eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_نه شروین لبخندی زد و اد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (107) نیما حوله سفیدی را به دور کمرش پیچید و از داخل حمام بیرون آمد. شیدا به تاج تخت تکیه داده بود و با چشم های خمار و خواب آلود نگاهش می کرد. بعد از دوازده روز دیشب مست و سرخوش به آپارتمان شیدا آمده بود و مثل همیشه بدون این که توضیحی در مورد غیبتش بدهد، کنار شیدا خوابیده بود. نیما سشوار را از داخل کشو بیرون آورد و رو به روی میز آرایش ایستاد و شروع به خشک کردن موهای اصلاح شده و خوش فرمش کرد. شیدا نگاهش را از روی عضلات سفت و بدون نقص نیما به سمت صورت خندانش برد. از خنده روی لبهای نیما چندشش شد. باورش نمی شد یک زمانی شیفته و شیدای این مرد بوده. پتو را تا روی گردنش بالا کشید، احساس سرما می کرد. سرمایی که نمی دانست به خاطر زندگی تو خالی و پوچی که با نیما دارد است یا به خاطر پاییزی که در همان ماه اول ورودش، قدرتش را به رخ تابستان کشیده بود. نفسی گرفت و پرسید: - نیما، اون کلیپی که قولش و دادی چی شد؟ نیما بدون این که نگاه از آینه بردارد، کفت: - مجبور شدیم بدیم به کیاناز. شیدا دندانهایش را روی هم فشار داد. نیما سشوار را خاموش کرد و با حالت دلجویانه ای ادامه داد: - می دونی که باباش قرار کلی پول برای آلبوم جدیدم بده. مجبورم باهاش راه بیام. - من روی پول اون کلیپ حساب کرده بودم. - غصه نخور. کلیپ بدی حتما برای خودته. قول می دم. و دوباره سشوار را روشن کرد. شیدا نگاه درمانده ای به نیما کرد و گفت: - من تا کلیپ بعدی چیکار کنم؟ - اگه مشکلت پوله. امروز یه مقدار برات می ریزم. شیدا رو برگرداند و چیزی نگفت. پولی که نیما می داد، به سختی کفاف زندگی پر تجمل او را می داد. باید فکر دیگری می کرد. شاید بهتر بود، پیشنهاد کتایون برای آوردن جنس از ترکیه را قبول می کرد. هر چند حوصله ی برگذاری آن شو های مسخره و سر کله زدن با یک مشت آدم بیکار که فقط وسایل را زیر رو می کردند و در آخر هم چیزی نمی خریدند را نداشت، ولی چاره ای دیگری نبود. از بی پولی متنفر بود. نیما خسیس بود و به این راحتی به شیدا پول نمی داد. برعکس پرهام که همیشه بیشتر از نیازش برایش پول واریز می کرد. به یاد زندگی با پرهام آهی از حسرت کشید. احمق بود که زندگیش با پرهام را خراب کرد. وقتی قرار بود باز هم مخفیانه زندگی کند، بهتر بود با پرهام می ماند. حتی اگر عقدش هم نمی کرد به خاطر عشق و تعهدی که داشت نمی گذاشت زندگی برایش سخت بگذرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد (107) نیما حوله سفیدی را
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نیما سشوار را خاموش کرد و سرجایش گذاشت بعد از داخل سبد کوچک روی میز برگه قرصی را بیرون آورد و روی تخت انداخت و گفت: - پاشو یکی بخور. شیدا نگاهی به قرص کرد. قرص اورژانسی بود که خود نیما خریده بود و برای روز مبادا در خانه او گذاشته بود. دندانهایش را روی هم فشرد و گفت: - نمی خورم. اخم های نیما در هم رفت. - یعنی چی نمی خورم؟ - من قرص اورژانسی نمی خورم. می دونی چقدر عوارض داره. نمی شه که هر دفعه ای که تو گند می زنی من قرص اورژانسی بخورم. - حالا این دفعه رو بخور قول می دم دفعه های دیگه بیشتر مراقبت کنم. - بهت گفتم من قرص جلوگیری می خورم. نیازی به این قرصا نیست. - من به قرصی که تو می خوری اطمینان ندارم. - اگه اطمینان نداری باید خودت مراقبت می کردی. - دیدی که دیشب تو حال خودم نبودم. - به من چه که تو حال خودت نبودی؟ چرا من باید جور بی فکریای تو رو بکشم؟ اصلاً کدوم گوری بودی که بعد از دوازده روز مست و پاتیل اومدی سراغم؟ - قرار نیست هر جا می رم به تو توضیح بدم. شیدا عصبانی از روی تخت بلند شد و رو در روی نیما ایستاد و گفت: - یعنی من به عنوان پارتنرت حق ندارم بدونم کجایی؟ نیما خودش را عقب کشید و خیلی جدی گفت: - نه، حق نداری. شیدا لحظه ای خیره به نیما نگاه کرد. از این همه پررویی نیما حالش بهم خورد ولی نمی توانست بیشتر از این اعتراض کند. می ترسید نیما رهایش کند و برای همیشه برود. در شرایطی نبود که بتواند، تنها بماند. آب دهانش را قورت داد و با دلخوری روی لبه ی تخت نشست. نیما بی توجه به حال شیدا از داخل کمد لباسش را در آورد و با لحنی که تمسخر در آن مشخص بود، گفت: - اگه فکر کردی می تونی من و با یه بچه اسیر کنی، کور خوندی. - من همچین فکری نکردم. - همه ی شما زنا مثل هم فکر می کنید. فکر می کنید اگه یه بچه بیارید حتماً مرده مجبور می شه باهاتون عروسی کنه. ولی بذار یه چیز و برات روشن کنم. یه بچه که سهله. اگه صد تا بچه هم ازم داشته باشی نمی تونی من و پایبند کنی. من اهل ازدواج نیستم. شیدا عصبانی فریاد زد: - بهت می گم من همچین فکری نکردم. مگه مغز خر خوردم از آدمی که حاضر نشده مسئولیت پسر سیزده ساله اش و قبول کنه بچه دار بشم و خودم و بدبخت کنم. نه جناب اون قدرام احمق نیستم. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_یک نیما سشوار را خاموش
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نیما که داشت دکمه های پیراهن سفیدش را می بست. دست از کار کشید و بهت زده به شیدا خیره شد. شیدا بی توجه به حال نیما از جایش بلند شد تا به حمام برود. کشش ادامه این بحث را نداشت. نیما بازوی شیدا را گرفت و گفت: - چی گفتی؟ شیدا بازویش را از دست نیما بیرون آورد و گفت: - گفتم من دیونه نیستم ازت بچه دار بشم. نیما این دفعه بازوی شیدا را محکم تر از قبل گرفت. او را به سمت خودش چرخاند و با کلمات شمرده، شمرده توی صورتش فریاد زد: - منظورت از پسر سیزده ساله چی بود؟ شیدا خیره به چشمهای نیما که به غیر از عصبانیت بهت و ترس هم در آن دیده می شد، نگاه کرد. برای یک لحظه همه چیز برایش آشکار شد. نیما از جریان مجید خبر نداشت. نازلی دروغ گفته بود. لبخندی به لب آورد. چرا این قدر احمق بود که حرف نازلی را باور کرده بود و برگه برنده ای به این بزرگی را دور انداخته بود. دست نیما را که هنوز دور بازویش حلقه زده بود، پس زد. تابی به گردنش داد. کمی عقب رفت و دوباره روی لبه تخت نشست. پا روی پا انداخت و با پوزخندی که گوشه لبش جا خوش کرده بود. به نیما که هنوز بهت زده نگاهش می کرد، گفت: - نمی دونستی؟ وای عزیزم. واقعاً نمی دونستی یه پسر سیزده ساله داری؟ - زر، زر نکن شیدا. پسر سیزده ساله از کجا در اومد؟ کی همچین چرت و پرتی بهت گفته؟ - نگفته. خودم فهمیدم. از روی شباهتت. - مگه هر کی شبیه منه پسرمه. - اگه مامانش نازلی باشه و سیزده سالشم باشه، آره پسر توه. نیما وا رفته به لبخند پیروزمندانه شیدا نگاه کرد. تصویر تمام اتفاقات سیزده سال قبل مثل یک فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. باورش نمی شد. نمی توانست حقیقت داشته باشد. پس چرا نازلی چیزی به او نگفته بود؟ زمزمه کرد: - دروغ می گی؟ - نه، دروغ نمی گم. اسمش مجیده. خودش فکر می کنه برادر نازلیه. پدر و مادر نازلی گند دخترشون و گردن گرفتن و برای بچه به اسم خودشون شناسنامه گرفتن. ولی اینقدر شبیه تو هست که هر کی تو رو بشناسه می فهمه پسر خودته. شیدا سر کج کرد و ادامه داد: - نازلی بهم گفت تو می دونی. گفت یه پولی بهش دادی و ازش قول گرفتی که نزدیکت نشه. نیما چشم بست. حالش بد بود. یک پسر سیزده ساله. مثل یک بمب ساعتی بود که هر لحظه ممکن بود توی زندگیش بترکد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_دو نیما که داشت دکمه ه
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا باید هر چه زودتر تکلیف این قضیه را روشن می کرد. باید می رفت و با چشم های خودش می دید و بعد تصمیم می گرفت که چه کار کند. نمی گذاشت این بچه به زندگیش آسیب برساند. با حرص به ورقه قرص افتاده روی تخت را چنگ زد. یکی از قرص ها را از غلافش بیرون آورد و دستش را روی چانه ی شیدا گذاشت و با زور دهان شیدا را باز کرد و قرص را توی حلق شیدا فرو کرد و گفت: - قورتش بده تا تمام حرصم و سرت خالی نکردم. شیدا که از ترس چشمهایش گرد شده بوده. قرص را قورت داد. نیما که از خوردن قرص مطمئن شد. شیدا را با چنان حرصی رها کرد که شیدا به عقب پرت شد. شیدا که چانه اش درد گرفته بود و حس تحقیر تمام وجودش را پر کرده بود. با کینه و نفرت به نیما نگاه کرد. نفس عمیقی کشید تا مانع فرو ریختن اشکی که در چشمهایش جمع شده بود، شود. تلافی این کار را سر نیما در می آورد. نیما که دیگر به شیدا نگاه نمی کرد. آخرین دکمه بلوزش را بست، سویچش را برداشت و از خانه بیرون زد. باید به سراغ نازلی می رفت. باید قبل از این که گند قضیه دامن زندگیش را می گرفت. نازلی را می دید. نازلی حتما دنبال چیز بزرگی بود که تا حالا این مسئله را از او مخفی کرده بود. یک ساعت بعد ماشین را رو به روی ساختمانی که نازلی در آن زندگی می کرد، پارک کرد و برای چندمین بار شماره نازلی را گرفت. باز هم اپراتور از دسترس نبودن شماره نازلی خبر داد. از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان رفت. زنگ آپارتمان نازلی را که زد. صدای زن جوانی توی گوشش پیچید: - بفرمائید. - نازلی خانم هستن؟ - کی؟ - نازلی؟ - ما اینجا نازلی نداریم. آدرس و اشتباه اومدید. نیما آب دهانش را قورت داد و گفت: - اینجا زندگی می کردند. - ما سه ماه که اومدیم تو این خونه. شاید مستاجر قبلی بوده. نیما چشم بست. حالا باید نازلی را از کجا پیدا می کرد؟ موبایلش که در دسترس نبود. خانه اش را هم عوض کرده. آرام پرسید: - شما نمی دونید کجا رفتن. - نه، من نمی شناسمشون. نیما تشکری کرد و به سمت ماشینش رفت و پشت فرمان نشست. گیج بود. نمی دانست باید کجا به دنبال نازلی بگردد. اصلاً باید به دنبال نازلی می گشت یا نه؟ ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_سه باید هر چه زودتر تک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا اگر نازلی تا به امروز کاری نکرده بود و چیزی از او نخواسته بود حتماً نمی خواست کسی از موضوع بچه مطلع شود وگرنه اگر می خواست از او اخاذی کند می توانست در همان دورانی که با هم بودند موضوع بچه را مطرح می کرد. ولی دست خودش نبود. نمی تواست آرام بگیرد. چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود که نمی گذاشت بیخیال شود. باید هر طوری بود نازلی را پیدا می کرد و ته و توی قضیه را در می آورد. ولی نمی دانست باید چطور نازلی را پیدا کند. خاطره ای مثل جرقه ذهنش را روشن کرد. نازلی در همان بیمارستانی که یک بار شیدا را برای مشاوره برده بود، کار می کرد. خودش نازلی را وقتی از بیمارستان بیرون می آمد، دیده بود. با عجله سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان راند. قبل از وارد شدن به بیمارستان عینک آفتابی بزرگش را به چشم زد و کلاه لبه دارش را روی سرش گذاشت. دوست نداشت در یک مکان عمومی دیده شود. به خصوص بیمارستان که حتما کلی شایعه در مورد مریض بودنش در فضای مجازی پخش می شد. به قسمت اطلاعات رفت، کلاه را تا جایی که ممکن بود، پایین کشید و به دختر جوانی که پشت پیشخوان نشسته بود سلام کرد. دختر بدون نگاه کردن به نیما جواب سلامش را داد. نیما نفس راحتی کشید و گفت: - ببخشید با یکی از پرسنل بیمارستان کار داشتم. نازلی ارجویی. دختر سرش را بالا آورد و نگاه دقیق تری به نیما انداخت. ولی نیما را با آن عینک و کلاه نشناخت. لبخندی زد و پرسید: - تو کدوم قسمت کار می کنن؟ - پرستاره - کدوم بخش؟ - نمی دونم. - اجازه بدید. کمی داخل کامپیوترش گشت و گفت: - ارجویی؟ نیره ارجویی؟ - بله - از این بیمارستان منتقل شدن. ابروهای نیما بالا پرید. نازلی خانه اش را عوض کرده بود. سیم کارتش دردسترس نبود و خودش را به بیمارستان دیگری منتقل کرده بود. همه اینها چه معنی داشت؟ نازلی از کسی فرار می کرد؟ ازکی؟ آب دهانش را قورت داد و پرسید: - می تونم بپرسم به کدوم بیمارستان منتقل شدن؟ - نمی دونم. تو سیستم نیست. - هیچ آدرس یا شماره تلفنی ازشون دارید؟ - ندارم. اگر هم داشتم اجازه ندارشتم اطلاعات پرسنل رو بدن اجازه خودشون در اختیار کسی قرار بدم.نیما نفسی گرفت. عینکش را از روی چشمهایش برداشت و کلاهش را بالا داد. سرش را کج کرد و آرام گفت: - اگه خواهش کنم چی؟ دختر که حالا نیما را شناخته بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: - می تونم یه پرس و جویی براتون بکنم. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_چهار اگر نازلی تا به ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا 🌺🌺عیدتون مبارک 🌺🌺🌺 (108) نیما یک هفته ای بود که به امید دیدن مجید دور و بر خانه ی نازلی می پلکید. از وقتی مجید را دیده بود، چیزی درونش تکان خورده بود و نمی گذاشت بی خیال مجید شود. هرگز دلش نمی خواست بچه ای داشته باشد. شاید به خاطر بچگی بدی بود که خودش تجربه کرده بود. به خاطر بیماری مادرش و کار شبانه روزی پدرش. هیچ وقت نتوانسته بود، طعم داشتن یک خانواده را بچشد. طعم یک آغوش گرم و صمیمی. طعم یک محبت خالصانه. تمام بچگیش را در کنار پرستارهای پیر و جوانی که به همه چیز توجه داشتند به جز نیازهای عاطفیش، گذرانده بود. همیشه اطرافش پر بود از اسباب بازی های رنگارنگ و لباسهای مارک دار خارجی ولی هیچ وقت کسی نبود که آنطور که ساسان دست دور شانه های مجید می انداخت. دست دور شانه اش بیندازد و به درد و دلهایش گوش دهد. با این که در آن دوران هر چیزی را که اراده می کرد، در اختیار داشت، ولی هیچ وقت خاطره قشنگی از دوران کودکیش نداشت. اولین باری که با مسئله ای به نام بچه مواجه شد، دو سال بعد از دیدن نازلی بود. همان موقع که پدرش او را به زور به اروپا فرستاده بود تا مثلاً درس بخواند ولی در واقع او را از ایران دور کرده بود تا شاهد گند و کثافت کاریهای پدرش نباشد. لورا دختر مو بور و چشم آبی بود که ده، دوازده سالی از خودش بزرگتر بود. نیما بودن با لورا را دوست داشت شاید چون نقش مادر نداشته اش را برایش بازی می کرد. ولی وقتی لورا ادعا کرد از او حامله است. همه چیز به هم خورد. نیما که ترسیده بود، بدجوری دست و پایش را گم کرد. فکر این که بچه ای را با خودش به این دنیای ترسناک بیاورد، داشت دیوانه اش می کرد. مجبور شد به پدرش زنگ زد بزند و از او کمک بخواهد. کمتر از بیست و چهار ساعت بعد پدرش در کنارش بود. نیما هیچ وقت نفهمید چه اتفاقی بین پدرش و لورا افتاد که لورا روز بعد اثاثش را جمع کرد و برای همیشه از زندگی نیما رفت. هر چند می توانست حدس بزند، پدرش با دادن پول به لورا هم از شر بچه خلاص شده بود و هم لورا را از زندگی نیما دور کرده بود. آن تجربه با وجود کوتاهی آنقدر برای نیما سنگین بود که دیگر اجازه ندهد، چنین اتفاقی در زندگیش بیفتد. بچه خط قرمز نیما بود. خط قرمزی که اجازه تخطی از آن را به هیچ کدام از دوست دخترهایش نداده بود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_شش 🌺🌺عیدتون مبارک 🌺🌺🌺 (
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا ولی حالا یک پسر سیزده ساله وجود داشت که مال او بود. بچه ی او بود. قسمتی از وجودش بود. ترس، غم، شادی و هیجان، همزمان وجود نیما را پر کرده بود. می ترسید و هیجان زده بود. خوشحال بود و غم زده بود. خودش هم نمی دانست چه مرگش است. نمی دانست این پسر را می خواهد یا نمی خواهد. قسمتی از وجودش او را به سمت مجید می کشاند و قسمت دیگر او را از مجید دور می کرد. آیا باید می رفت و همه چیز را به مجید می گفت. یا چشم می بست و خودش را به نفهمی می زد و وانمود می کرد، چنین کسی وجود ندارد. مجید آن جنین دو سه ماهه که هنوز دست و پایش هم به درستی تشکیل نشده بود، نبود. که بشود با کمی پول نابودش کرد. مجید یک انسان کامل بود یک پسر نوجوان با تمام امیدها و آرزوهایی که یک انسان می تواند داشته باشد. نه تنها نمی توانست مجید را مثل آن بچه از صفحه روزگار خط بزند. حتی نمی توانست او را از ذهن خودش هم بیرون کند. آهی از ناراحتی کشید و سرش را روی فرمون ماشین گذاشت. چند دقیقه ای به همان حالت باقی ماند که با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد سرش را بلند کرد و چشم در چشم نازلی شد. نازلی با ابروهایی در هم فرو رفته به او علامت داد تا شیشه را پایین بکشد. نیما آب دهانش را قورت داد و شیشه ماشین را پایین داد. نازلی بدون این که از اخم نشسته روی پیشانیش کم کند، گفت: - باید با هم حرف بزنیم. نیما سر تکان داد. نازلی در ماشین را باز کرد و کنار نیما نشست و گفت: - می شه از این جا بریم. نمی خوام وقتی مجید از مدرسه می یاد، من و تو رو با هم ببینه. نیما بدون این که چیزی بگوید، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نازلی خیره به خیابان به فکر فرو رفت. چند روزی بود که متوجه ماشین نیما شده بود. اول فکر می کرد، بودن نیما در آن کوچه تصادفی است و نیما به خاطر کسی دیگری هر روز به آنجا می آید. ولی وقتی دقت کرد متوجه شد. ساعات آمد و شد نیما درست همزمان با رفت و آمدهای مجید به مدرسه است. این یعنی نیما از جریان مجید خبردار شده بود و هر روز برای دیدن پسرش جلوی خانه ی آنها می پلکد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_هفت ولی حالا یک پسر سیزد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا اگر ساسان نبود، حتما از ترس دست مجید را می گرفت و از تهران فرار می کرد ولی ساسان نگذاشته بود با ندانم کاری زندگی مجید را دستخوش ترس و اضطراب کند. ساسان بود که به او فهمانده بود، نمی تواند تا آخر عمرش فرار کند و مجید را از واقعیت دور نگه دارد. گفته بود تنها کسی که مهم است مجید است و او باید کاری را انجام دهد که مجید کمترین صدمه را ببیند. پیشنهاد ساسان بود که با نیما حرف بزند و از قصد و نیتش آگاه شود. حالا آمده بود تا سنگهایش را با نیما وا بکند و بفهمد نیما با چه قصد و غرضی دور و بر زندگی او می پلکد. آرام به سمت نیما چرخید و گفت: - برای چی میای اینجا؟ نیما سکوت کرد، نمی دانست در جواب نازلی چه باید بگوید. نازلی دوباره پرسید: - چرا چند روزه جلوی در خونه ی من کیشیک می دی؟ چی می خوای؟ - اومده بودم پسرم و ببینم. نازلی پوزخندی زد و گفت: - پسرم. آفرین. خدایی فکر نمی کردم به این راحتی قبول کنی مجید پسرته. فکر می کردم تا بهت بگم یه پسر داری ازم به جرم افترا شکایت می کنی. نیما با حرص دندانهایش را روی هم فشار داد. نازلی ادامه داد: - پس قبول داری مجید پسرته. حالا می خوای چیکار کنی؟ می خوای به همه بگی یه بچه داری؟ یه پسر سیزده ساله که تا حالا از وجودش بی خبر بودی و از حالا به بعد می خوای براش پدری کنی؟ نیما هول زده گفت: - نه. نازلی که از جواب نیما خوشحال شده بود، به آرامی پرسید: - پس چی؟ نیما با درماندگی گفت: - نمی دونم. نازلی با عصبانیت فریاد زد: - نمی دونی؟ یعنی چی که نمی دونی؟ بلاخره می خوای پدر این بچه باشی یا نه؟ نیما گیج و سردرگم ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و صورتش را توی دستهایش پنهان کرد. خودش هم نمی دانست چه می خواهد؟ از یک طرف یک پسر سیزده ساله بود و از طرف دیگر کار و شهرت و اعتبارش. ولی غیر از آن نیما می ترسید. از بودن مجید در زندگیش می ترسید. از این که نتواند آنقدر که باید دوستش داشته باشد، می ترسید. از این نا خواسته به او آسیب بزند، می ترسید. از آن که بشود یکی مثل پدرش می ترسید. اصلاً نمی دانست یک بچه سیزده ساله به چه چیزی احتیاج دارد. نمی دانست باید با یک بچه سیزده ساله چه کار کند. چه بگوید و چطور از او مراقبت کند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_هشت اگر ساسان نبود، حتما
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نازلی نفسی گرفت و گفت: - ببین نیما، تو باید تصمیمت و بگیری. اگر می خوای به مجید بگی که پدرشی. باید اون و کاملاً تو زندگیت قبول کنی. نمی تونی بیای به اون بچه بگی من بابات هستم بعد بذاری بری. یا بهش بگی تو بچه امی ولی من نمی تونم تو رو به بقیه نشون بدم. اون بچه نابود می شه. می فهمی، نابود می شه. وقتی پات و تو زندگی اون بچه بذاری هر چی که تا حالا تو زندگیش داشته دود می شه و می ره هوا. اعتمادش و به همه از دست می ده. از همه متنفر می شه از پدر و مادرم که تو این همه سالها نقش پدر و مادرش و براش بازی کردن از من که به جایی این که براش مادری کنم شدم خواهرش. از همه ی ما متنفر می شه و تمام امیدش و می ده به تو. نازلی نفسی گرفت و ادامه داد: - نیما می تونی اونقدر تو زندگی مجید پررنگ باشی که جای همه ی ماها رو براش پر کنی؟ می تونی براش هم پدر باشی، هم مادر باشی، هم دایی، هم عمو، هم عمه، هم خاله .......... اگه نمی تونی خواهش می کنم وارد زندگیش نشو یا لااقل تا وقتی سنش کم و نمی تونه پیچیدگی های این زندگی رو درک کنه وارد زندگیش نشو. بذار یه کم بزرگ تر بشه. اونقدری که بفهمه من چرا نتونستم مادرش باشم یا تو چرا نخواستی پدرش باشی. نیما همچنان خیره به رو به رو نگاه می کرد. همه ی حرفهای نازلی را قبول داشت. آمدنش زندگی مجید را به هم می ریخت. آسایش و آرامشی را که داشت به هم می زد. او توانایی پر کردن زندگی مجید را نداشت. توانایی بودن در کنارش را نداشت. خودش غم بی مادری را چشیده بود. خودش تجربه زندگی با پدری که کارش در اولویت بود را داشت. حق نبود همان چیزهای که بچگیش را تلخ کرده بود به پسرش تحمیل کند. نباید مجید را از خانواده اش دور می کرد. نباید با خودخواهی زندگی مجید را خراب می کرد. نازلی موبایلش را از داخل کیفش در آورد و میس کالی برای نیما انداخت و گفت: - این شماره جدیدمه. هر وقت تصمیمت و گرفتی بهم خبر بده. هر تصمیمی بگیری من بهش احترام می ذارم ولی خواهش می کنم وقتی داری تصمیم می گیری فقط و فقط به مجید و آینده اش فکر کن. نیما همچنان در سکوت به جلو نگاه می کرد. نازلی حس کرد که وقت رفتن است گفتنی ها را گفته بود و فقط باید منتظر می ماند تا نیما با خودش کنار بیاید. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_نه نازلی نفسی گرفت و گ
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا در ماشین را باز کرد ولی قبل از آن که از ماشین پیاده شود، نیما دست روی بازویش گذاشت و گفت: - وایسا. نازلی دستگیره در را ول کرد و دوباره به سمت نیما چرخید. نیما پرسید: - زندگیش خوبه؟ راحته؟ - خوبه. من تمام سعی ام و می کنم که کم و کسری تو زندگیش نداشته باشه. ساسان هم همه جوره هواش و داره. مثل یه برادر یا حتی مثل یه پدر مواظبشه. - ساسان؟ نازلی سرش را پایین انداخت. خیره به انگشتان دستش با خجالت، گفت: - داریم ازدواج می کنیم. نیما ابرویی بالا انداخت و با خوشحالی گفت: - واقعاً. تبریک می گم. - ممنون. با احتیاط پرسید: - ساسان می دونه که مجید..... - آره همه چیز و در مورد من و مجید می دونه. نیما کمی به سمت نازلی خم شد و پرسید: - اون وقت با این که مجید باهاتون زندگی کنه، مشکلی نداره؟ لبخند نازلی عمیق تر شد. - اینقدر ساسان هوای مجید و داره که من یه وقتای حسودیم می شه. ساسان واقعاً مجید و دوست داره. مجید هم عاشق ساسانه. نیما نفسی گرفت و گفت: - می خوام خرج و مخارج مجید و .............. نازلی وسط حرف نیما پرید و با تحکم گفت: - نه. من دیگه ازت پول قبول نمی کنم. خودم می تونم از پس خرج و مخارج پسرم بر بیام. اون پولی رو هم که قبلاً دادی تمام و کمال خرج مجید کردم. خرج این که بتونم بیارمش تهران. ولی... کمی سکوت کرد و ادامه داد: - اگه دوست داری می تونی یه حساب پس انداز به اسم مجید باز کنی و براش یه مقدار پول پس انداز کنی و هر وقت به سن قانونی رسید بهش بدی. اونجوری اگه یه زمانی خواستی واقعیت رو بهش بگی می تونی ادعا کنی تو همه این سالها حواست بهش بوده. نیما چیزی نگفت. سکوت بینشان کمی طولانی شد. با این که ظاهراً هیچ کدام حرف دیگری برای گفتن نداشتند ولی انگار چیزی نگفته مانده بود که هیچ کدام بحث را تمام نمی کردند. بلاخره نیما سکوت را شکست و پرسید: - می شه من و تو جریان زندگیش بذاری؟ نازلی لبخندی زد و گفت: - حتماً نیما هم لبخند زد حالا احساس آسودگی می کرد. شاید روزی آن قدرت و شجاعتی که لازم بود تا بتواند مجید را وارد زندگیش کند، بدست می آورد. ولی حالا وقتش نبود. حالا آمادگی قبول چنین مسئولیت بزرگی را نداشت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود در ماشین را باز کرد ولی قبل
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نازلی دوباره دستش را روی دستگیره در گذاشت ولی انگار چیز تازه ای به خاطر آورده باشد، با شتاب به سمت نیما برگشت و گفت: - راستی، کی در مورد مجید بهت گفت؟ - شیدا - حدس می زدم. - از دهنش در رفت. قصد گفتن نداشت. - خیلی باور نکن. چه جوری خونه ی من رو پیدا کردی؟ - آدرس بیمارستانی که توش کار می کردی رو از بیمارستان قبلیت گرفتم. بعدش هم تعقیبت کردم و خونه اتو پیدا کردم. نازلی پووفی کشید و گفت: - خوبه این همه تاکید کرده بود که به کسی نگن من کجام. - چرا اینقدر از این که پیدات کنم می ترسیدی؟ - از تو نمی ترسیدم از شیدا می ترسیدم. - شیدا؟ - آره شیدا. من برای این که شیدا پیدام نکنه هم خونم و عوض کردم هم محل کارم. حتی شماره تلفنم رو هم عوض کردم. دوست ندارم شیدا چیزی ازم بدونه. یا بفهمه کجا زندگی می کنم. - چرا؟ نازلی نفسی صدا دارش را بیرون فرستاد و گفت: - شیدا ازم خواست یه کاری براش بکنم یه کاری که زیاد اخلاقی نبود. اول قبول نکردم ولی شیدا تهدیدم کرد که به مجید می گه تو پدرشی. ببین نیما من مخالف این نیستم که مجید بفهمه تو پدرشی البته هر وقت خودت آمادگیش و پیدا کردی و خواستی تو زندگیش باشی. ولی همون موقع هم باید قبل از این که موضوع رو به مجید بگیم با یه روانشناس مشورت کنیم. باید مجید رو از هر لحاظ آماده کنیم که آسیب نبینه. خواهش می کنم نذار شیدا به مجید نزدیک بشه. دوست ندارم یه دفعه جلوی پسرم ظاهر بشه و یه مشت چرت و پرت بهش بگه و ذهنش و آشفته کنه. نیما اخمی کرد و گفت: - چرا باید شیدا همچین کاری بکنه؟ - برای انتقام. برای منافع یا حتی برای این که بگه من می تونم. تو شیدا رو نمی شناسی. نمی دونی چه جور آدمیه. نیما خنده ای کرد و گفت: - نه بابا این طوریام که تو می گی نیست. ولی باشه قول می دم شیدا کاری به کار مجید نداشته باشه. نازلی تشکری کرد و از ماشین پیاده شد. حالا احساس آرامش می کرد. حق با ساسان بود باید از اول خودش به سراغ نیما می رفت و همه چیز را به او می گفت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_یک نازلی دوباره دستش را
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (109) سها لبخند به لب وارد اتاق دکتر نخعی شد. بیشتر از یک ماه از آن سفر هیجان انگیز گذشته بود و او هنوز به درخواست شروین جواب نداده بود. گیج بود و نمی دانست کار درست چیست. حالا به دیدن دکتر نخعی آمده بود تا شاید بتواند با کمک دکتر راه درست را پیدا کند. دکتر با دیدن سها از جایش بلند شد و با خنده گفت: - به، به سها خانم. چه عجب یادی از ما کردی؟ - من همیشه به یادتونم. - منتظر بودم بعد از طلاقت یه سر بیای پیشم. سها همانطور که روی مبل چرمی رو به روی دکتر می نشست، گفت: - تلفنی هم بهتون گفتم. حالم خوب بود. من منتظر اون اتفاق بودم. برای همین طلاق خیلی اذیتم نکرد. نمی گم اصلاً اذیت نشدم ولی اونقدری نبود که نتونم از پسش بربیام. - پس خوبی؟ سها لبخندی زد و گفت: - بله. خیلی خوبم. - خدا رو شکر. حالا بگو برای چی اومدی دیدن من. - اومدم ببینمتون. دلم براتون تنگ شده. دکتر نخعی چینی به دماغش داد و گفت: - پس برای مشاوره نیومدی؟ سها خنده ای کرد و گفت: - خب در واقع برای مشاوره هم اومدم. ولی دلمم براتون تنگ شده بود . دکتر پا روی پا انداخت. دستهایش را در هم قلاب کرد و گفت: - من آمادم. سها بعد از چند ثانیه سکوت، مِن، مِن کنان، گفت: - از یکی خوشم اومده. دکتر ابروی بالا انداخت و در حالی که لبخند محوی روی لبهایش نشسته بود، پرسید: - خب؟ - اونم از من خوشش میاد؟ - دیگه؟ - ازم خواسته بهش بطور جدی فکر کنم. - منظورت از جدی، ازدواجه. - مستقیم حرف ازدواج و نزده ولی ازم خواسته یه فرصت بهش بدم تا همدیگر رو بشناسیم. - نظر تو چیه؟ سها همانطور که با انگشتانش دستش بازی می کرد، گفت: - نمی دونم. گیجم. هم ازش خوشم میاد هم می ترسم. برام سخته که بهش اعتماد کنم. - ترست به خاطر اتفاقی که توی ازدواج قبلیت افتاده. این ترس و عدم اعتمادت ربطی به این فرد بخصوص نداره. اگه می خوای یه ازدواج موفق داشته باشی اول باید این ترس و بدبینیت و از بین ببری. ولی بذار چند تا سوال ازت بپرسم. اولاً چقدر این آقا رو می شناسی؟ - با هم همکاریم یعنی شریکم تو آتالیه اس. یه سالیه که با هم کار می کنیم. آدم خوبیه. من رو هم خیلی دوست داره. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺