eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
948 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
34هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود در ماشین را باز کرد ولی قبل
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نازلی دوباره دستش را روی دستگیره در گذاشت ولی انگار چیز تازه ای به خاطر آورده باشد، با شتاب به سمت نیما برگشت و گفت: - راستی، کی در مورد مجید بهت گفت؟ - شیدا - حدس می زدم. - از دهنش در رفت. قصد گفتن نداشت. - خیلی باور نکن. چه جوری خونه ی من رو پیدا کردی؟ - آدرس بیمارستانی که توش کار می کردی رو از بیمارستان قبلیت گرفتم. بعدش هم تعقیبت کردم و خونه اتو پیدا کردم. نازلی پووفی کشید و گفت: - خوبه این همه تاکید کرده بود که به کسی نگن من کجام. - چرا اینقدر از این که پیدات کنم می ترسیدی؟ - از تو نمی ترسیدم از شیدا می ترسیدم. - شیدا؟ - آره شیدا. من برای این که شیدا پیدام نکنه هم خونم و عوض کردم هم محل کارم. حتی شماره تلفنم رو هم عوض کردم. دوست ندارم شیدا چیزی ازم بدونه. یا بفهمه کجا زندگی می کنم. - چرا؟ نازلی نفسی صدا دارش را بیرون فرستاد و گفت: - شیدا ازم خواست یه کاری براش بکنم یه کاری که زیاد اخلاقی نبود. اول قبول نکردم ولی شیدا تهدیدم کرد که به مجید می گه تو پدرشی. ببین نیما من مخالف این نیستم که مجید بفهمه تو پدرشی البته هر وقت خودت آمادگیش و پیدا کردی و خواستی تو زندگیش باشی. ولی همون موقع هم باید قبل از این که موضوع رو به مجید بگیم با یه روانشناس مشورت کنیم. باید مجید رو از هر لحاظ آماده کنیم که آسیب نبینه. خواهش می کنم نذار شیدا به مجید نزدیک بشه. دوست ندارم یه دفعه جلوی پسرم ظاهر بشه و یه مشت چرت و پرت بهش بگه و ذهنش و آشفته کنه. نیما اخمی کرد و گفت: - چرا باید شیدا همچین کاری بکنه؟ - برای انتقام. برای منافع یا حتی برای این که بگه من می تونم. تو شیدا رو نمی شناسی. نمی دونی چه جور آدمیه. نیما خنده ای کرد و گفت: - نه بابا این طوریام که تو می گی نیست. ولی باشه قول می دم شیدا کاری به کار مجید نداشته باشه. نازلی تشکری کرد و از ماشین پیاده شد. حالا احساس آرامش می کرد. حق با ساسان بود باید از اول خودش به سراغ نیما می رفت و همه چیز را به او می گفت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺