- من که تنها فرد نظامی خانواده مون ، عموعماد یا همون آقای پیکارجوئه ، خواستم بدونید دیدن بابای شما که انقدر محترم بودن دید منو کاملاً نسبت به نظامی ها عوض کردن ....
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
- باید دعا کنیم که هر چه زودتر بازنشسته بشن تا به همراه پدرتون خیلی کارهای دیگه انجام ندادن و به این کشور ضرر نزدن ...
ای کاش میفهمیدیم عاقبت اون دو تا عتیقه چی شد؟
خانم مقدم صداش رو آرومتر کرد و جواب داد :
- میدونم خیلی از اینکه به این سفر با شما اومدم باعث شد تعجب کنید و معذب باشین ، اما حقیقت اینه لازم بود کمی از خونه دور باشم تا بتونم با تمرکز بیشتری تموم مدارک جسته و گریخته ای که از بابا و کاراش دارم ، سر هم بندی کنم!
یه بخشی از ماجرا هم جریان همون عتیقه هاست ...
با بی تفاوتی جواب دادم :
- چه کاری ازمون برمیاد وقتی آقای مقدم ما رو توی منگنه گذاشتن که باهاشون همکاری کنیم ...؟
خدا میدونه هر روز چقدر توی فکر این ماجرا و اتفاقاتی هستم که پیش اومده و عذاب وجدان حتی یک ثانیه هم منو راحت نزاشته ...
خانم مقدم کنار و روبروی اتوبان قم ایستاد.
دست هاش رو با لرز روی فرمون ماشین گذاشت و رو به من گفت :
- اون عتیقه ها جاشون امنه ..
یعنی ... وقتی داشتم کل خونه رو زیر و رو میکردم یه جای مخفی پیداشون کردم ...
با تعجب و وحشت به خانم مقدم زل زدم و گفتم :
- وای خدا من! آقای مقدم هم چیزی فهمیده یا نه؟
مطمئنم اگه بدونه برش داشتین اصلاً مماشات نمیکنه ... مخصوصاً که پای آقای پیکارجوی منفعت طلب هم وسطه!!
حالا کجا قایمش کردین؟!
خانم مقدم زل زد به تابلوی راهنمایی رانندگی که مسیر قم رو نشون میداد و گفت :
- همینجاست ... توی چمدونم!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺