eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.5هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_ده (113) شروین ماشین را جلوی ت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا روز عروسی سها حس می کرد خوشبخت ترین زن دنیاست. برعکس عروسیش با پرهام که در تمام مدت مراسم پرهام هیچ توجه ای به او نداشت. شروین یک لحظه از سها غافل نمی شد و تمام سعی اش را می کرد تا خاطره خوبی در ذهن سها به جا بگذارد. همان شب وقتی از تالار خارج می شدند، حاج صادق که جلوی تالار به انتظارش ایستاده بود را دید. بعد از دادگاه طلاقش، حاج صادق را دیگر ندیده بود و هیچ خبری از خانواده پرهام نداشت. حاج صادق عصا زنان جلو آمده بود و پیشانیش را بوسیده بود و زیر گوشش گفته بود که از امشب می تواند سرش را با خیال راحت روی بالش بگذارد و بخوابد و از او خواسته بود از ته قلب او و پرهام را ببخشد شاید که پرهام هم بلاخره به آرامش برسد. بعد از آن شب هم سها دیگر نه حاج صادق را دید و نه خبری از پرهام و خانواده اش گرفت. با این که می دانست پدرش با حاج صادق در ارتباط است ولی حتی برای ذره ای کنجکاو نبود تا از زندگی پرهام خبر دار شود. ولی ته دلش امیدوار بود او هم زندگیش سروسامان گرفته باشد. این را نه به خاطر خود پرهام بلکه به خاطر دل حاج صادق و مامان فاطمه و پریناز می خواست که در طول آن یک سال چیزی جز خوبی از آنها ندیده بود. سها همراه آزیتا سوار آسانسور شد. آزیتا صبا را بغل سها داد و گفت: - بگیرش خیلی سنگین شده. خسته ام کرد. سها با تعجب به آزیتا نگاه کرد. رنگ آزیتا پریده بود و کمی نفس نفس می زد. صبا آنقدرها هم سنگین نبود که آزیتا را این طور خسته کند. حس کرد اتفاقی افتاده ولی چیزی نگفت. وارد سالن که شدند مامان شیرین با توپ پر به سمتشان آمد و گفت: - معلومه کجایید شما؟ چرا اینقدر دیر کردید؟ الانه که عروس و داماد برسن. آزیتا بی حوصله گفت: - اومدیم دیگه. حالا مگه چی شده؟ مامان شیرین اخمی کرد و رو به آزیتا گفت: - یعنی چی، چی شده؟ همه دارن می گن خواهرای عروس چرا نیومدن. می خوای مردم فکر کنن حسودی کردی. آزیتا به سمت مادرش براق شد. سها میان داری کرد و گفت: - شروین کارش طول کشیده بود تا بیاد آرایشگاه دنبالمون دیر شد. تقصیر آزیتا نبود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺