادش می آمد آن وقتها یک بار نیما به او می گفته بود، کار پدرش مادرش را مریض کرد و به کشتن داد و حالا خودش در گیر همان کار شده بود و در تارهای آن عنکبوت بزرگ گرفتار شده بود. شاید این مجازاتی بود که خدا برای نیما در نظر گرفته بود. همیشه که نباید با مریضی و مرگ و ورشکستگی تاوان داد گاهی آدمها با اسیر شدن در قدرت و ثروت تاوان می دهند و یا با دور شدن از چیزی که دوستش دارند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هفده فرامرزی با روی خوش از آنها ا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_هجده
با باز شدن در، سر بالا آورد. ساسان در چهار چوب در به انتظارش ایستاده بود. نفسی گرفت و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و همراه با ساسان از اتاق خواب بیرون آمد. مجید گوشه مبل نشسته بود و پا روی پا انداخته کتاب می خواند. قرار بود چند روزی را در تهران پیش آنها بگذراند و دوباره به اصفهان برود. نازلی امیدوار بود، مجید بعد از شنیدن واقعیت آنقدرها به هم نریزد که همان شب بخواهد اسبابش را جمع کند و از خانه برود.
هر دو رو به روی مجید نشستند. مجید با تعجب سر بالا آورد و به نازلی که ترسیده و مضطرب رو به رویش نشسته بود، نگاه کرد. نازلی آب دهانش را قورت داد. ساسان دست روی پای نازلی گذاشت و با حرکت سر به او اطمینان داد. نازلی دوباره آب دهانش را قورت داد و با صدای که به سختی شنیده می شد، گفت:
- مجید، ما، یعنی من باید یه چیزی رو بهت بگم.
مجید کتابش را بست. کمی خودش را به جلو کشید و گفت:
- خودتو اذیت نکن آبجی. من می دونم.
چشمهای نازلی از تعجب گشاد شد و نفسش بند آمد. ساسان اخمی کرد و گفت:
- چی می دونی؟
مجید نگاهش را از روی نازلی به سمت ساسان چرخاند و گفت:
- می دونم آبجی نازلی در واقع مادرمه.
بدن نازلی شل شد. ساسان پرسید:
- کی بهت گفته؟
مجید شانه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچ کس. تقریبا دو سالی پیش اون موقع که برای کنکورم درس می خوندم. یه شب که خیلی خوابم می اومد رفتم تو بالکن که خواب از سرم بپره. پنجره اتاق خوابتون باز بود، داشتید در مورد من حرف می زنید. شما به آبجی نازلی گفتید بعد کنکور باید همه چیز و بهم بگه ولی آبجی زیر بار نمی رفت. اونجا یه چیزای فهمیدم ولی نه دقیق. اگه یادتون باشه اصرار کردم که می خوام چند روز برم کوخک ولی شما به خاطر درسم موافقت نمی کردید. بلاخره هم مجبور شدم تلفنی همه چیز و از مامانی بپرسم.
نازلی صورتش را در بین دستهایش پنهان کرد. پس چرا مادرش چیزی به او نگفته بود. پسرش چطور این بار را به تنهایی بر دوش کشیده بود. مجید که انگار متوجه سوال های نازلی شده بود ادامه داد:
_من از مامانی خواستم به شما چیزی نگه اولش خیلی برام سخت بود. دوست نداشتم با هیچ کدومتون حرف بزنم. دوست نداشتم ببینمتون. دوست نداشتم باهاتون غذا بخورم و یا تو یه اتاق بشینم. حتی نمی خواستم برم پیش بابام از اونم بدم می اومد که من و ول کرده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هجده با باز شدن در، سر بالا آورد.
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_نوزده
نازلی آن روزها را به یاد داشت ولی فکر می کرد مجید به خاطر فشار کنکور این طور گوشه گیر و پرخاشگر شده. هیچ وقت تصور نمی کرد مجید همه چیز را فهمیده باشد. از فکر عذابی که مجید در آن روزها کشیده بود قلبش به درد آمد. مجید نفسی گرفت و ادامه داد:
- دیگه درس نمی خوندم. نمره هام خیلی افت کرده بود. یه مشاور تو مدرسه داشتیم اونقدر پا پیچم شد که همه چیز و بهش گفتم. خیلی باهام حرف زد. از گول خوردن دخترا. از قتل های ناموسی. از این که مادرت بهترین کار رو در حقت کرده و نذاشت اسم بدی روت بمونه. ولی اونقدری از دستتون عصبانی بودم که می خواستم برای همیشه برم.ولی جایی رو نداشتم که برم چون به همون اندازه که از شما ناراحت بودم از مامانی و بابای هم ناراحت بودم که واقعیت رو بهم نگفته بودم. مشاورم گفت درس بخون و برو دانشگاه. گفت این جوری می تونی مستقل بشی. منم زوم کردم رو درسام ولی از وقتی رفتم دانشگاه دیدم عوض شده. دیگه اون خشم و ندارم. حالا واقعا می دونم شما چاره ای جز اون کار نداشتید. ولی هنوزم از دست پدرم عصبانیم که پای کارش واینساد.
نازلی نفسی گرفت و گفت:
- خب، بابات نمی دونست تو وجود داری یعنی تا شش سال پیش نمی دونست. ولی وقتی هم که فهمید تو موقعیتی نبود که بتونه تو رو قبول کنه. بلاخره شهرتش و موقعیت خانوادگیش اجازه نمی داد........
نیما شانه ای بالا انداخت و گفت:
- اینا همه بهونه اس. بابام مرد واقعی نبود وگرنه نباید اصلاً به یه دختر شونزده ساله دست درازی می کرد.
- نمی خوام از پدرت پشتیبانی کنم ولی همه چیزم تقصیر اون نبود. اگه دوست داشته باشی یه روز همه چیز و برات تعریف می کنم ولی امشب می خواستم این و بهت بدم.
و پوشه رو به سمت مجید گرفت. مجید پوشه را از دست نازلی گرفت و گفت:
- این چیه؟
- سند یک آپارتمان و یک دفترچه حساب پس انداز که هر دوتاش به نام توه. سه سال پیش وکیل پدرت اینا رو به ما داد تا وقتی هجده سالت شد بهت بدیم. ما تو این سه سال آپارتمانت و کرایه دادیم و تمام پول کرایه رو ریختیم تو همین حساب. حالا اینا مال توه. هر کاری که می خوای می تونی باهاش بکنی.
مجید پوشه رو روی پاهایش گذاشت و گفت:
- خب باید مثل فیلم هندیا بگم من هیچی از اون پدر نمی خوام. ولی باز دمش گرم. حالا که خونه و پول دارم می تونم با دوست دخترم عروسی کنم.
نازلی فریاد زد:
- دوست دختر داری؟
صدای خنده مجید و ساسان فضای خانه را پر کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_نوزده نازلی آن روزها را به یاد دا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_بیست
(115)
پرهام در کنار سمیرا که کالسکه امیر علی را هل می داد وارد باغ رستورانی در اطراف جاجرود شد. پیشنهاد سمیرا بود که به این باغ رستوران که به تازگی افتتاح شده بود، بیایند. خودش هم تعریف این جا را خیلی شنیده بود و بدش نمی آمد بعد از یک هفته پر کار و سخت، یک روز را در کنار خانواده اش به گردش و تفریح بگذراند. پا درون باغ که گذاشتند، سمیرا با دست به میزی در گوشه ی باغ اشاره کرد و گفت:
- بریم اونجا. دنجه.
دوسال از ازدواجشان می گذشت. درست همان موقعی که پرهام به همه قبولانده بود که دیگر تا آخر عمرش قصد ازدواج ندارد و محال است دیگر از دختری خوشش بیاد. سمیرا جلوی راهش سبز شد.
یک روز که خسته و درمانده با بیست نفر مصاحبه کرده بود تا بتواند یک نیروی خوب و متخصص برای قسمت بازگانی استخدام کند. سمیرا آمده بود تا تمام معادلاتش را برهم بزند و زندگیش را که در چهار سال گذشته فقط در کار خلاصه می شد را عوض کند.
یادش می آمد. گوشی را برداشته بود و از منشی خواسته بود که دیگری کسی را برای مصاحبه نپذیرد. قصد داشت یکی را از میان همان بیست نفر انتخاب کند. ولی وقتی منشی با خواهش از او خواسته بود دختری را که چند روز پشت سرهم برای مصاحبه آمده بود و هر دفعه به در بسته خورده بود، قبول کند. دلش نیامد با دختر مصاحبه نکند. هر چند اطمینان داشت آن دختر شرایط لازم برای آن شغل را ندارد.
چند دقیقه بعد دختر جوان ریزه میزه ای با چشم های سیاه براق و موهای فرفری که از زیر شالش روی صورت ظریف و سفیدش ریخته بود وارد اتاق شد. پرهام با دیدن دختر خشکش زد. قلبش برای ثانیه ای از تپش افتاد و بعد با سرعت بالایی شروع به تپیدن کرد. دیگر لزومی به بررسی آن بیست پرونده نبود. پرهام همان موقع می دانست چه کسی را قرار است استخدام کند.
شش ماه بعد پرهام و سمیرا در حالی که حاج صادق مهر تائید بر سمیرا زده بود و فاطمه خانم از خوشحالی روی ابرها راه می رفت. با هم ازدواج کردند. سمیرا برعکس ظاهرش، هیچ شباهتی به شیدا نداشت. نه شبیه آن شیدای مظلوم و حرف گوش کن قبل از ازدواج بود و نه شبیه شیدای بی پروا و طلبکار بعد از ازدواج.
سمیرا دختر شاد و سر زنده ای از یک خانواده فرهنگی بود که خط قرمزهای زندگی را می شناخت و معنی خوب و بد را به خوبی می فهمید و برعکس جثه ی ظریفش اراده ی قوی داشت و به خوبی توانسته بود در این دوسالی که از ازدواجش با پرهام گذشته بود افسار زندگیش را در دست بگیرد و نه تنها برای پرهام زن خوبی باشد بلکه برای حاج صادق و فاطمه خانم هم عروس خوبی باشد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_بیست (115) پرهام در کنار سمیرا ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_بیست_و_یک
پشت میزی که سمیرا انتخاب کرده بود، نشستند. پرهام خودش را جلو کشید و به داخل کالسکه که پسر سه ماهه اش در آن خوابیده بود، نگاه کرد و گفت:
- سرما نخوره.
سمیرا خم شد و پتوی پس رفته را روی بدن کوچک امیر علی کشید و گفت:
- هوا اون قدرام سرد نیست.
صدای نوتیفکیشن موبایلش باعث شد، دست از بحث کردن سر سلامتی امیرعلی بردارد. گاهی خودش هم از این همه حساسیتی که نسبت به بچه اش پیدا کرده بود، متعجب می شد.
موبایلش را از داخل جیبش در آورد و به صفحه روشن آن نگاه کرد. یک پیام از فربد بود. یک جوک بی مزه با چند استیکر خنده.
لبهای پرهام با خنده ای پر از دلتنگی از هم باز شد. دلش برای این دوست، همیشه دوست. تنگ شده بود. دلش برای بی مزه بازیها و دهن لقی هایش تنگ شده بود. دوستی که حالا هزاران کیلومتر با او فاصله داشت. فربد دوسال بعد از ازدواجش برای رهایی از دست دخالتهای مادرش دست زن حامله اش را گرفت و به کانادا مهاجرت کرد. هر چند ترانه زیاد از این موضوع خوشحال نبود ولی هر دو به این نتیجه رسیده بودند که اگر از مادر فربد دور نشوند باید فاتحه ازدواجشان را بخوانند. رفتند به امید این که روزی برگردند. روزی که هر دو آنقدر قوی شده باشند که بتوانند بدون دعوا و جر و بحث جلوی کسانی که در زندگیشان دخالت می کنند، بایستند.
سمیرا گفت:
- سفارش نمی دی؟
پرهام سرش را برای پیدا کردن گارسون چرخاند. ناگهان چشم در چشم دختری شد که با وجود موی رنگ کرده. دماغ عمل شده و آرایش غلیظ هنوز هم برایش آشنا بود. دختری که هیچ وقت فراموشش نمی کرد.
شیدا زودتر از پرهام به خودش آمد. اتصال بین نگاهشان را برید و با پوزخندی سرش را به سمت دیگر چرخاند. پرهام نگاهش را از روی شیدا به سمت مردی که کنارش نشسته بود، کشید. مرد حدود پنجاه سالی داشت. با قیافه ای متن و موقر. از کت و شلوار مارک دار و ساعت رولکسی که به دست داشت معلوم بود که وضع مالی خیلی خوبی دارد.
نفس عمیقی کشید و به گارسون جوانی که جلیقه ی سرخی روی پیراهن سفیدش پوشیده بود. اشاره کرد.
غذایشان را که سفارش دادند، پرهام زیر چشمی به شیدا که به سمت سرویس بهداشتی آن طرف باغ می رفت نگاه کرد. به بهانه ی شستن دستهایش از جا بلند شد و به دنبال شیدا رفت. حس می کرد کار نا تمامی دارد که باید تمامش کند. حالا وقتش بود حرفی را که بیش از شش سال بیخ گلویش گیر کرده بود را بزند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_بیست_و_یک پشت میزی که سمیرا انتخ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_بیست_و_دو
شیدا به درختی تکیه داده بود و سیگار می کشید. پرهام جلو رفت. شیدا سر بالا آورد و با نگاهی یخ زده به چشم های پرهام خیره شد. درون چشم های شیدا هیچ چیز نبود، نه خشم. نه حسرت. نه پشیمانی. نه غم. نه شادی. چشمهایش خالی بود، خالی،خالی. سرد، سرد. تاریک، تاریک. چیزی درون شیدا مرده بود و پرهام به وضوح می توانست این را ببیند.
فراموش کرد برای چه آمده. فراموش کرد چقدر گله دارد و چه چیزی می خواهد بگوید.
شیدا همانطور که خیره به پرهام بود، کامی از سیگارش گرفت. پرهام با سر به مردی که همراه شیدا بود اشاره کرد و گفت:
- اون مرده کیه؟
- اسمش آرشه. مرد خوبیه. مهربون، دست و دلباز. فقط یه مشکل کوچیک داره.
پرهام نگاهش را از مرد که پشت به آنها نشسته بود، گرفت و گفت:
- چه مشکلی؟
شیدا کامی دیگری از سیگارش گرفت. دودش را با کمی تاخیر بیرون داد و گفت:
- زن و بچه داره.
پرهام با دهانی باز به شیدا نگاه کرد. اصلاً تصور نمی کرد شیدا به این جا رسیده باشد که به این راحتی در مورد زندگی با مرد متاهل حرف بزند. شیدا پوزخندی به چهره مات شده ی پرهام زد و گفت:
- واسه چی تعجب کردی. راهی بود که خودت یادم دادی. یادت رفته؟ تو اولین مرد زن داری بودی که من باهاش بودم.
حق با شیدا بود. با درد چشم هایش را بست. او مقصر این حال خراب شیدا بود. باید جبران می کرد. باید به شیدا کمک می کرد تا از آن منجلابی که در آن فرو رفته بیرون بیاید. آرام گفت:
- شیدا تو مجبور نیستی با اون آدم زندگی کنی. من ازت حمایت می کنم.
- چطوری؟ دوباره باهام ازدواج می کنی؟
پرهام سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه، نمی تونم. من زن دارم.خیلی هم دوستش دارم. قرارم نیست یه اشتباه و دوبار تکرار نمی کنم. ولی می تونم یه خونه برات بگیرم. هر ماه هم یه مبلغی به حسابت بریزم تا یه کار خوب پیدا کنی. دیگه مجبور .............
- مرسی عزیزم. من از زندگیم راضیم. اموراتمم با اون چندرغازی که تو می خوای بهم بدی نمی گذره. اهل کار کردنم نیستم.
و جلوی چشم های متعجب پرهام سیگارش را روی زمین انداخت و به سمت میزی که مرد پشت آن نشسته بود رفت.
پرهام چند دقیقه خیره به رفتن شیدا نگاه کرد. بعد شانه ای بالا انداخت و همانطور که به سمت سرویس بهداشتی می رفت، فکر کرد. در آخر هر کس مسئول رفتار خودش است.
پایان
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺