کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهل و یکم از همان روزِ اولی که رفته بودم خوابگاه
گفت خبر داری فرزانه فوت کرده؟
یاالله!
آرزو میکنم شما خبرِ فوت عزیزانتان را اینطور نشنوید.. تا اون موقع هیچ دردی به این سختی نداشته بودم در یک لحظه تمام صحنه هاش جلو چشمام اومد نزدیک بود دیوانه بشم دنیا برام تاریک شد.
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
گفت خبر داری فرزانه فوت کرده؟ یاالله! آرزو میکنم شما خبرِ فوت عزیزانتان را اینطور نشنوید.. تا اون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت چهل وسوم
😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد کسی نبود پیشش دردودل کنم اون همه ناراحتی و غصه رو تنهایی تحمل کردم اگه الله کمک نمیکرد نابود میشدم چون بهترین دوستم رو از دست داده بودم که مثل خواهرم فرشته برام عزیز بود تا دوماه گریه کردن کار هر شب و روزم بود و خبرِ فوتش مدام در ذهنم داد و فریاد میکرد و برام عادی نمیشد
😔از سرِ ناچاری خودم رو امیدوارم میکردم که خداکنه دروغ باشه و موقعی که برگردم خوابگاه برم ببینمش اما خوب میدونستم که اینارو دلِ بی چاره و بی طاقتم سرِ هم کرده بود و حقیقت نداشت
فرزانه تنها عزیز از دست رفته ایه که هنوز هم که هنوزه با مرور خاطراتش اشکام بی اراده سرازیر میشن
آرزو میکنم اگر لطف الله شامل حالم شد و وارد بهشت شدم، فرزانه جانم رو اونجا ببینم.
مِهر رسید و باید برمیگشتیم سرِ مدرسه هامون اما چه رفتنی؟ به این فکر میکردم که بدونِ فرزانه چطور اون فضارو تحمل کنم که گوشه گوشه ی اون حیاط و اون ساختمون خاطراتش رو برام زنده میکرد.
یه شب قبل از بازگشایی مدارس، بابا برم گردوند مرکزِ استان که مدرسه و خوابگاهم اونجا بود مثل همیشه شب خونه عمو موندم و بابا برگشت شهرستان
صبحِ اولِ وقت هم عمو با ماشینش منو وسایلامو رسوند مدرسه، از عمو خواستم سرِ کوچه پیادم کنه میدونستم دلم پره و نمیخواستم موقع دلتنگیم ممو ببینه هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که بغض گلومو گرفت می ترسیدم غصه ی زیاد بلایی سرم بیاره
وارد حیاط که شدم چشمم به اونجایی افتاد که داشتم ترانه محلی می خوندم و فرزانه می گفت اگه من مردم این ترانه رو بخون به یادِ من زانوهام سست شد نتونستم راه برم همونجا مثل دیوونه ها نشستم رو زمین با دیدنِ این صحنه بچه ها متوجه اومدنم شدن
😔تسلیت فوتش رو به درو دیوار کوبیده بودن بچه ها با گریه و زاری اومدن سمتم و بهم تسلیت میگفتن خانم سرپرستِ مهربون رو هم دیدم که بغلم کرد و گریه میکرد میگفت فردوس حق داری گریه کنی و بهت تسلیت بگن دوستِ دلسوزی از دست دادی وقتی اونجا بودم انگار داشتم قبض روح می شدم هر جا قدم میزاشتم منو یاد فرزانه مینداخت فورا تصمیم گرفتم قید درس خوندن تو مدرسه ی خاص رو بزنم و دیگه اینجا نمونم و برگردم شهرستانِ خودمون چون بدونِ فرزانه برام قابل تحمل نبود نه درس خوندن نه موندن تو اون فضا؛ اما معلمای مدرسه نذاشتن هر کدوم جدا جدا نصیحتم میکردن و میگفتن تو جزِ بهترین شاگردای مایی نباید اینقد کم تحمل باشی و زود جا بزنی از یه طرفم عمو و زن عمو بشدت مخالف برگشتنم به شهرستان بودن و میگفتن این مدرسه و این شرایط گیر هر کسی نمیاد که مفت می خوای از دستش بدی.
🔸بالاخره تسلیمشون شدم و همونجا موندم تمام اون سال رو با سختی به سر بردم درسام کمی افت پیدا کردن اما در عوض تو خوابگاه برای بچه ها کلاس قران گذاشتم و خودمو مشغول کرده بودم چیزی که تمام اون سال و حتی سالها بعد هم دنبالش بودم، علت فوت فرزانه بود اما متاسفانه هیچوقت از علت دقیق فوتش مطلع نشدم
😔تو اون سال مامان دو بار بهم سر زد. اما هر بار اندوهی به اندوه کده ی دلم اضافه میکرد، چون میدیدم که به سختی میتونست کرایه ماشین رفت و برگشتِ خودش و بچه هاش رو جور کنه.
دفعه ی آخر ازش خواهش کردم که تا اوضاع اینطوریه دیگه پیشم نیاد چون فکر کردن به گرفتاری هاش مازادِ بر دوریش شده بود و تو سن و سالی بودم، که تمامِ این مشکلات منو سمتِ افسردگی می برد اون سال رو هم با سختی و دلتنگی به سر رسوندم و سال آینده آخرین سالِ دوره ی راهنماییم بود
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهل وسوم 😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد
😣اینو که شنیدم از ناراحتی تمام بدنم میلرزید ناخواسته سیلیِ محکمی به صورتش زدم تا خواست از خودش دفاع کنه موهاشو کشیدم و شروع کرد به فحش دادن و جیغ کشیدن دخترای خوابگاه و سرپرستا همه سر رسیدن
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهل وسوم 😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد
Z H:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت چهل و چهارم
🔸سالِ آخر راهنماییم شروع شد و کم کم داشتم مرگِ فرزانه رو قبول میکردم. آرزوم بود از اون مدرسه برم تا شاید تسکینی باشه برای دلم چون اونجا همه چیز مثل خوره به جانم افتاده بود و خاطرات رو برام زنده میکرد و آزارم میداد
😔بابام ازدواج کرده بود و دوست داشت هر هفته برگردم خونه پیششون اما دلو دماغشو نداشتم با اینکه نا مادریم زنِ بدی نبود اما ترجیح میدادم مثل یک مهمون رفتار کنم و زیاد برنگردم خونه با بابام سرِ همین رفتن و نرفتنا چند باری دعوامون شد چون دلش میخواست الان که خونه زندگیه نسبتا آرامی داره، منم کنارش باشم منم چون کمتر قبول میکردم برگردم، بابا حساس شده بود میترسید دلیل موندن های زیادم تو خوابگاه، رفتن سرِ کلاسای عقیدتی باشه. با اینکه از این خبرا نبود اما بابا همیشه خودبخود نگرانِ این قضیه بود چون وقتایی که باهم بودیم سرِ بعضی مسائل خیلی سوال پیچش میکردم؛ اما به خیالِ اینکه من بچه ام و بیشتر از یک مجادله ی پدر و فرزندی پیگیر مسائل نمیشم، هیچوقت روبرو بهم نگفت که از این قضیه تا این اندازه نگرانه
بابا از سرِ حساسیتِ زیاد به چند نفر از سرپرستا سپُرده بود که هوامو داشته باشن و رفت و آمدم رو کنترل کنن!!
یه روز تو نماز خونه داشتم قرآن میخوندم یکی از هم اتاقیام اومد کنار دستم نشست گفت تو از معنی قرآن چیزی هم بلدی؟ گفتم کمی بلدم رفت یک مصحف قرآنِ ترجمه شده آورد گفت سوره ی نجم رو باز کن ببین چی نوشته راجع به چی حرف زده؛ باهم ترجمه رو نگاه کردیم چند آیه با معنی برام خوند معلوم بود که سرسری چیزی شنیده و می خواد همونو برام بگه چون معنی آیه ها اصلا مرتبط با اونی نبود که اون می گفت بعد قرآن رو بست و شروع کرد به حرف زدن راجع به موضوعی عجیب!
❗گفت حیفه تو که اهل قرآنی ازین مطلب بی خبر باشی
😳برام از پیامبری جدید حرف زد!! که شغلش جوشکاریه و مقیم پایتخته! وقتی حرف می زد چشمام از تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بیاد گفتم کژال حالت خوب نیست بخدا مگه تو نمیدونی پیامبرِ ما آخرین رسوله!؟ این چرندیات چیه میگی؟ گفت اخرین رسول هست ولی آخرین نبی نیست! الانم این مردی که خانواده ی ما باهاش در ارتباطه نبی خداست چیز عجیبی که نگفته ما قران می خونیم و
درباره ی آخرالزمان و اتفاقاتی که میفته مختصر مطالبی خونده بودم همونا رو برای کژال گفتم از حضرت عیسی و حضرت مهدی حرف زدم و گفتم ما معتقدیم که این دو نفر به عنوانِ اشخاصی از امت محمدﷺ در آخر الزمان پیدا میشن حضرتِ عیسی از آسمونا پایین میاد و حضرت مهدی هم به دنیا میاد دیگه کسی به عنوان نبی نداریم!
🔸سعی داشت هر طور که شده قانعم کنه نگاهی بهم انداخت و گفت فردوس! از تو بعیده واقعا !! اینا چیه بهشون باور داری؟ اگه دوست داری آخرِ هفته بریم خونه ی ما اونجا همه چیز رو نشونت میدم مامانم همه چیز رو مفصل برات میگه
❓مغزم داشت سوت می کشید نمیدونستم چکار باید بکنم من فقط تو کتاب های دینی و تاریخ مدرسه شنیده بودم که کسانی در طول تاریخ، به دروغ ادعای پیامبری کرده اند وقتی به کژال فکر میکردم، همش یادِ مُسَیلمه ی کذاب میُفتادم، بهش گفتم تو اگه دنبال حق هستی و حرفای من برات سند نیست من می پرسم و بهت کتاب معرفی میکنم و خودتم میتونی این کارو بکنی نیش خندی زد و گفت اینا قدیمی شده الان نوبتِ شماست به حرفِ ما گوش کنین!!
تو حرفاش خیلی ما و شما میکرد و معلوم بود که آئینشون یه تناقض واضحی با اسلام داره اما من زیاد ازش نپرسیدم گفتم راجع به این مسئله با من و هیچ کس دیگه ای حرف نزن چون اگه بشنوم دعوامون میشه و دوست ندارم این اتفاق بیفته من نزدیک بود عصبانی بشم اما اون خیلی آرام حرف میزد و ازم می خواست آخرِ هفته برم خونشون
😨خیلی مسئله ترسناک و غریبی بود چند روز تو دلم نگهش داشتم اما بالاخره با خانمِ حسامی در میان گذاشتم. اونم خیلی تعجب کرد ازم خواست اگه دفعه ی بعد باهام حرف زد، بهش بگم با خودِ خانم حسامی حرف بزنه دفعه ی بعد که اومد سراغم راجع به خیلی مسائل حرف زدیم برام معلوم شد که اصلا اعتقادی به رسالتِ پیامبر نداره و در روزه و نماز و خیلی مسائلِ دیگه با ما فرقِ اساسی دارن بعد از چندین مرتبه حرف زدن، وقتی فهمید اصلا زیرِ بار عقیده و مرامش نمیرم توهین و فحاشی از تو حرفاش نمایان شد
در اون سن و سال کنترل زیادی روی اعصابم نداشتم و سریع میزدم سیمِ آخر.
خصوصا که عِرق زیادی نسبت به مسایل دینی داشتم آخرین باری که باهم حرف زدیم گفت محمد مردی عرب بود که رسالتش فقط برای عربه نه برای ما عجمیان و پیش من هیچ عزت و احترامی نداره!
کانال 📚داستان یا پند📚
😣اینو که شنیدم از ناراحتی تمام بدنم میلرزید ناخواسته سیلیِ محکمی به صورتش زدم تا خواست از خودش دفاع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت چهل و پنجم
😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون من از شدت عصبانیت دستام میلرزید اونم خیلی ترسیده بود از عکس العملِ من جلویِ سرپرستا سعی میکرد خودشو کنترل کنه که خطاها گردن من بیفته همه شگفت زده شده بودن از حرکتِ من که چطور این اندازه عصبی شدم که دست رو هم اتاقیم بلند کردم. اون شب کسی کارِمون نداشت اما سرپرست گزارش دعوامون رو رد کرده بود و فرداش از دفتر مدرسه صدامون زدن مدیر با عصبانیت ازمون سوال میکرد که دلیل دعوامون چی بوده کژال سرش پایین بود و چیزی نمیگفت این کارِش باعث شد دلم به حالش بسوزه و منم دلیل اصلی دعوامون رو اونجا نتونستم بگم، میگفتم شاید این کارِ من یه رحمت و محبتی تو دلش انداخت و بعدا فکرش اصلاح بشه، اونجا تقریبا همه خطاها رو برعهده گرفتم و گفتم مسئله خصوصی بوده و من زود از کوره در میرم همیشه و همینجا از کژال عذر خواهی میکنم اما اگه اتاق هامون از هم جدا باشه بهتره تا دیگه ازین اتفاقا نیفته کژال از تعجب سرش رو بلند کرد. اینارو که شنید و فهمید بخاطرِ اونه، چشماش از اشک شوقی زد مدیر رو سرم داد زد و گفت ملکی! تا به حال کسی مثل تو زبون باز و زبون دراز ندیدم! مگه ما مسخره دست توایم که اینطور خوابگاه رو بهم ریختی؟ درسته شاگرد زرنگی و معلما دوسِت دارن اما دلیل نمیشه هر غلطی دلت خواست بکنی! الانم گردنتو خورد کن برو پایین تا تکلیفت رو معلوم کنم
😔تهدیدش رو جدی نگرفتم و هیچ دفاعی هم از خودم نکردم چون میدونستم الان هرچی بگم فقط حرف هدر دادنه، وقتی پایین میومدم کژال چند باری خواست بیاد پیشم اما خیلی تو خودم بودم روش نشد همون شب تو خوابگاه صدام زدن که تلفن داری وقتی رفتم بابام بود سلام کردم گفت سلام و دردِ بی درمان! سلام و سرطان سلام! وسایلاتو امشب جمع کن فردا میام دنبالت از مدرسه اخراجی!
😳یاالله چی شده چرا بابام اینطور میگه!! دست و پام شل شد نشستم رو صندلی بابا هم پشت تلفن میگفت الان برام قهرمان شدی؟ چی درخورِت دادن که هار شدی؟ چی تو فکرت خوندن؟ کجا درسِت میدن که اینطور جرئت پیدا کردی دست رو دختر مردم بلند میکنی؟ بابا داد میزد میگفت چیزی بگو ببینم؟ فردا میام دنبالت تو لیاقت اونجا رو نداری! بعد گوشی رو قطع کرد
😔میدونستم اگه بیاد شر به پا میکنه چون اصلا بابا متوجه بحث نبود و فکرش جایی رفته بود که خودش همیشه از اونجا نگران بود سرپرست اومد کنارم گفت چیشده؟ براش توضیح دادم گفت نترس اخراج نمیشی همه میدونن یکم تعلقات دینی داری واسه همین خانم مدیر ترسیده و می خواد بترسودنت که مبادا تو بچه ها آشوب به پا کنی باباتم بیاد من ازت دفاع میکنم اون شب روهم با استرس و نگرانی بسر بردم. فرداش سرِ کلاسا نمیتونستم تمرکز کنم منتظر بودم که بابام بیاد و صدام کنن زنگ فارسی بود که معاون اومد سراغم گفت اجازه فردوس ملکی رو بدین بیاد دفتر کارش داریم
😔 یاالله چه حالی داشتم میترسیدم بابام از شدت عصبانیت حرکتی انجام بده و اون مدیرو معاون ازم سواستفاده کنن همینم اتفاق افتاد وقتی رفتم تو و سلام کردم، بابا غضبناک نگام میکرد مدیر شروع کرد حرف زدن و خیلی قضیه رو بزرگ جلوه داد دقیقا اونام از چیزی میترسیدن که بابا میترسید اونجا جواب دادم گفتم شما اصلا نمیدونید جریان چیه و بزرگش کردین
😔 بابا با پشت دست کوبید تو دهنم جلو همه مدیرم تماشا میکرد و کیف میکرد تا زنگِ تفریح ، برام حرف زدن و اخطار دادن که تکرار نکنم وقتی اومدیم پایین، دمِ در بابا ازم عذرخواهی کرد گفت وقتی اون حرفو زدی عصبانی بود اگه اینکارو هم نمیکردم کلا مدیر ازت شاکی میشد و برات دردسر درست میکرد خیلی دلم شکست اما به بابا گفتم اشکال نداره بعد از این اتفاقات بود که یه شب کژال اومد پیشم اتاقامون رو جدا کرده بودن وقتی اومد چشماش پرِ اشک بود گفت خبر دارم بابات دعوات کرده و مدیر تهدیدت کرده تقصیرِ من بود بی احترامی کردم فقط من میفهمم چرا اونقد عصبانی شدی اگه میخوای تا به بابات زنگ بزنم و اینارو بهش بگم گفتم: براشون گفتم اما ترسِ اونا یه چیز دیگست بغلم کرد و گفت از تهِ دلت حلالم کن منم بخشیدمش و گفتم خدا کمکت کنه راه حق رو پیداکنی چون معلومه وجدانت بیداره. از اینجا به بعد با کژال مشکلی نداشتیم اما دیگه هیچوقت راجع به اون مسئله حرف نزدیم تا سال تموم شد و از هم خداحافظی کردیم الحمدلله بعدا شنیدم که خودش و خانوادش سر به راه حق سپردن
آخرین شبی که در اون خابگاه موندم، خاطراتم با فرزانه رو از نو مرور کردم و تا خودِ صبح گریه کردم؛ برای تعطیلات تابستان راهی خونه شدم نامادریم اون موقع حامله بود وقتی من برگشتم خونه، 40 روزی میشد که بچش رو به دنیا آورده بود یه دختر بامزه و شیرین که اسمش رو فرناز گذاشته بودن
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهل و پنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهل و پنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا
Z H:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت چهل و ششم
🔻بابا بهم پیشنهاد داد تا برای دبیرستان برگردم شهرستان خودمون اما قبول نکردم در آزمون مدارسِ خاص شرکت کردم و با کسب مقام دوم استانی قبول شدم؛ رفتنم به دبیرستان همراه با شروع موجِ جدیدی از مسائل و مشکلات بود از یه طرف به دوری و غریبی عادت کرده بودم و از طرف دیگه هم تازه داشتم یاد میگرفتم که چطور دنبال علایق و افکارم بیفتم و چه شرایطی رو باید طی کنم و میدونستم این شرایط در مرکزِ استان برام مهیا شده کم کم
👌واسه همین تمام سعیِ خودمو کردم تا بابا برم نگردونه پیشِ خودشون، خونه ی عموم آخرِ هفته ها اغلب با اصرار و تمنا دعوتم میکردن خونه خودشون تازه فهمیده بودم که الحمدلله عمو در فکر و عقیده شبیه بابا نیست و میدونست که منم مثل اون فکر میکنم اما چون در بین اقوام و فامیلامون این نوع طرز تفکر یک گناه و عیب و بزرگ محسوب میشد، عمو هم ترجیح داده بود تا حدودی پنهان کاری کنه دوتا از پسرعموهام و خواهرِشون ازمن بزرگتر بودن و اون یکی پسرعمومم یکی دوسال از من کوچتر بود. بچه های عمو دیندار و مودب بودن و وقتاییَم که من خونشون بودم پسراشون زیاد رفت و آمد نمیکردن که من معذب نشم اما این جَو خیلی پایدار نموند و بعد از چند ماه، متوجه علاقه ی فرهاد؛ پسر عمو بزرگم؛ به خودم شدم ، تا جایی منو تنها میدید فورا میخواست حرفی بزنه اما هیچوقت نزد. با نگاه هاش دزدکی دنبالم میکرد و کارایی میکرد که همه متوجه علاقش شده بودن مدتی به همین مِنوال گذشت. تهِ دل من اول چیزی نبود و توجه نمیکردم بهش تا اینکه یه شنبه صبحی خونشون بودم و عموم خونه نبود زن عمو به فرهاد سپرد منو با ماشینِ خودش برسونه مدرسه
💭احساس کردم زن عمو از خداش بود این شرایط پیش بیاد که فرهاد حرفِ دلش رو بهم بگه دلم می خواست خودم آژانس بگیرم و برم بهشونم گفتم اما زن عمو قبول نکرد منم روم نشد تکرار کنم که نکنه بهشون بر بخوره موقع سوار شدن خواستم عقب بشینم اما فرهاد گفت: تنهاییم زشته بری عقب بشینی درو همسایه فکرِ بد میکنن بیا جلو بشین بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم رفتم جلو اینقد معذب بودم که تمام ماهیچه های بدنم سفت و منقبض شده بودن نگاه کردم فرهادم هول شده بود اینقد استرس داشت که موقع روشن کردن ماشین دستاش میلرزید سرِ خیابان اصلی که رسیدیم موقع دور زدن خوردیم به عقب یه ماشین فرهاد و راننده ی ماشین پیاده شدن، راننده خیلی عصبانی بود اول، اما دید ماشین خسارت زیادی ندیده آروم تر شد کمی جر و بحث کردن و آخر سر فرهاد هرچی پول تو جیب داشت بهش داد و راضیش کرد که شر به پا نکنه و بره.. وقتی اومد تو ماشین پرسیدم بخیر گذشت؟ گفت آره شکر خدا گفتم دیگه مواظب باش من عجله ای ندارم دیرم برسم مهم نیست
اینو که گفتم برگشت نگام کرد و گفت چشم فردوس خانمِ خودمون، اول بار بود اسمم رو از زبونش میشنیدم گفت فردوس! میدونی که تهِ دلم چیه و نمیتوتم بهت بگم بزار همینجا هرچی هست بگم از خجالت دستام سرد شد و آب تو دهنم خشک شد گفتم بفرما.
گفت میدونم سنت واسه ازدواج کمه و اختلاف سنیتم با من زیاده
اما به ازدواج با من فکر کن من نمیتونم ازت بگذرم از شنیدن این چنتا جمله تمام بدنم عرق کرد نتونستم یک کلام هم جوابش رو بدم گفت من هیچ عجله ای ندارم و نمی خوام الان بهم جواب بدی پس راحت باش و خودت رو اذیت نکن.. احساس قشنگ و تازه ای بود تو دلم نمیدونم چرا در یک چشم بهم زدن خودم رو اسیر حرفاش دیدم و فکر کردم باید همونی بشه که فرهاد میگه. الان که به اون صحنه فکر میکنم بیشتر معنی این کلام گهربار رسول الله صلی الله علیه و سلم رو درک میکنم که می فرماید: (ان من البیان لسحر) یعنی بعضی از حرف ها و سخنان سحر هستند. حرفای فرهاد اون روز تو ماشین انگار عقل و حواسم رو پوشونده بود و دلم فورا تسلیمش شد. وقتی به مدرسه رسیدم، موقع تشکر و خداحافظی دوباره صدام زد: فردوس! یادت نره چی بهت گفتم من نمیتونم ازت بگزذم دیگه خود دانی
لبخندی زدم و رفتم؛ اون روز کلا سرِ کلاس حواسم پرت بود با کسی هم در این باره حرفی نزدم دوهفته پشت سرهم خونه ی عمو نرفتم فرهاد 9 سالی ازمن بزرگتر بود خیلی خوش قیافه و متین و با وقار بود و شخصیت پخته و مردانه ای داشت طوری که بیشترِ فامیلامون خصوصا عمه بزرگم دوست داشتن بهش دختر بدن.. شغل و پول هم داشت. حافظِ 25جزء قرآن بود راضی به ازدواج با کسی نمیشد و خیلی در این مسئله وسواس به خرج داده بود خلاصه از شرایط یک مرد ایده آل چیزی کم نداشت.
😔تنها چیزی که وقتی بهش فکر میکردم ناامیدی وجودم رو میگرفت ؛ عقیدش بود که درست مثل بابا فکر میکرد و خیلی تعصبی بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که درخواستش رو رد کنم اما مسئله این بود که اون از عقیده ی من خبر نداشت و نمیتونستم بهش بگم دو ماهِ کامل خونه عمو نرفتم و هر بار که میومدن دنبالم بهونه ای میاوردم که نرم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت چهل وهفتم
تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم چیزی نمیگفت، ذهنم تقریبا از آشفتگی و فکر کردن به حرفای اون روزش در اومده بود الله تعالی مسیر هدایتِ بیشتر رو برام فراهم کرد و در سال اول دبیرستانم تونستم با چند نفر آشنا بشم که هم فکرِ خودم بودن زینب یکی از دوستام بود که خودش توسط دامادشون هدایت پیدا کرده بود
هر هفته برمیگشت خونه و از دامادشون کتاب های دینی و کمیاب قرض میگرفت، میآورد مطالعه میکردیم و پس میدادیم نعمت بزرگ دیگه ای که الله تعالی نصیبم کرد، توفیق شاگردیِ استادی بود که من اون موقع شان و مقامش رو اونطور که حقش بود درک نمیکردم ایشون معلم همین مدرسه ای بود که توش درس میخوندم خیلی زود تشخیص دادم که آقای کامیاب یک داعی دین هست، چون همیشه یه ربع بیست دقیقه ی آخرِ کلاس رو به پند و نصیحت های دینی اختصاص میداد با اینکه این کار ربط چندانی هم به کتابی که درس میداد نداشت؛ بااینکه هر روز بیشتر از روز قبل به معلوماتم اضافه میشد، اما هنوز سوال های بی پاسخ زیادی تو ذهنم بود
🔸از تمام فرصت هایی که برام پیش می اومد برای رسیدن به جواب سوالام استفاده میکردم سرِکلاس، در راهرو و حیاطِ مدرسه و حتی گاها بعد از تعطیلی مدرسه تا سرِ خیابان دنبال آقای کامیاب میرفتم و تا سوارِ تاکسی میشدن کنارشون میموندم که به جوابم برسم از وقتی که وارد دبیرستان شده بودم روحیاتم بکلی عوض شده بود با چهار نفر از دوستام اکیپی تشکیل داده بودیم که مدیر و معاون مدرسه دائما از عجولی و شیطنتامون شاکی بودن
😁همیشه آخرِ کلاس مینشستیم و کلاس رو میزاشتیم رو سرِمون چون شاگردِ زرنگی بودم و شلوغیام توهین به کسی نبود و فقط جنبه ی شوخی داشت، معلما اعتراضی نمیکردن و خوششون میومد. سال داشت تموم میشد و واسه تعطیلات نوروز برگشتیم خونه خودم خبر نداشتم حرف افتاده بود دهنِ فامیل که عمه بزرگَم میخواد واسه پسرش خواستگاریم کنه ؛ پسرش فقط یک سال ازمن بزرگتر بود و من اون موقع پانزده سالم بود!!!
🔸از یه طرف خبر داشتم که عمه دلش می خواد دخترِشو به عقد فرهاد در بیاره فرهاد رو همه دوست داشتن چون واقعا دوست داشتنی و جذاب بود و خیلیای دیگه هم تو فامیل دوست داشتن دامادشون بشه با اینکه حرفای فرهاد رو فراموش کرده بودم اما با شنیدن این خبر بهم ریختم ، فرهادم شنیده بود که میخوان واسه پسرعمه م خواستگاریم کنن بی قرار شده بود. چند بار زنگ زد خونمون نتونستم باهاش حرف بزنم اما حرفاش رو شنیدم گفت من بیشتر از قبل رو حرفم هستم توهم اگه فکرات رو کردی و دوستم داری، باید جواب منفی به خونه عمه بدی
😔میدونستم اگه خواستگاری هم بکنن بابا هیچوقت به این زودیا راضی به ازدواجم نمیشه اما تو این مسئله میذاشت عهده ی خودم بهشون جواب بدم که خودش مقابل عمه نایسته، منم اگه جواب منفی میدادم عمه دنیا رو از حرف پر میکرد که دختره ی چشم سفیدِ نمک نشناس؛ اون همه ترو خشکش کردم و حواسم بهش بود، الان که بزرگ شده قدرنشناسی میکنه
جدا از جریان ِفرهاد، اصلا دلم نمی خواست عروسِ عمه بشم چون از جَوِ خونشون خوشم نمیومد و چون تو بچگی براشون زحمتایی داشتم، الان اگه قبول میکردم که عروسش بشم، فکر میکردن وظیفمه و قدرمو نمیدونستن. کارِ شب و روزم دعا کردن بود دعا میکردم خدا تو این موقعیت قرارم نده که جواب منفی بدم و ازم ناراحت بشن. الحمدلله که دعاهام قبول شد و رسما نیومدن خواستگاری منم اون مدت تونستم نارضایتیم نسبت به این وصلت رو با توجیهاتِ قابل قبولی به گوش عمه و دختراش برسونم و حرف و حدیث خوابید. بعدا فهمیدم که ازم دلخور شدن اما از خواستشون عقب نشینی نکردن فقط سکوت کردن تا درسم تموم بشه و پسرشونم کمی بزرگتر بشه اون موقع دست بکار بشن تعطیلات تموم شد و برگشتیم مدرسه. رفت و آمدهام به خونه عمو باز شروع شد. فرهاد کاری کرده بود که علناً همه از نیتش نسبت به من باخبر شده بودن. اما من هنوز نتونسته بودم خودم رو قانع کنم که باهاش زندگی کنم. چون میدونستم عقیدمون بهم نمیخوره
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهل وهفتم تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت چهل و هشتم
یکی دوسالِ دیگه ازین دوران هم سپری شد و الحمدلله در این مدت تونستم تو خابگاه کلاسِ تجویدِ قرآن برگزار کنم که قریب به 40 نفر شرکت کننده در کلاس ها داشتم با پیشنهاد شاگردا و سرپرستای خوابگاه، پیش نمازیِ نمازهای مغرب و گاها عشا و صبح رو بر عهده گرفته بودم.
من چون واقعا خواهانِ علم و حقیقت بودم و مجال زیادی هم برام فراهم نبود، اللهِ سبحان خودش با تدبیر و حکمت و مهربانی، این مسیر رو برام آسون کرده بود و موقعیت ها و نعمت هاش رو برام آشکار میکرد و سرِ راهم قرار میداد
یکی از نعمتهای ارزشمندش سعادتِ همنشینی و آشنایی با اساتید و علمای پرهیزکاری بود که اون وقت کسی در سن و سال و موقعیتِ من نمیتونست اینقد راحت خدمتشون برسه و عرضِ ادب کنه. اما من هر از گاهی خدمتشون میرسیدم و کمترین استفاده ی معنَویم ازین دیدارها، گوشِ جان سپردن به نصیحت هاشون بود بیشتر از هر بحث و هر کتابی خواندن قرآن و کارکردن رو فهمِ معنی اون برام لذت بخش تر بود به همین دلیل مشغولِ مطالعه مفردات قران؛ یعنی معنی کلمات قران شدم و در کنارش هم به تفاسیر قرآنی نگاه میکردم. هر سوالی برام پیش میومد سعی میکردم خودم بگردم و تو قران پیداش کنم اما کمتر موفق میشدم چون من هنوز علم اینو نداشتم که خودم همه جوابهامو از تو قران استخراج کنم ؛ واسه همینم مزاحم همیشگی آقای کامیاب بودم که برای سوالام جواب قانع کننده پیدا کنم.
❕درباره ی قضیه فرهاد با اینکه فکر میکردم هنوز در جنگ و جدال با خودمم که آیا خواستش رو بپذیرم یا نه! اما از درونِ درونم تسلیم شده بودم و فقط اعتراف نمیکردم وقتایی که خونه عمو میرفتم عمدا بحثای مذهبی پیش میکشیدم که اظهار نظر کنم و کم کم فرهاد با بعضی افکار و نظراتم آشنا بشه. خیلی وقتا این بحث کردنا به جدال کشیده میشد و بیفایده بود فرهاد تو بحث کردن قوی بود و خیلی اعتماد به نفس داشت خیلیم برای عقیده ی طرف مقابلش احترام قایل نمیشد و مدام نقد میکرد و همه ی مسائل رو تعمیم میداد. منم اون موقع کم سن بودم و از لحاظ فکری به ثُبات نرسیده بودم. شبهه هایی راجع به عقیدم و هواداراش داشتم که هنوز دنبال جوابشون نرفته بودم
😒هر وقتم با فرهاد بحثمون میشد دقیقا همون شبهات رو دستاویز خودش قرار میداد، بحث رو به نفع خودش تموم میکرد و تا چند روز اعصابم داغون میشد و یه جورایی بدبین و مردد میشدم. یک سالِ تمام با این تردید سر کردم اما دست از مطالعه و قرآنم بر نداشتم اوایل منتظر معجزه بودم که یه جورایی خدا متوجهم کنه و مسیر درست رو نشونم بده. دائم دعا میکردم خوابی ببینم و حقیقت رو بهم بگن
آخر سر فهمیدم که طرزِ فکرِ من درست و منطقی نیست و خدا قانون دنیا رو بخاطر من بهم نمیریزه بلکه خودم باید تلاش و تحقیق کنم تا در کنارش دعاهامم بی جواب نمونه آقای کامیاب بهم وعده ی سی دی و کتاب داد و گفت جواب همه ی سوال ها و تردیدهات اونجا هست مدتی صبر کردم تا بالاخره سی دی ها دستم رسید و بحثارو دنبال کردم. الحمدلله خیلی موثر و مفید بود اما شیطان دست بردار نبود و هر از گاهی فکرای باطل بهم القا میکرد.. یه شب رفتم نمازخونه و تا صبح گریه و دعا کردم..
گفتم خدایا تو میدونی دنبال حقیقتم و درحد توانمم تحقیق کردم اما باز یه جاهایی کم میارم و فقط یه حس درونی و یقین محکم میتونه ازین حال بد نجاتم بده اگه مسیر حق رو پیش گرفتم مطمئنم کن تابا یقین ادامه بدم و اگه حق با من نیست باز مطمئنم کن و کمکم کن تا بتونم توبه کنم بعد از نماز صبح از شدت خستگی خوابم گرفت
یادم نیست فردا شبش بود یا یه شب دیگه، که خواب بشارت دهنده ای دیدم.. جزئیاتش از خاطرم کم رنگ شده واسه همین نمینویسمش که مبادا حقیقت نباشه و گناهبار بشم چون دروغ گفتن و یا غلو کردن در تعریف خواب از گناهان بسیار بزرگیه که در حدیث صحیحی رسولاللهﷺ بشدت ازش نهی کرده
🔅خواب دیدم کنار جاده ای نزدیکِ یه سه راه در منطقه ی خودمون وایساده بودیم کهماشین بیاد و سوار بشیم کمی متتظر شدیم مینی بوسی اومد و بابام سوار شد نگاه کردم افراد داخل ماشین همفکرا و رفقای بابا بودن و انگار بزرگشونم همراشون بود اونا راه افتادن و من نگاشون کردم تا به مقصد رسیدن. یه لحظه با خودم گفتم کاش منم باهاشون سوار میشدم الان بابا ببینه همراهشون نیستم نگران میشه اما مجددا که نگاه کردم دید اونجاییکه ماشین پیادشون کرده یه بیراهه و ناکجا آباده که سرگردان و حیرانشون کرده و نمیدونن رو به کجا باید حرکت کنند..
از خواب که پریدم فورا یاد دعاها و گریه های اون شبم افتادم و نشستم چند بار از اول خوابم رو مرور کردم و هر بار به این نتیجه میرسیدم که؛ مسیری که در پیش دارم روبه ناکجا آباد نمیره و عاقبت روشنی داره و اینکه در این مسیر تنها هستم نباید منو مشکوک کنه چون قرار نیست اکثریت همیشه برحق باشند و نباید از سرزنش دیگران هم نگران باشم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهل وهفتم تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت چهل و نهم
یه روز بعد از ظهری عمو اومد خوابگاه دنبالم کمی عجله داشت گفت از سرپرستا اجازه بگیر امشب برنمیگردیم خوابگاه خواستم کمی تعارف کنم گفت الان وقت تعارف نیست عموجان زود باش کار زیادی داریم باید بریم وقتی سوار ماشین شدیم گفتم عمو چه خبر شده؟؟
گفت چیزی نیست امشب مهمون داریم منم به این بهونه اومدم دنبالت که ببرمت کمک دست زن عموت باشی دختر عموم چندماهی میشد عروسی کرده بود واسه همین زن عمو دست تنها بود گفتم همین عمو؟؟ گفت نه اینو بهونه کردم میخوام باهات تنهایی حرف بزنم اینو که گفت بدنم سرد شد و هول شدم چون سابقه نداشت عمو بخواد حرف خصوصی باهام بزنه گفت اول بریم خریدِ شام امشب رو انجام بدیم بعد با خیال راحت باهات حرف میزنم خرید کردن تا نزدیک عصر طول کشید و بعد از اون با عمو نشستیم تو ماشینش و رفتیم یه پارک نزدیک خونه خودشون. اونجا دوتایی رو یه نیمکتِ خالی نشستیم. شروع کرد به حرف زدن گفت فردوس جان! میدونم اینقدر عاقل و فهمیده هستی که حرفایی رو که بهت میگم تنهایی بهشون فکر کنی واسه همینم باید این حرفا پیشت امانت بمونه داشتم نصفه جون میشدم گفتم عمو اینقد منو نترسون چی میخوای بگی؟ گفت قبلش یه سوال ازت میپرسم رُک و پوست کنده جواب بده بعد اصل مطلبو میگم گفتم چشم
ازم پرسید؛ تو به فرهاد علاقه مندی؟ از شنیدن این حرف از خجالت داشتم آب میشدم سرمو پایین انداختم گفت منو نگاه کن دوستش داری یانه؟ آب تو دهنم خشک شد گفتم دوست داشتن کافی نیست! گفت پس توهم دوستش داری؟ منم با سکوتم حرفش رو تایید کردم.
گفت فردوس! منو تو هم فکرو عقیده ایم شاید تعجب کنی اما من چون بهت اعتماد دارم اینو بهت میگم وقتی اینو شنیدم از خوشحالی از رو نیمکت بلند شدم، روبروش وایسادم و گفتم عمو توروخدا راست میگی یا میخوای حرف از زیر زبونم بکشی؟ قسمش دادم تا باور کردم وقتی مطمئن شدم سفت بوسش کردم هم صورتشو هم دستاشو عمو هیچوقت وسط بحثای منو فرهاد اظهار نظر نمیکرد و همیشه خودشو مشغول یه کارِ دیگه میکرد واسه همین من هیچوقت نتونسته بودم هیچی رو تشخیص بدم. گفتم خب عمو چرا با فرهاد و بقیه هم حرف نمیزنی در این مورد؟؟ گفت اونا بزرگ شدن به این راحتی قبول نمیکنن. گفتم پس زن عمو چی؟؟ گفت زن عموت الحمدلله عقیدش بد نیست. گفتم خب عمو می خوای چکار کنی الان؟ اومدیم اینجا که همینو بهم بگی و تمام؟
گفت: نه! میخوام کمک کنی فرهادم درست بشه. اون با استعداد و دین دوسته نباید حیف و میلِ دستِ تعصب گرایی بشه و هرکسی که مخالف با فکرو عقیدش باشه رو از خودش دور کنه. اون اگه عقیدش درست باشه میتونه خیلی موفق و تاثیر گذار باشه حرفای عمو به دلم نشست فرهاد واقعا جای امید بود. عمو به حرفاش ادامه داد و گفت فرهاد عاشق توه و توهم دوستش داری. میتونیم باهم بهش کمک کنیم و مطمئنم تو بیشتر از هرکسی میتونی روش تاثیر داشته باشی اگر هم بخوای میشه هرچه زودتر ترتیب ازدواجتونو بدیم
حرفای عمو خیلی بی مقدمه و حقیقی بودن با همون سرعتی که برنامه میریخت من رو هم تحت تاثیر حرفاش قرار میداد گفت فردوس! من ویژه تورو دوست دارم چه فرهاد باشه چه نباشه اما الان محبتت چندین برابر شده چون همه دوست داریم عروسمون بشی پس قشنگ به حرفام فکر کن ببین نظر خودت چیه اونجا جوابی به عمو ندادم گفتم بزار فکر کنم
💗احساس عجیبی داشتم هم ترس بود هم خوشحالی خوشحال بودم که راهی پیدا شده تا بتونم با جدیّت به زندگی با فرهاد فکر کنم و میترسیدم که اینا فقط توجیه باشه و کلاه سر خودم بزارم.
محبت فرهاد تا مغز استخوانم رسوخ کرده بود و اینو اون شبی فهمیدم که با عمو رفتیم خونه و متوجه مسئله ی ناخوشایندی شدم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت چهل و نهم یه روز بعد از ظهری عمو اومد خوابگاه دنبال
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت پنجاهم
🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو انجام دادیم تو عُمرم اینقد کار نکرده بودم از خستگی نمیتونستم بیام تو مهمونا بشینم مهمونی اصلا به من ربطی نداشت چون عمو به بهونه حرف زدن منو اون شب کشوند وسط اون هیاهو زنگ در رو زدن نگاه کردم حمید بود رفته بود میوه بگیره حمید پسر عمو وسطیم بود که 3 سال از فرهاد کوچکتر بود پسر آرام و مودبی بود اما به خوبی فرهاد نمیشد ؛ با منم با محبت و محترم بود و همیشه سعی داشت قبل از فرهاد دنبال کارام بیفته. چند بار شاهد جرو بحثش با فرهاد شده بودم و انگار خیلی براش سخت بود که محبوبیت فرهاد رو تو خانواده و فامیل بعنوانِ برادر بزرگترش قبول کنه و ازش حرف شنوی داشته باشه درو براش باز کردم وقتی از پله ها میومد بالا خواستم کمکش کنم وسایلا رو ازش بگیرم چون زیاد بودن؛ وقتی رفتم جلو، مکثی کرد و یه جور خاصی نگام کرد گفت خیلی خسته ای از چهرت معلومه تو نازک نارنجی تر ازین حرفایی که اینقد کار کنی برو بالا استراحت کن عزیزم..
😔اصلا حس خوبی نسبت به حرفی که زد نداشتم با ترس سرمو چرخوندم روبه مهمونا و دعا میکردم فرهاد نشنیده باشه حرفاشو فرهاد رو ندیدم خیالم راحت شد خودم زود برگشتم آشپزخونه و اصلا جوابشم ندادم زن عمو شروع کرد میوه هارو بشوره که حمید از مهمونا عذر خواهی کرد و گفت یه تماس تلفنی داره و رفت بالا تو اتاقش نگاه کردم فرهاد کنار در نشسته بود و چون در باز بود ندیده بودمش از ترس دلم ریخت و فهمیدم حرفاش رو شنیده سگرمه هاش توهم بود و بدون حرف نشسته بود.
😢صداش زدم نگام کرد اما سریع روشو ازم برگردوند و روبه مهمونا کرد دیگه مطمئن شدم ناراحته یه دقیقه تحمل نکردو فورا دنبال حمید رفت بالا منم طوریکه اون نفهمه دنبالشون رفتم پشت در وایسادم دیدم جرو بحثشون بالا گرفته و فرهاد داره تهدیدش میکنه و خیلی عصبانیه صدای حمید رو شنیدم میگفت: مهم اینه که نظر فردوس چی باشه!؟ منظورش این بود که شاید وقتی بفهمم حمید بهم علاقه داره منم بهش ابراز علاقه کنم و جوابش رو بدم. یه دفعه صدای سیلیِ محکمی اومد که معلوم بود فرهاد تو گوشِ حمید خوابونده بود خیلی ترسیدم دستام میلرزید فورا برگشتم پایین خواستم به زن عمو خبر بدم اما دیدم با خانومای فامیل گرمِ حرف زدن بود. هول شدم خواستم دوباره برگردم بالا ببینم دعواشون به کجا رسیده که دمِ در فرهاد رو دیدم باعصبانیت اومد بیرون
گفت چکار داری اینجا؟؟ نگران شدی آره؟؟ تو اگه نگران میشدی همونجا تُف میکردی تو صورتش که من باهاش دست به یقه نشم اینارو گفت و گفت الانم برو پایین تا بیشتر عصبانی نشدم
هرچقد خواستم خودمو از دستش ناراحت کنم نتونستم چون ازغیرتش به وجد اومده بودم اما حسِ خیلی ناخوشایندی بود که نیت حمید رو نسبت به خودم فهمیدم اونم وقتیکه همه میدونستن فرهاد بهم علاقه داره از اون شب به بعد دیگه راحت نتونستم برم خونه عمو
فرهاد ازم خواست که این قضیه رو به احدی نگم منم همونجا فراموشش کردم.
یه جورایی اوایل دلم واسه حمید میسوخت اما بعدا فهمیدم که سیلی اون شب نه تنها تنبیهش نکرده! بلکه عُقده ای شده بود رو دلش و مدام میخواست بوسیله ی من از فرهاد انتقام بگیره که هیچ وقتم موفق نشد.
کم کم تصمیمم برای ازدواج با فرهاد جدی شد و عمو و زن عمو داشتن مقدمه خواستگاری رو پیشِ بابا مطرح میکردن. راضی کردن بابا به ازدواجِ من کار خییلی سختی بود طوری که همه ی فامیل میگفتن فردوس موهاش سفید میشه و باباش شوهرش نمیده از بس بهش علاقه داره و تو فکر درس و دانشگاهشه.
از طرفی من هنوز یک مدرسه ای بودم و اگه ازدواج مطرح میشد، این بهترین بهونه واسه مخالفت بابا بود. تنها حُسن این ازدواج این بود که بابا همیشه واسه فرهاد احترام قائل میشد و خیلی قبولش داشت
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
19.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت #صفحه ۳۱۷ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 خدایا یک نماز جماعت با امام زمان تو سرنوشتمون بنویس...
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امروز جهان از خرمی
🎊مانند رضوان میشود
🌷نور خدا در طور جان
🎊امروز فروزان میشود
🌷از آسمان مکرمت،
🎊 تابنده گردد اختری
🌷روشنگر دنیا و دین
🎊 ز آن روی تابان میشود.
🌷ولادت باسعادت امام
🎊هادی علیه السلام مبارک🎉💐
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
مژده_بدید_شب_شادی_شد_سید_رضا_نریمانی.mp3
9.16M
🌺 #میلاد_امام_هادی(عليهالسلام)
💐مژده بدید شب شادی شد
💐ابن الرضا اَبَالهادی شد
🎙 #سید_رضا_نریمانی
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌸#استوری
🌸#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎉امروز ای دل مرا روز شادی است
🌸🎉در کف ما برات آزادی است
🌸🎉باب رحمت ز هر طرف شد باز
🌸🎉 میلاد حضرت هادی است
🌸🎉میلاد با سعادت امام هادی علیه السلام مبارک باد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
﴿هر روز با یک سوره از قرآن کریم ﴾
﴿فضیلت و خواص سوره ذاریات﴾
ذاریات؛ پنجاه و یکمین سوره قرآن است که مکی و 60 آیه دارد.
از رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم نقل شده است: هر کس سوره ذاریات را قرائت نماید ده برابر بادهایی که در دنیا می وزد به او ده حسنه داده می شود(1)
از امام صادق علیه السلام روایت شده: هر کس سوره ذاریات را قرائت نماید مانند چراغی درخشان موجب نورانیت او در قبر می شود(2)
در روایت دیگری از ایشان آمده است: کسی که سوره ذاریات را قرائت می کند خداوند امور معیشت او را اصلاح می کند و او روزی فراوان عطا می شود...(3)
آثار و برکات سوره
1) آسان شدن زایمان
از پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است: اگر سوره ذاریات را در ظرفی چینی یا بلوری بنویسند و پس از شستن از آبش بنوشند خوف و ترس از او برداشته می شود و اگر بر زن بارداری که سخت زایمان می کند بیاویزند به زودی زایمان می کند(4)
2) بهبود بیماری
در سخنی از امام صادق علیه السلام در این باره نقل شده است: اگر این سوره را نزد بیماری که بستری است بنویسند خداوند به صورت جدی بر او آسان می گیرد.(5)
3) جهت گشودن بخت دختران
هر کس آیه «49 سوره ذاریات» را بنویسد و برگردن دختری ببندد که شوهر نکرده به لطف خداوند به زودی ازدواج میــکند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
پی نوشت:
(1)مجمع البیان،ج9، ص252
(2)الدعوات، ص243
(3) ثواب الاعمال، ص115
(4)تفسیرالبرهان، ج5، ص155
(5) همان
(6) قرآن درمانی روحی وجسمی، ص226
منبع: «قرآن درمانی روحی و جسمی، محسن آشتیانی، سید محسن موسوی»
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
﴿هر روز با یک سوره از قرآن کریم ﴾
﴿فضیلت و خواص سوره ذاریات﴾
ذاریات؛ پنجاه و یکمین سوره قرآن است که مکی و 60 آیه دارد.
از رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم نقل شده است: هر کس سوره ذاریات را قرائت نماید ده برابر بادهایی که در دنیا می وزد به او ده حسنه داده می شود(1)
از امام صادق علیه السلام روایت شده: هر کس سوره ذاریات را قرائت نماید مانند چراغی درخشان موجب نورانیت او در قبر می شود(2)
در روایت دیگری از ایشان آمده است: کسی که سوره ذاریات را قرائت می کند خداوند امور معیشت او را اصلاح می کند و او روزی فراوان عطا می شود...(3)
آثار و برکات سوره
1) آسان شدن زایمان
از پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است: اگر سوره ذاریات را در ظرفی چینی یا بلوری بنویسند و پس از شستن از آبش بنوشند خوف و ترس از او برداشته می شود و اگر بر زن بارداری که سخت زایمان می کند بیاویزند به زودی زایمان می کند(4)
2) بهبود بیماری
در سخنی از امام صادق علیه السلام در این باره نقل شده است: اگر این سوره را نزد بیماری که بستری است بنویسند خداوند به صورت جدی بر او آسان می گیرد.(5)
3) جهت گشودن بخت دختران
هر کس آیه «49 سوره ذاریات» را بنویسد و برگردن دختری ببندد که شوهر نکرده به لطف خداوند به زودی ازدواج میــکند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
پی نوشت:
(1)مجمع البیان،ج9، ص252
(2)الدعوات، ص243
(3) ثواب الاعمال، ص115
(4)تفسیرالبرهان، ج5، ص155
(5) همان
(6) قرآن درمانی روحی وجسمی، ص226
منبع: «قرآن درمانی روحی و جسمی، محسن آشتیانی، سید محسن موسوی»
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖 ﴿ سورة الذاریات ﴾
﴿سورة ٥١ - تعداد آیات ٦٠﴾
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
وَالذَّارِیَاتِ ذَرْوًا ﴿١﴾ فَالْحَامِلاتِ وِقْرًا ﴿٢﴾ فَالْجَارِیَاتِ یُسْرًا ﴿٣﴾ فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْرًا ﴿٤﴾ إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ ﴿٥﴾ وَإِنَّ الدِّینَ لَوَاقِعٌ ﴿٦﴾ وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُکِ ﴿٧﴾ إِنَّکُمْ لَفِی قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ ﴿٨﴾ یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِکَ ﴿٩﴾ قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ ﴿١٠﴾ الَّذِینَ هُمْ فِی غَمْرَةٍ سَاهُونَ ﴿١١﴾ یَسْأَلُونَ أَیَّانَ یَوْمُ الدِّینِ ﴿١٢﴾ یَوْمَ هُمْ عَلَى النَّارِ یُفْتَنُونَ ﴿١٣﴾ ذُوقُوا فِتْنَتَکُمْ هَذَا الَّذِی کُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ ﴿١٤﴾ إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَعُیُونٍ ﴿١٥﴾ آخِذِینَ مَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ کَانُوا قَبْلَ ذَلِکَ مُحْسِنِینَ ﴿١٦﴾ کَانُوا قَلِیلا مِنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ ﴿١٧﴾ وَبِالأسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ ﴿١٨﴾ وَفِی أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ ﴿١٩﴾ وَفِی الأرْضِ آیَاتٌ لِلْمُوقِنِینَ ﴿٢٠﴾ وَفِی أَنْفُسِکُمْ أَفَلا تُبْصِرُونَ ﴿٢١﴾ وَفِی السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ وَمَا تُوعَدُونَ ﴿٢٢﴾ فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالأرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ ﴿٢٣﴾ هَلْ أَتَاکَ حَدِیثُ ضَیْفِ إِبْرَاهِیمَ الْمُکْرَمِینَ ﴿٢٤﴾ إِذْ دَخَلُوا عَلَیْهِ فَقَالُوا سَلامًا قَالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْکَرُونَ ﴿٢٥﴾ فَرَاغَ إِلَى أَهْلِهِ فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ ﴿٢٦﴾ فَقَرَّبَهُ إِلَیْهِمْ قَالَ أَلا تَأْکُلُونَ ﴿٢٧﴾ فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً قَالُوا لا تَخَفْ وَبَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِیمٍ ﴿٢٨﴾ فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِی صَرَّةٍ فَصَکَّتْ وَجْهَهَا وَقَالَتْ عَجُوزٌ عَقِیمٌ ﴿٢٩﴾ قَالُوا کَذَلِکَ قَالَ رَبُّکِ إِنَّهُ هُوَ الْحَکِیمُ الْعَلِیمُ ﴿٣٠﴾
الجزء ٢٧
قَالَ فَمَا خَطْبُکُمْ أَیُّهَا الْمُرْسَلُونَ ﴿٣١﴾ قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمٍ مُجْرِمِینَ ﴿٣٢﴾ لِنُرْسِلَ عَلَیْهِمْ حِجَارَةً مِنْ طِینٍ ﴿٣٣﴾ مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّکَ لِلْمُسْرِفِینَ ﴿٣٤﴾ فَأَخْرَجْنَا مَنْ کَانَ فِیهَا مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ﴿٣٥﴾ فَمَا وَجَدْنَا فِیهَا غَیْرَ بَیْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِینَ ﴿٣٦﴾ وَتَرَکْنَا فِیهَا آیَةً لِلَّذِینَ یَخَافُونَ الْعَذَابَ الألِیمَ ﴿٣٧﴾ وَفِی مُوسَى إِذْ أَرْسَلْنَاهُ إِلَى فِرْعَوْنَ بِسُلْطَانٍ مُبِینٍ ﴿٣٨﴾ فَتَوَلَّى بِرُکْنِهِ وَقَالَ سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ ﴿٣٩﴾ فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِی الْیَمِّ وَهُوَ مُلِیمٌ ﴿٤٠﴾ وَفِی عَادٍ إِذْ أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الرِّیحَ الْعَقِیمَ ﴿٤١﴾ مَا تَذَرُ مِنْ شَیْءٍ أَتَتْ عَلَیْهِ إِلا جَعَلَتْهُ کَالرَّمِیمِ ﴿٤٢﴾ وَفِی ثَمُودَ إِذْ قِیلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتَّى حِینٍ ﴿٤٣﴾ فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ وَهُمْ یَنْظُرُونَ ﴿٤٤﴾ فَمَا اسْتَطَاعُوا مِنْ قِیَامٍ وَمَا کَانُوا مُنْتَصِرِینَ ﴿٤٥﴾ وَقَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ کَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ ﴿٤٦﴾ وَالسَّمَاءَ بَنَیْنَاهَا بِأَیْدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ ﴿٤٧﴾ وَالأرْضَ فَرَشْنَاهَا فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ ﴿٤٨﴾ وَمِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ ﴿٤٩﴾ فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّی لَکُمْ مِنْهُ نَذِیرٌ مُبِینٌ ﴿٥٠﴾ وَلا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ إِنِّی لَکُمْ مِنْهُ نَذِیرٌ مُبِینٌ ﴿٥١﴾ کَذَلِکَ مَا أَتَى الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلا قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ ﴿٥٢﴾ أَتَوَاصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ ﴿٥٣﴾ فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَا أَنْتَ بِمَلُومٍ ﴿٥٤﴾ وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْرَى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ ﴿٥٥﴾ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إِلا لِیَعْبُدُونِ ﴿٥٦﴾ مَا أُرِیدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَمَا أُرِیدُ أَنْ یُطْعِمُونِ ﴿٥٧﴾ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِینُ ﴿٥٨﴾ فَإِنَّ لِلَّذِینَ ظَلَمُوا ذَنُوبًا مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحَابِهِمْ فَلا یَسْتَعْجِلُونِ ﴿٥٩﴾ فَوَیْلٌ لِلَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ یَوْمِهِمُ الَّذِی یُوعَدُونَ ﴿٦٠﴾
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
HEZB 061.mp3
5.01M
#حزب_شصت_و_یکم
سوره کهف آیات 75 الی 110
سوره مریم آیات 1 الی 21
🌸 صفحه 302 الی 306
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌸حزب ۶۱ – آيات ۷۵ کهف تا ۲۱ مريم🌸
قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿۷۵﴾
قَالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْرًا ﴿۷۶﴾
فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا ﴿۷۷﴾
قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا ﴿۷۸﴾
أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا ﴿۷۹﴾
وَأَمَّا الْغُلَامُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَنْ يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَكُفْرًا ﴿۸۰﴾
فَأَرَدْنَا أَنْ يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ﴿۸۱﴾
وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَيَسْتَخْرِجَا كَنْزَهُمَا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا ﴿۸۲﴾
وَيَسْأَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ قُلْ سَأَتْلُو عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْرًا ﴿۸۳﴾
إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَبًا ﴿۸۴﴾
فَأَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۵﴾
حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَوَجَدَ عِنْدَهَا قَوْمًا قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْنًا ﴿۸۶﴾
قَالَ أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلَى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُكْرًا ﴿۸۷﴾
وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاءً الْحُسْنَى وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسْرًا ﴿۸۸﴾
ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۹﴾
حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِهَا سِتْرًا ﴿۹۰﴾
كَذَلِكَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْرًا ﴿۹۱﴾
ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۹۲﴾
حَتَّى إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمَا قَوْمًا لَا يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلًا ﴿۹۳﴾
قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلَى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدًّا ﴿۹۴﴾
قَالَ مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْمًا ﴿۹۵﴾
آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ حَتَّى إِذَا سَاوَى بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قَالَ انْفُخُوا حَتَّى إِذَا جَعَلَهُ نَارًا قَالَ آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْرًا ﴿۹۶﴾
فَمَا اسْطَاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا ﴿۹۷﴾
قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَكَانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا ﴿۹۸﴾
وَتَرَكْنَا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْنَاهُمْ جَمْعًا ﴿۹۹﴾
وَعَرَضْنَا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكَافِرِينَ عَرْضًا ﴿۱۰۰﴾
الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَكَانُوا لَا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعًا ﴿۱۰۱﴾
أَفَحَسِبَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ يَتَّخِذُوا عِبَادِي مِنْ دُونِي أَوْلِيَاءَ إِنَّا أَعْتَدْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِينَ نُزُلًا ﴿۱۰۲﴾
قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا ﴿۱۰۳﴾
الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا ﴿۱۰۴﴾
أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقَائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْنًا ﴿۱۰۵﴾
ذَلِكَ جَزَاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِمَا كَفَرُوا وَاتَّخَذُوا آيَاتِي وَرُسُلِي هُزُوًا ﴿۱۰۶﴾
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا ﴿۱۰۷﴾
خَالِدِينَ فِيهَا لَا يَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا ﴿۱۰۸﴾
قُلْ لَوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي وَلَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا ﴿۱۰۹﴾
ادامه دارد ⬇️⬆️
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا ﴿۱۱۰﴾
سوره ۱۹: مريم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
كهيعص ﴿۱﴾
ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا ﴿۲﴾
إِذْ نَادَى رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا ﴿۳﴾
قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا ﴿۴﴾
وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا ﴿۵﴾
يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا ﴿۶﴾
يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا ﴿۷﴾
قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا ﴿۸﴾
قَالَ كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَقَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ تَكُ شَيْئًا ﴿۹﴾
قَالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَ لَيَالٍ سَوِيًّا ﴿۱۰﴾
فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَعَشِيًّا ﴿۱۱﴾
يَا يَحْيَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا ﴿۱۲﴾
وَحَنَانًا مِنْ لَدُنَّا وَزَكَاةً وَكَانَ تَقِيًّا ﴿۱۳﴾
وَبَرًّا بِوَالِدَيْهِ وَلَمْ يَكُنْ جَبَّارًا عَصِيًّا ﴿۱۴﴾
وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا ﴿۱۵﴾
وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَكَانًا شَرْقِيًّا ﴿۱۶﴾
فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجَابًا فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا ﴿۱۷﴾
قَالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمَنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا ﴿۱۸﴾
قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلَامًا زَكِيًّا ﴿۱۹﴾
قَالَتْ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَلَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَلَمْ أَكُ بَغِيًّا ﴿۲۰﴾
قَالَ كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَلِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَرَحْمَةً مِنَّا وَكَانَ أَمْرًا مَقْضِيًّا ﴿۲۱﴾
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🍃🌺امام هادی علیه السلام طلایه هدایت بندگان است.
🍃🌸نیمه ذیالحجه است و فرشتگان با شوق رهسپار زمین شدهاند تا قدمهای آسمانی دهمین بهار عطرآگینِ امامت و ولایت را بوسه باران کنند.
🍃🌺حال مدینه و اهل آن دیدنی است که با شوق تمام اینبار، دهمین خورشید از منظومه «کوثر» را به دامان گرفته و صدف وجود گوهری بیمانند از آل محمد (ص) گشته است.
🍃🌸مولود امروز امام هادی (ع) است. که چون خورشیدی تابان، انوار الهیاش از «سامرّا» تا پهنای جهان هستی، سایه خواهد افکند و درماندگان راه سعادت را به رستگاری نوید خواهد داد.
🍃🌺او نوهی امام رضا(ع) و جواد الائمه(ع) ، مانند پدرانش، پاکیزهترین خلق خدا، معدن لطف و صفا، گسترهی عظیم ولایت است که با آمدنش پناه درماندگان و حاجتمندان خواهد شد.
🍃🌸امام هادی(ع) فرموند: «هر گاه مخلصانه خدا را اطاعت کردی و به [حقّانیت ] پیامبر خدا و به حقّ (حقّانیت) ما اهل بیت اعتراف نمودی و از خداوند ـ تبارک و تعالی ـ چیزی خواستی، تو را محروم نخواهد کرد.»
🍃🌺او دهمین منظومه کهکشان هستی و طلایهدار سخاوت و هدایت است که «هادی» لقب گرفته که علت ملقب شدنش به هادی این است که در زمان خود، بهترین هدایتکننده مردم به سوی خیر بود.
🍃🌸لذا میآید تا ناخدای کشتی هدایت مسلمانان باشد و هدایتگر مردم بر راه راستین ولایت علوی.
🍃🌺امام هادی(ع) فرموند: «دنیا، بازاری است که قومی در آن سود بُردند و شماری دیگر، زیان کردند.»
🍃🌸هادی(ع) فرزند جواد الائمه(ع) است و دهمین واسطه فیض الهی که میراثدار عصمت و ولایت میشود و گنجینهدار حکمت و دانش و بینش رضوی؛ و حال میآید تا زمین با وجود نورانیاش، به ملکوت پیوندی دوباره بخورد .
🍃🌺۱۵ ذیالحجه، سال روز ولادت حضرت امام علی النّقی(ع) بر متّقیان با ایمان تهنیت باد.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺