کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_دوازده سها چیزی نگفت. حق را به آز
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_سیزده
- تو غلط می کنی بچه رو بندازی. اولاً اون بچه آدمه و جون داره. دوماً اون بچه فقط مال تو تنها نیست. سیامک هم این وسط حق داره. این همه مدت به پات مونده و همه ی گند کاریاتو تحمل کرد که حالا بزنی بچه اش و بکشی. اونم وقتی می دونی چقدر بچه دوست داره. نمی بینی با چه عشقی به سینا و صبا نگاه می کنه. چطور دلت میاد از کشتن یه بچه حرف بزنی. اونم بچه خودت و سیامک.
آزیتا که بغض توی گلویش بیشتر شده بود، با صدای خش داری گفت:
- تو بگو چیکار کنم؟
سها نفسی گرفت و گفت:
- بهت می گم. امشب تو می ری پیش سیامک. من و شروین هم می ریم و همه چیز و به مامان شیرین و بابا مصطفی می گیم. بعدش وقتی اوضاع آروم شد بهت خبر می دیم تا دست سیامک و بگیری و بیاریش خونه و به مامان و بابا معرفیش کنی.
- مامان شیرین من و می کشه.
- بذار یه دفعه بکشتت همه از دستت خلاص بشن.
آزیتا با زاری گفت:
- سهااااا.
سها نفسی گرفت و دستش را روی دستهای سرد آزیتا گذاشت و گفت:
- به من اعتماد کن چیزی نمی شه. من و شروین پشت تو و سیامکیم. می دونی که بابا چقدر شروین و قبول داره. اگه شروین سیامک و تائید کنه بابا هم راضی می شه. بابا که راضی بشه خودش مامان شیرین و راضی می کنه.
- مامان شیرین راضی نمی شه اونم حالا که دوماد دار شده. می گه جلوی خونواده شوهر آناهیتا آبرومون می ره.
- یه ذره بد قلقی می کنه ولی بعد مجبور می شه کنار بیاد. پای یه بچه در میونه. مطمئنا اگه خونواده شوهر آناهیتا فکر کنن تو بدون ازدواج بچه دار شدی آبروریزیش بیشتره. نگران مامان شیرین هم نباش خودش بلده چطوری یه دروغی جور کنه و به خورد فامیل بده. مهم اینه که تو و سیامک از این بلاتکلیفی در بیاین و برید سر خونه زندگیتون.
- وای سها دارم می میرم.
- نترس. تو تا هممون و به کشتن ندی نمی میری. الانم خواهش می کنم یه چند روزی هیچ کار احمقانه ای نکن تا من و شروین درستش کنیم.
آزیتا لب برچید و شیرینی بزرگی را از توی بشقاب برداشت و توی دهانش چپاند. سها سری از تاسف تکان داد. آزیتا هیچ وقت نمی خواست دست از این تصمیمات عجولانه و یک دفعه ایش بردارد. حتی جلسات روان درمانی هم که در این چند سال رفته بود، کمک چندانی در این رابطه به او نکرده بود. چرا که هیچ وقت این جلسات را جدی نگرفته بود و با تراپیستش همکاری نکرده بود. باز خوب بود که سیامک کنارش بود و تا حدود زیادی رفتارهای او را تعدیل می کرد. با صدای آرمیتا که فریاد می زد:
- اومدن. عروس و دوماد اومدن.
از فکر بیرون آمد و همرا آزیتا به استقبال خواهر کوچکترش که زودتر از آن چه او تصور می کرد، بزرگ شده بود، رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺