eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.4هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هفت پرهام بلاخره دل را به دریا زد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا و بعد از لحظه ای سکوت به سمت پرهام چرخید و ادامه داد: - وقتی فهمیدم نیما و شیدا از هم جدا شدن فکر می کردم دوباره بیاد سمت تو. ولی نیومده. یعنی تو رو برای همیشه گذشته کنار. چرا تو نمی خوای شیدا رو برای همیشه بذاری کنار. نگاه کن تو رو ول کرد رفت سراغ نیما. همین که نیما ولش کرد، پا شد رفت دنبال گردش و مسافرت. مطمئن باش تا الان با یکی دیگه وارد رابطه شده و اصلاً نه تو و نه نیما رو یادش نمیاد. اون وقت تو چرا خودت و این قدر درگیر یه همچین آدم بی بته ای می کنی؟ پرهام نفسی گرفت و چیزی نگفت. نازلی دوباره صاف نشست و حبه ی انگور از شاخه جدا کرد و توی دهانش گذاشت و گفت: - اشتباهی رو که من توی زندگی کردم نکن. خودت و اسیر یه توهم نکن. - فکر کردی هنوز عاشق شیدام؟ - مهم نیست عاشقشی یا ازش متنفری. مهم اینه که فکر شیدا داره تو رو از زندگی می ندازه. پرهام چیزی نگفت. حق با نازلی بود فکر شیدا مثل خوره مغزش را می جوید و او را از زندگی دور می کرد. نازلی نگاهش را دور سالن چرخاند تا شاید مجید و ساسان را ببیند وقتی ساسان و نیما را در حال شلنگ تخته انداختن وسط سالن دید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. دست جلوی دهانش گرفت و رو برگرداند که چشمش روی دختر خندانی که چند میز جلوتر از آنها نشسته بود، ثابت ماند. به سمت پرهام برگشت و گفت: - اون سها نیست؟ پرهام با تعجب رد نگاه نازلی را گرفت و به جایی که نازلی به آن نگاه می کرد خیره ماند. سها و شروین کنار مهتاب و کمیل نشسته بودند. سها پیراهن سبز رنگی به تن داشت و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. آرایش ملایمی کرده بود و خنده قشنگی روی لبهایش نشسته بود و چشم هایش از خوشی برق می زد. پرهام نگاه پر حسرتش را از روی سها برداشت و با خشم به شروین نگاه کرد. نازلی صندلی خالی بین خودش و پرهام را پر کرد و دستش را روی بازوی پرهام گذاشت و با نگرانی گفت: - فکر احمقانه ای به سرت نزنه. اگه توی عروسی فربد دعوا راه بندازی تا آخر عمر نمی بخشتت. پرهام چشم بست. آن قدرها هم احمق نبود که به خاطر زنی که او را نخواسته بود دعوا راه بیندازد. هر چند از دست فربد ناراحت بود. باید به او می گفت سها اینجاست آن هم با آن پسره ی لندهور. از جایش بلند شد. نازلی با نگرانی به مسیر حرکت پرهام نگاه کرد. وقتی پرهام بی توجه از کنار میز سها رد شد، نازلی نفس راحتی کشید و چشم بست. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺