👌🏻😍ماجرای طلسم سردر حرم رضوی🙏❤️🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عالم بزرگ، شیخ بهایی(قدس سره) که مزارش در صحن آزادی آستان مقدس و ملکوتی حضرت علی بن موسی الرضا(ع) قرار دارد، یکی از شخصیت های برجسته تاریخ اسلام است. ایشان به جز آن که در علوم دینی به درجه اجتهاد رسیده و مرجع تقلید زمان خود بوده اند، در بسیاری از علوم دیگر از جمله طراحی و معماری ساختمان نیز مهارت داشتهاند، چنان که حرم مطهر امام رضا(ع) را ایشان طراحی کردهاند و خود در ساخت آن نظارت کامل داشتهاند. در زیر داستانی از کتاب دلشدگان، نوشته محمد لک علی آبادی پیرامون چگونگی ساخت حرم مطهر رضوی را از نظر میگذرانید.
ایشان در این کتاب آوردهاند که، در مورد نقشه و ساخت حرم مطهر و ملکوتی امام علی بن موسی الرضا(ع) توسط شیخ بهایی(قدس سره) یکی از مسئولین آستان قدس رضوی تعریف میکرد: شیخ بهایی پس از طراحی حرم، در هنگام ساخت آن، خود بر کلیه امور نظارت داشتهاند و تمام مراحل ساخت حرم نیز تحت نظارت و کنترل ایشان انجام میشده است. قبل از آن که ساخت حرم به اتمام برسد، برای جناب شیخ سفر مهمی پیش میآید.
شیخ سفارش های لازم را به معماران و مسئولان ساخت حرم کرده، بسیار سفارش می کنند که کار را متوقف نکنند و ساخت حرم را پیش برده به اتمام برسانند به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به حرم و ضریح مقدس، نه دروازه صحن) چرا که شیخ در نظر داشته روی آن کتیبه ای را که از اشعار خودش بوده نصب نماید. رسم است بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار(ع) و حتی امامزادگان مطهر، کتیبه ای نصب میشود و درشأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته میشود. گاهی نیز روایت یا حدیثی از خود آن بزرگوار روی کتیبه نوشته میشود.
به هر حال، سفر شیخ به درازا میکشد و بیش از زمان پیش بینی شده در سفر میمانند، هنگامی که از سفر باز می گردد و جهت سرکشی کارهای ساخت و ساز به حرم مطهر میرسد، با تعجب بسیار میبیند که ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مقدس هستند.
شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت میشود و به معماران اعتراض میکند: «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نکردید؟» مسئول ساخت عرض میکند: «ما میخواستیم صبر کنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأکید کردند که باید ساخت حرم هرچه سریع تر به پایان برسد.
هرچه به او گفتیم که باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نکردند. وقتی زیاد اصرار کردیم، گفتند: کسی دستور اتمام کار را داده که از شیخ خیلی بالاتر و بزرگتر است. ما باز هم اصرار کردیم و خواستیم صبر کرده، منتظر شما بمانیم. در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا علی بن موسی الرضا(ع) دستور اتمام کار را دادهاند.
شیخ بهایی(قدس سره) همراه مسئول ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم میروند و از تولیت در این مورد توضیح میخواهند. تولیت حرم نقل میکند: چند شب پی در پی آقا امام رضا(ع) به خواب من آمده و فرمودند: «کتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ گاه به روی کسی بسته نمیشود و هر کس بخواهد میتواند بیاید».
شیخ با شنیدن این حرف، اشک از چشمانش جاری میشود و به سمت ضریح میرود و ذکر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری میشود. سپس در کنار ضریح آن قدر گریه میکند تا از هوش می رود، پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف میکند: من میخواستم یکی از طلسم ها را به صورت کتیبهای بر سر در ورودی حرم بزنم، با این اثر که افرادی که آمادگی لازم را ندارند نمیتوانند وارد حرم مطهر و حریم مقدس حضرت علی بن موسی الرضا(ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند.
آری در خانه این بزرگواران، نه تنها برای ما شیعیان که به روی همه، حتی غیر مسلمانان باز است و هر ساله شاهدیم که کرامات امام هشتم (ع) به غیر شیعیان و حتی غیر مسلمانان نیز شامل میشود و از این خوان گسترده کرم به همه خواهندگان و جویندگان میرسد
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼السلام_علیک
💠یا_اباصالح_مهدی
🌼عاقبت وقت خوش
💠ديدار مهدی (عج) ميرسد
🌼پرتو رخشنده
💠رخسار مهدی (عج ) ميرسد
🌼ميشود دنيا همه
💠عـدل و صفـا و يکدلی
🌼وقت فيض از نعمت
💠بسيار مهدی (عج) ميرسد
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
سلام#صبحتون_مهدوی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصتم دوستِ خوب واقعا نعمته و انسان اگه بخواد تغییر
سلام به شما بزرگواران گرامی عید غدیر بر شما مبارک باد
الهی امروز عیدی آمین حاجت از طرف اهل بیت بالاخص امام زمان عج باشه🤲🏻
اللهم عجل لولیک الفرج
پارت ۶۱ الی ۷۰ مهمان چشمهای زیباتون باشه🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصتم دوستِ خوب واقعا نعمته و انسان اگه بخواد تغییر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و یکم
از چندین طرف بهم پیشنهاد ازدواج داده شد، میدونستم نباید خطای دفعه قبل رو تکرار کنم و به امید اصلاح شدن در آینده با کسی ازدواج نکنم که در عقیده و مرام مثل خودم نیست
😔از طرفی هم مثل آفتاب ظهر برام روشن بود که هیچوقت بابا به ازدواجم با افرادی که هم فکر خودش نیستن راضی نمیشه و از عقیده منم خبر نداشت.. واسه همینم اوایل چشم بسته خواستگارم رو که بیشتر آدمای اهل عقیده و مناسبی هم بودن رد میکردم.. سماجت و اصراری یک نفر از همین خواستگارا و تفاهم زیادی که به ظاهر باهم داشتیم باعث شد که مدتی فکر کنم و درگیر باشم اما نهایتا با خواندن نماز استخاره و مشورت گرفتن از افراد لایق و باتجربه و شرایط موجود علیرغم میل باطن خود و طرف مقابلم جواب منفی دادم
🔸این قضیه مدتی وقتم رو گرفت و ناخواسته و بیخبر از همه جا منو وارد بازی و شرورتهای افراد دیگه انداخته بود و ناراحتی و استرس زیادی بهم وارد شد که تعریف کردنش بیشتر ازین مفید و عبرت انگیز نیست در واقع قهرمانی که پشت تمام صحنه های ناخوش احوالی و درماندگی این مدتم بود و منو از هلاک شدن نجات داد برکت قرآنی بود که در زندگی داشتمش
💗گرچه درد و دلتنگی هنوز همسفر زندگیم بودن اما مثل قبل دیگه تنها نبودم؛در تمام گیرو گرفتهایی که برام پیش میومد سرور و بهار و فریبا بودن و دلداری میدادن و کمک میکردن منو سرور جز انگشت شمار کسانی بودیم که وقتی اومدیم دانشگاه با قانونش مخالفت کردیم و چادر نزدیم..
بااینکه همیشه مانتو شلوار و مقنعه بلند و محجب داشتم اما هنوز تفکراتی داشتم که میگفتم دلیلی نداره چادر بپوشم تا هرکسی هر طور که دلش خواست منو قضاوت کنه
😔اونم تو شهری که تعصبات قومی باعث شده بود هرکی چادر سر کنه فکر کنن غریبه ست و اذیتش کنن یکی دوبار هم بابا بهم گفت میدونم دختر محجبی هستی اما بهتره چادر بپوشی چون تو دیگه بخاطر حفظ قرآنت الگویی؛ اما تو گوشم نرفت که نرفت تا اینکه الله تعالی یکباره قلبم رو منقلب کرد و حبش به دلم افتاد طوریکه پشت تمام مخالفتایی که خودم با چادر کرده بودم و حرفایی که دراین مورد زده بودم و همه شنیده بودن ایستادم بابا حق داشت من خواسته یا ناخواسته باید الگو میشدم واسه دخترای اطرافم؛ خیلیا فهمیده بودن که دو کلوم بیشتر قرآن خوندم واسه همین خود به خود ازم انتظار داشتن که خطا نکنم یا تو همه چی بیست باشم؛ انتظارشونم حق بود آدم اگه درباره دین و حجاب و هرچیز دیگه ای حرفی بخواد بزنه قبلش خودش باید در اون باره تا حدی تمام و کمال باشه واسه همینم لازم دیدم پوششم رو به چادر تغییر بدم که حقیقتا مظهر تمام و کمالِ حجابِ یک زن است
♥️و این درک زمانی به قلبم افتاد که الله تعالی خودش اراده کرد زیبایی کار اینجا بود که انتظار داشتم اطرافیان بیش از حد مسخرم کنن یا بهم ایراد بگیرن اما سبحان الله اصلا این اتفاق نیفتاد و هراندازه که خودم با خلوص نیت و عزت انتخابش کرده بودم همون اندازه اطرافیانم با عزت نگاه میکردند و در طول سالهایی که یکبارهم بی چادر نبودم، نه تنها احدی بهم بی احترامی نکرده، بلکه باعث شده تا لات و الوات خیابانی هم جرات جسارت کردن نداشته باشند؛ اتفاق خوب دیگه که داشت میفتاد هدایت سرور بود.
🔸همانطور که تشخیص داده بودم الله تعالی قلبی بهش عطا کرده بود که در مقابل حق زود تسلیم میشد و مستعد بود بهمین خاطر با علاقه و پرس و جو کردنای خودش و نه با امر و نهی و دعوت زبانی اطرافیانش تونست تغییراتی اساسی در خودش ایجاد کنه و قدمهای بزرگی برداره قدمهایی که برای بیشترشون سختیهای زیادی کشید و با شجاعت ازشون دفاع کرد تا نتیجه داد و تونست جایگاهش رو تو خانوادش ثابت کنه و همگی تغییرش رو بپذیرن و کمتر مانع مسیرش بشن؛ البته این موفقت یکباره بدست نیومد بلکه تدریجا و در طی چندین سال بود که در تمامی این مدت شاهد تلاشها و سختیهایی بودم که سرور هم مثل تمام کسانیکه الله هدایتشان داد تحمل میکرد؛ خصوصا با رقّت قلبی که داشت هیچوقت نتوانست ساده از کنار عزیزانش بگذرد و حداقل کاری که برای هدایتشان میکرد، دعاهایی بود که با گریه و اشک عجین میشدن.
📱من علاقه زیادی به فضای مجازی نداشتم چون خیلی وقت گیر بود اما بالاخره برای ضرورتی مجبور شدم ازش استفاده کنم به محض ورودم افرادی از دوستان و اشناهای بابا در گروه های دینی خودشون عضوم کردن. چندین بار خروج زدم اما اصرار کردن که بمونم و باهاشون همکاری کنم اون موقع اونا خبر نداشتن که موافق عقیده و فعالیت های ضد جماعت های دینیشون هستم خودمم نمی خواستم بدونن و به گوشِ بابا برسونن که اگه میرسید بد جنجالی به پا میشد. اما دست تقدیر پرده از خیلی چیزا برداشت که خوش نداشتم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصت و یکم از چندین طرف بهم پیشنهاد ازدواج داده شد،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و دوم
🔻نزدیک چهار پنج ماه با دوستم فریبا تو گروه هاشون در زمینه حفظ و تجوید قران کار کردیم در این مدت خیلی پیش اومده بود که با مخالفین توسل به قبر و طلبِ شفاعت از مرده و مناظره میکردن اونجاها بود که نتونستم بخاطر ترس از لو رفتن عقیدم و جنجالی که یقین داشتم به پا میشه،سکوت کنم و چشمامو رو حقیقت ببندم بلکه از طرف های مناظره بادلیل و مدرک دفاع میکردم
🔸یکی دو نفر از دوستان و آشناهای بابا چندین بار بهم تذکر دادن و سرزنشم کردن که چرا گمراه و منحرف شدم و خلاف عقیده و مرام آبا و اجدادیم حرف میزنم! بهشون توضیح دادم که من در طول عمرم رو این عقاید نبودم که الان عقیدمو تغییر داده باشم و یا به قول شما گولم زده باشن و از روی کینه و جدل بحث نمیکنم فقط هرچیزی رو که حق باشه اعلام میکنم و قصدم دشمنی با احدی و یا حزب خاصی نیست.
😔اما باور نکردن چون براشون سخت و غیرِ قابل باور بود منی که از لحظه تولدم تا حالا با اون فرهنگ و عقاید بزرگ شده بودم چطور ممکنه الان خلافش رو ثابت کنم! چند ماه دیگه گذشت.. تو این فاصله اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاد که تارو پود زندگیم رو ازهم وا کرد و وارد موج جدیدی از امتحان های الهی شدم عده ای افراد متعصب و خودبین که نمونه این افراد همه جا و در بین همه گروه ها و احزاب اسلامی و غیر اسلامی زیادند، با اجیر کردن جاسوس و نگهبان در نشست ها و گروه های مجازی هر بار اعتراف و حرف جدیدی ازم ثبت و ضبط کرده بودن و به عنوان مدرک پیش خودشون نگه داشته بودن که خودم از همه جا بی خبر بودم
😔اتفاقهایی افتاد که گرچه برای من هولناک و یک جنگ تمام عیار به حساب میومد اما دیر یا زود باید میفتاد و من امتحانِ ادعایی که کرده بودم رو پس میدادم تا معلوم بشه چقدر در نیتم صادق و خالص بوده ام؛ با تعصبِ زیاده از حد بابا که غیر خودش رو؛ یعنی کسانیکه تابع قران و سنت بودن رو گمراه و نودین و بدتر از کمونیست حساب میکرد و کینه ورزی و اعلان جنگ دادن باهاشون در هر مجلسی رو جزء مهمترین اصول دعوتش میدونست، با این اوصاف و بدتر ازینا که مجال نقل کردنشون نیست نمیشد در موردِ ادامه زندگیم با سبک و روش بابا و یا در مورد ازدواجم باهم توافق کنیم؛ خیلی وقتا به این موضوع فکر کرده بودم که اگه یه زمانی بابا بفهمه من تو بعضی مسائل باهاش موافق نیستم حتما اونقدر شوکه میشه که دست به هر عملی بزنه حتی از خونه بیرونم کنه و یا برای همیشه طردم کنه. ترسم ازین رو به رویی و علاقه و رابطه ی عاطفی نزدیکی که باهم داشتیم مانع میشد تا تصمیم بگیرم و چون خودم رو تا وقت ازدواج از این رویارویی دور میدیدم،فکرام رو به آینده موکول میکردم تا اینکه تقدیر خودش به استقبال اومد و در مقابلش تسلیم شدم.
منو به برادری معرفی کرده بودن و ایشون از شخص خودم خواستگاری کرد و بی وقفه جواب رد دادم اما قانع نشد و بعد از چندین بار اصرار ازم دلیل مخالفتم رو خواست و من براش توضیح دادم که بابام چنین فکری داره و محاله موافقت کنه؛ یک درصدم احتمال نمیدادم که بخوام بهش جواب مثبت بدم اما بعد از دوماه اصرار از اون و انکار از من بالاخره قبول کردم که راجع بهش تحقیق کنم چون همه بهونه هامو برید و برای قانع کردن باباهم گفت که من تا موقعی که ازدواجمون جور بشه طوری برخورد میکنم که بابات بویی از عقیدم نبره در مورد اصلاح عقیده بابا در آینده هم خیلی امیدوارانه حرف میزد طوریکه کم کم به این ازدواج مشتاق شدم و برای تحقیق بیشتر به چندین عالم که باهاشون در ارتباط بودم معرفیش کردم.
تعطیلات نوروز جلو اومد و با خانواده دوتا از دوستای بابا رفته بودیم سفر میان راه که پیاده شده بودیم یکی به بابا تلفن کرد وقتی جواب داد فهمیدم که از دوستاشه..بعد از سلام احوالپرسی بابا یکم از ما دورتر شد تا صداش رو نشنویم منم هوا سرد بود برگشتم تو ماشین داشتم نگران میشدم چون صحبتای بابا یکم طول کشید وقتی برگشت از چهرش فهمیدم که ازم عصبانیه تو ماشین بجز من دوست بابا و همسرشم بودن؛چند دقیقه چیزی نگفت و ساکت بود حتی به زور جواب دوستشم میداد بعد رو کرد بهم گفت:
❗️چرا بهم نگفتی که دوستت فریبا عقیدش خرابه تو چطور باهاش دوستی! تو چطور به من خیانت کردی و از اولیا حیا نکردی و با کسی دوست شدی که این عقیدشه و با اولیا دشمنی داره؟ تو چطور فریبش رو خوردی حتما تا الان روت تاثیر گذاشته و همینکه دوستته خودش گواه همه چیزه..
😔 یاالله اون لحظه تو دلم خالی شد بهش گفتم اینطور نیست نه من و نه فریبا اونی نیستیم که فکر میکنی، اما نذاشت حرفم بزنم و جلو اونا شروع کرد به بلند بلند حرف زدم باهام حتی چند بار گفت خفه شو؛ کافی بود تا یه سر نخ دست بابا بیفته واسه شکاکی کردن و بازجویی کردن سرنخی که شروع هر چی سختی و جدایی و تلخی بین منو بابا شد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصت و یکم از چندین طرف بهم پیشنهاد ازدواج داده شد،
😔و از اون روز به بعد مثل سایه دنبالمه
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
😔و از اون روز به بعد مثل سایه دنبالمه 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dasta
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و سوم
باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری های بابا رو براشون گفتم و ازشون راه چاره خواستم که چطور برخورد کنم و وظیفم چیه؟نظرشون این بود تا وقتیکه ازدواج نکردم و خونه بابام هستم بخاطر حفظ سلامتی روحی و جسمی و موقعیتمم که شده عقیدمو پنهون نگه دارم و باهمین روش هم ازدواج کنم.. بابای من شخص بیسوادی نبود که از حق و حقیقت هیچی نشنیده باشه و من باید به هر قیمتی دعوتش میدادم چون هم دعوت دادن شرایط و موقعیت مناسبی لازم داره تا نتیجه بده هم اینکه بابا خودش باسواد بود و از ادله های طرف های مقابلش کاملا خبر داشت و بارها باهاشون در دیدارهای حضوری مناظره کرده بود واسه همینم اعتراف من در این موقعیت و تلاش کردنم برای اصلاح افکارش نه تنها سودی نداشت بلکه عواقب ناگواری داشت که توان مقابله رو هم نداشتم و خودم رو نابود میکردم.
🔸تصمیمم واسه ازدواج با سهیل قطعی شده بود و قرار شد بعد از دانشگام بیاد خواستگاریم چون میدونستم این یه سال و خورده ای که از دانشگام مونده بهونه خوبیه واسه بابا که با ازدواجم مخالفت کنه خصوصا الان که باهم گیرو گرفتایی داشتیم اما فکر کردیم که ما این مدت اگه باهم ارتباط داشته باشیم محرم هم نیستیم و این اصلا کار درستی نبود حتی اگه همه چیز رو هم رعایت میکردیم، واسه همین گفتیم توکل به خدا اقدام کنیم تا ببینیم چی تقدیر میشه بلکه الله تعالی مادامیکه نیتمون دوری از حرامه برامون آسون کنه..
📱چند شب بعدش که خوابگاه بودم بابا بهم زنگ زد و گوشی پیشم نبود هم اتاقیم جواب داده بود گفته بود که فردوس الان نیست و دستش بنده بابا بهش میگه میدونم که اونجاست بهش بده گوشی رو وقتی برگشتم تو اتاق هم اتاقیم گفت بابات انگار خیلی عصبانی بود باور نمیکرد گوشی پیشت نیست فورا بهش یه زنگ بزن
😔بااینکه به روی خودم نیاوردم اما تو بچه های اتاق خیلی خجات زده شدم بخاطر اعتماد از رفته بابا نسبت بهم که این روزا از جرو بحثای تلفنی و سرو صدا کردنمون تو راهرو و حیاط خوابگاه همه بهم شک کرده بودن و میدونستن اکثر وقتا با بابا درگیرم این روزا بابا یا اصلا بهم زنگ نمیزد یا اگه میزد حتما حرف تازه ای در موردم شنیده بود و زنگ میزد که توجیهش کنم و خلافشو ثابت کنم تا خیالش یکم آروم بگیره که البته فقط چند روز تاثیر داشت و دفعه بعد اگه اتفاق تازه ای میفتاد هرچی من رشته کرده بودم اون پنبه میکرد و به کرده و ناکرده متهمم میکرد و میگفت فلان حرف رو زدی و فلان کار رو کردی و آبرومو بردی همه میدونن گمراه و منحرف شدی
😔استرسی که وقتی شماره ی بابا رو گوشیم میفتاد بهم دست میداد قابل وصف نیست کلا روح و روانم رو ناآرام کرده بود و شب و روز جز متوسل شدن به نماز و دعا هیچ چیزی روحم رو کمی آرام نمیکرد خواستم بهش زنگ بزنم که خودش تماس گرفت؛ اول نتوتستم جواب بدم اما پشت سرهم چند بار زنگ زد تا رفتم حیاط و جوابش رو دادم. یاالله وقتی جواب دادم هرچی از دهنش بیرون اومد با صدای بلند و داد و هوار بهم گفت میگفت همین امشب میام اونجا میکشمت و جلو هم دانشگاهیات آّبروتو میبرم تا بدونن چه جونوری هستی و مواظب خودشون باشن
😔کسی که اینطور به پدرش خیانت کنه و بعد اون همه سال زحمت مثل ماری که تو آستین پرورش داده باشم الان بهم نیش بزنه و خلاف عقیده من حرکت کنه، کسیکه در حق پدرش اینقدر بی وفا باشه چطور واسه خدا و خلقش میتونه وفا بخرج بده
🔻خط قرمز بابا مسائل عقیده بود چون تمام تلاشش رو میکرد تا خانواده و اطرافیانش رو از عقایدِ به قول خودش گمراه کننده و نودینی دور کنه و همه بابا رو اینطور میشناختن و میدونستن چه دشمنیه سرسختی با غیرِ آدما عرفان و تصوف داره تعصبی داشت که نمونش رو از تو دوستاش و هیچ کس دیگه ای ندیده بودم و واقعا فکر میکرد اگه کسی ادعا کنه تابع قرآن و سنته مسیر اشتباه رو گرفته خصوصا اگه اون شخص دخترش باشه و با هر قیمتی نذاره دخترش از قافله ی پیشتاز حق که همون عرفان و تصوف بود عقب بمونه!
😔خیلی سخت بود حرف زدن چون بابا برخورد تندش رو در اوج دلسوزی و حقانیت میدید عادت داشت وقتی ازم شکایت میکرد همه زحمتاشو تو رخم میکشید و اونقد اغراق میکرد که خودمم شک میکردم چکاری کردم که بابا اینطور آرام و قرار نداره و ناحق میگه اجازه نمیداد حرف بزنم فقط چند کلمه بریده بریده وسط حرفاش تکرار کردم که اشتباه متوجه شدی من عقیده ی عجیب و غریبی ندارم که اینقد احساس دوری میکنی، از شنیدن حرفام بیشتر آتیش میگرفت گفت شماره فریبا رو بهم بده کارش دارم فکر میکرد منشا به قول خودش انحراف من اون بیچارست چیزی که خیالم رو آروم میکرد این بود که الحمدلله اونی نبودم که بابا میترسید و اهل تندروی و تکفیر و هیچ حزبی نبودم و واسه هرمسلمانی باهرعقیده ای احترام قائل میشدم و اگه با کسی بحثی پیش میومد و حرفی داشتم با دلیل ارائه میدادم
کانال 📚داستان یا پند📚
😔و از اون روز به بعد مثل سایه دنبالمه 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dasta
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و چهارم
😔نمیدونم اون شب چطور شد که بابا دست از سرم برداشت. دو روز بعدش آخر هفته بود و کلاسا تعطیل میشد و بخاطر حرف و تهدیدایِ بابا برگشتم خونه، تو مسیر همش به این فکر میکردم که قراره چه اتفاقی بیفته شاید اگه کس دیگه ای جای من بود به این زودیا بر نمیگشت خونه اما من انگار مجبورم کرده بودن چهار دست و پا خودم رو تحویل بدم. وقتی رسیدم عصر بود و بابا تو خونه
منتظر بود که من برگردم سلام کردم جواب نداد یه لیوان آب خوردم بعد گفت بیا بشین کارت دارم؛ دلم مثل بید میلرزید خیلی لحظات سنگینی بودن که بارها تجربشون کرده بودم ؛ هرچی که راجع بهم شنیده بود رو باز تکرار کرد و ازم توضیح خواست حرفایی به گوشش رسیده بود که اون موقع تو مناظره ها یادم میومد گفته بودم واسه همین نمیشد انکارشون کنم اما سعی کردم تا حدی توجیهشون کنم. بابا این بار ولکن نبود
😔تا تونست لفظا بهم بی احترامی کرد و گوشیم رو هم شکست و خورد کرد دقیقا یادم نمیاد اما فکر کنم ازم خواست قسم بخورم که قلبا تغییری نکردم و این حرفایی که شنیده بود دروغن چون نتونستم قسم بخورم بهش گفتم بابا جان راستش من خیلی جاها عقیدت رو قبول ندارم اینو که گفتم از عصبانیت از جاش بلند شد و خون جلو چشماشو گرفت گفت اینطوره؟؟ گفتم همینو میخواستی بشنوی خب همینه دیگه دست از سرم بردار
گفت یعنی تو اینقد جاهل و سرکش و گمراه شدی که روبروی من میگی عقیدمون بهم نمیخوره؟! دختر تو چرا نه با محبت نه با زبون تند متوجه نمیشی که اشتباه میکنی! گفتم بابا جان در واقع هیچ اشتباهی نکردم تو بیش از حد متهمم میکنی و سخت گرفتی
😔انگار اصلا حرفامو نشنید رفت تو حیاط گفت چاره دردت شلاقه تا بخودت بیایی فکر نمیکردم بابا بتونه در این حد دست روم بلند کنه، اما انگار قضیه بیشتر ازینا براش مهم بود یه تیکه از شلنگ بلندی که تو حیاط بود رو برید و آورد تو
نزدیک شانزده شلاق بهم زد که نامادریم و فرشته نتونستن جلوشو بگیرن آخر سرهم با تهدید نامادریم تموم کرد که میگفت اگه بزنیش میرم تو کوچه دادو هوار راه میندازم تا آبرومون بره موقعی که میزد انتظار داشت به دست و پاش بیفتم و بگم من اشتباه کردم تو راست میگی
اما اینو نگفتم و بهش گفتم هرچقد بزنی اجر داره واسم چون میدونم سر حقه ازین حرفم بیشتر عصبانی میشد و محکمتر میزد منم دیگه تکرار نکردم از شدت عصبانیت چهره و گردنش تماما قرمز شده بود و انگار اون دستایی که منو میزدن مال بابا نبودن
😔کنترلش رو از دست داده بود خیلی عجیب بود تو عمرم اینطور ندیده بودمش تمام بدنم کبود شده بود و به سختی دراز میکشیدم اما زیاد به روی خودم نیاوردم که جای شلاق هارو هم نشون نامادریم و فرشته ندادم دوست نداشتم شاکی بشم در این مورد یه جورایی از ذلت بدم میومد، عجیب بود حتی قلبا اونطوری که باید از بابا دلگیر باشم نبودم میدونم جاهایی حق داشت عصبانی بشه از سر دلسوزی بود؛ خودش میگفت بخاطر کتکا پشیمان نیستم چون اینا بخاطر خودم نبوده بخاطر ایمانت بوده که به خودت بیای و فردای قیامت شرمنده نشی که چرا بعد از این همه سال پشت پا بزنی به ایمان خودت دوست نداشتم ادامه بدم وگرنه حرف واسه گفتن زیاد داشتم
😔شبش بابا آشتم کرد اما من توجه زیادی نکردم برام کتابای عرفانی میخوند و توجیهم میکرد که من اشتباه میکنم منم فقط سکوت کردم و حرف دیگه ای نزدم چند روز بعدشم خودش منو رسوند خوابگاه و برگشت مامان انگار فهمیده بود زیاد سرحال نیستم مدام دلیلش رو میپرسید اما هیچوقت بهش نگفتم چه اتفاقی افتاده چون اگه میفهمید خیلی غصه میخورد و بابا رو نفرین میکرد جریان خواستگاری کردنم معلق موند تا اینکه سهیل گفت من آمادم پیش واسطه ها برم و خواستگاری رو مطرح کنم واسطِ این کار از فامیلای سهیل بود فرد شریفی بود و بابا هم خیلی قبولش داشت و از لحاظ عقیده و مرام همفکر بابا بود وقتی سهیل جریان رو پیشش مطرح میکنه خوشحال میشه و میگه من خیلی موافق این ازدواجم و رسما از طرف خودم برات خواستگاریش میکنم چون باباش خواسته منو رد نمیکنه
😔اما زهی خیال باطل! بابای من بیشتر ازینا زیرک و شکاک بود چندین بار به بابا گفته بودن اما قبول نکرده بود تااینکه بهش میگن لازمه با دخترتم در میون بزاری و خودسر ردش نکنی بابا هم از ترس اینکه اونا زودتر به خودم نگن
یه روز که باهم میرفتیم تا سوار اتوبوسم کنه و برگردم خوابگاه، بهم گفت همچین خواستگاری داری اما تحقیق کردم عقیدش خوب نیست و مخالفم دیگه خوددانی تو اگه خواستی بدون اذن من ازدواج کن به روی خودم نیاوردم که سهیل رو میشناسم اما بهش گفتم خب وقتی فلان کس ازم خواستگاری کرده واسه این پسر لابد پسر خوبیه و عقیدشم حتما اونی نیست که فکر میکنی وگرنه ایشون واسط همچین کسی نمیشد؛گفت نه اینطور نیست ایشون کمی تو کار ازدواج سهل انگاره و دو تا دوماد خودش عقیدشون خوب نیست
ادامه دارد..
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و پنجم
😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخیر فکر میکردم یه ماتم بزرگی به دلم نشست چون میدونستم با این اوضاع، تا رسیدن به آرزوهام فاصله زیاده و باید یه تنه میجنگیدم و مواظب دلِ بابا و احترامشم میبودم و یا اینکه دست از آرمانها و آرزوها و راهم میکشیدم و بی سروصدا زندگیِ تکراری میکردم و چشامو رو حقایق میبستم
جریان خواستگاری رو به سهیل گفتم که بابا اینطور قضیه رو مطرح کرده و مخالفه فکر کردم ناامید میشه اما اینطور نبود گفت من ناامید نیستم چون تو تلاشتو کردی منصرفم کنی گفتی که بابات راضی نمیشه و من خودم اصرار کردم و منتظر این نتیجه هم بودم ؛ لانم خدا بزرگه اگه خودت موافق باشی من تا آخرش هستم و بابات رو راضی میکنم هرطور شده کمی دلم آروم گرفت اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم
🔸سهیل پسر خیلی پخته و باتقوایی بنظر میرسید خیلی حیف بود ردش کنم چون در هر صورت من راهم رو انتخاب کرده بودم سهیلم اگه نبود باید سختی هایی رو تحمل میکردم اما الان که خودش خواهان بود میتونستم روش حساب کنم؛ کسانی رو که فکر میکردم بابا رو حرفشون حساب میکنه به سهیل معرفی میکردم اونم به طریقی خودش رو بهشون میرسوند و ازشون میخواست منو از بابا براش خواستگاری کنن الحمدلله پیش هر کسی که میرفت خیلی قبولش داشتند و فورا به بابا زنگ میزدن واسه خواستگاری اما بابا عذر همه رو خواست..
😔حتی نزدیک بود با چند موردی که خیلی اصرار کردن درگیر بشه اونام از سر ناراحتی از برخورد تند بابا به سهیل گفته بودن درسته دختره ارزشش رو داره اما بهتره با این خانواده وصلت نکنی باباش خیلی منت میزاره و نظرمون رو رد کرده یه مدت گذشت منم برگشته بودم خونه تعطیلات بود. 26م رمضان سهیل گفت میخوام بیام شهرتون از نزدیک با بابات حرف بزنم نمیدونستم تصمیم درستیه یانه اما چون مادربزرگم خونمون بود یکم روحیه گرفتم که اگه بابا دعوام میکرد حداقل اون بود و وساطت میکرد. با سهیل سرِ اومدن و نیومدنش یکم اختلاف پیدا کردیم که باعث شد از دستم ناراحت بشه فکر کردم دیگه منصرف شده و نمیاد
💔دلم گرفت اما غرورمم اجازه نمیداد منت کشی کنم و همینطوری ولش کردم فردا عصر دیدم برام پیغام گذاشته با عجله باز کردم نوشته بود: سلام من الان شهرِ شمام
از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد پشیمون بودم که زود قضاوت کردم بهش خوش اومد گفتم و گفتم که چیا به بابام بگه بهشم گفتم بهتره بره تِکیه اونجا بابا رو ببینه که شیخِ تکیه هم وساطت کنه این شیخ انسان متواضع و صالحی بود و خرافات یاد مردم نمیداد. طبق قرارمون سهیل بابا رو تو تکیه میبینه و بابا خیلی از دیدنش تعجب میکنه میخواد بهش بی احترامی کنه اما پشیمون میشه
بهش میگه که ممنون از خواستگاری کردنت اما من دخترم رو نمیدم بهتره اینقد سمج نباشی سهیل حرفی نمیزنه اونجا فقط میگه اگه امکان داره عجله نکنید تا باهم بریم پیش شیخ و با ایشونم مشورت کنیم ای اما بابا مانع میشه
وقتی بابا برگشت عصبانی بود از یه طرف دعوام میکرد از طرف دیگه میگفت کلی دلم واسه پسره سوخته غریب و بی کس با زبان روزه منم جواب رد بهش دادم همش تقصیر توه اگه گناه کرده باشم سهیل دست بردار نشد و شب دوباره از بابا خواست که همو ببینن و بزاره اونم حرفاشو بزنه بابا بیشتر عصبانی شد و رفت که باهاش درگیر بشه، خیلی ترسیدم ساعت11 بود که رفت تا 2 نصف شب تو مغازه یکی از دوستاش سه نفری باهم حرف زدن
😔وقتی برگشت شروع کرد سرو صدا راه انداختن و دعوا کردن هرچی از دهنش در اومد به خودم و سهیل گفت اون شب تا صبح زیر پتو گریه کردم، بیشتر بخاطر سهیل بود بیچاره خیلی گناه داشت اون همه راه رو دستِ پر از بی احترامیای بابا و با دلی شکسته برگشت
همش فکر میکردم الان چه حالی داره و شب کجا میخوابه ازش خبر نداشتم چون موبایلش خاموش بود بابا ولکن نبود و میگفت از خونه بیرونت میکنم
😔صبح شد اما بابا دست بردار نبود میگفت من چند بار این پسره رو رد کنم چرا حیا نمیکنه!؟ تو چطور بهش جواب رد نمیدی و رو حرفم حرف میزنی؟ داد و هوار راه انداخته بود و میگفت باید برگردی پیش مادرت من دیگه تحملت نمیکنم، منم به مامان پیغام دادم گفتم بیاد دنبالم ظهر بود و بابا خوابیده بود که مامان اومد و از خونه رفتم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصت و پنجم 😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و ششم
چند روز طول نکشید زنگ زد و گفت برگرد منم از آنجاییکه خیلی بابا رو دوست داشتم و میدونستم اونم بیشتر از هر کسی دوستم داره و به فکرمه ، نتونستم مقاومت کنم برگشتم خونه گفتم توکل بخدا همه چی درست میشه نباید دلِ پدرمو بشکنم
😔 پنج شش ماه گذشت، الان دیگه یک سال بود که منو بابا درست و حسابی با هم پنج کلمه حرف نزده بودیم بعد از اون باری که سر عقیده دعوامون شد از هم دور شدیم و دیگه نتونستیم باهم بگیم و بخندیم، موقع دعوا کردن بابا میگفت نمیتونم بهت محبت کنم چون با فکرت خیلی ازم فاصله گرفتی واسه همینه که دیگه نمیتونم تو چشماتو نگاه کنم و بوست کنم
بعد از مدتها سهیل از جزئیات و حرفای تلخِ بابا اون شبی که باهم حرف زده بودن برام گفت که اینم به زور از زیر زبونش کشیدم بابا بهش گفته بود تو لابد مشکلی داری که این همه ردت میکنم اما دست بردار نیستی و اگه خانوادت باهات بودن سر خود و تنها نمیومدی اینجا، اون دفعه سهیل بدون اطلاع خانوادش اومده بود از ترس اینکه نکنه بابا بهشون بی احترامی کنه اما وقتی بهشون میگه که همچین کاری کرده، اونام واسه جبران تصمیم میگیرن که اینبار با خانواده و ریش سفیدای فامیل بیان خاستگاری که با عزت و احترام باشه ؛ اما این بار بابا بدتر از قبل برخورد کرد من بهشون گفته بودم اگه از قبل اطلاع بدین بابا اجازه نمیده برین اونام گفتن پس سرزده میریم که حداقل مجبور بشه به حرفامون گوش کنه و ما میریم که به هر قیمتی راضیش کنیم وقتی رفتن که من خابگاه بودم وقتی میرن میبینن بابا خونه نیست بعدِ پنج دقیقه که میشینن و ازشون پذیرایی میکنن، نامادریم به بابا زنگ میزنه میگه برگرد مهمون داریم؛ اولش نمیخوان بگن که مهمونا کیَن اما وقتی میفهمه اونان تلفنی با داداش بزرگه سهیل حرف میزنه و میگه بازم ممنون که تشریف اوردین اما اگه همین الان از خونه من نرید بیرون میام خونه رو رو همتون حتی زن و بچه ی خودم اتیش میزنم
وقتی تلفنی فهمیدم چه اتفاقی افتاده از غصه قلبم درد گرفت وای چه روز سنگینی بود نمیدونستم با چه رویی جواب تلفن خانوادش رو بدم خیلی شرم زده بودم؛ مادربزرگ زنگ زد گفت مواظب خودت باش غصه نخوری فردوس خیلی نگرانتم
اما سبحان الله عجیب بود خانواده سهیل با اینکه خیلی بهشون برخورده بود و ناراحت بودن ولی به روی من نیاوردن حتی اونا منو دلداری میدادن و قضیه رو مهم جلوه نمیدادن که من غصه نخورم خانواده سهیل خیلی با اصل و نصب و دیندار بودن و حرف و انتخاب سهیل براشون حجت بود و این از نعمتهایی بود که در کنار تمام موانع خدا بهمون داده بود تا نقطه قوت و امیدواری بشه برامون
با هرعالم و هر شخص با تجربه ای که مشورت میکردیم میگفتن این ازدواج حق شماست و کوتاه نیاین و اگه راضی نشد از طریق قانونی اقدام کنید اما من دختری نبودم که بتونم راحت به خانوادم و خصوصا به بابام پشت کنم و اینطوری بهش غصه بدم حتی اگه حق با من بود ترجیح میدادم خودم غصه بخورم و تحمل کنم تا بابا اما این وسط فقط من نبودم بلکه سهیلم بود و نمیتونستم بلا تکلیف بزارمش و از برنامه زندگی عقبش بندازم
سهیل ازم خواست که بخاطر اون تصمیم عجولانه نگیرم و اگه لازم بود صبر کنم اونم باهامه منم صبر کردم تا دانشگام تموم بشه الحمدلله بعد از تموم شدن دانشگام به عنوان کارمند یکی از ارگان های دولتی به کار گرفته شدم و الله تعالی اگر چه با روشهای مختلف امتحانم میکرد اما در عوض از دست دراز کردن پیش خلق بی نیازم کرد و از حلالِ خودش رزق و روزیم داد
اگه الله با فضل خودش از سفره بیکران و غنیمت لا یزالش روزیم رو از دست رنج خودم بهم نمیرسوند خیلی امتحان سخت و خارج از طاقتی میشد برام چون هیچوقت در طول عمرم از بابا و مامان و یا هر بزرگتری درخواست پول نکردم.
بابا همیشه بهم پول میداد اما خب پیش میومد که گاها پولا ازم گم میشدن یا به هر دلیلی زیادی خرج میکردم و پولی برام نمیموند، اینجور مواقع ترجیح میدادم با بی پولی سرکنم تا از کسی و حتی بابا پول بگیرم اگه از بابا پول میخواستم با دل و جان بهم میداد و خوشحالم میشد چون همیشه میگفت ناراحتم ازینکه هیچوقت خودت ازم هیچی نمیخوای
😔اوایل که تازه برگشته بودم خونه و با دلی پر و چشمایی گریان یک بارِ دیگه اون شهر و دیار رو ترک کرده بودم خیلی بهم سخت میگذشت؛ معلوم نبود دیگه هیچوقت بتونم برگردم الان یک سال میگذره حتی به عنوان مسافر هم نتونستم برگردم اینجا دوست و همفکری نبود که گاها برم پیشش و دستم از همه جا کوتاه بود
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصت و ششم چند روز طول نکشید زنگ زد و گفت برگرد منم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و هفتم
🔻یک سالی میشد که از شهر قبلی نقل مکان کرده بودیم و واسه همیشه برگشتیم شهری که اقوام و فامیلای بابا اکثرا اونجا بودن با اینکه اینجا محل تولدم بود اما چون خیلی توش زندگی نکرده بودم احساس تعلق چندانی بهش نداشتم؛ خصوصا که قشر مذهبی اینجا شدیدا تعصب گرا بودن و این اصلا به نفع من نبود چون بابا الان بیشتر از همیشه با این آدما نشست و برخاست داشت و چون نزدیکِ هم بودن، خونمون پاتوقی شده بود واسه مهمونی های شلوغ و سنگینی که هر هفته و گاها چند بار در هفته برگزار میشد و درون مایه ای جز رواج تعصب و توهین و اتهامهای ناروا به تابعین قرآن و سنت نبود.
😔مهمونی هایی که من میزبانش بودم و باید ریخت پاش آدمایی رو میشستم و میروبیدم که جز ناروایی کمتر پیش میومد حرف حقی بزنن و حرفاشون مثل خنجری در قلبم بود؛ بااینکه من عقیدم رو از بابا پنهان میکردم اما هنوز اون حرفا و اتفاقات تو ذهنش مونده بود و همیشه سعی میکرد تو مهمونی ها توجه من رو جلب حرفایی بکنه که جز مشتی اتهام و برداشتهای نادرست از عقیده اهل سنت و جماعت چیز دیگری نبود به این امید که اگه ذره ای از حب این آدما و عقیدشون تو دلم مونده اونم برداره و حس تنفر رو تو دلم بکاره اما چون الله تعالی هدایتم رو اراده کرده بود این موقعیت نمیتونست باعث گمراهیم بشه شرایط واسم غیر قابل تحمل بود چون این آدما خیلی رو بابا تاثیر منفی داشتن و باعث شده بود زوم کنه روم
از چیزایی ایراد میگرفت که اصلا ایراد نبودن کار به جایی رسید که به نوع پوشش و حجابم که چادر و روسری بود گیر میداد و میگفت من یه وقتی میگفتم چادر سر کن گوش نکردی الان چرا چند ساله چادر میپوشی؟
❗️از کی دستور میگیری؟ اگه حتی کتابی عادی مطالعه میکردم حتما در غیاب خودم جویا میشد ببینه چی دارم میخونم! گاها خود بخود اعصابش خورد میشد که تو اتاق مشغول قرآن خوندنم داد و هوار راه مینداخت و میگفت تو همه نوع جنایتی میکنی الکی قرآن نخون قرآن روی کسی که بغض اولیا تو دلشه و عقیدش بده تاثیر منفی داره اینطورم نبود همش سوءظن هایی از جانب شیطان لعین بود
😔وگرنه من تاآنجایی که روا بود باهاشون کنار میومدم و اصلا به کسایی که اونا براشون قابل احترام بودن توهین نکرده بودم و همیشه سعی میکردم نقاط مثبت کاراشون رو درنظر بگیرم؛ بعد از مدتها جریان خواستگاری مجددا مطرح شد اما اینبار از جایی بود که خودمون خبر نداشتیم و این مثل یک معجزه میموند چون مونده بودیم اینبار از چه طریقی اقدام کنیم مثل همیشه پای تصمیمم وایسادم اما باز بابا مخالفت کرد و دعوای سنگینی راه انداخت که به ریزو درشت همه چیز گیر داد حتی چادرم رو پاره کرد و از خونه بیرونم کرد تاخونه مامان خیلی فاصله بود و نمیتونستم راحت برم پیشش واسه همین خواستم برم خونه مادربزرگم بابا میدونست جز اونجا جایی رو ندارم که برم واسه همین ترسید که عموهام بفهمن و ازش ایراد بگیرن، زنگ زد و با تهدید ازم خواست برگردم اما من تو راه بودم و داشتم میرفتم بابا ولکن نشد و فرشته و نامادریمو مجبور کرده بود که هر طور شده برم گردونن اونام با خواهش و التماس و گریه مجبورم کردن که وسط راه پیاده شدم.
😔جایی که پیاده شدم یک ساعت از خونمون دور بود و به تاکسی و ماشینای عمومی دسترسی نداشتم خیلی سخت بود وسط راه به هرکسی اطمینان کنم و سوارشم شارژ گوشیمم داشت تموم میشد و مثل ابربهار اشک میریختم
😔از سر ناچاری سوار ماشینی شدم که دوتا مسافر داشت هردو مرد بودن سریع اشکامو پاک کردم طوری که نفهمن و بعد رفتم جلو نشستم و باچادرم بیشتر صورتم رو پوشوندنم که نیت بد به دلشون نیفته و بدونن اهل هیچی نیستم الحمدلله نه تنها هیچ سوء قصدی بهم نشد بلکه تا رسیدن به مقصد هیچ کس یک کلام حرف نزد و آهنگی هم که موقع سوار شدن روشن کرده بودن فورا خاموش کردن وقتی رسیدم نامادریم اومده بود سر خیابون دنبالم گفت از بابات قول گرفتم کاریت نداشته باشه برگرد برگشتم اما این اتفاق باعث شد چند ماه دیگه با بابا حرف نزنیم، بااینکه این مواقع بابا کمتر گیر میداد اما خیلی درناک بود زیر یک سقف سر یک سفره باهم بودیم و مدتها حرف نمیزدیم، من یا میرفتم سرکار یا تو اتاق بودم و فقط واسه ضرورت بیرون میومدم باباهم مثل همیشه دلسوز بود و هوامو داشت اما طوریکه خودم نفهمم
الحمدلله بعد از مدتی کمی از غربت در اومدم و با خواهرایی آشنا شدم که مثل خودم بودن و گاها که سرکار میرفتم میدیدمشون واین خیلی جای شکر داشت چون از دلتنگی داشتم خفه میشدم و اینطوری کمی دلگرم شدم
😔خونده بودم یکی از علمای قدیم موقعی که زندانیش کرده بودن تا از دعوت و دین دست برداره فرموده بود:
♥️اینان فکر میکنن مرا در بند کرده اند غافل ازینکه بهشتِ من با من است و آن عبادت و ذکر الله است و هرجا بروم با من است
سبحان الله ازین سخن که مدتها مرهم دلم بود و هنوزم هست
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصت و ششم چند روز طول نکشید زنگ زد و گفت برگرد منم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و هشتم
کم کم داشتیم به نوروز نزدیک میشدیم؛ معمولا هرسال تو تعطیلات نوروز من میرفتم پیش مامان و نامادریم هم برمیگشت خونه خواهر برادراش
😔فرشته هم اغلب با نامادریم میرفت فرشته الان بیست سالش میشد اما هنوز مادرش رو بخاطر بی وجدانیِ ناپدریش یک بارهم ندیده بود و نه حتی تلفنی هم باهاش حرفی زده بود ، این قضیه باعث میشد که هیچوقت از رفتن پیش مامان اونطور که باید و شاید، لذت نبرم.
😔همش تو دلم بخاطر فرشته غصه و ماتم بود گرچه اون آدمی نبود که زیاد غصه بخوره و خوش گذرونیه خودش رو میکرد اما محاله اگه بگم جای خالی مادرش رو حداقل وقتایی که من میرفتم پیش مامان، حس نکرده باشه و این غصه بیشتر از هرکسی، قلب منو جریحه دار میکرد
🔸خواهرِ مادریم که اونم همسن فرشته بود نامزد کرده بود و من چون بابا نذاشت، واسه عقدکنونش شرکت نکردم و الان که قرار بود تو تعطیلات عروسی کنه باید واسش جبران میکردم و یکم بیشتر از همیشه پیششون میموندم فرشته واسه کنکور درس میخوند و بابا نذاشت باهامون بیاد و دوتایی موندن تو خونه منو نامادریمَم رفتیم شهری که هم فامیلای اون اونجا بودن هم مامان وقتی رسیدیم خواهرمو و دومادمون اومدن دنبالم و باهم رفتیم خونه مامان
😔دوسالی میشد نرفته بودم خونشون و تو این دوسال فقط چندبار اونم در حد چند ساعت دیده بودمشون بیشتر از همیشه دلم واسه مامان تنگ شده بود و با دیدنش اشکام پایین اومدن؛ چون زیاد از حال و وضعم خبر نداشت یعنی خودم براش موبه مو نگفته بودم چند روزی که اونجا بودم دنبال کارای خرید عروسی خواهرم افتادیم اما چند نفر از فامیلای پدرش فوت شدن و عروسیشون عقب افتاد باباهم بعد از چند روز فرشته رو آورد و باهم اومدن
مامان اصرار کرد فرشته رو دعوت کنم بیاد پیشمون اما من نگرانِ این بودم که بابا بفهمه و دعوامون کنه تا اینکه قسمت شد و چند روزی اومد خونه مامان خیلی دلم میخواست راحت باشه اما معذب بود منم بخاطر اون نمیتونستم زیاد به مامان و خواهر و برادرم نزدیک بشم و باهاشون گرم بگیرم چون نمیخواستم فرشته نبودِ مادرش رو زیاد حس کنه
اما از تو چشماش میخوندم که اونم دلش میخواست حداقل مثل من سالی یکبارم که شده چند روزی پیش مادرش باشه؛ دو روز که گذشت بهم گفت: فردوس میترسم بابا بفهمه بهتره برگردم پیش نامادریمون دیدم استرس داره به مامان گفتم برش گردونه باباهم برگشته بود خونه خودمون و گفته بود به فردوس بگید یه هفته بیشتر پیش مامانش نشینه و برگرده پیشِ شما تا هروقت که خواستید برگردید
😔اما اینبار عجیب دلم واسه مامان تنگ میشد و نمیتونستم ازش دلش بکنم چون هنوز عطش دوریش رو داشتم مامانم به نامادریم زنگ زد و ازش خواست به بابا بگه که من پیششونم اونم قبول کرد و من دزدکی پیش مامان موندم یه عصری دومادمونم اونجا بود و مامان داشت غذای محلی میپخت منم پیشش بودم که موبایلم زنگ خورد جواب دادم فرشته بود خیلی هول شده بود گفت فردوس کجایی چرا جواب نمیدی یه ساعته زنگ میزنم
موبایلم گاها از شبکه خارج میشد و آنتن نمیداد گفتم چیشده؟! گفت بابا زنگ زده مثل همیشه دادو هوار راه انداخته و بلند بلند گریه میکنه میگه بدبخت شدم رفت این کتابی که اینجاست مال کدومتونه تو خونه من چکار میکنه!؟
اینو که گفت یک لحظه مات شدم! نمیدونستم چی جوابشو بدم گفتم چی گفتی بهش؟ گفت هیچی گفتم مال من نیست میدونه مال توه فقط نخواسته به خودت زنگ بزنه تعجبم ازین بود که چطور به خودم زنگ نزده چند دقیقه بعدش عمه کوچکم زنگ زد خیلی تعجب کردم! جواب دادم اونم تندتند سلام احوالپرسی کرد و گفت بابات آرام و قرار نداره میگه این ازش بپرس این کتاب اینجا چکار میکنه! گفتم بهش بگو مال خودم نیست و نخوندمش هنوز مال یکی از همکارامه داده بخونمش و نظر بدم به عمه گفتم مال خودمه ولی تو اینو بهش بگو که آروم بگیره.
😔خیلی ترسیده بودم که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد اخه میدونستم الان چه حالی داره و چقد به خودش سخت گرفته؛ بدنم سرد شده بود نمیدونستم چطور این اتفاق افتاده بود مامان گفت بگو ببینم چیشده چرا مثل گچ شدی؟ وقتی براش توضیح دادم گفت نگران نباش تقدیر این بوده که بفهمه توهم نَشین از همین الان خودتو ناراحت کن، من نمیدونم چرا نشد یه بار بیای اینجا و
اینطوری زهرمارمون نشه، هر سال بابات یه بهونه دستمون میده و همه چیو به کاممون تلخ میکنه دیدم مامان خیلی ناراحته سعی کردم خودم رو جمع کنم و به روی خودم نیارم
📘کتابی که اینطور بابا رو آشفته کرده بود اصلا چیزی نبود که این اندازه نگرانش باشه اون رو من از کتابفروشی های عمومی تهیه کرده بودم و تنها مشکلش از نظر بابا این بود که نویسندش در کتاب دیگه ای چند کلامی در رد عقاید بابا نوشته بود، من وقتی از خونه اومدم بیرون اونو سطحی قایمش کرده بودم که بابا نبیندش اما انگار تقدیر اینو نخواسته بود
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت شصت و نهم
چند روزی از بابا خبری نشد که زنگ بزنه خیلی واسم جای تعجب بود مامان میگفت فردوس اگه بابات باخودش فکر کنه و جای دعوا کردن بشینه کتاب رو بخونه و هدایت بشه و مشکل توهم حل بشه یه ماه روزه نذر میکنم
😔گفتم مامان جان جای اینکه نذر میکنی دعاکن این اتفاق بیفته گرچه من اصلا امیدوارم نیستم اما بعیدم نیست دوازهم فروردین بود گفتیم بهتره قبل از سیزده بدر برگردیم خونه که تو شلوغی جاده ها نیفتیم؛ وقتی رسیدیم خونه بابا اونجا نبود تا دستی به سرو روی خونه کشیدیم و استراحتی کردیم شب شد بابا هنوز برنگشته بود دلم میلرزید میترسیدم مثل دفعه قبل دعوا راه بندازه صدای زنگ در اومد خواستم خودم رو به خواب بزنم اما فکر کردم گفتم بالاخره که باید باهم حرف بزنیم چه الان باشه چه فردا اون شب هیچی نگفت یک کلمه هم حرف نزد خسته بود گرفت خوابید.
🕚صبح نزدیکای ساعت یازده بود که با نامادریم سر مطلبی حرفشون شد بابام از قضیه من دلش پر بود و الکی آتیش دعوا رو بیشتر میکرد نامادریمم ازون بدتر باهاش دهن به دهن شد هرچی بابا بهش اخطار داد و گفت اعصابم خورده ادامه نده، گوش نکرد تا اینکه خواست دست روش بلند کنه منم از اتاق اومدم بیرون رفتم بینشون خواستم مانع بشم که بابا دعوا رو روبه من کرد
😔هرچقد ازون عصبانی بود رومن خالی کرد و گفت همش تقصیر توه فورا بحث کتاب رو پیش کشید و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و توهین کرد بهش گفتم مال یکی از همکارامه که یه موقع کتاب رو پاره نکنه و فکر نکنه مال خودمه و بره بگرده هرچی که دارم رو پیدا کنه و از بین ببره تهدید کرد گفت حتما میام محل کارت و بهش میگم غلط کردی همچین کتابی بهش دادی بعد ازش شکایت میکنم که اخراجش کنن.. میدونستم اینا بیشتر تهدید بود اما اصلا از بابا بعید نبود که بیاد محل کارم تا صِدق حرفمو معلوم کنه ازین قبیل حرفا و حرفای قدیم که گذشته بود رو زیاد پیش کشید چند بار بهم گفت تو رو من تحمل نمیکنم باید برگردی پیش مادرت میدونستم اینم باز در حد حرفه و میخواد منو بترسونه بهش گفتم کتاب مال خودمه خب اینهمه دعوا و سرو صدا و کتک کاری نمیخواد چرا نمیخونیش اصلا ببینی چی توشه؟ این براش قابل تحمل نبود که میدید من نه تنها پشیمان نیستم بلکه اینقد از کارم مطمئنم که دارم ازش میخوام کتاب رو بخونه
خیلی عصبانی شد رفت تو اتاق چادرم رو بیاره پیداش نکرد فرشته رو مجبور کرد که براش بیاردش گفت جلو چشمات آتیشش میزنم تا حالیت بشه تو خونه من باید قانون من رعایت بشه ؛ اینقد حالم بد شد و عصبانی شدم که قلبم داشت از سینه م میزد بیرون گفتم به چادرم کاری نداشته باش چون نمیتونی مجبورم کنی بدون چادر برم سرکار و برگردم.
😔گوش نکرد قسم خوردم اگه بسوزونیش بدون چادر نمیرم سرکار اما باز گوش نکرد سیزده بدر بود و مردم همه رفتن بودن خارجِ شهر و محله مون خلوت بود چادرمو برد سر نبش و آتیشش زد برگشت بهم گفت نگاش کن این دومین بار بود که بابا این کارو میکرد
اصلا دیگه برام تحمل نمیشد فضای اون خونه خصوصا که واسه اولین بار با نامادریمم اون روز کمی دعوامون شده بود نمیدونستم به کدومشون دل خوش کنم نمیتونستم حتی نگاشون کنم ناهار نخوردم روزه بودم شامم نتونستم هیچی بخورم فقط تو اتاقم دراز کشیدم و واسه نمازام بیرون میرفتم که وضو بگیرم بابا بعد از مغرب رفت خونه یکی از دوستاش
🔸شب که برگشت من زیر پتو بیدار بودم چراغها همه خاموش بودن باز سروصدا کرد و شروع کرد تهدید کردن گفت من اینطوری کوتا نمیام فردا باهم میریم محل کارت همه چی روشن میشه جوابش رو ندادم تا نمازشو خوند و گرفت خوابید اون شب تصمیمم گرفتم برای همیشه ازین خونه برم تا نزدیکای صبح بامامان و سرور و چند نفر دیگه حرف زدم و مشورت کردم اونام موافق یعنی گفتن از سرِ ناچاری؛ خیلی سخت بود با خودم کنار بیام وقتی این تصمیمو گرفتم اصلا از بابا ناراحت و عصبانی نبودم اتفاقا دلمم میسوخت که فردا بیدار شه ببینه نیستم چه حالی میشه..
😔اما هرچی فکر میکردم باید یه تندی از خودم نشون میدادم تا بابا فکر نکنه هرطور که اون بخواد میتونه در عقایدم تصرف کنه و باید قبول کنه که نباید همه دقیقا مثل اون فکر کنن و بدونه که ما فرق چندانی باهم نداریم و فقط شیطانه که این اختلاف رو بزرگ جلوه میده چند بار تصمیمم رو مرور کردم که نکنه صبح احساساتم مانع بشه و پشیمون بشم اشکام بند نمیومدن وقتی به اوضاع فکر میکردم اون همه سختی و درد رو رو خودم حس میکردم اما بااین حال بیشتر تو فکر بابا بودم و بقیه خانواده که بعد از من بابا اذیت نشه و اونارو هم با بدخلقی کردن باهاشون اذیت نکنه بلند شدم دو رکعت نماز استخاره خوندم و بعد نشستم دعا کردم از خدا خواستم هرچی رو که خیره برام مقدر کنه خیلی خسته بودم منتظر اذان صبح موندم نمازمو خوندم بعد همونجا خوابم برد وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود..
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
قسمت هفتادم
😔اون روز باید تا بعدِ عصر سرکار میرفتم نگاشون کردم همه خواب بودن بابا، فرشته، نامادریم و خواهر برادر کوچیکم دوباره به بابا نگاه کردم و یه مکثی کردم دیدم اشکام بی امان میریزن فورا نگاهم رو ازش برگردوندم
به هر کدوم که نگاه میکردم یه طور خاصی قلبم تنگ میشد انگار داره آتیش میگیره خصوصا به برادر کوچولوم که خیلی بهش خو گرفته بودم؛ حتی دلم واسه نامادریم میسوخت که نکنه بعد از رفتن من بابا مقصرش کنه از شدت ناراحتی حسبی الله و نعم الوکیل گفتم و چشمام رو به روشون بستم
شب قبلش فقط یک ساک کوچیک لباس اماده کرده بودم که با خودم ببرم. خواستم بی خبر برم اما فرشته رو بیدار کردم و بهش گفتم من میرم ولی شما به بابا بگید ما خواب بودیم اون زده بیرون که دعواتون نکنه که چرا بهش خبر ندادین فرشته یه چادر داشت که دختر عمم بهش داده بود و ازش استفاده نمیکرد اونو پیدا کردم و سرم کردم نامادریمم با پچ پچ کردن ما بیدار شد به اونم گفتم دارم میرم اولش خواست مانعم بشه گریش گرفته بود اما نذاشتم فرشته هم گفت ولش کن بزار بره اینجا بمونه از ناراحتی بلایی سرش میاد
ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون در حالیکه چشمای هممون گریان بود رفتم محل کار حضورمو امضا زدم و اومدم بیرون خواستم برم ترمینال و به مقصد خونه مامان سوار ماشین بشم. فکر کردم که نمیشه همینجوری کارم رو ول نکنم و باید به احمدآقا که دوست صمیمی بابا، فامیل و همسایمون بود و تو بخش اداری محل کارم معاون بود یه سری بزنم احمدآقا از جریان خواستگاری و دعواهای منو بابا تاحد زیادی باخبر بود؛ لطف زیادی هم به من داشت و قبلا بهم گفته بود درباره خواستگارت هر تصمیمی بگیری پشتت هستم چون بهت اعتماد دارم و میدونم عاقلی اما نمیتونم به بابات پشت کنم واسه همین پشت پرده بهت کمک میکنم تو این موقعیت که از شدت حُزن و دلتنگی حس خفگی بهم دست میداد این یه گشایش بود واسه من از طرف الله، که اینطور بنده هاش رو برام مسخر کرده بود تا بتونم با خیالی کمی راحتتر تصمیم بگیرم وقتی رفتم پیشش و قضیه رو براش گفتم خیلی متاسف و ناراحت شد گفت برگرد پیش مادرت فقط گیر کارت هستیم که بیشتر از یک هفته نمیتونم برات مرخصی بنویسم فعلا برو تا کمی آروم بشی و منم با بابات حرف بزنم وقتی هم برگشتی نمیری خونه خودتون بیا خونه ما تا ببینیم کار به کجا ختم میشه
من نمیخواستم از خونه برم که یک بار دیگه دست خالی برگردم میخواستم حالا که قضیه به اینجا کشیده شده کلا از بیخ حل بشه و ازدواجمم مطرح بشه احمدآقا خودش قضیه ازدواج رو پیش کشید گفت این یه موقعیته میتونی واسه اونم تصمیم نهاییت رو بگیری خیلی ازش خواستم تا پایان ماه برام مرخصی بنویسه اما گفت دست من نیست و نمیشه کاریش کرد فقط یک هفته میتونی بری بعدش باید برگردی سرکارت؛ گفت نگران نباش نمیزارم بابات بیاد دنبالت و ببرد خونه امشب بریم خونه ما ببینم بابات چی میگه؛ اولش قبول نکردم اما گفت تو درهر صورت برگرد خونه مادرت ولی امشب نرو بزار من با بابات حرف بزنم قبول کردم و ازهمونجا رفتم سرکارم یکی از خواهرا که از قضیه خبر داشت اومد محل کارم تا ازم خداحافظی کنه اونجا بود که بابا بهم زنگ زد خواستم جواب ندم اما دلم نیومد وقتی جواب دادم بشدت عصبانی بود و گفت هرجا هستی برگرد وگرنه میام خونه مامانت رو رو سرتون خراب میکنم
فکر میکرد اونجام بهش گفتم این به نفع هردومونه که ازهم دور باشیم اما اون فقط داد میزد و بهم توهین میکرد گفتم خیالت راحت باشه جای امنی هستم اصرارم نکن برنمیگردم قسم خورد گفت با پلیس میام سراغ خودت و مادرت
😔خیلی دلم شکسته بود بهش گفتم باشه باباجان اینکارو بکن من دیگه هیچی برام مهم نیست تلفن رو قطع کرد و منم گوشی رو خاموش کردم بعدا که برگشتم خونه احمدآقا بهش گفتم بره پیش بابا و آرومش کنه اونم تنهایی رفت خونمون و خیلی باهاش حرف زد اما مرغ بابای من به قول خودش یک پا داشت و حاضر نبود کوچکترین تنازلی بکنه و گفته بود دیگه دختر من نیست و نمیخوامش و مرگش رو آرزو میکنم
😔احمدآقا گفت شب میرم مجددا باهاش حرف بزنم که دست از لجبازیاش برداره و اینقد سخت نگیره و برای حل این مشکل راضی به ازدواجت بشه چون ازهم که دور باشین دیگه بینتون دعوا پیش نمیاد و میتونید مثل قدیم باهم خوشو صمیمی باشین خودمم همیشه میگفتم مشکل منو بابا وقتی حل میشه که من ازدواج کنم از سلطه بابا خارج بشم تا دیگه در قبال منو کارام و افکارم خودشو مسول ندونه و اینقد نگران نباشه اونوقت میتونیم مثل گذشته به هم محبت کنیم و باهم درباره هرچیزی که لازم بود اختلاط کنیم
اماحیف که بابا تنها راه حل این مشکل رو زندانی کردن منو افکارم پیش خودش و سرپوش گذاشتن رو خواسته هام به هرقیمتی میدونست چون محبتش بهم بی حدو اندازه بود و خوشبختیم رو در مطیع بودن از خواسته ها و تصمیمای خودش میدونست
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
Digipostal
https://digipostal.ir/saddat
سادات گلم لطفا بزن روش👆🏻
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
😍سیدهای محترم بخوانید و به خود ببالید
💚ســــیدها ڪیسـٺند ؟؟؟
🌺سید همانهایی هستند که فاطمه زهرا، با آنهمه جراحت در روزهای آخر عمرش وصیت کرد و ازامیرالمومنین، خواست که "علی جان! سلام مرا به تمام فرزندانی که از نسل من تا روز قیامت خواهند آمد، برسان"💐
💚سید همانهایی هستند که پیامبر اکرم فرمود اگر سیدی را دیدید و به احترامش، قیام نکردید، به من جفا کردید💐
💚سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود اگر سیدی را دیدید و به او سلام نکردید، به من جفا کردید🌹
💚سید همانهایی هستتد که حضرت زهرا فرمود، حتی اگر سید به شما بد کردند، شما احترام او را نگه دارید، که ما در قیامت، جبران میکنیم🌸
💚 سید همانهایی هستند که امام رضا از قول پیامبر فرمود، نگاه کردن به هر سید و ذریه ما عبادت است🌹
💚سید همانهایی هستند که در روز قیامت مردانشان به فاطمه اطهر، و زنانشان به ائمه طیبین محرم هستند🌻
💚سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق در صحنه بسیار تاریک قیامت که تمام مردم وحشت میکنند و از خدا میخواهند، خدایا نوری بفرست، گروهی میآیند که نوری پیشاپیش آنها در حرکت است و صحنه را نورانی میکند، همه میپرسند آیا از پیامبرانید؟ ندا میرسد: نه... آیا فرشتگانید؟.. نه... آیا از شهدایید؟! نه.. پس که هستید.. میگویند "ما ساداتیم، و انتساب به امیرالمومنین، داریم ما از نسل پیامبر و علی هستیم، ما را خدا به کرامت خاص خود اختصاص داده ما ایمن از عذاب و مطمئن به رحمت خداییم"💐
💚سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق روز قیامت، خود خداوند آنها را مورد خطاب قرار میدهد که ای سید دوستان و ارادتمندان خود را شفاعت کنید، و وقتی سید کسی را شفاعت، کند شفاعت آنها رد نخواهد شد🌺
💚سید همانهایی هستند که امام صادق از قول پیغمبر فرمود: وقتی در قیامت به جایگاه مقام محمود رسیدم، تمام گنهکاران امتم را شفاعت میکنم حتی آنها که گناه کبیره کردند، ولی بخدا قسم وقتی به آن موقعیت رسیدم کسانی که فرزندان من و سید و ذریه نسل مرا، اذیت کند هرگز شفاعت نخواهم کرد🌺
💚سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود، سیدرا احترام کنید اگر مومن بود بخاطر خدا و خودشان، زیرا هر انسان خوبی را باید احترام کرد و اگر مومن نبود به احترام من جدشان.🌺
💚سید همانهایی هستند که امام زمان به سید شهاب الدینی فرمود: قدر سید بودنت که به مادرم فاطمه زهرا منسوب میشود را بدان.🌹
💚سید همانهایی هستند که امام صادق فرمود پیامبر در روز قیامت، ندا میدهد، ای مردم هرکس سادات را احترام، کرده پناه داده و به آنها نیکی کرده بیاید تا تلافی کنم.. و خدا ندا میدهد، ای رسول پاداش آنها با خودت، هر کجا میخواهی منزلشان، ده.. و رسول خدا آنها را در "وسیله" (محلی دربهشت) جا میدهد که در دیدگاه پیامبر و خانوادهاش هستند و آنها را میبینند🌹
💚سید همانهایی هستند بزرگترین و پیرترین علامهها، در برابر کودک سیدی دو زانو مینشستند، و به احترامش، قیام میکردند..
و این فقط ذرهای از تأکید احترام به کسانیست، که خون زهرای اطهر در رگشان جاریست.🌹
🌺 عید سعید غدیر بر شما و خانواده محترمتان مبارک...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...
🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس