eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.6هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_پنج سها دستی تو صورتش کشی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (110) شیدا نگاهی به ساختمان شیشه ای رو به رویش انداخت. یک ساختمان اداری پانزده طبقه که استودیو نیما در آن قرار داشت. جایی که نیما آلبومهایش را در آن ضبط می کرد. در این مدت آشنایی هیچ وقت به این جا نیامده بود. حتی چند باری هم که از نیما خواسته بود تا او را به استودیوش ببرد و مراحل ضبط صدا را به او نشان دهد، نیما قبول نکرده بود و هزار نوع بهانه آورده بود. شیدا از حرص دندانهایش را روی هم فشار داد. هیچ وقت نفهمید چه جایگاهی در زندگی نیما دارد و اصلاً برای نیما اهمیت دارد یا نه. نفسی گرفت و وارد لابی شد. نگهبانی که در اتاقک شیشه ای نشسته بود با دیدن شیدا از جایش بلند شد و با احترام پرسید: - با کی کار دارید؟ - با آقای نیکنام - اجازه بدید بهشون خبر بدم. - لزومی نداره. منتظرم هستن. نگهبان همانطور که گوشی تلفن را بر می داشت گفت: - من وظیفه دارم بهشون اطلاع بدم مهمان دارن. بگم کی باهاشون کار داره. شیدا کلافه پووفی کشید و گفت: - علیزاده. بگید شیدا علیزاده باهاش کار داره. شیدا نگاهش را از روی نگهبان که داشت شماره نیما را می گرفت، برداشت و دور تا دور لابی بزرگ ولی خالی ساختمان چرخاند. ده روز از زمانی که به نیما در مورد مجید، گفته بود می گذشت و در این ده روز نیما نه به دیدنش آمده بود و نه تماس گرفته بود. از همه بدتر پولی را هم که قول داده بود، به حسابش نریخته بود. شیدا روی آن پول برای سفر به ترکیه حساب باز کرده بود و از این که پول به دستش نرسیده بود حسابی عصبانی بود. چند باری سعی کرد با نیما تماس بگیرد و موضوع پول را پیش بکشد ولی نیما خودش را قایم کرده بود و حتی جواب پیامهایش را هم نداده بود. حالا شیدا آمده بود تا با نیما رو در رو حرف بزند و چیزی بیشتر از پول از او بخواهد. - گفتن خودشون میان پایین. شیدا با شنیدن صدای نگهبان پوزخندی زد و سرش را تکان داد. نیمای ترسو حتی از این که کسی او را توی محل کارش ببیند می ترسید. از آدمهای ترسو بدش می آمد. پرهام ترسو بود که جلوی پدرش نایستاد. سها ترسو بود که همان شب عروسی جمع نکرد و نرفت. نازلی ترسو بود که با یه تهدید وا داد و به حرفش گوش کرد. نیما هم ترسوس که جرات ندارد در مورد زندگی خصوصیش با کسی حرف بزند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺