eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
953 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصت و هشتم کم کم داشتیم به نوروز نزدیک میشدیم؛ معمولا هرسال تو تعطیلات نوروز من میرفتم پیش مامان و نامادریم هم برمیگشت خونه خواهر برادراش 😔فرشته هم اغلب با نامادریم میرفت فرشته الان بیست سالش میشد اما هنوز مادرش رو بخاطر بی وجدانیِ ناپدریش یک بارهم ندیده بود و نه حتی تلفنی هم باهاش حرفی زده بود ، این قضیه باعث میشد که هیچوقت از رفتن پیش مامان اونطور که باید و شاید، لذت نبرم. 😔همش تو دلم بخاطر فرشته غصه و ماتم بود گرچه اون آدمی نبود که زیاد غصه بخوره و خوش گذرونیه خودش رو میکرد اما محاله اگه بگم جای خالی مادرش رو حداقل وقتایی که من میرفتم پیش مامان، حس نکرده باشه و این غصه بیشتر از هرکسی، قلب منو جریحه دار میکرد 🔸خواهرِ مادریم که اونم همسن فرشته بود نامزد کرده بود و من چون بابا نذاشت، واسه عقدکنونش شرکت نکردم و الان که قرار بود تو تعطیلات عروسی کنه باید واسش جبران میکردم و یکم بیشتر از همیشه پیششون میموندم فرشته واسه کنکور درس میخوند و بابا نذاشت باهامون بیاد و دوتایی موندن تو خونه منو نامادریمَم رفتیم شهری که هم فامیلای اون اونجا بودن هم مامان وقتی رسیدیم خواهرمو و دومادمون اومدن دنبالم و باهم رفتیم خونه مامان 😔دوسالی میشد نرفته بودم خونشون و تو این دوسال فقط چندبار اونم در حد چند ساعت دیده بودمشون بیشتر از همیشه دلم واسه مامان تنگ شده بود و با دیدنش اشکام پایین اومدن؛ چون زیاد از حال و وضعم خبر نداشت یعنی خودم براش موبه مو نگفته بودم چند روزی که اونجا بودم دنبال کارای خرید عروسی خواهرم افتادیم اما چند نفر از فامیلای پدرش فوت شدن و عروسیشون عقب افتاد باباهم بعد از چند روز فرشته رو آورد و باهم اومدن مامان اصرار کرد فرشته رو دعوت کنم بیاد پیشمون اما من نگرانِ این بودم که بابا بفهمه و دعوامون کنه تا اینکه قسمت شد و چند روزی اومد خونه مامان خیلی دلم میخواست راحت باشه اما معذب بود منم بخاطر اون نمیتونستم زیاد به مامان و خواهر و برادرم نزدیک بشم و باهاشون گرم بگیرم چون نمی‌خواستم فرشته نبودِ مادرش رو زیاد حس کنه اما از تو چشماش میخوندم که اونم دلش میخواست حداقل مثل من سالی یکبارم که شده چند روزی پیش مادرش باشه؛ دو روز که گذشت بهم گفت: فردوس میترسم بابا بفهمه بهتره برگردم پیش نامادریمون دیدم استرس داره به مامان گفتم برش گردونه باباهم برگشته بود خونه خودمون و گفته بود به فردوس بگید یه هفته بیشتر پیش مامانش نشینه و برگرده پیشِ شما تا هروقت که خواستید برگردید 😔اما اینبار عجیب دلم واسه مامان تنگ میشد و نمیتونستم ازش دلش بکنم چون هنوز عطش دوریش رو داشتم مامانم به نامادریم زنگ زد و ازش خواست به بابا بگه که من پیششونم اونم قبول کرد و من دزدکی پیش مامان موندم یه عصری دومادمونم اونجا بود و مامان داشت غذای محلی میپخت منم پیشش بودم که موبایلم زنگ خورد جواب دادم فرشته بود خیلی هول شده بود گفت فردوس کجایی چرا جواب نمیدی یه ساعته زنگ میزنم موبایلم گاها از شبکه خارج میشد و آنتن نمیداد گفتم چیشده؟! گفت بابا زنگ زده مثل همیشه دادو هوار راه انداخته و بلند بلند گریه میکنه میگه بدبخت شدم رفت این کتابی که اینجاست مال کدومتونه تو خونه من چکار میکنه!؟ اینو که گفت یک لحظه مات شدم! نمیدونستم چی جوابشو بدم گفتم چی گفتی بهش؟ گفت هیچی گفتم مال من نیست میدونه مال توه فقط نخواسته به خودت زنگ بزنه تعجبم ازین بود که چطور به خودم زنگ نزده چند دقیقه بعدش عمه کوچکم زنگ زد خیلی تعجب کردم! جواب دادم اونم تندتند سلام احوالپرسی کرد و گفت بابات آرام و قرار نداره میگه این ازش بپرس این کتاب اینجا چکار میکنه! گفتم بهش بگو مال خودم نیست و نخوندمش هنوز مال یکی از همکارامه داده بخونمش و نظر بدم به عمه گفتم مال خودمه ولی تو اینو بهش بگو که آروم بگیره. 😔خیلی ترسیده بودم که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد اخه میدونستم الان چه حالی داره و چقد به خودش سخت گرفته؛ بدنم سرد شده بود نمیدونستم چطور این اتفاق افتاده بود مامان گفت بگو ببینم چیشده چرا مثل گچ شدی؟ وقتی براش توضیح دادم گفت نگران نباش تقدیر این بوده که بفهمه توهم نَشین از همین الان خودتو ناراحت کن، من نمیدونم چرا نشد یه بار بیای اینجا و اینطوری زهرمارمون نشه، هر سال بابات یه بهونه دستمون میده و همه چیو به کاممون تلخ میکنه‌ دیدم مامان خیلی ناراحته سعی کردم خودم رو جمع کنم و به روی خودم نیارم 📘کتابی که اینطور بابا رو آشفته کرده بود اصلا چیزی نبود که این اندازه نگرانش باشه اون رو من از کتابفروشی های عمومی تهیه کرده بودم و تنها مشکلش از نظر بابا این بود که نویسندش در کتاب دیگه ای چند کلامی در رد عقاید بابا نوشته بود، من وقتی از خونه اومدم بیرون اونو سطحی قایمش کرده بودم که بابا نبیندش اما انگار تقدیر اینو نخواسته بود
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت شصت و نهم چند روزی از بابا خبری نشد که زنگ بزنه خیلی واسم جای تعجب بود مامان میگفت فردوس اگه بابات باخودش فکر کنه و جای دعوا کردن بشینه کتاب رو بخونه و هدایت بشه و مشکل توهم حل بشه یه ماه روزه نذر میکنم 😔گفتم مامان جان جای اینکه نذر میکنی دعاکن این اتفاق بیفته گرچه من اصلا امیدوارم نیستم اما بعیدم نیست دوازهم فروردین بود گفتیم بهتره قبل از سیزده بدر برگردیم خونه که تو شلوغی جاده ها نیفتیم؛ وقتی رسیدیم خونه بابا اونجا نبود تا دستی به سرو روی خونه کشیدیم و استراحتی کردیم شب شد بابا هنوز برنگشته بود دلم میلرزید میترسیدم مثل دفعه قبل دعوا راه بندازه صدای زنگ در اومد خواستم خودم رو به خواب بزنم اما فکر کردم گفتم بالاخره که باید باهم حرف بزنیم چه الان باشه چه فردا اون شب هیچی نگفت یک کلمه هم حرف نزد خسته بود گرفت خوابید. 🕚صبح نزدیکای ساعت یازده بود که با نامادریم سر مطلبی حرفشون شد بابام از قضیه من دلش پر بود و الکی آتیش دعوا رو بیشتر میکرد نامادریمم ازون بدتر باهاش دهن به دهن شد هرچی بابا بهش اخطار داد و گفت اعصابم خورده ادامه نده، گوش نکرد تا اینکه خواست دست روش بلند کنه منم از اتاق اومدم بیرون رفتم بینشون خواستم مانع بشم که بابا دعوا رو روبه من کرد 😔هرچقد ازون عصبانی بود رومن خالی کرد و گفت همش تقصیر توه فورا بحث کتاب رو پیش کشید و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و توهین کرد بهش گفتم مال یکی از همکارامه که یه موقع کتاب رو پاره نکنه و فکر نکنه مال خودمه و بره بگرده هرچی که دارم رو پیدا کنه و از بین ببره تهدید کرد گفت حتما میام محل کارت و بهش میگم غلط کردی همچین کتابی بهش دادی بعد ازش شکایت میکنم که اخراجش کنن.. میدونستم اینا بیشتر تهدید بود اما اصلا از بابا بعید نبود که بیاد محل کارم تا صِدق حرفمو معلوم کنه ازین قبیل حرفا و حرفای قدیم که گذشته بود رو زیاد پیش کشید چند بار بهم گفت تو رو من تحمل نمیکنم باید برگردی پیش مادرت میدونستم اینم باز در حد حرفه و میخواد منو بترسونه بهش گفتم کتاب مال خودمه خب اینهمه دعوا و سرو صدا و کتک کاری نمیخواد چرا نمیخونیش اصلا ببینی چی توشه؟ این براش قابل تحمل نبود که میدید من نه تنها پشیمان نیستم بلکه اینقد از کارم مطمئنم که دارم ازش میخوام کتاب رو بخونه خیلی عصبانی شد رفت تو اتاق چادرم رو بیاره پیداش نکرد فرشته رو مجبور کرد که براش بیاردش گفت جلو چشمات آتیشش میزنم تا حالیت بشه تو خونه من باید قانون من رعایت بشه ؛ اینقد حالم بد شد و عصبانی شدم که قلبم داشت از سینه م میزد بیرون گفتم به چادرم کاری نداشته باش چون نمیتونی مجبورم کنی بدون چادر برم سرکار و برگردم. 😔گوش نکرد قسم خوردم اگه بسوزونیش بدون چادر نمیرم سرکار اما باز گوش نکرد سیزده بدر بود و مردم همه رفتن بودن خارجِ شهر و محله مون خلوت بود چادرمو برد سر نبش و آتیشش زد برگشت بهم گفت نگاش کن این دومین بار بود که بابا این کارو میکرد اصلا دیگه برام تحمل نمیشد فضای اون خونه خصوصا که واسه اولین بار با نامادریمم اون روز کمی دعوامون شده بود نمیدونستم به کدومشون دل خوش کنم نمیتونستم حتی نگاشون کنم ناهار نخوردم روزه بودم شامم نتونستم هیچی بخورم فقط تو اتاقم دراز کشیدم و واسه نمازام بیرون میرفتم که وضو بگیرم بابا بعد از مغرب رفت خونه یکی از دوستاش 🔸شب که برگشت من زیر پتو بیدار بودم چراغها همه خاموش بودن باز سروصدا کرد و شروع کرد تهدید کردن گفت من اینطوری کوتا نمیام فردا باهم میریم محل کارت همه چی روشن میشه جوابش رو ندادم تا نمازشو خوند و گرفت خوابید اون شب تصمیمم گرفتم برای همیشه ازین خونه برم تا نزدیکای صبح بامامان و سرور و چند نفر دیگه حرف زدم و مشورت کردم اونام موافق یعنی گفتن از سرِ ناچاری؛ خیلی سخت بود با خودم کنار بیام وقتی این تصمیمو گرفتم اصلا از بابا ناراحت و عصبانی نبودم اتفاقا دلمم میسوخت که فردا بیدار شه ببینه نیستم چه حالی میشه.. 😔اما هرچی فکر میکردم باید یه تندی از خودم نشون میدادم تا بابا فکر نکنه هرطور که اون بخواد میتونه در عقایدم تصرف کنه و باید قبول کنه که نباید همه دقیقا مثل اون فکر کنن و بدونه که ما فرق چندانی باهم نداریم و فقط شیطانه که این اختلاف رو بزرگ جلوه میده چند بار تصمیمم رو مرور کردم که نکنه صبح احساساتم مانع بشه و پشیمون بشم اشکام بند نمیومدن وقتی به اوضاع فکر میکردم اون همه سختی و درد رو رو خودم حس میکردم اما بااین حال بیشتر تو فکر بابا بودم و بقیه خانواده که بعد از من بابا اذیت نشه و اونارو هم با بدخلقی کردن باهاشون اذیت نکنه بلند شدم دو رکعت نماز استخاره خوندم و بعد نشستم دعا کردم از خدا خواستم هرچی رو که خیره برام مقدر کنه خیلی خسته بودم منتظر اذان صبح موندم نمازمو خوندم بعد همونجا خوابم برد وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود..
کانال 📚داستان یا پند📚
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 #ادامه_دارد... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ قسمت هفتادم 😔اون روز باید تا بعدِ عصر سرکار میرفتم نگاشون کردم همه خواب بودن بابا، فرشته، نامادریم و خواهر برادر کوچیکم دوباره به بابا نگاه کردم و یه مکثی کردم دیدم اشکام بی امان میریزن فورا نگاهم رو ازش برگردوندم به هر کدوم که نگاه میکردم یه طور خاصی قلبم تنگ میشد انگار داره آتیش میگیره خصوصا به برادر کوچولوم که خیلی بهش خو گرفته بودم؛ حتی دلم واسه نامادریم میسوخت که نکنه بعد از رفتن من بابا مقصرش کنه از شدت ناراحتی حسبی الله و نعم الوکیل گفتم و چشمام رو به روشون بستم شب قبلش فقط یک ساک کوچیک لباس اماده کرده بودم که با خودم ببرم. خواستم بی خبر برم اما فرشته رو بیدار کردم و بهش گفتم من میرم ولی شما به بابا بگید ما خواب بودیم اون زده بیرون که دعواتون نکنه که چرا بهش خبر ندادین فرشته یه چادر داشت که دختر عمم بهش داده بود و ازش استفاده نمیکرد اونو پیدا کردم و سرم کردم نامادریمم با پچ پچ کردن ما بیدار شد به اونم گفتم دارم میرم اولش خواست مانعم بشه گریش گرفته بود اما نذاشتم فرشته هم گفت ولش کن بزار بره اینجا بمونه از ناراحتی بلایی سرش میاد ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون در حالیکه چشمای هممون گریان بود رفتم محل کار حضورمو امضا زدم و اومدم بیرون خواستم برم ترمینال و به مقصد خونه مامان سوار ماشین بشم. فکر کردم که نمیشه همینجوری کارم رو ول نکنم و باید به احمدآقا که دوست صمیمی بابا، فامیل و همسایمون بود و تو بخش اداری محل کارم معاون بود یه سری بزنم احمدآقا از جریان خواستگاری و دعواهای منو بابا تاحد زیادی باخبر بود؛ لطف زیادی هم به من داشت و قبلا بهم گفته بود درباره خواستگارت هر تصمیمی بگیری پشتت هستم چون بهت اعتماد دارم و میدونم عاقلی اما نمیتونم به بابات پشت کنم واسه همین پشت پرده بهت کمک میکنم تو این موقعیت که از شدت حُزن و دلتنگی حس خفگی بهم دست میداد این یه گشایش بود واسه من از طرف الله، که اینطور بنده هاش رو برام مسخر کرده بود تا بتونم با خیالی کمی راحتتر تصمیم بگیرم وقتی رفتم پیشش و قضیه رو براش گفتم خیلی متاسف و ناراحت شد گفت برگرد پیش مادرت فقط گیر کارت هستیم که بیشتر از یک هفته نمیتونم برات مرخصی بنویسم فعلا برو تا کمی آروم بشی و منم با بابات حرف بزنم وقتی هم برگشتی نمیری خونه خودتون بیا خونه ما تا ببینیم کار به کجا ختم میشه من نمیخواستم از خونه برم که یک بار دیگه دست خالی برگردم میخواستم حالا که قضیه به اینجا کشیده شده کلا از بیخ حل بشه و ازدواجمم مطرح بشه احمدآقا خودش قضیه ازدواج رو پیش کشید گفت این یه موقعیته میتونی واسه اونم تصمیم نهاییت رو بگیری خیلی ازش خواستم تا پایان ماه برام مرخصی بنویسه اما گفت دست من نیست و نمیشه کاریش کرد فقط یک هفته میتونی بری بعدش باید برگردی سرکارت؛ گفت نگران نباش نمیزارم بابات بیاد دنبالت و ببرد خونه امشب بریم خونه ما ببینم بابات چی میگه؛ اولش قبول نکردم اما گفت تو درهر صورت برگرد خونه مادرت ولی امشب نرو بزار من با بابات حرف بزنم قبول کردم و ازهمونجا رفتم سرکارم یکی از خواهرا که از قضیه خبر داشت اومد محل کارم تا ازم خداحافظی کنه اونجا بود که بابا بهم زنگ زد خواستم جواب ندم اما دلم نیومد وقتی جواب دادم بشدت عصبانی بود و گفت هرجا هستی برگرد وگرنه میام خونه مامانت رو رو سرتون خراب میکنم فکر میکرد اونجام بهش گفتم این به نفع هردومونه که ازهم دور باشیم اما اون فقط داد میزد و بهم توهین میکرد گفتم خیالت راحت باشه جای امنی هستم اصرارم نکن برنمیگردم قسم خورد گفت با پلیس میام سراغ خودت و مادرت 😔خیلی دلم شکسته بود بهش گفتم باشه باباجان اینکارو بکن من دیگه هیچی برام مهم نیست تلفن رو قطع کرد و منم گوشی رو خاموش کردم بعدا که برگشتم خونه احمدآقا بهش گفتم بره پیش بابا و آرومش کنه اونم تنهایی رفت خونمون و خیلی باهاش حرف زد اما مرغ بابای من به قول خودش یک پا داشت و حاضر نبود کوچکترین تنازلی بکنه و گفته بود دیگه دختر من نیست و نمیخوامش و مرگش رو آرزو میکنم 😔احمدآقا گفت شب میرم مجددا باهاش حرف بزنم که دست از لجبازیاش برداره و اینقد سخت نگیره و برای حل این مشکل راضی به ازدواجت بشه چون ازهم که دور باشین دیگه بینتون دعوا پیش نمیاد و میتونید مثل قدیم باهم خوشو صمیمی باشین خودمم همیشه میگفتم مشکل منو بابا وقتی حل میشه که من ازدواج کنم از سلطه بابا خارج بشم تا دیگه در قبال منو کارام و افکارم خودشو مسول ندونه و اینقد نگران نباشه اونوقت میتونیم مثل گذشته به هم محبت کنیم و باهم درباره هرچیزی که لازم بود اختلاط کنیم اماحیف که بابا تنها راه حل این مشکل رو زندانی کردن منو افکارم پیش خودش و سرپوش گذاشتن رو خواسته هام به هرقیمتی میدونست چون محبتش بهم بی حدو اندازه بود و خوشبختیم رو در مطیع بودن از خواسته ها و تصمیمای خودش میدونست
Digipostal https://digipostal.ir/saddat سادات گلم لطفا بزن روش👆🏻 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 😍سیدهای محترم بخوانید و به خود ببالید 💚ســــیدها ڪیسـٺند ؟؟؟ 🌺سید همان‌هایی هستند که فاطمه زهرا، با آنهمه جراحت در روزهای آخر عمرش وصیت کرد و ازامیرالمومنین، خواست که "علی جان! سلام مرا به تمام فرزندانی که از نسل من تا روز قیامت خواهند آمد، برسان"💐 💚سید همان‌هایی هستند که پیامبر اکرم فرمود اگر سیدی را دیدید و به احترامش، قیام نکردید، به من جفا کردید💐 💚سید همان‌هایی هستند که پیامبر فرمود اگر سیدی را دیدید و به او سلام نکردید، به من جفا کردید🌹 💚سید همان‌هایی هستتد که حضرت زهرا فرمود، حتی اگر سید به شما بد کردند، شما احترام او را نگه دارید، که ما در قیامت، جبران میکنیم🌸 💚 سید همان‌هایی هستند که امام رضا از قول پیامبر فرمود، نگاه کردن به هر سید و ذریه ما عبادت است🌹 💚سید همان‌هایی هستند که در روز قیامت مردانشان به فاطمه اطهر، و زنانشان  به ائمه طیبین محرم هستند🌻 💚سید همان‌هایی هستند که به فرموده امام صادق در صحنه بسیار تاریک قیامت که تمام مردم وحشت میکنند و از خدا می‌خواهند، خدایا نوری بفرست، گروهی می‌آیند که نوری پیشاپیش آنها در حرکت است و صحنه را نورانی میکند، همه می‌پرسند آیا از پیامبرانید؟ ندا میرسد: نه... آیا فرشتگانید؟.. نه... آیا از شهدایید؟! نه.. پس که هستید.. میگویند "ما ساداتیم، و انتساب به امیرالمومنین، داریم ما از نسل پیامبر و علی هستیم، ما را خدا به کرامت خاص خود اختصاص داده  ما ایمن از عذاب و مطمئن به رحمت خداییم"💐 💚سید همان‌هایی هستند که به فرموده امام صادق روز قیامت، خود خداوند آنها را مورد خطاب قرار میدهد که ای سید دوستان و ارادتمندان خود را شفاعت کنید، و وقتی سید کسی را شفاعت، کند شفاعت آنها رد نخواهد شد🌺 💚سید  همان‌هایی هستند که امام صادق از قول پیغمبر فرمود: وقتی در قیامت به جایگاه مقام محمود رسیدم، تمام گنهکاران امتم را شفاعت میکنم حتی آنها که گناه کبیره کردند، ولی بخدا قسم وقتی به آن موقعیت رسیدم کسانی که فرزندان من و سید و ذریه نسل مرا، اذیت کند هرگز شفاعت نخواهم کرد🌺   💚سید همان‌هایی هستند که پیامبر فرمود، سیدرا احترام کنید اگر مومن بود بخاطر خدا و خودشان، زیرا هر انسان خوبی را باید احترام کرد و اگر مومن نبود به احترام من جدشان.🌺 💚سید همان‌هایی هستند که امام زمان به سید شهاب الدینی فرمود: قدر سید بودنت که به مادرم فاطمه زهرا منسوب میشود را بدان.🌹 💚سید همان‌هایی هستند که امام صادق فرمود پیامبر در روز قیامت، ندا میدهد، ای مردم هرکس سادات را احترام، کرده پناه داده و به آنها نیکی کرده بیاید تا تلافی کنم.. و خدا ندا میدهد، ای رسول پاداش آنها با خودت، هر کجا می‌خواهی منزلشان، ده.. و رسول خدا آنها را در "وسیله" (محلی دربهشت) جا میدهد که در دیدگاه پیامبر و خانواده‌اش هستند و آنها را می‌بینند🌹 💚سید همان‌هایی هستند بزرگترین و پیرترین علامه‌ها، در برابر کودک سیدی دو زانو می‌نشستند، و به احترامش، قیام میکردند.. و این فقط ذره‌ای از تأکید احترام به کسانیست، که خون زهرای اطهر در رگشان جاریست.🌹 🌺 عید سعید غدیر  بر شما  و خانواده محترمتان مبارک... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى... 🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین . سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی پزشکیان در قرچک و عدم استقبال مردم از وی -------------------------------------------------
ما مِن شَهیدِ اِلاّ وَ یُحِبُّ ان یَکونَ مَع الحُسینِ علیه السّلام حتّی یدخُلونَ الجنَّهَ مَعَهُ در روز قیامت هیچ جز این نیست که دوست دارد در محضر علیه السلام باشد و همراه همه در معیّت حضرتش وارد بهشت گردند . 📚 کامل الزیارت ، صفحه ۱۱۱ -------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 ♨️مگه میشه همه فراموش کنند؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• -------------------------------------------------
💕از سقراط پرسیدند: کی ظلم و جور از عالم بر می افتد و عدالت حاکم می شود؟ سقراط گفت: عدالت زمانی حاکم می شود که وقتی ظلمی بر کسی وارد می شود آنها که ظلم بر ایشان وارد نشده هم همان قدر متغیّر و رنجیده شوند که شخصِ ستم دیده. در صحبت قرآن دکتر حسین الهی قمشه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥می‌دونم درگیر انتخابات هستید ولی از اطعام عید غدیر هم غافل نباشیم. چرا بعضیا نمیتونن تو غدیر خرج کنن ولی تو محرم خیلیا خرج میدن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ الحَمْدُلِلَّه الَّذی جَعَلَنَا مِنَ‌الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ (ع) عید سعید غدیر خم، عید امامت و ولایت مبارک 😍👏🌹💖 در پناه حضرت ولى عصر« عج »
🔴 حاج منصور کارش درسته