eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هشت و بعد از لحظه ای سکوت به سمت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام از سالن بیرون رفت. احتیاج به هوای آزاد داشت. احساس خفگی می کرد. دیدن سها خاطرات گذشته را برایش زنده می کرد. هنوز هم نمی فهمید چرا سها او را پس زده بود. با این که شیدایی دیگر نبود و او بارها و بارها به سها قول داده بود گذشته را جبران می کند. روی نیمکت چوبی در تاریکی نشست و نفسش را از هوای سرد، پر کرد. نفهمید چقدر در همان وضعیت نشسته بود که سها و شروین دست در دست هم از سالن بیرون آمدند. پرهام خودش را بیشتر درون تاریکی کشید. نمی خواست با آنها رو به رو شود. سها گفت: - چقدر اینجا ساکته. - به خاطر سرما کسی بیرون نمیاد. سها کف دستهایش را به صورت ضربدری روی بازوهایش کشید و گفت: - آره خیلی سرده. شروین کتش را از تنش در آورد و روی شانه های سها انداخت. سها معترضانه گفت: - خودت چی؟ سردت می شه. - نمی شه. - سها دستش را از زیر طاقی بیرون برد و گفت: - مثل این که بارون میاد. - من عاشق بارونم. هر وقت بارون میاد یاد اون شبی می افتم که تو جنگل گم شده بودیم. سها دو طرف کت شروین را به هم نزدیک کرد و گفت: - وای چه شبی بود. هنوز یادم می افته دندونام از ترس به هم می خوره. - ولی یکی از بهترین شبهای زندگی من بود. همون شب بود که بلاخره تونستم دل تو رو ببرم. سها چپ، چپی به شروین نگاه کرد. شروین خنده ای کرد و گفت: - بلاخره سرکار علیه کی به ما اجازه دست بوسی می دن. بابا مُردیم از بس ما رو آزمایش کردی. فقط مونده ازم ام آر آی بگیری و عکس قفسه سینه. سها سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید، پرهام چشم بست و با خودش فکر کرد در تمام مدتی که سها زنش بود هیچ وقت این طور شاد و بی خیال نخندیده بود. سها قدمی از شروین دور شد، گردنش را بالا کشید و با حالت فخر فروشانه ای در چشم های شروین نگاه کرد و گفت: - اجازه دارید همین پنج شنبه با در دست داشتن گل و شیرینی به همراه مادر مکرمه تان برای امر خیر به منزل پدری بنده تشریف فرما شوید. شروین برای لحظه ای خشکش زد. سها دوباره سرخوشانه خندید. شروین از خوشحالی فریادی کشید و سها را محکم در آغوش گرفت و با صدای بلندی فریاد زد:- عاشقتم. عاشق. سها خودش را از توی بغل شروین بیرون کشید و گفت: - یواش آبرومون بردی. شروین که روی پاهایش بند نبود، گفت: - بیا بریم تو. تضمین نمی دم اگه دوتای اینجا تنها بمونیم، نبو.. سمت. سها اخمی کرد و گفت: - شما بیجا می کنید. شروین دست دراز کرد تا سها را بگیرد. ولی سها کت شروین را از روی دوشش برداشت و قبل از آن که دست شروین به او برسد به سمت سالن دوید. پرهام چشم بست و نفس گیر کرده در سینه اش را بیرون فرستاد. حالا می فهمید سها چرا او را نمی خواست. سها هیچ وقت نمی توانست در کنار او این طور بخندد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺