eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت37 بلاخره بعداز کلی چرخیدن تو خیابونا،رفتیم سمت خونه سجاد اینا حاج خا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت38 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم مثل همیشه سکوت بینمون حکم فرما بود بعد از یه ربع رسیدیم خونه - نمیای داخل ؟ سجاد: نه ،کار دارم - باشه ،مواظب خودت باش از ماشین پیاده شدم یه نگاهی بهش کردم - آقا سجاد خیلی دوستتون دارم بعد از گفتن این جمله رفتم سمت در ،درو باز کردم و وارد حیاط شدم هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی برسه عشقو گدایی کنم وارد خونه شدم مامان با دیدنم تعجب کرد مامان: سلام ،اینجا چیکار میکنی - وااا،مامان خونم نیام؟ مامان: منظورم اینه ،چقدر زود اومدی، یه چند روزی میموندی دیگه - فردا امتحان دارم ،وسیله هام اینجا بود ،سجاد منو رسوند رفت مامان: باشه وارد اتاقم شدم بغض داشت خفم میکرد، نمیدونستم چیکار کنم ،شروع کردم به نوشتن پیامای عاشقانه واسه سجاد ولی جواب هیچ کدوم از پیامامو نداد فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم پایین زهرا و جواد و مامان در حال صبحانه خوردن بودن - سلام زهرا، مامان و جواد: سلام زهرا: کی اومدی بهار - دیروز جواد: عع ،اینجور تو هول بودی گفتم دیگه نمیبینمت که... - من برم دیرم شده مامان: عع از دیروز چیزی نخوردی دختر ،بیا یه چیزی بخور فشارت نیافته - میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مامان: از دست تو جواد: صبر کن میرسونیمت - باشه ،تو حیاط منتظرم تو حیاط منتظر شدم تا جواد و زهرا بیان تو این فکر بودم که چقدر زهرا خوشبخته که جواد و داره چی میشد سجاد می اومد دنبالم زهرا: به چی فکر میکنی بهار - چی؟ هیچی مریم: با آقا سجاد بحثت شده؟ ( هه،اصلا مگه حرفی زدیم که بحثی بشه ) - نه جواد: خانوما سوار نمیشین؟ زهرا: بریم دیرت میشه... ... برای سلامتی امام زمان صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت38 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم مثل همیشه سکوت بینمون حکم فرما بود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت39 بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورودی دانشگاه یه گوشه از محوطه نشستم سرمو گذاشتم روی کیفمو چشمامو بستم دلم میخواست توی خیالم لااقل سجاد عاشقم باشه و من براش ناز کنم یه دفعه یه چیزی افتاد روی سرم وحشت زده سرمو بلند کردم سهیلا: حالا یواشکی شوهر میکنی به ما نمیگی هااا -زهر مار ،سکته کردم ،این چه کاری بود کردی مریم: یعنی حقت نیست بزنیم بکشیمت - ببخشید،یه دفعه ای شد سهیلا: خانوم چند ماه بود تو نخ این پسره بود ،الان میگه یه دفعه ای شد ،اره جون عمه ات ما هم خریم و باور کردیم - بس کنین بچه ها حوصله ندارم مریم: ای بابا، گفتیم شوهر کنی آدم میشی که نگو که گنده دماغ تر شدی بلند شدم رفتم سمت ساختمون وارد کلاس شدم سجاد و دیدم ،رفتم نزدیکش و لبخند زدم - سلام خوبی؟ سجاد: سلام ،خوبم یه صندلی نزدیکتر بهش نشستم بعد از مدتی سهیلا و مریم اومدن داخل کلاس اومدن نزدیکمون سهیلا: سلام آقای احمدی،تبریک میگم بهتون،انشاءالله که لیاقت این بهار خانوم مارو داشته باشین با گفتن این حرف بچها شروع کردن به حرف زدن و تبریک گفتن بعد از تمام شدن کلاس ،منتظر سجاد نشدم ،چون میدونستم میلی به رسوندنم نداشت یه دربست گرفتم رفتم خونه آخر هفته رسیده بود و از سجاد هیچ خبری نداشتم حتی جواب پیام هامو نمیداد مامان هم دیگه شک کرده بود ،که حتمن اتفاقی افتاده ولی من هر دفعه یه بهونه می آوردم نزدیکای ظهر بیدار شدم تصمیم گرفتم برم خونه سجاد خیلی دلم تنگ شده بود دو دست لباس گرفتم گذاشتم داخل کیفم و رفتم پایین زهرا و مامان در حال تمیز کردن خونه بودن - سلام صبح بخیر زهرا: سلام،ظهر بخیر مامان: سلام،کجا ،شال و کلاه کردی - خونه مادر شوهر زهرا: ای تنبل داری از زیر کار در میری؟ -سهم منو بزارین برگشتم انجام میدم مامان: بهار ،میگفتی آقا سجاد بیاد دنبالت - نه میخوام خودم برم ،قافلگیرش کنم زهرا: خوش بگذره - قربونت برن مامان: امشب برمیگردی؟ - نه مامان جان ،میمونم مامان: باشه برو ،در امان خدا -فعلن ،بوووس باااای... ... برای سلامتی امام زمان صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت39 بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از داخل حیاط میشنیدم دلم نمیخواست زنگ و فشار بدم و سجاد بفهمه که من اومدم - فاطمه...فاطمه ..آهاااای فاطمه فاطمه: بله - درو باز کن صدام گرفت از بس صدات زدم فاطمه درو باز کرد فاطمه: ( بادیدنم بغلم کرد )سلااام بهار جون ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - فاطمه جون یه کم آرومتر ،گل خراب شد فاطمه: عع ببخشید،واسه شازده اس؟ - اره خونست؟ فاطمه: اره ،چرا زنگ و نزدی؟ - میخواستم قافلگیرش کنم فاطمه: عزیززم ،بیا داخل وارد خونه شدم ،دنبال مادر جون گشتم که تو آشپز خونه پیداش کردم - سلام مادر جون مادر جون: سلام قشنگم ( دستاشو باز کرد و منم رفتم توی بغلش ) مادر جون: خیلی خوش اومدی مادر - ممنونم ،با اجازه تون برم یه سر به سجاد بزنم مادر جون: برو عزیزم رفتم سمت اتاق سجاد ،یه نفس عمیقی کشیدمو در و باز کردم سجاد در حال خوندن کتاب بود - سلام به همسر عزیزم ( سجاد با دیدنم شوکه شده بود ،فکرشم نمیکرد اینقدر پوست کلفت باشم) رفتم کنارش نشستم ،گل و گرفتم به سمتش - تقدیم با عشق! سجاد: خیلی ممنونم -یعنی کشته مرده ی این همه احساساتت شدم من بلند شدم لباسامو و عوض کردم روی تختش دراز کشیدمو نگاهش میکردم سجادم همینجور در حال خوندن کتاب بود منم با موهام ور میرفتم حوصله ام دیگه سر رفته بود... -ببخشید توی اون کتابی که میخونی نوشته نیست که محبت کردن به همسر عبادته؟ -نوشته نیست که کم میلی به همسر از گناهان محسوب میشه؟ بل شما هستم برادر سجاد: من بلد نیستم (از تختم بلند شدم رفتم روبه روش نشستم) -عع چرا زودتر نگفتی عزیزم ،میگفتی خودم بهت یاد میدادم دستاشو برای اولین بار گرفتم -خوب ،اول وقتی که خانومت میاد توی اتاقت ،تو باید ذوق زده بشی... سجاد :کافیه نکن - بعد میری بغلش میکنی سجاد: کافیه - بعدم میبوسیش و میگی چقدر دلم برات تنگ شده ( بعد بقلش کردم ، سجاد با تمام وجودش منو هل داد،پرت شدم،با صدای بلند فریاد زد) سجاد: گفتم کافیه... ... برای سلامتی امام زمان صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی‌ام داداشم گفت شادی بهم بگو چنده تا بهت
خب نوبتی هم باشه نوبت داستان واقعی بسیار زیبا و آموزنده است. دوستان پارت ۳۱ الی ۴۰ رو بخونید و التماس دعا
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی‌ام داداشم گفت شادی بهم بگو چنده تا بهت
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه بر می‌گردم شهرمون گفت این موقع شب نه میریم خونه ما گفتم مزاحم نمیشم گفت مزاحم چی مادر خانمم مریضه بچه‌ها پیشش هستن امشب تنهام میریم خونه... خلاصه رفتم پیشش گفت اگه دنبال کاری با قدرت بدنی که داری میتونی بری کولبری گفتم باشه میرم صبحش رفتم هر مغازه‌ای که می‌رفتم می‌گفتن باید یکی ضمانت کنه یا نقدی بخری بعضی مغازه ها رو خجالت می‌کشیدم برم دو روز گشتم کسی بهم وسایل نمی‌داد شبها میرفتم ساختمانهایی نیمه کاره میخوابیدم بعد از مدتی رفتم مرز برای کولبری الان اونجا کار می‌کنم.... گفتم داداش جان بمون نرو خطر داره بخدا هر سال خبر مُردن چندها کولبر میاد... گفت بمونم که چی بشه تو این شهر تا بمونم بیشتر اذیت میشم تازه آگه بمیرم چی میشه مگه؟ دنیا به آخر میرسه... گریه کردم گفتم خدا نکنه آخه این چه حرفیه... گفت میرم دیر وقته مواظب مادرم باش به جای من دستش رو ببوس هر چند اصرار کردم ولی جواب نداد رفت.... رفتیم خونه شادی گفت به پدرم میگم که داره کولبری می‌کنه گفتم بخدا اگه احسان بفهمه دیگه هیچ وقت بهمون زنگ نمیزنه؛ گفت از این بدتر که نمی‌شه همه چیز را برای عموم تعریف کرد... گفت کدوم مرز کار می‌کنه؟ شادی گفت بهمون نگفت... فرداش صبح همه عموهام رفتن سر مرز گفت به مادرت نگی که احسان داره کولبری میکنه.... درست یه هفته دنبالش گشتن ولی هیچ نشانه‌ای از برادرم نبود برگشتن تو طایفه‌مون پیچید که احسان داره کولبری می‌کنه، هر کی یه حرفی میزد و هنوز مادرم خبر نداشت... بعد از یک هفته برادرم بهم زنگ زد گفت می‌خوام ببینمت گفت تنها بیا رفتم سر قرار تو یه بستی فروشی قرار گذاشته بودیم من زود تر رفتم... وقتی اومد خیلی تغیر کرده بود لباس نو و مرتب پوشیده بود از خوشحالی بغلش کردم گفت زشته ولم کن... گفتم داداش جان عوض شدی چه خبره خندید گفت خدا درگاه رحمت خودش رو به روم باز کرده... گفتم چیه گنج پیدا کردی؟؟ خندید گفت نه فدات بشم تو اول از مادر برام بگو چطوره حالش بهتر شده؟ گفتم بخدا خیلی بده عموهام رو حلال کرده تمام عموهام پشیمونن گفت فداش بشم الهی مادر که آنقدر گذشت داری ،دلم برات یه ذره شده... گریه کرد گفت عکسش رو بهم نشون بده گوشی رو می‌بوسید.... گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن گفت نه هیچ وقت برنمی‌گردم.... 😢گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری می‌کردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش... گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم چی شده امروز ناراحتی؟ گفت هیچی تو راه بودیم که بریم اون طرف مرز که بار بیاریم بهش گفتم چی شده چرا بهم نمیگی؟ گفت با زنم حرفم شده گفتم مگه زن داری گفت اره بابا دو ماه ازدواج کردم گفتم دو ماهه ازدواج کردی حالا میای کولبری؟ گفت چیکار کنم بخدا دوست ندارم ولی بدهکار هستم امروز زنم گفت من به خاطر تو باهات ازدواج کردم تو هم هر شب تنهام میزاری... منم عصبانی شدم اومدم بیرون... گفتم حسین خب حق داره زنت گفت حق چی بابا کسی از درد کسی خبر نداره من میگم بدهکارم تو میگی حق داره... بهش گفتم تو باید پیش زنت باشی نه تو کوه؛ زنت بهت احتیاج داره . گفت میخوام زود بدهی هامو بدم از امشب من مشروب میارم گفتم چیکار میکنی؟؟!؟ 😒گفت مشروب کولم می‌کنم گفتم حرامه این چه کاری گفت کولبری مشروب بیشتر درآمد داره تازه من که نمیخوام بخورم گفتم هر چی باشه حرامه حتی حمل کردنش.... گفت اینطوری زنم زود تر به آرزوش می‌رسه که پیشش باشم گفتم اول زندگیت با حرام شروع نکن هر کاری کردم هی حرف خودش رو میزد بهش گفتم من تو این مدت یه کم پول جمع کردم بهت میدم امشبم برگرد بیش خانمت.... گفت نه من که گدا نیستم گفتم نه بابا این چه حرفیه اینو کادو عروسیت بهت میدم گفت نمیتونم قبول کنم گفتم باشه بهت قرض میدم هر وقت داشتی بهم پس بده آگه هم نداشتی حلالت میکنم... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 #قسمت_سی_و_یکم گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه ب
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب... یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت می‌رفت گفتم حسین پول رو نمی‌خوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت.... اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب باشید نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا می‌رفتیم بالا سردتر میشد.... خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمی‌دیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمی‌دونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد می‌کرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم... رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم می‌گفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم می‌گفتم این امانت پیشم... نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمی‌رسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید.... بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم می‌گفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمی‌دونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم... ولی به لطف خدا یاد حرف امام علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که می‌فرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمی‌تونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه.... بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو می‌دیدم گفتم الان منو می‌بینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمی‌دیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود.... می‌ترسیدم و با خودم می‌گفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه می‌گفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک کنن یا می‌گفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن... 🔹نمی‌دونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر می‌داشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو می‌کردم... یه دفعه پاهام از حرکت افتاد،نشستم به هر طرف نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم و خیلی هم خسته بودم.... دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا می‌خوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت.... تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی... ولی خدایا الان ازت می‌خوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی خودت داری می‌بینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن... گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم خدایا به امید تو و بلند شدم... دوباره نشستم نمی‌تونستم رو پاهام بایستم لباسام خیس شده بود خیلی سرد بود انگار پاهام قدرتی توشون نبود انگشتام بی حس بودن با دستم پاهام و ماساژ میدادم... به این فکر می‌کردم که خدایا من نه زن دارم نه بچه فقط به خاطر سیر کردن شکمم آمدم؛ ولی اون بیچاره‌ای که زن و بچه داره تو خونه اجاره‌ای هست چطور می‌تونه بیاد اینجا... زنش تا مردش بر می‌گرده چه حالی داره.... به خودم گفتم بلند شو مرد مثله بچه ها نشستی می‌خوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو زشته.... چندقدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو می‌ندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی_و_دوم راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفت
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 صد👈 ولی گفتم نمی‌اندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که می‌تونی همش به خودم امید می‌دادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم می‌کنن ... گوش‌هام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد می‌گشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع... هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد گفتم الان امام جماعت میاد باهاش جماعت می‌کنم و ازش اجازه می‌گیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم... 😔خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکده‌ی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم شروع کردم به نماز خواندن رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا می‌خوابی؟ گفتم داداش اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمی‌زنم گفت نه ؛ منظورم اینه که بلند شو می‌ریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه نمیزارم..... گفت باید باهام بیایی من کولت رو می‌برم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم... رسیدیم خونه‌شون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خوش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمی‌خواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب می‌شدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود... پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمی‌داره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیر برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم.... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 صد👈 #قسمت_سی_و_سوم ولی گفتم نمی‌اندازم با خودم گفتم
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباس‌هام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو... ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید.... گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش می‌گفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه.... به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه... گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم باید قانعش می‌کردی که اینجا بهتره... پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گفت امام جماعت گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید ، راه رو بهم نشونم داد و گفت این چوب و چاقو را داشته باش مواظب گرگ ها باش مستقیم برو اگر رسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا می‌تونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت می‌ترسن... گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر می‌کردم که چه زن مهربانی بود می‌گفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر می‌کردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا می‌کرد... همیشه می‌گفتم آخه دعا به چه درد من می‌خوره، اونم می‌گفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی.... چند‌تا کوه رفتم کفش‌هام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز می‌کردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ، نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه می‌رفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها می‌خندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت.... 🗻خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمی‌دیدم پام رو احساس نمی‌کردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام می‌لنگیدم... 🔹یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمی‌دونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی می‌ترسیدم ولی نمی‌دونم چی بود احساس می‌کردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی_و_چهارم تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوس
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ می‌گفتم بسم الله باز می‌ترسیدم انگار دره ی جن‌ها بود خیلی ترسیده بودم... آدرنالین بدنم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه می‌شدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم. زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که می‌ترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه می‌شم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت می‌کنن ترسی نمونده به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمی‌تونم پیشونیم رو به زمین بزن غرور خودم رو بشکنم ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم به گریه افتادم فقط شکر خدا رو می‌کردم که بهم فرصت توبه کردن داد... خسته شده بودم گفتم یه کم استراحت می‌کنم بعد میرم گشنگی و خستگی بهم فشار آورده بود که چشمم به یه چیزی خورد که داره تکون می‌خوره... دقت که کردم یه خرگوش بود گفتم خدایا تو این برف روزی اینو میدی به فکر این موجود هم هستی به بزرگی خدا فکر می‌کردم ، چشمم به خرگوش بود که دیدم یه روباه بهش نزدیک میشه خواستم به طرفش برف بندازم که خرگوشه فرار کنه ولی گفتم شاید این روزیه روباه باشه خدا به همه چیز آگاه هست بهش نزدیک و نزدیکتر شد که بهش حمله کرد خرگوش فرار کرد صحنه جالبی بود... رفت توی یه سوراخ که روباه شروع کرد به کندن زمین تا گرفتش جلو چشمام تیکه تیکه‌ش کرد بلند شدم که برم تا منو دید فرار کرد؛ راه افتادم تو فکر بود گفتم یه روزی تو هم مثل این خرگوش میمیری حالا با خودت چی داری... خاک بر سرت احسان که هیچ کاری نکردی صدای شلیک تیر شنیدم گفتم خدایا مامورا هستن حالا چیکار کنم؟ نمیتونستم فرار کنم چون پاهام خیلی درد می‌کرد به دوروبرم نگاه کردم چیزی نمی‌دیدم از یه تپه بالا رفتم که به چهار نفر رسیدم دلم خوش شد سگ شکاری داشتن با تفنگ گفتم ازشون راه رو می‌پرسم تا بهشون نزدیکتر می‌شدم بیشتر احساس دل خوشی می‌کردم بهشون رسیدم سلام کردم یکیشون جواب سلامم را داد پرسیدم برای جای کولبرا زیاد مونده؟ یکی‌شون گفت ما نمیدونیم برو پی کارت تا یه گلوله خالی نکردم تو سرت... 😳بهش نگاه کردم چیزی نگفتم رفتم پاهام خیلی درد داشت بخاطرش می‌لنگیدم یه کم ازشون دور شدم که یکیشون گفت آهای بیاید این بدبخت رو ببینید داره میلنگه... می‌خندیدن یکیشون گفت گناه داره چرا بهش می‌خندید بهشون توجه نکردم رفتم دنبالم آمدن از پشت هُلم داد کلاهم رو گرفت برگشتم گفتم بهم پس بده گفت اگر ندم چیکار میکنی؟ از دهنش بوی مشروب میومد گفتم باشه مال تو رفتم... گفت مگه من گدا هستم مثل تو که این کلاه کثیف رو بهم میدی؟ دوباره هُلم داد گفت یه گلوله حرومت کنم کثافت.. گفتم بی‌حرمتی نکن من که چیزی نگفتم گفت نه بگو ببینم می‌خوای چی بگی؟ آنقدر خسته بودم که به زور راه می‌رفتم که از پشت منو گرفت خوردم زمین گفتم داداش من که کاری به کار شما ندارم دارم راه خودم رو میرم، همش می‌گفت یه گلوله خالی کنم تو کلت.... یکی‌شون گفت ولش کن بابا بیا بریم گفت نه من باید اینو ادب کنم... بهم فحش داد بلند شدم کولم رو انداختم گفتم مودب باش گفت چیه زبون در آوردی به مادرم فحش داد گفتم چی گفتی دوباره بگو؟ خواست غلطش رو تکرار کنه با کله زدم به صورتش... کمرش رو گرفتم زدمش زمین رو سینش نشستم با مشت می‌زدم به صورتش رفیقاش از پشت منو می‌زدن ولی کاری با اونا نداشتم فقط به صورتش می‌زدم بی عرضه نمی‌تونست حتی تکون بخوره تا یکیشون با پشت تفنگش به پشت سرم زد چشام سیاهی رفت افتادم زمین... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی_و_پنجم گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 خوب جایی رو نمی‌دیدم ، بلند شد شروع کردن به زدنم دستم رو جلوی صورتم گرفتم می‌گفت اون تفنگ رو بده من می‌کشمش با رفیقش درگیر شد رفیقش می‌گفت بهت نمیدم... بلند شدم به پشت سرم دست زدم خون آلود شده بود بازم جلو آمد با مشت به سینش زدم ولی هُلم داد خوردم زمین هر چهارتاشون شروع کردن به زدنم از هر طرفی با لگد بهم می‌زدن با دستم جلو صورتم رو گرفته بودم تا یکیشون گفت بسشه بزارید اینجا بمیره... کاپشنم پاره شده بود فقط دعا می‌کردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت می‌لنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت به خودم گفتم چیکار کردی مگه تو کی هستی قرار نیست کسی چشم به راهت باشه... فقط صاحب باره اونم که فقط بارش رو می‌خواد رفتم پایین آنقدر خسته بودم که تقریبا خودم رو می‌کشیدم تا رسیدم پایین یکی منو دید گفت چرا این طوری هستی لباسات چرا خونی گرگ‌ها بهت حمله کردن...؟؟؟؟ گفتم چیزی نیست همه بهم نگاه می‌کردن یکی گفت چرا می‌لنگی گفتم پام سردشه بی حسه گفت بشین ببینم سیاه نشده گفتم پام چرا سیاه بشه گفت اگر سرما بخوره پات سیاه میشه باید قطعش کنی.... استرس تمام وجودم رو گرفت تا جوراب هام و در آوردم تو دلم می‌گفتم نه خدایا پام رو ازم نگیر... وقتی نگاهش کردم سالم بود، خدا رو شکر می‌کردم یکی گفت پاشو من ماشینم اینجاست برو تو ماشینم، برام بخاری روشن کرد به این فکر می‌کردم که اگر پام رو از دست می‌دادم چی می‌شد... سرم رو گزاشتم رو داشبورد ماشین تا تونستم گریه کردم . به صاحب بار زنگ زدن اومد وقتی منو دید گفت کو بارم..!؟ بهش دادم یه که بهم نگاه کرد گفتم اگر میشه منو تا یه جایی برسونید گفت: سوار شو تو راه خواستم بگم پولم رو بده... گفت دیشب تمام بارهام رو گرفتن تو چطور بارت رو آوردی تا اینجا؟ چرا مال تو رو نگرفتن؟ گفتم وقتی مامورا امدن همه کول هاشون رو انداختن فرار کردن منم انداختم ولی بعد برش داشتم... گفت چرا؟؟ گفتم آخه آون اقایی که بار رو بهم داد گفت امانت باشه پیشتون ماشین رو نگاه داشت بهم نگاه کرد..... گفت چیییی؟ جونت مهمتر بود یا این وسایل؟ گفتم نمیدونستم چیکار کنم گفت پس چرا صبح بر نگشتی گفتم دیشب گم شدم به روستایی رفتم گفت اونجا که خییییلی دوره گفت از اول برام تعریف کن ببینم چرا لباسات خونیه..؟ همه رو براش تعریف کردم گفت تو دیونه ای بخدا آخه این وسایل چه ارزشی داره آخه به خاطر یه حرف جونت رو به خطر انداختی؟ پرسید چرا نرفتی دنبال یه شغل دیگه گفتم رفتم ولی کسی بهم چیزی نمی‌داد همه ازم ضمانت می‌خواستن منم کسی و چیزی نداشتم پیششون بزارم و خلاصه با این حرفها رسیدیم شهر.... گفتم اگر میشه یه گوشه نگه داری من پیاده میشم روم نمی‌شد بگم پولم رو بده گفت با این وضعت کجا...؟ می‌برمت بیمارستان گفتم نه نمیام چیزی نیست گفت بشین بابا... رفتیم بیمارستان گفت شماره پدرت رو بده بهشون خبر بدم نگران نباشن گفتم لازم‌ نیست ولش کن گفت نمی‌شه تو که بی‌کس و کار نیستی... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی_و_ششم خوب جایی رو نمی‌دیدم ، بلند شد شر
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 بهش نگاه کردم گفتم هستم گفت مگه میشه؟ گفتم حالا که شده بهم نگاه کرد گوشیش رو گذاشت تو جیبش رفت بیرون وقتی برگشت برام وسایل و‌ غذا آورده بود دکتر اومد گفت باید بستری بشه گفتم نه نمی‌خوام میرم نمیتونم بمونم... اصرار کرد ولی قبول نکردم گفت با مسئولیت خودت میری بیرون گفتم باشه رفتیم بیرون تو ماشین با خودم گفتم پول رو ازش نمی‌گیرم خرج بیمارستان کرده و برام غذا آورده ولی چیزی تو جیبم نبود... گفتم همینجا پیاده می‌شم گفت کجا میری نمیشه باهات کار دارم رفتیم دم در خونه‌شون گفتم نمیام تو من میرم پیاده شدم کمی رفتم... گفت پولت رو ندادم کجا میری گفتم حلالت باشه برام غذا و پول بیمارستان دادی نمی‌خوام اومد دنبالم گفت بخدا نمی‌زارم بری دستم رو گرفت بزور گفت باید بیایی تو خونه نمی‌خواستم برم پاهام خیلی درد داشت به زور منو برد تو خونه ؛ رفتیم داخل خونه گفت بشین راحت باش کسی نمیاد پیشمون بچه ها طبقه بالا هستن گفت پاشو برو یه دوش بگیر گفتم نمی‌خواد گفت چقدر تعارفی هستی رفتم تو حمام پیرهنم خونی بود شستمش گفتم خدایا حالا چی بپوشم رفتم بیرون برام لباس آورده بود سفره رو کنار بخاری پهن کرده بود ؛ گفت لباس‌هارو بپوش بیا بشین بیا جلو غذات رو بخور داشتم آب میشدم از خجالت.... گفت چرا خجالت می‌کشی؟ من میرم بالا تو غذا بخور رفت منم خیلی گشنه‌ام بود و خوردم بعدش اومد سفره رو برد بالا ازش تشکر کردم گفتم من میرم ممنون به خاطر همه چیز گفت بشین بابا کارت دارم... گفت می‌خوای کار کنی؟ گفتم چه کاری؟ بهت وسایل میدم ببر بفروش آگه فروختی پولشو برام بیار.. گفتم اگر حلال باشه از خدامه گفت حلاله گفتم من چیزی ندارم ضمانت پیشت بزارم گفت تو ضمانت خودت رو گذاشتی گفتم چی؟ گفت ولش کن از فراد میریم انبار همه چیز رو در اختیارت میزارم ؛ گفتم چرا بهم اعتماد میکنی؟گفت به تو اعتماد ندارم به ایمانت اعتماد می‌کنم واگه بهم خیانت کنی و پولم رو بالا بکشی دنبالت نمیام هیچ وقت ولی در قیامت پیش خود خدا اونجا حقمو ازت میگیرم... هزارتا فکر آمد تو ذهنم خدایا چیکار کنم گفتم ممنون از لطفت ولی نه نمیتونم... گفت چرا ؟ گفتم اگر فردا تو این راه وسایلا رو ازم گرفتن چی اگر ماشین تصادف کرد و بار نابود شد چی؟ گفت اینار و از شرط کارت بر می‌دارم...گفتم باشه ولی باید یه کاغذ بنویسیم گفت نمی‌خواد گفتم نه باید بنویسیم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. گفتم داداش خیلی اذیت شدی گفت چیزی نیست حالا تو از مادر برام بگو راستی برای مادر کادو گرفتم در آورد گفت این مال مادرم این مال توپلی این مال خواهر بزرگم اینم مال تو... گفتم پس پدر چی؟ گفت پدری ندارم برام مُرده گفتم خدا نکنه این چه حرفیه... گفت اون روز که شناسنامه رو پاره کردو به صورتم پرت کرد برام مُرد دیگه پدری ندارم... خندید گفت حالا کادوت رو باز کن ببینم خوشت میاد.. بازش کردم یه چادر مشکی بود گفت پاشو بنداز ببینم بهت میاد... بلند شدم انداختم به خودم یه دختر و پسر یه گوشه نشسته بودن دختر گفت اینو ببین از الان عشق زندگیش رو پیر کرد عین پیرزن ها... برادرم بلند شد گفت آهای این خواهرمه خواهری که هیچ وقت عزت برادرش رو زیرپا نذاشته.... بیاد با یه گرگ صفت مثل تو خلوت کنه؟ پسره بلند شد گفت به من میگی ؟ برادرم گفت بشین بخدا جلو دوست دخترت طوری می‌زنمت مثل سگ واق واق کنی آمد جلو....... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی_و_هفتم بهش نگاه کردم گفتم هستم گفت مگه م
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 آمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه و رفت. گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام تو راه بهش نگاه می‌کردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم.... رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم می‌خوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست... گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از کی تا حالا کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خنده‌ی من احسانه تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمی‌خندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود.... بعد چند روز زن عموم با عمه م داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی، مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن... گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمی‌دونم ،مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف می‌زدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی ، مادرم نمی‌دونست که کولبری می‌کند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری می‌کنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن... مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن..... هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمی‌کرد می‌گفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری می‌کند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود می‌گفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه می‌کرد می‌گفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟ میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش می‌کرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی می‌گرفتیم نمی‌شناختن... مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوه‌ها بالا می‌رفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه می‌کرد می‌گفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی می‌رسید می‌گفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران می‌شد همه براش نگران بودن نمی‌تونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بی‌هوش شد بردیمش بیمارستان ، صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه... آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد بعد چند روز برادرم بهم زنگ زد گفت کارت دارم تنها بیا... رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم داداش ترو. خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار می‌کنی خیییلی ناراحته... بغض گلوش و گرفت نمی‌تونست حرف بزنه ،بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم... تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده... گفتم چی هست‌؟ گفت اون آقا که برات تعریف کردم مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار می‌کنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره... گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست می‌کنم..‌ ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺