eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد شیدا نگاه سرسری به متن قرارداد، اند
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا رنگ شیدا پریده بود و چشمهایش از ترس دو دو می زد. نیما خودش را جلو کشید و با صدای آرام ولی ترسناکی گفت: - زیر یه بدهی ده میلیارد تومانی رو امضا کردی. یعنی الان تو ده میلیارد تومن به من بدهکاری. می فهمی، ده میلیارد تومن. داری بدی یا بفرستمت زندان. شیدا از ترس آب دهانش را قورت داد. تمام انرژی اش را جمع کرد و گفت: - به همه می گم مجید پسر توه. نیما شانه ای بالا انداخت و گفت: - بگو. برام سخت می شه. ممکنه یه مدت رسانه ها روم زوم کنن. حتی ممکنه یه مدت ممنوع الکار بشم. ولی با پول و نفوذ پدرم بلاخره خودم و از این جریان بیرون می کشم بر می گردم سر جای اولم. ولی می خوام بدونم تو چطوری می خوای خودت و از زندان نجات بدی؟ کسی رو داری که کمکت کنه؟ پول داری ده میلیارد تومان به من بدی؟ کل سرمایه ای که داری چقدره؟ بتکونمت ازت 500 میلیون در میاد؟ می دونستی وقتی شاکی خصوصی داشته باشی تا وقتی نتونی شاکیت و راضی کنی نمی تونی از زندان بیرون بیای. منم تا ده میلیارد تومنم و نگیرم راضی نمی شم. اون وقت باید تمام عمرت و تو زندان بگذرونی. راستی فکر می کنی رفتار زندانیا با یه دختر تیتیش مامانی ریزه میزه چطوریه؟ شیدا از ترس به گریه افتاده بود. نیما از جای خودش بلند شد و به سمت در رفت. شیدا به طرفش دوید و دستش را گرفت و با التماس گفت: - نیما خواهش می کنم. نیما غلط کردم. من هیچ وقت نمی خواستم در مورد مجید چیزی به کسی بگم فقط می خواستم کار رو بگیرم. به خدا فقط قصدم همین بود. تو که می دونی چقدر دوست داشتم تو اون کلیپ بازی کنم. نیما خواهش می کنم اون برگه ها رو پاره کن قول می دم هیچ وقت دیگه اسم نازلی و مجید و نیارم. نیما با یک حرکت دستش را از دست شیدا بیرون کشید و رو به فرامرزی گفت: - توجیهش کن که حق نداره دور و بر من، مجید و یا نازلی بگرده. بعد به سمت شیدا برگشت و تهدید وار ادامه داد: - وگرنه هم ازت به جرم مزاحمت شکایت می کنم و هم این ده میلیارد، تومان رو به اجرا می ذارم. و از اتاق بیرون رفت. شیدا وا رفته به فرامرزی نگاه کرد. فرامرزی سری از روی تاسف تکان داد و گفت: - وقتی می خوای بازی کنی اول قدرت حریفت و بسنج. بی گدار به آب زدی خانم علیزاده. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_یک رنگ شیدا پریده بود و چشمهایش ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (111) فربد خودش را داخل اتاق کار پرهام انداخت و همانطور که برفهای نشسته روی سرش را می تکاند، گفت: - عجب هوایی شده. مدتها بود همچین برفی تو تهران نیومده بود. پرهام بی حوصله سر از روی برگه های قرار داد جدیدی که می خواست با شرکت معین دارو ببندد، برداشت و نگاهی به بهترین دوستش که این روزها لبخند از روی لبهایش پاک نمی شد، انداخت. برعکس فربد، پرهام مدتها بود که نخندیده بود. بیشتر از هفت ماه از روزی که فربد و امیر او را با تهدید به سر کار برگردانده بودند، می گذشت. پرهام از آن روز چنان خودش را در کار غرق کرد که در کمتر از چهار ماه توانست تمام تعهدات شرکت را انجام دهد. حتی توانست، بدون این که از پدرش کمک بگیرد قرارداد معین دارو را با موفقیت به پایان برساند و خودش را برای بستن قرار داد جدیدی با این شرکت بزرگ دارویی آماده کند. قرار دادی که قرار نبود کسی در انجامش کمکش کند یا ضمانتش را بر عهده بگیرد. در این هفت ماه هر روز ساعت هفت صبح از خانه بیرون آمده بود و تا دیر وقت در شرکت مانده بود و چنان خودش را در کار غرق کرده بود که یک ساعت هم وقت خالی نداشته باشد تا شاید بتواند اتفاقات یک سال گذشته را فراموش کند. ولی چندان در این کار موافق نبود. شاید می توانست پس زده شدن از طرف سها را بپذیرد و فراموش کند ولی به هیچ وجه نمی توانست کاری را که شیدا با او کرده بود را فراموش کند. چطور می توانست خیانت شیدا را فراموش کند و یادش برود که شیدا چه کلاه گشادی سرش گذاشته بود و با مرد دیگری رفته بود. هر چقدر فربد می گفت او نمی توانست قبول کند که دوستی نیما و شیدا برای بعد از جدایشان است. فکر این که مثل ابله ها سرش را توی برف فرو کرده بود و نفهمیده بود در زندگیش چه می گذرد ساعتی دست از سرش بر نمی داشت. فربد خودش را روی مبل انداخت و گفت: - پاشو از این دخمه بیا بیرون. چقدر کار می کنی؟ خسته نشدی چسبیدی به شرکت؟ نه به اون موقع که باید با کتک می اوردیمت شرکت نه به حالا که باید با کاردک از روی صندلی جدات کنیم. پرهام بی حوصله گفت: - تو نباید الان دنبال کارای عروسیت باشی؟ اینجا چیکار می کنی؟ فربد خندان دست داخل جیب پالتوی بلندش کرد و کارت عروسیش را در آورد و روی میز جلوی پرهام گذاشت و گفت: ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_دو (111) فربد خودش را داخل اتاق
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - اومدم دعوتت کنم برای عروسی. پنج شنبه هفته آینده. هفده بهمن. پرهام کارت را جلو کشید و به یاد عروسی خودش افتاد. عروسی که با تمام خرجی که در آن شده بود، هیچ جذابیتی برایش نداشت. حتی یادش نمی آمد کارت عروسی اش چه شکلی بود. اصلاً چیز زیادی از عروسی اش به خاطر نمی آورد. وقتی به یاد می آورد در تمام مدت عروسی نگران شیدا بوده و به چیز جز شیدا فکر نمی کرده، حالش از خودش بهم می خورد. چطور توانسته بود این طور فریب بخورد. کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند. آن وقت می دانست چه بلایی سر شیدا بیاورد. - تنها نیا، پریناز و هم با خودت بیار. پرهام با شنیدن اسم پریناز لبخند بر روی لبهایش نشست. بعد از سال مادر جان. دایی مهدی پریناز را برای کیارش پسر خارج رفته و همه چیز تمامش خواستگاری کرد و آن موقع تازه همه فهمیدند کیارش و پریناز خیلی وقت است دلشان برای هم رفته و همدیگر را می خواهند. پرهام سری تکان داد و گفت: - اگه پریناز و دیدی سلام منم بهش برسون. فربد با خنده گفت: - بازم رفته مشهد. پرهام سرتکان داد. از وقتی که پریناز نامزد کرده بود بیشتر وقتش را مشهد و در خانه ی دایی مهدی می گذراند. فربد گفت: - پریناز عروسی کنه مامانت خیلی تنها می شه. پرهام به مامان فاطمه فکر کرد که با نامزدی پریناز اجالتاً دست از سر او برداشته بود و فکر پیدا کردن دختر مناسب را به بعد موکول کرده بود. آهی کشید و گفت: - آره اون موقع دوباره می افته دنبال زن پیدا کردن برای من. - فکر بدی هم نیستا. زن بگیری شاید از این حال و هوا در بیای. - مگه دیونه ام. همون دوتا که گرفتم برای هفت پشتم بسه. فربد همانطور که از جایش بلند شد، گفت: - می گن تاسه نشه بازی نشه. پرهام چشم غره ای به فربد رفت. فربد شانه ای بالا انداخت و ادامه داد: - ولی از من می شنوی بگو حاج صادق برات دختر پیدا کنه. خدایش سلیقه اش تو این یه مورد خوبه. پرهام با حرص خودکاری را که دم دستش بود، به سمت فربد پرت کرد. فربد جا خالی داد و خودکار روی زمین افتاد. خندان دستهایش را به دو طرف باز کرد و گفت: - مگه دروغ می گم. پرهام نفس پر حرصش را بیرون داد. فربد دلجویانه پرسید: - رابطه ات با بابات بهتر نشده؟ پرهام شانه ای بالا انداخت و گفت: - نه، همونجوریه. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_سه - اومدم دعوتت کنم برای عروسی.
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بعد از طلاقش از سها، پدرش جز در مواقع ضروری با او همکلام نمی شد. از دست او دلگیر بود به خاطر کاری که با سها کرده بود. به خاطر آبرویی که از او برده بود. به خاطر دروغی که گفته بود و به خاطر کلاهی که سرهمه ی خانواده گذاشته بود. به گفته خودش اگر به سها کمک کرده بود تا از او جدا شود به این خاطر بود که سها از سر او زیاد بود و او لیاقت دختری مثل سها را نداشت و سها در کنار مرد بی وجودی مثل او حیف می شد. پرهام می دانست که پدرش سها را مثل پریناز دوست دارد و گاهی دور از چشم مامان فاطمه ای که سها را به خاطر نبخشیدن پسرش، نبخشیده بود، با سها تلفنی حرف می زد و احوالش را می پرسید. پرهام تحمل این همه سردی از طرف پدرش را نداشت و امیدوار بود لااقل گسترش شرکتش دیدگاه پدرش را نسبت به او عوض کند. فربد خودکاری را از روی زمین برداشت و روی میز گذاشت و با تاکید گفت: - به هر حال منتظرتم. فکر نیومدن رو هم از سرت بیرون کن چون اگه نیای دیگه هیچ وقت اسمت و نمیارم. پرهام نگاهی به کارت عروسی بهترین دوستش انداخت. با این که حوصله نداشت ولی اصلاً فکر پیچاندن عروسی فربد را در سر نمی پروراند. او و فربد از وقتی روی نیمکتهای دبیرستان البرز کنار هم می نشستند دوست بودند. در تمام این سالها فربد هیچ وقت پشتش را خالی نکرده بود. انصاف نبود که در بهترین روز زندگیش کنارش نباشد. - خیالت راحت، حتماً میام. فربد که هنوز دلش آرام نگرفته بود، برای تاکید بیشتر گفت: - یه آرایشگاه هم برو و اون ریشاتم بزن. پرهام دستی به ریش های بلندش کشید و گفت: - مگه چشه، به این قشنگی. - آره خیلی خوبه. شدی شکل اعضای داعش. فقط یه اسلحه کم داری. این جوری بیای تو عروسی همه فکر می کنن تروریستا حمله کردن. پرهام اخمی کرد و گفت: - من همین جوری میام. نمی خوای نمیام. - باشه بابا هر جوری دلت می خواد بیا. فقط خواهشاً حموم دیگه برو. بوت تمام ساختمون رو برداشته. پرهام از روی صندلیش نیم خیز شد. فربد خنده کنان از اتاق بیرون دوید و دستی برای منشی که با تعجب نگاهش می کرد، تکان داد. حس می کرد این روزها حال پرهام کمی بهتر است. امیدوار بود گذر زمان همه چیز را حل کند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_چهار بعد از طلاقش از سها، پدرش ج
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (112) یک ساعتی از شروع جشن گذشته بود که پرهام ماشین را داخل محوطه سرسبز تالار پارک کرد و پیاده شد. به خاطر سردی هوا کسی داخل محوطه نبود ولی از همانجا هم می توانست صدای بلند موزیک را بشنود. برای چند لحظه جلوی ماشین ایستاد. اگر عروسی کسی به غیر از فربد بود از همین مسیری که آمده بود، برمی گشت. حوصله هیچ کس را نداشت. دلش می خواست یا خودش را در دفتر کارش زندانی کند و یا به تخت خوابش پناه ببرد. نفسی گرفت و با قدم های بلند وارد تالار شد. هوای تالار برعکس بیرون گرم و مطبوع بود. پرهام نگاهی به اطراف انداخت. سالن پر بود از مهمانهای که یا در حال خوردن بودن و یا رقصیدن. به انتهای سالن جایی که فربد و ترانه در جایگاه عروس و داماد نشسته بودند، نگاه کرد. فربد سر در گوش ترانه فرو کرده بود و چیزی می گفت. ترانه نیشگونی از پای فربد گرفت. فربد سرخوشانه خندید. پرهام از تصور چیزی که فربد در گوش ترانه گفته بود، خنده اش گرفت. با قدمهای بلند به سمت جایگاه رفت. فربد با دیدن پرهام با هیجان از جایش بلند شد و پرهام را در آغوش گرفت. چند ضربه به پشت کمرش زد و زیر گوشش گفت: - خیلی مردی. واقعاً با این کارت شرمنده ام کردی. - من که گفتم میام. فربد پرهام را رها کرد و گفت: - اومدنت که نمی گم. این که ریشات و زدی رو می گم. پرهام به لودگی فربد خندید و به سمت ترانه که به احترامش ایستاده بود، برگشت. ترانه در آن لباس سفید زیباتر از همیشه شده بود و پرهام می توانست شادی را در نگاهش ببیند. دستش را به سمت ترانه دراز کرد و گفت: - خیلی، خیلی تبریک می گم. ترانه با پرهام دست داد و گفت: - ممنون. خیلی خوشحالمون کردی که اومدی. فربد به گوشه ای از سالن اشاره کرد و گفت: - امیر اینا اونجا نشستن. برو پیششون. منم بتونم میام. پرهام دستی روی شانه ی فربد زد و به سمت میزی که نشان داده بود رفت. به غیر از امیر و مینا. نازلی و ساسان و پسر نوجوانی پشت میز نشسته بودند. با نزدیک شدن پرهام همگی از جایشان بلند شدن و شروع به احوال پرسی کردند. پرهام مدتها بود نازلی را ندیده بود، درست از آن روزی که برای پیدا کردن شیدا به خانه اش هجوم برده بود. از فربد شنیده بود با ساسان عروسی کرده. شنیده بود جشن کوچکی در کوخک گرفته اند و چند ماهی هست که زندگی مشترکشان را آغاز کرده اند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_پنج (112) یک ساعتی از شروع جشن
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا با این که چندان برخوردی با ساسان نداشت ولی از او خوشش می آمد به نظرش پسر با مرامی بود. ولی آن پسر بچه را که کت و شلواری شبیه کت و شلوار ساسان به تن کرده بود را نمی شناخت. هر چند چهره پسر به نظرش آشنا می آمد. پرهام بعد از دست دادن با امیر و ساسان و خوش و بشش کردن با مینا و نازلی به سمت پسر چرخید. نازلی که متوجه نگاه خیره پرهام به مجید شده بود، گفت: - این برادرم، مجیده. پرهام با مجید هم مثل ساسان و امیر دست داد و کنار امیر نشست و رو به مینا گفت: - دخترت کو؟ - نیوردمش، گذاشتمش پیش پرستار. نازلی گفت: - خوب کردی. بچه تو این سروصدا اذیت می شد. مینا شانه ای بالا انداخت و گفت: - این و به باباش بگو که دوساعت داره سر من و می خوره که چرا بچه رو نیوردی. دلم براش تنگ شده. پرهام خنده کنان رو به امیر گفت: - زن ذلیل که بودی. بچه ذلیل هم شدی. امیری اخمی به پرهام کرد و گفت: - هر وقت بچه دار شدی می فهمی من چه حسی دارم. پرهام پوزخندی به خودش زد. بچه؟ آن هم وقتی قسم خورده بود طرف هیچ زن دیگری نرود. خدمتکار که با سینی پر از نوشیدنی به میز نزدیک شد. حواس همه را به سمت خودش پرت کرد. چند دقیقه ی بعد، مجید چیزی در گوش ساسان گفت و هر دو از جایشان بلند شدند و به سمت سرویس بهداشتی که در انتهای سالن بود، رفتند. پرهام از تیپ یکسان ساسان و مجید خنده اش گرفته بود. مخصوصاً با آن پاپیون های بامزه ای که هر دو به گردن بسته بودند. با چشم مجید را که سعی می کرد، شبیه ساسان راه برود، دنبال کرد. مینا که معلوم بود حوصله اش از نشستن سر رفته بود، دست امیر را گرفت و او را به همراه خودش برد تا با هم برقصند. حالا فقط پرهام مانده بود و نازلی. نازلی همانطور که به جماعتی که جلوی جایگاه عروس و داماد می رقصیدند، نگاه می کرد، تکه ای شیرینی توی دهانش گذاشت. پرهام به سمت نازلی چرخید و گفت: - تبریک می گم. به خاطر عروسیت. نازلی لبخندی زد و گفت: - ممنون. - ساسان پسر خوبیه. معلومه برادرت هم خیلی دوسش داره. نازلی لبخندی از سر رضایت زد و گفت: - ساسان واقعاً مرد خوبیه. من خیلی شانش اوردم که خدا ساسان رو جلو پام گذاشت. چند دقیقه دیگر بینشان به سکوت گذشت. پرهام نمی دانست چیزی که توی سرش است را چطور بپرسد. نازلی که متوجه بی قراری پرهام شده بود، از گوشه چشم نگاهش می کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_شش با این که چندان برخوردی با ساس
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام بلاخره دل را به دریا زد و پرسید: - ازش خبر داری؟ ابروهای نازلی بالا پرید و با تعجب گفت: - نگو که هنوز درگیرشی. پرهام پشیمان از سوالی که پرسیده بود، گفت: - نه بابا. فقط کنجکاو بودم که هنوزم با نیماست؟ - اگه خوشحالت می کنه. نه رابطه اش با نیما بهم خورده. پرهام که واقعا از این خبر خوشحال شده بود، پرسید: - چرا؟ نازلی نفسی گرفت و گفت: - می خواسته از نیما اخاذی کنه. نیما هم با یه تیپ پا پرتش کرده بیرون. چشم های پرهام از تعجب گرد شده بود، وقتی پرسید: - اخاذی؟ شیدا می خواسته از نیما اخاذی کنه؟ - چرا تعجب کردی. مگه همین شیدا از تو دزدی نکرد. مگه من و تهدید نکرد. فقط اشتباهش این بود که فکر می کرد نیما هم مثل من و توه. نمی دونست نیما یه گرگه مثل خودشه. - تو از کجا می دونی؟ نازلی نگفت نیما گاهی برای پرسیدن حال مجید با او تماس می گیرد. - می دونم دیگه. پرهام مثل این که با خودش حرف می زد، زیر لب زمزمه کرد: - چی شد که اون دختر مظلوم و خجالتی این قدر عوض شد؟ - عوض نشد. آدما به این راحتی عوض نمی شن. اینم قسمتی از شخصیتش بود. قسمتی که پنهان بود. ما آدما لایه های شخصیتی زیادی داریم. وقتی تو یه موقعیت و شرایط جدید یا خاص قرار می گیریم ممکنه قسمتی از وجودمون که حتی برای خودمون هم نا آشناس بروز کنه و دست به کارهای بزنیم که حتی برای خودمون هم عجیبه. برای همینه که می گن هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. نمی دونم شاید منم اگه جای شیدا بودم و یک دفعه تو اون همه پول و آزادی غرق می شدم خودم و گم می کردم و رفتاری بدتر از رفتار شیدا نشون می دادم. مدتهاس که به خودم قول دادم کسی رو قضاوت نکنم. هر چند هر کاری می کنم نمی تونم نفرتم و از شیدا کم کنم. - می دونی الان کجاست؟ نازلی چشم ریز کرد و گفت: - برای چی می خوای؟ نکنه می خوای بری دنبالش؟ دیونه نشی یه وقت بری سراغش. اون آدم ارزشش و نداره. - آره. خیلی دلم می خواد برم دنبالش ولی نه به اون خاطری که تو فکر می کنی. می خوام پیداش کنم و یه تف بندازم تو صورتش. نازلی سرش را تکان داد و گفت: - بازم ارزشش و نداره. - حالا می دونی کجاست؟ - نه. فقط الهه یکی، دو ماه پیش تو فرودگاه دیده بودش. مثل این که با یه اکیپ بچه پولدار داشته می رفته ترکیه. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هفت پرهام بلاخره دل را به دریا زد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا و بعد از لحظه ای سکوت به سمت پرهام چرخید و ادامه داد: - وقتی فهمیدم نیما و شیدا از هم جدا شدن فکر می کردم دوباره بیاد سمت تو. ولی نیومده. یعنی تو رو برای همیشه گذشته کنار. چرا تو نمی خوای شیدا رو برای همیشه بذاری کنار. نگاه کن تو رو ول کرد رفت سراغ نیما. همین که نیما ولش کرد، پا شد رفت دنبال گردش و مسافرت. مطمئن باش تا الان با یکی دیگه وارد رابطه شده و اصلاً نه تو و نه نیما رو یادش نمیاد. اون وقت تو چرا خودت و این قدر درگیر یه همچین آدم بی بته ای می کنی؟ پرهام نفسی گرفت و چیزی نگفت. نازلی دوباره صاف نشست و حبه ی انگور از شاخه جدا کرد و توی دهانش گذاشت و گفت: - اشتباهی رو که من توی زندگی کردم نکن. خودت و اسیر یه توهم نکن. - فکر کردی هنوز عاشق شیدام؟ - مهم نیست عاشقشی یا ازش متنفری. مهم اینه که فکر شیدا داره تو رو از زندگی می ندازه. پرهام چیزی نگفت. حق با نازلی بود فکر شیدا مثل خوره مغزش را می جوید و او را از زندگی دور می کرد. نازلی نگاهش را دور سالن چرخاند تا شاید مجید و ساسان را ببیند وقتی ساسان و نیما را در حال شلنگ تخته انداختن وسط سالن دید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. دست جلوی دهانش گرفت و رو برگرداند که چشمش روی دختر خندانی که چند میز جلوتر از آنها نشسته بود، ثابت ماند. به سمت پرهام برگشت و گفت: - اون سها نیست؟ پرهام با تعجب رد نگاه نازلی را گرفت و به جایی که نازلی به آن نگاه می کرد خیره ماند. سها و شروین کنار مهتاب و کمیل نشسته بودند. سها پیراهن سبز رنگی به تن داشت و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. آرایش ملایمی کرده بود و خنده قشنگی روی لبهایش نشسته بود و چشم هایش از خوشی برق می زد. پرهام نگاه پر حسرتش را از روی سها برداشت و با خشم به شروین نگاه کرد. نازلی صندلی خالی بین خودش و پرهام را پر کرد و دستش را روی بازوی پرهام گذاشت و با نگرانی گفت: - فکر احمقانه ای به سرت نزنه. اگه توی عروسی فربد دعوا راه بندازی تا آخر عمر نمی بخشتت. پرهام چشم بست. آن قدرها هم احمق نبود که به خاطر زنی که او را نخواسته بود دعوا راه بیندازد. هر چند از دست فربد ناراحت بود. باید به او می گفت سها اینجاست آن هم با آن پسره ی لندهور. از جایش بلند شد. نازلی با نگرانی به مسیر حرکت پرهام نگاه کرد. وقتی پرهام بی توجه از کنار میز سها رد شد، نازلی نفس راحتی کشید و چشم بست. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هشت و بعد از لحظه ای سکوت به سمت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام از سالن بیرون رفت. احتیاج به هوای آزاد داشت. احساس خفگی می کرد. دیدن سها خاطرات گذشته را برایش زنده می کرد. هنوز هم نمی فهمید چرا سها او را پس زده بود. با این که شیدایی دیگر نبود و او بارها و بارها به سها قول داده بود گذشته را جبران می کند. روی نیمکت چوبی در تاریکی نشست و نفسش را از هوای سرد، پر کرد. نفهمید چقدر در همان وضعیت نشسته بود که سها و شروین دست در دست هم از سالن بیرون آمدند. پرهام خودش را بیشتر درون تاریکی کشید. نمی خواست با آنها رو به رو شود. سها گفت: - چقدر اینجا ساکته. - به خاطر سرما کسی بیرون نمیاد. سها کف دستهایش را به صورت ضربدری روی بازوهایش کشید و گفت: - آره خیلی سرده. شروین کتش را از تنش در آورد و روی شانه های سها انداخت. سها معترضانه گفت: - خودت چی؟ سردت می شه. - نمی شه. - سها دستش را از زیر طاقی بیرون برد و گفت: - مثل این که بارون میاد. - من عاشق بارونم. هر وقت بارون میاد یاد اون شبی می افتم که تو جنگل گم شده بودیم. سها دو طرف کت شروین را به هم نزدیک کرد و گفت: - وای چه شبی بود. هنوز یادم می افته دندونام از ترس به هم می خوره. - ولی یکی از بهترین شبهای زندگی من بود. همون شب بود که بلاخره تونستم دل تو رو ببرم. سها چپ، چپی به شروین نگاه کرد. شروین خنده ای کرد و گفت: - بلاخره سرکار علیه کی به ما اجازه دست بوسی می دن. بابا مُردیم از بس ما رو آزمایش کردی. فقط مونده ازم ام آر آی بگیری و عکس قفسه سینه. سها سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید، پرهام چشم بست و با خودش فکر کرد در تمام مدتی که سها زنش بود هیچ وقت این طور شاد و بی خیال نخندیده بود. سها قدمی از شروین دور شد، گردنش را بالا کشید و با حالت فخر فروشانه ای در چشم های شروین نگاه کرد و گفت: - اجازه دارید همین پنج شنبه با در دست داشتن گل و شیرینی به همراه مادر مکرمه تان برای امر خیر به منزل پدری بنده تشریف فرما شوید. شروین برای لحظه ای خشکش زد. سها دوباره سرخوشانه خندید. شروین از خوشحالی فریادی کشید و سها را محکم در آغوش گرفت و با صدای بلندی فریاد زد:- عاشقتم. عاشق. سها خودش را از توی بغل شروین بیرون کشید و گفت: - یواش آبرومون بردی. شروین که روی پاهایش بند نبود، گفت: - بیا بریم تو. تضمین نمی دم اگه دوتای اینجا تنها بمونیم، نبو.. سمت. سها اخمی کرد و گفت: - شما بیجا می کنید. شروین دست دراز کرد تا سها را بگیرد. ولی سها کت شروین را از روی دوشش برداشت و قبل از آن که دست شروین به او برسد به سمت سالن دوید. پرهام چشم بست و نفس گیر کرده در سینه اش را بیرون فرستاد. حالا می فهمید سها چرا او را نمی خواست. سها هیچ وقت نمی توانست در کنار او این طور بخندد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_نه پرهام از سالن بیرون رفت. احتیا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (113) شروین ماشین را جلوی تالار متوقف کرد و رو به سها گفت: - شماها پیاده شید. تا من برم یه جای مناسب برای پارک پیدا کنم. اول از همه آزیتا از صندلی عقب ماشین پیاده شد و صبا را از آغوش سها گرفت و کمی عقب تر ایستاد تا سها بتواند دامن بلند لباسش را جمع کند و از ماشین پیاده شود. سها به سمت عقب ماشین نگاه کرد و رو به پسر کوچکش که دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و با آن چشم های سیاه و براقش خیره به سها نگاه می کرد، گفت: - سینا جان شما چرا پیاه نمی شی. سینا شانه ای بالا انداخت و گفت: - من می خوام با، بابا برم قسمت مردونه. - نه عزیزم شما بیا همراه من. سینا لجبازانه دوباره شانه ای بالا انداخت و از سها رو برگرداند و نگاهش را از پنجره ماشین به بیرون دوخت. آزیتا شاکی گفت: - بیا دیگه. شروین رو به سها که معلوم بود از این مسئله راضی نیست کرد و گفت: - برو خیالت راحت. سها نفسی گرفت و با اکراه از ماشین پیاده شد ولی قبل از رفتن سرش را از پنجره ماشین به داخل برد و رو به شروین، گفت: - حواست بهش باشه ها. نذاری زیاد شیرینی بخوره. دستشویی هم ............... شروین با خنده گفت: - باشه بابا حواسم هست خیالت راحت. و ماشین را جلوی چشم های نگرانی سها به حرکت در آورد. آزیتا دست سها را گرفت و گفت: - بیا بریم. دیر شد. - کاشکی سینا رو با خودمون می اوردیم. - با، باباشه با غریبه که نیست. - شروین سرش گرم حرف زدن با این و اون می شه حواسش از بچه پرت می شه. آزیتا همانطور که از پله های منتهی به تالار بالا می رفت، گفت: - خیلی سخت می گیری. حواسشم پرت بشه اونجا پر آدمه اتفاقی نمی افته. یه ذره کوتاه بیا. سها آهی کشید و چیزی نگفت. پنج سال از ازدواجش با شروین می گذشت حالا یک پسر سه سال و نیمه و یک دختر یک ساله داشت. شروین مرد خوبی بود و عاشقانه او و بچه ها را دوست داشت و در خانواده هم بسیار مورد اعتماد و احترام همه بود. وقتی شروین به خواستگاریش آمد، پدرش بر خلاف پرهام که به خاطر آشنایتی که با حاج صادق داشت هیچ تحقیقی نکرده بود. خودش برای تحقیق رفت و از هر کس که می توانست در مورد شروین پرس و جو کرد و بعد از این که از هر لحاظ خیالش راحت شد با ازدواج آنها موافقت کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
✨سلام صبحتون بخیر 🌸✨روزتون سرشاراز موفقیت 🌷✨چهرتون همیشه خندان 💗✨قلبتون پراز عشق و محبت 🌸✨آرامش همنشین شما 🌷✨هـوای زندگیتـون 💗✨گـرم و پرنشـاط 🌸✨و لطف خـدا 🌷✨همیشه شـامل حالتـون 💗✨روزتون زیبـا و در پنـاه حق
گاهی فقط بیخیال باش ... وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی ؛ روزت را برای عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن .. دنیا همین است ؛ همه ی بادهای آن موافق ، همه ی اتفاقات آن دلنشین ، و همه ی روزهای آن خوب - نیست ! اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود ... پس تعجبی ندارد اگر آدم ها جوری باشند که تو دوست نداری ! گاه گاهی در انتخاب هایت تجدید نظر کن . فراموش نکن ؛ تو مجاز به انتخابِ آدم هایی ، نه تغییرِ آن‌ها ... سلام عزیزان صبحتون بخیر
IMG_20240416_081942_447.jpg
65.9K
⚜ امام صادق علیه السلام: «أصل خراب البدن ترك العشاء.» سرچشمه ویرانی تن، واگذاری شام است. 📚 منبع : الکافي، ج۶، ص۲۸۸، ح۲ دانشنامه احادیث پزشکی، ج۲، ص۱۶۴ 🍽
🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❌گران‌ قیمت‌ترین درمان‌ها و اقدامات پزشکی (غیر دارویی) در جهان کدامند؟❌ 1⃣ پیوند قلب: ۱.۵۰۰.۰۰۰ دلار 2⃣ پیوند ریه: ۹۲۹.۶۰۰ دلار 3⃣ پیوند کبد: ۸۱۲.۵۰۰ دلار 4⃣ پیوند کلیه: ۴۴۲.۵۰۰ دلار 5⃣ پیوند پانکراس: ۳۴۷.۰۰۰ دلار 6⃣ پیوند روده: ۲۷۵.۰۰۰ دلار 7⃣ پیوند روده باریک: ۲۷۵.۰۰۰ دلار 8⃣ تعویض دریچه آئورت: ۱۷۰.۰۰۰ دلار 9⃣ جراحی قفسه سینه: ۱۳۷.۵۳۳ دلار 🔟 جراحی فیوژن ستون فقرات: ۱۱۵.۰۰۰ دلار 🔰امروزه پزشکی مدرن با همه پیشرفت های ادعایی هنوز‌ معقتد است که برخی اندام های بدن اضافی و بیهوده است و چندان کاربردی ندارد و در مواقعی آن ها را از بدن جدا کرده و دور می‌اندازند، مانند آپاندیس! ✂️ امروزه تیغ ها را براحتی در بدن ها فرو برده اند و اندام ها را از قلب و کبد گرفته تا روده ها و کیسه صفرا و ... تکه تکه می کنند و فرد بیمار را درست مانند تکه گوشتی به گوشه ای می اندازند و میلیون ها پول هم بابتش دریافت می کنند! 😱همه این اوضاع اسفبار در حالی رخ می دهد که اگر فرد را از ابتدا با مزاج شناسی دقیق کنترل می کردند و سردی و گرمی و خشکی و رطوبت غالبش را تشخیص می دادند، بدون کوچک ترین جراحتی می توانستند درمان کامل کنند! ⏮ در بسیاری از بیماری هایی که پزشکی مدرن امروز چاره ای جز جراحی نمی بیند طب اسلامی با ساده ترین روش ها به درمان پرداخته است همچون: دیابت، آپاندیس و...! ✅سلامتی خود را به دست پزشک و مطب و داروخانه و بیمارستان نسپارید! 📌طب اسلامی با عملکرد قابل اطمینانش، حجت را بر همه بیماران تمام کرده است! ⚠️تصمیم با خودتان!
🌸✨آخرین سه شنبه 🌷✨فروردین ماهتون عـالی 🌸✨هر روزتان پراز معجزه 🌷✨روزگارتون پربرکت 🌸✨سرنوشتتون روشن 🌷✨خـانـه دلتـون سبـز 🌸✨و دست مهربون خـدا 🌷✨هـمیشـه یـاورتــون بـاشـه روزتون زیبا 🌸🌷 .
دارم به این فکر میکنم‌ : میرن حج میشن حاجی... میرن‌ مشهد میشن مشدی... میرن کربلا میشن کبلایی... حالا بریم قدس چی میشیم؟ 🤔 میشیم قدسی ؟؟؟ نخندین خب 😉 بالاخره باید براش فکری بشه 😜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواص عجیب سوره های قرآن برای حل مشکلات خاص سلام و رحمه‌الله ، صبحتون بخیر و رحمت و التماس دعا 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی جالبه..... حتما ببینید....🌹 شجاع ترین افراد چه کسانی هستند ؟ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❌گران‌ قیمت‌ترین درمان‌ها و اقدامات پزشکی (غیر دارویی) در جهان کدامند؟❌ 1⃣ پیوند قلب: ۱.۵۰۰.۰۰۰ دلار 2⃣ پیوند ریه: ۹۲۹.۶۰۰ دلار 3⃣ پیوند کبد: ۸۱۲.۵۰۰ دلار 4⃣ پیوند کلیه: ۴۴۲.۵۰۰ دلار 5⃣ پیوند پانکراس: ۳۴۷.۰۰۰ دلار 6⃣ پیوند روده: ۲۷۵.۰۰۰ دلار 7⃣ پیوند روده باریک: ۲۷۵.۰۰۰ دلار 8⃣ تعویض دریچه آئورت: ۱۷۰.۰۰۰ دلار 9⃣ جراحی قفسه سینه: ۱۳۷.۵۳۳ دلار 🔟 جراحی فیوژن ستون فقرات: ۱۱۵.۰۰۰ دلار 🔰امروزه پزشکی مدرن با همه پیشرفت های ادعایی هنوز‌ معقتد است که برخی اندام های بدن اضافی و بیهوده است و چندان کاربردی ندارد و در مواقعی آن ها را از بدن جدا کرده و دور می‌اندازند، مانند آپاندیس! ✂️ امروزه تیغ ها را براحتی در بدن ها فرو برده اند و اندام ها را از قلب و کبد گرفته تا روده ها و کیسه صفرا و ... تکه تکه می کنند و فرد بیمار را درست مانند تکه گوشتی به گوشه ای می اندازند و میلیون ها پول هم بابتش دریافت می کنند! 😱همه این اوضاع اسفبار در حالی رخ می دهد که اگر فرد را از ابتدا با مزاج شناسی دقیق کنترل می کردند و سردی و گرمی و خشکی و رطوبت غالبش را تشخیص می دادند، بدون کوچک ترین جراحتی می توانستند درمان کامل کنند! ⏮ در بسیاری از بیماری هایی که پزشکی مدرن امروز چاره ای جز جراحی نمی بیند طب اسلامی با ساده ترین روش ها به درمان پرداخته است همچون: دیابت، آپاندیس و...! ✅سلامتی خود را به دست پزشک و مطب و داروخانه و بیمارستان نسپارید! 📌طب اسلامی با عملکرد قابل اطمینانش، حجت را بر همه بیماران تمام کرده است! ⚠️تصمیم با خودتان!
♦️واشنگتن پست: در صورت حمله نیروی هوایی اسرائیل به ایران، روسیه متعهد شده است که با هواپیماهای پیشرفته خود از ایران دفاع کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ذلت ژاپن کجا و عزت ایران کجا؟ 🔹‌فاصله این دوتا اتفاق فقط چند روز بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواسته ایران از اسرائیلی ها 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گواهی فوت اسرائیل صادر شد😆😆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 وقتی نتانیاهو میگه هیچ موشکی از ایران به ما نخورده 😅