eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.4هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_چهار بعد از طلاقش از سها، پدرش ج
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (112) یک ساعتی از شروع جشن گذشته بود که پرهام ماشین را داخل محوطه سرسبز تالار پارک کرد و پیاده شد. به خاطر سردی هوا کسی داخل محوطه نبود ولی از همانجا هم می توانست صدای بلند موزیک را بشنود. برای چند لحظه جلوی ماشین ایستاد. اگر عروسی کسی به غیر از فربد بود از همین مسیری که آمده بود، برمی گشت. حوصله هیچ کس را نداشت. دلش می خواست یا خودش را در دفتر کارش زندانی کند و یا به تخت خوابش پناه ببرد. نفسی گرفت و با قدم های بلند وارد تالار شد. هوای تالار برعکس بیرون گرم و مطبوع بود. پرهام نگاهی به اطراف انداخت. سالن پر بود از مهمانهای که یا در حال خوردن بودن و یا رقصیدن. به انتهای سالن جایی که فربد و ترانه در جایگاه عروس و داماد نشسته بودند، نگاه کرد. فربد سر در گوش ترانه فرو کرده بود و چیزی می گفت. ترانه نیشگونی از پای فربد گرفت. فربد سرخوشانه خندید. پرهام از تصور چیزی که فربد در گوش ترانه گفته بود، خنده اش گرفت. با قدمهای بلند به سمت جایگاه رفت. فربد با دیدن پرهام با هیجان از جایش بلند شد و پرهام را در آغوش گرفت. چند ضربه به پشت کمرش زد و زیر گوشش گفت: - خیلی مردی. واقعاً با این کارت شرمنده ام کردی. - من که گفتم میام. فربد پرهام را رها کرد و گفت: - اومدنت که نمی گم. این که ریشات و زدی رو می گم. پرهام به لودگی فربد خندید و به سمت ترانه که به احترامش ایستاده بود، برگشت. ترانه در آن لباس سفید زیباتر از همیشه شده بود و پرهام می توانست شادی را در نگاهش ببیند. دستش را به سمت ترانه دراز کرد و گفت: - خیلی، خیلی تبریک می گم. ترانه با پرهام دست داد و گفت: - ممنون. خیلی خوشحالمون کردی که اومدی. فربد به گوشه ای از سالن اشاره کرد و گفت: - امیر اینا اونجا نشستن. برو پیششون. منم بتونم میام. پرهام دستی روی شانه ی فربد زد و به سمت میزی که نشان داده بود رفت. به غیر از امیر و مینا. نازلی و ساسان و پسر نوجوانی پشت میز نشسته بودند. با نزدیک شدن پرهام همگی از جایشان بلند شدن و شروع به احوال پرسی کردند. پرهام مدتها بود نازلی را ندیده بود، درست از آن روزی که برای پیدا کردن شیدا به خانه اش هجوم برده بود. از فربد شنیده بود با ساسان عروسی کرده. شنیده بود جشن کوچکی در کوخک گرفته اند و چند ماهی هست که زندگی مشترکشان را آغاز کرده اند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺