eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 41 می‌خواستند برگردند دمشق و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 42 سیدعلی دوباره دهان باز می‌کند که حرف بزند؛ اما باز هم مجید امانش نمی‌دهد: عرضم به حضوردون(حضورتون) که، این آقا سید ما، یه جا گاف دادن و توبیخ شدن، برای همین اومِدن پیش ما و قراره بعد ماموریت بعدیشون برگردن سر کار خودشون. سیدعلی دوباره رنگ عوض می‌کند؛ از چهره‌اش پیداست دارد حرص می‌خورد. چشم‌غره‌ای می‌رود که مجید نمی‌بیند؛ اما دوباره دست دراز می‌کند و یک نیشگون از بازوی مجید می‌گیرد: خدا بگم چکارت کنه دهن‌لق. مجید خودش را به جلو خم می‌کند و ناله سر می‌دهد: آخ...بازوم کبود بِشِد می‌باس دیه بدی! چرا اذیِت می‌کنی؟ خب مِگه دروغ می‌گم؟ خودِد بوگو. هم خنده‌ام گرفته است و هم می‌خواهم یک تذکر کوچک بدهم به مجید بابت این شیرین‌زبانی‌هایش: هرچی این آقا سید دهنش قرصه، شما هرچی لازمه رو بریز رو دایره. بفرما آقا مجید. مجید هنوز متوجه کنایه حرفم نشده. دستش را می‌گذارد روی سینه‌اش و کمی برمی‌گردد به سمتم: مخلصیم دادا، بازم اطلاعات بخواین در خدمتم. شیشه پنجره را می‌دهم پایین. باد داغ به صورتم می‌خورد. صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم: من که نمی‌خوام، اما این اطلاعاتت بین رفقای داعشی‌مون خاطرخواه زیاد داره. بگم بیان اسیرت کنن؟ لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌های سیدعلی می‌نشیند. مجید چند لحظه فکر می‌کند و تازه متوجه منظورم می‌شود. دست و پایش را گم می‌کند و می‌گوید: نه دادا، به خدا من دهنم قرص‌تِر اِز این سیدعلیه. الانم چون شمایین اطلاعات می‌دم وگرنه حواسم هست. از سادگی‌اش خنده‌ام می‌گیرد. من اصلاً نمی‌دانم آدم به این سادگی را از کجا پیدا کرده‌اند برای حفاظت اشخاص؟! سوالم را بلند می‌گویم: تو رو با این دهن قرصت چطوری راه دادن توی حفاظت؟ سیدعلی می‌زند زیر خنده. دوباره در یک دست‌انداز می‌افتیم و بالا و پایین می‌شویم. انقدر تکان خورده‌ایم که زخم دستم ذق‌ذق می‌کند و کمی می‌سوزد. سیدعلی می‌گوید: اینو اینطوری نگاهش نکنین. ظاهرش دهن‌لق و ساده‌ست؛ ولی یه چیزایی هم بلده. بعد رو می‌کند به خود مجید و درحالی که سعی دارد خنده‌اش را جمع کند می‌گوید: من آخرش نفهمیدم تو واقعاً اسکلی یا خودت رو زدی به اسکل‌بازی؟ -ببند بابا. این را مجید می‌گوید و دستش را دراز می‌کند به سمت عقب تا سیدعلی را بزند؛ اما سیدعلی خودش را عقب می‌کشد. از کارهایشان خنده‌ام گرفته است؛ راستش را بخواهید کمی هم حسودی‌ام شده. یاد کل‌کل‌های دوستانه‌ام با کمیل افتاده‌ام. یاد تمرین راپل و کری خواندن‌هایمان که حسابی مربی را ذله می‌کرد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 42 سیدعلی دوباره دهان باز می‌کند که حرف بزند؛ اما باز هم مجید امانش نم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 43 مجید می‌پرسد: راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف کن راه کوتاه بِشِد. دوباره یاد سوزش زخمم می‌افتم. داشت یادم می‌رفت ها، این دوباره یادم انداخت. لبم را می‌گزم و یک لبخند ملیح حواله‌اش می‌کنم: مجید جان نگفتی بچه کجایی؟ عجب سوال مسخره‌ای پرسیدم! خب، توی این فرصت کم، چیز بهتری به ذهنم نرسید. مجید چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: اولندش، شوما می‌باس بوگوی بِچه کوجای که نیمی‌تونی اِز لهجه‌م بفهمی اصفانی‌ام! دومندش، خب میخَی جواب ندی نده، چرا اینجوری می‌پیچونی؟ باید اعتراف کنم یکی از سخت‌ترین قسمت‌های شغل یک مامور امنیتی، این است که سوال‌های دیگران را طوری بپیچانی که نه چیزی را لو بدهی و نه ناراحت‌شان کنی. اصلا این مبحث پیچاندن باید چند واحد در دانشگاه‌های ما تدریس بشود که سایر ماموران محترم، مثل من انقدر ناشی‌گری نکنند. سیدعلی به دادم می‌رسد و می‌گوید: خب مجید دلبندم، اگه قرار بود ما بدونیم که همون موقع توضیح می‌داد. تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهن‌لق نیست؟ مجید کامل برمی‌گردد به سمت سیدعلی و چشم‌غره می‌رود: حیف که اولاد پیغمبری، زورم بهت نیمی‌رِسِد. بعد دوباره رو می‌کند به من: اصلاً سوالا کاری نیمی‌پرسم. اِز خودِد بوگو. اومِدِی قاطی مرغا یا نه؟ از درد صورتم جمع می‌شود و می‌پرسم: چی؟ سیدعلی دوباره ضربه‌ای به کتف مجید می‌زند: منظورش اینه که ازدواج کردین یا نه؟ سوالش مانند طعم گس خرمالو، صورت و دهانم را در هم می‌پیچد؛ طوری که نمی‌توانم حرف بزنم. نمی‌دانم بگویم آره یا نه. تا قبل از خانم رحیمی، بجز مطهره کسی را در ذهنم راه ندادم. این یعنی متاهلم یا مجرد؟ معده‌ام می‌سوزد، دستم هم. کاش مجید درباره کارم سوال می‌پرسید، اصلا همه چیز را می‌گذاشتم کف دستش؛ اما این سوال نه...چون خودم هم جوابی برایش ندارم. -دادا...! دادا کوجای؟ صدای مجید است که با زمزمه آرام سیدعلی قطع می‌شود: ول کن مجید. خب بلکه دوست نداشته باشه از خودش و زندگیش چیزی بگه. اصلاً به تو چه؟ دوباره یک دست‌انداز بزرگ را رد می‌کنیم و دوباره سرمان می‌خورد به سقف. درد اول در کف سرم پخش می‌شود و بعد خودش را می‌رساند به فک و صورت و تمام سرم. مجید آرام‌تر از قبل می‌گوید: عاشقیا... ناخودآگاه یک نفس عمیق می‌کشم. عاشق هستم؛ اما نمی‌دانم عاشق کی؟ حالم را که می‌بینند دیگر سربه‌سرم نمی‌گذارند. نمی‌دانم الان قیافه‌ام چه شکلی شده است. می‌ترسم همین قیافه، راز درونم را لو بدهد. نمی‌دانم چه فکری درباره‌ام کرده‌اند، اصلاً مهم نیست. رو می‌کنم به بیابان و اجازه می‌دهم باد داغ به صورتم بخورد. زخمم می‌سوزد؛ اما نه به اندازه زخم قلبم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 43 مجید می‌پرسد: راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 44 راستش می‌ترسیدم؛ بیشتر از همیشه. موقعیت‌های خطرناک‌تر از این را از سر گذرانده بودم؛ اما ترسم در این موقعیت برای جانم نبود. می‌ترسیدم سمیر را از دست بدهیم و دستمان خالی بماند. دستم را گذاشتم روی اسلحه‌ام، بسم‌الله گفتم و دست دیگرم را روی دستگیره در فشار دادم. همانی را دیدم که انتظارش را داشتم؛ سمیر و یک دختر جوان در اتاق بودند؛ آن هم در آغوش هم. دلم در هم پیچید. اگر در ماموریت نبودم و سمیر کیس مهمی برایمان نبود، حتماً تا الان گردنش خرد شده بود. معلوم بود دختر از دیدن من جا خورده و کمی هول شده؛ اما خودش را کنترل کرد. پوشش دختر طوری بود که سریع نگاهم را چرخاندم به سمتی دیگر. سینه‌ام می‌سوخت. سمیر اصلا توی حال خودش نبود؛ با چشمان خمار به دختر نگاه می‌کرد و با صدای خش‌دار می‌خندید. حس بدی داشتم؛ از بد هم بدتر. شما فکر کنید جلوی چشمتان، ببینید یک آقازاده اماراتی با ناموس شما...بگذریم. نفس عمیقی کشیدم. سرم را کمی عقب بردم و صدا زدم: یه مامور خانم بفرستید این‌جا لطفاً. چشمم خورد به جالباسی کنار اتاق که چندتا شال و روسری روی آن افتاده بود. دست دراز کردم و بی‌حساب، یکی دوتا شال از روی آن برداشتم. نگاهم روی سمیر بود و شال را دادم به دختر تا سر و شانه‌هایش را بپوشاند. سمیر که هنوز نفهمیده بود ماجرا چیست، با اخم به من نگاه کرد و با همان صدای گرفته و کش‌دار گفت: تو کی هستی اومدی مزاحم شدی؟ گردنش لق می‌خورد و نمی‌توانست آن را صاف نگه دارد. دلم می‌خواست یقه‌اش را بگیرم و بگویم تو کی هستی که آمده‌ای داخل کشور من و داری جوانان کشورم را جذب داعش می‌کنی؟ تو کی هستی که دست ناموس من را گرفته‌ای و آورده‌ای به این خراب شده و داری عیاشی می‌کنی؟ تمام این حرف‌هایم بغض شد و قورتشان دادم. با خودم گفتم الان وقتش نیست، به موقعش تقاص این جنایت‌هایش را پس می‌دهد. یک نفس عمیق کشیدم و دستبندم را درآوردم تا به دستانش بزنم: بفرمایید آقا، باید با ما تشریف بیارید. سمیر انگار تازه داشت کمی می‌فهمید چه شده است: چکار می‌کنی؟ تو می‌دونی من کی‌ام؟ سمیر خالد آل‌شبیر... کلمات فارسی‌اش در لهجه عربی می‌نشستند و گاه هم عربی می‌شدند؛ پشت سر هم چرت می‌گفت و گاهی به من فحش می‌داد. مامور خانم آمد و دختر را برد. سمیر را هم خودم بردم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 44 راستش می‌ترسیدم؛ بیشتر از همیشه. موقعیت‌های خطرناک‌تر از این را از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 45 تکیه داده‌ام به در و بغض سنگینی به گلویم چنگ می‌زند. برعکس سیدعلی و مجید، من نرفتم هتل. با همین سر و وضع درب و داغان و خاکی‌ام، خودم را رساندم به حرم. پروازم بعد از مغرب است و دیگر فرصت ندارم برای آمدن به حرم. دلم می‌خواست می‌شد سحر بیایم حرم؛ اما دمشق مثل مشهد نیست که هر ساعتی دلت خواست، از هتل بزنی بیرون و خوشحال و خندان، پیاده تا حرم بروی. شهر شاید ظاهر عادی داشته باشد؛ اما هنوز ناامنی زیر پوست شهر می‌خزد. من هم شانس آوردم که تا رسیدیم، دیدم یک ون جلوی در هتل ایستاده تا بچه‌ها را برای زیارت صبح ببرد حرم و خودم را انداختم داخل ون. تعداد کسانی که در این حرم کوچک هستند به اندازه انگشتان دست هم نیست. مانند بچه‌ای شده‌ام که از دعوا برگشته، زده و خورده و حالا می‌خواهد برود در آغوش مادرش؛ اما خجالت می‌کشد. بغض سنگینی گلویم را گرفته است؛ انقدر سنگین که احساس می‌کنم نمی‌توانم نفس بکشم. انگار تمام بغض‌هایی که در این سال‌ها قورت داده‌ام و نگذاشتم اشک بشوند، یک‌جا جمع شده‌اند در گلویم. از یک طرف خجالت می‌کشم با که با این لباس‌های خاک‌آلود آمده‌ام، از طرفی هم انقدر پریشانم که طاقت نیاوردم. هیچ کلمه‌ای به ذهنم نمی‌رسد؛ ذهنم از هر کلمه‌ای خالی ست و پر شده از تصاویر چیزهایی که در سوریه دیده‌ام. سرم را می‌اندازم پایین و دستم را بر سینه‌ام می‌گذارم تا سلام بدهم. چشمانم را می‌بندم؛ یاد لحظه‌ای می‌افتم که از مادرِ صاحب این حرم کمک خواستم برای نشانه‌گیری. یک لحظه دلم عجیب هوای حرم نداشته مادرش را می‌کند. سینه‌ام می‌سوزد. قدمی به داخل می‌گذارم. مقابل جلال و جبروتی که در اوج غربت دارد کم می‌آورم. زانوهایم سست شده. چقدر این حرم کوچک است، چقدر سریع می‌توان به ضریح رسید! دوست دارم دست بکشم روی پنجره‌های ضریح؛ جایی که شهدا دست کشیده‌اند. دوست دارم سرم را بگذارم روی ضریح و همان چیزی را بگویم که شهدا گفتند؛ شاید فرجی بشود. دستم تا نزدیک ضریح می‌رود، اما آن را عقب می‌کشم. خاکی ست، نباید روی این ضریح غبار بنشیند. صدای شهدا در گوشم می‌پیچد که می‌خندند و می‌خوانند: کلنا داغونتیم یا زینب... صدای شهید صدرزاده است. زانوهایم سست‌تر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند تاب بیاورند. خسته‌ام، کوفته‌ام، زخمی‌ام. می‌نشینم مقابل ضریح و چند لخظه نگاهش می‌کنم. آخرش هم آن اتفاقی که سال‌ها جلویش را می‌گرفتم می‌افتد، بغض‌های تلنبار شده خودشان را می‌ریزند بیرون و دیگر نمی‌فهمم چه می‌شود که صدای بلند هق‌هق‌ام در حرم می‌پیچد. مثل بچه‌هایی که مادر می‌خواهند. با این که مدت‌هاست نگذاشته‌ام کسی گریه کردنم را ببیند، حالا اصلا مهم نیست صدای گریه‌ام را بشنوند. اصلا برایم مهم نیست با تعجب نگاهم کنند. فقط زار می‌زنم و شانه‌هایم تکان می‌خورند. به خودم که می‌آیم، کمیل نشسته مقابلم و شانه‌هایم را فشار می‌دهد. دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم دیگر بس است، من را هم ببر. کمیل از چشمانم حرفم را می‌خواند و می‌گوید: صبر کن داداش. صبر. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 45 تکیه داده‌ام به در و بغض سنگینی به گلویم چنگ می‌زند. برعکس سیدعلی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 46 خیسی اشک را روی تمام صورت و حتی میان ریش‌های بلندم حس می‌کنم. چشمانم به زور باز می‌شوند. سرم را تکیه داده‌ام به ضریح و صدای زمزمه و مناجات چندنفر از زائران را گوش می‌دهم. کمیل صدایم می‌زند: عباس جان، پاشو، باید برسی به پرواز! بلند شدم و روبه‌روی ضریح ایستادم. دلم نمی‌آمد بروم. دوست داشتم تا آخر عمر همان‌جا بمانم. خوش بحال مجاوران حرم، خوش بحال خادمانش. صورتم را گذاشتم روی ضریح و بوسیدمش؛ چندین بار. گرمای دست شهدا هنوز روی ضریح مانده بود و می‌خزید در بدنم. *** همه را برده بودند بازداشتگاه و من و امید، در کلانتری نشسته بودیم سر گوشیِ سمیر. امید رمز گوشی را شکست و واردش شد. گفتم: برو سراغ تلگرامش! تلگرام را باز گرد. اجازه ندادم هیچ کانال یا گروهی را باز کند و پیامی را ببیند. نگاهی به لیست کانال‌هایی که عضو بود کردم؛ هرچند از قبل آمار فضای مجازی‌اش را داشتیم. کانال‌های ناجور کنار کانال‌های دولت اسلامی‌شان ترکیب ناهمگون و مسخره‌ای ساخته بودند. رفتم قسمت پیام‌های خصوصی و همان چیزی را می‌دیدم که حدس می‌زدم؛ پیام‌هایش یکی‌یکی سین می‌شدند و یکی به جای سمیر جواب می‌داد؛ همان کسی که خودش را پشت سمیر پنهان کرده بود. به امید گفتم: ببین می‌تونی بفهمی کیه و کجاست؟ و گوشی را گذاشتم کنار دست امید. امید چشمی گفت و دیگر حرفی نزد. سرم را گذاشتم روی میز و پلک‌هایم کم‌کم داشتند روی هم می‌افتادند که در اتاق باز شد. مامور ناجا بود با یک گوشی در دستش: قربان، از «...» زنگ زدند... چون می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید، نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد؛ سرم را از روی میز برداشتم و یک دستم را به علامت ایست بالا بردم: باید مراحل قانونیش طی بشه و این جوجه فکلی تعهد بده دیگه توی ایران از این کثافت‌کاریا راه نندازه. بعد ولش می‌کنیم بره. نمی‌خواستم جایی درز کند که ماجرا امنیتی ست. همین الانش هم قاچاقی نشسته بودیم در کلانتری. می‌دانستم تا الان، سفارت امارات و پدر چندتا آقازاده‌هایی که در آن مهمانی بوده‌اند، بچه‌های ناجا را بیچاره کرده‌اند با تلفن‌هایشان. از چپ و راست سفارش بود که می‌رسید. امید گفت: اینا دُمشون کلفته عباس، می‌زننت زمین. پوزخند زدم: کلفت هم باشه، خودم براشون می‌چینم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 46 خیسی اشک را روی تمام صورت و حتی میان ریش‌های بلندم حس می‌کنم. چشمان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 47 امید چشم از مانیتورش برنداشت و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم می‌خواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان می‌کردم چون در این صورت حتماً سمیر می‌سوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم. به امید گفتم: یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم. دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا می‌کنه. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک می‌شدم به چیزی که می‌خواستم. گفتم: چی می‌گه؟ -داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا. از جایم بلند شدم. گفتم: خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟ و از اتاق بیرون آمدم. *** شیشه را پایین می‌دهم. باد موهایم را در هم می‌ریزد. ساعت دوازده نیمه‌شب است و خیابان‌های اصفهان در سکوت فرو رفته. گوش‌هایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز می‌کنند و سرم سنگین است. خوابم می‌آید و هنوز احساس کوفتگی‌ام برطرف نشده. راننده تاکسی، هربار از آینه نگاهی تردیدآمیز به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد؛ حق هم دارد. با این ریش بلند و چهره آفتاب‌سوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمه‌شب، هرکس باشد می‌ترسد. شبیه داعشی‌ها شده‌ام. اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابه‌راه می‌شوند و می‌ترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم. باتری و سیمکارت می‌گذارم داخل گوشی کاری‌ام و روشنش می‌کنم. به محض روشن شدن، پیام حاج رسول می‌آید روی صفحه: سلام. کجایی؟ دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد. خب یکی نیست بگوید شما که تا این‌جا را خوانده‌ای، خودت ببین کجا هستم؟ تایپ می‌کنم: سلام. اصفهان. پیام بعدی می‌آید: نرو خونه. همون‌جا پیاده شو تا بیام پیشت. بوی دردسر می‌زند زیر بینی‌ام. معلوم است کارم درآمده. کاش صبر می‌کرد برسم بعد... با این که خسته‌ام، دوست ندارم این‌طوری خانه بروم. می‌نویسم: باشه. و به راننده تاکسی می‌گویم پیاده‌ام کند. راننده در آینه چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌زند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خنده‌ام را کنترل می‌کنم و پیاده می‌شوم. راننده تاکسی پایش را می‌گذارد روی گاز و می‌رود بنده خدا. در پیاده‌رو قدم می‌زنم. پاهایم خسته‌اند. دوست دارم ساکم را همین‌جا بگذارم زیر سرم و بخوابم. پنج دقیقه‌ای می‌گذرد تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند. ساکم را می‌اندازم روی صندلی عقب و کنارش می‌نشینم. با صدای گرفته‌ای سلام و احوال‌پرسی می‌کند. چهره‌اش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد. می‌گوید: خب چه خبر؟ خوش گذشت؟ سوال از این مسخره‌تر نداشت بپرسد؟ پوزخند می‌زنم: جای شما خالی! نگاهش خیره به روبه‌روست: شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 47 امید چشم از مانیتورش برنداشت و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 48 از یادآوری سیدعلی و مجید خنده‌ام می‌گیرد؛ اما خنده‌ام را می‌خورم و سر تکان می‌دهم. می‌گوید: حق دارن، با این قیافه‌ت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟ حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم. می‌گویم: چیزی نیست. گزارشش رو می‌نویسم و تقدیم می‌کنم. سرعت ماشین ار بیشتر می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد: فعلاً یه کار مهم‌تر داریم. می‌نالم: حداقل می‌ذاشتی برسم حاجی. آرام می‌گوید: فوریه. شرمنده‌تم. از این حرفش شرمنده می‌شوم. ادامه می‌دهد: می‌خواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانواده‌ت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد. -من در خدمتم. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری. سرم تیر می‌کشد و طعم تلخی می‌رود زیر زبانم. شقیقه‌ام را با دو انگشت می‌گیرم و فشار می‌دهم. حاج رسول می‌گوید: می‌دونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت می‌خوام بهش فکر نکنی و کاری که می‌گم رو انجام بدی. به نشانگر سرعت ماشین نگاه می‌کنم. معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابان‌های درهم پیچیده شهر را طی می‌کند. سرم را تکان می‌دهم و می‌پرسم: حذف شد؟ -نمی‌دونم. تا نیم‌ساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود. -چرا زدنش؟ -نمی‌تونم دقیق توضیح بدم. همین‌قدر می‌تونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردن‌کلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از نفوذ...قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت. -چکار باید بکنم؟ -الان می‌ریم خونه ابوالفضل. می‌خوام نیروهای عملیاتی‌شون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. می‌خوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 48 از یادآوری سیدعلی و مجید خنده‌ام می‌گیرد؛ اما خنده‌ام را می‌خورم و س
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 49 درست حدس می‌زدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد می‌کند. می‌گویم: چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود می‌رفتیم اداره اسلحه‌م رو تحویل می‌گرفتم؟ سرش را کمی به سمت عقب متمایل می‌کند و می‌گوید: اسلحه و بی‌سیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یکم محدودیت داریم. دست چپم را دراز می‌کنم تا اسلحه را بردارم، اما تیر می‌کشد. یادم می‌افتد دستم زخمی‌ست. خوب شد زخم جدی‌تر برنداشت. دست چپ را عقب می‌کشم و کامل روی صندلی می‌چرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم. حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست می‌گوید: دستت چیزی شده؟ لبم را گاز می‌گیرم: نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته. -در چه حد درگیر شدی مگه؟ -در حد کشتن دوتا داعشی و سوراخ‌سوراخ شدن ماشینم. انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمی‌زند. اسلحه را پشت کمربندم جا می‌دهم و در سکوت، خیره می‌شوم به خیابان‌های خلوت. خوابم می‌آید. چشمانم می‌روند روی هم. 🔰 سوم: مرزها سهم زمین‌اند و تو سهم آسمان... 🔰 رسیدم جلوی محل کارش؛ اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم می‌آمد. خیلی شلوغ نبود، فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت. نمی‌فهمیدم دقیقاً چه خبر است. گوشی‌ام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو. توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود. گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد. من را نمی‌شناخت. از میان همکارهایی که آن شب آن‌جا بودند، هیچ‌کدام من را نمی‌شناختند. آن‌هایی که مطهره باهاشان صمیمی‌تر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟ تکان شدیدی مرا از جا می‌پراند. حاج رسول با سرعت دور زده است. دست می‌کشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛ اما سرحال‌ترم. سرم از یادآوری آن شب تیر می‌کشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم. ترمز می‌کند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را می‌گیرم به داشبورد. نگاهی به بیرون می‌کنم. در یک کوچه هستیم پر از ساختمان‌های مسکونی. جلوی یکی از ساختمان‌ها، آمبولانس ایستاده و چند مامور. حاج رسول می‌گوید: همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده می‌شم، ماشین دست تو باشه. و سوئیچ را می‌گذارد کف دستم. دستگیره در را می‌کشد تا پیاده شود. می‌گویم: حاجی اگه می‌شه موتور برسون به من. با ماشین سختمه. -باشه، ببینم چکار می‌تونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن. -ممنون. چشم ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 49 درست حدس می‌زدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد می‌کند. می‌گویم:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 50 پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسایه‌ها و بچه‌های خودمان و ماموران ناجا جمع شده‌اند جلوی در خانه. از ماشین پیاده می‌شوم تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم می‌زنم تا انتهای کوچه. چشمم می‌افتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانه‌های همسایه پارک شده است. یک نفر نشسته عقب ماشین و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را می‌بینم. سریع نگاهم را از ماشین می‌گیرم که مشکوک نشوند. برای این که چهره‌ام شناسایی نشود، در سایه و عقب‌تر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شده‌اند می‌ایستم. حاج رسول دارد با یکی از بچه‌های خودمان حرف می‌زند. چهره‌ها را نگاه می‌کنم. آن‌هایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمده‌اند، باید همسایه‌ها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد...اما یک نفر هست که پیداست با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده. خیره است به ساختمان. چند قدم می‌روم عقب و اطراف را نگاه می‌کنم. کس دیگری در کوچه نیست. دو مامور اورژانس همراه بچه‌های خودمان، برانکارد را از ساختمان بیرون می‌آورند. نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شده‌اند، ناخواسته تا آمبولانس همراهی‌اش می‌کنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند. چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را می‌شناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین. مقنعه‌اش هم کج و کوله شده. وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه می‌شود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای بچه‌ی توی راهشان. دندان‌هایم را می‌فشارم روی هم و صلوات می‌فرستم. خانم صابری را می‌گذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته. چشمانم را می‌بندم. صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد می‌شود، می‌فهمم رفته‌اند. سعی می‌کنم به یاد هیچ‌چیز نیفتم و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم می‌رود به سمت همان مرد که می‌رود به سمت پراید مشکی. قدم تند می‌کنم و داخل ماشین می‌نشینم. ماشین پلیس و بچه‌های خودمان، پشت سر آمبولانس راه می‌افتند. نگاهم روی پراید مشکی مانده. وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید می‌شود، پراید مشکی هم راه می‌افتد. ماشین را روشن می‌کنم و صبر می‌کنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه می‌اندازم و راه می‌افتم پشت سرش. مثل قطار شده‌ایم. پراید مشکی دنبال آمبولانس می‌رود و من هم دنبالش. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
✍هنیه در روز شهادت امام سجاد(ع) به شهادت رسید که می‌فرمود ان القتل لنا عاده و کرامتنا الشهادة.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رجز طوفانی حاج رسیده وقت انتقام که کارتان شود تمام کار و بارتان شود فقط، انتظار مرگ
• داغِ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت، یک‌ خبر تسکینِ‌ این‌ درد است: اسرائیل رفت !!!!
🔸 اقامه نماز رهبر انقلاب اسلامی بر پیکر شهید اسماعیل هنیه 🔹حضرت آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی صبح فردا در دانشگاه تهران بر پیکر شهید اسماعیل هنیه مجاهد برجسته مقاومت فلسطین اقامه نماز خواهند کرد. 🔹اقامه نماز راس ساعت ۸:۳۰ صبح خواهد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد شجاعی:داستان کربلا ثابت کرد، که بشر به بلوغ امام‌داری نرسیده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۳۴۰ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🍁دل من مال خودم نیست کفیلی دارد عشق در مکتب ما ‌شرح طویلی دارد... 🍁کوچ کرده خبری داده که بر می گردد او که در گوشه این دهکده ایلی دارد... تعجیل در فرج مولایمان صلوات صبحتون امام زمانی @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
. با همدیگه شکرگزاریمون رو انجام میدیم: خدا جونم سلام💕 خدایا شکر که روزی دیگر به من فرصت دادی تا چشمانم به دنیای زیبایت باز کنم و شکرگزار نعماتت باشم😍 خدایا شکرت‌ که زندگیم سرشار از نعمت و برکت است 🤩 خدایا شکرت که امروز خبرهای خوبی در انتظارمه ☺️ خدایا شکرت بابت آینده من و خانواده ام که درخشان است💖 خدایا شکرت بابت سلامتی خودم،همسرم و فرزندانم 👨‍👩‍👦‍👦 خدایا شکرت بابت حال خوبم 😊 خدایا شکرت همیشه و همه جا بهترین بنده هاتو سر راه خودم و عزیزانم قرار دادی🥰 خدایا شکرت بابت رزق و روی حلالی که داریم 💸 خدایا شکرت بابت کسب و کار و درآمد عالی همسرم 🤲 خدایا شکرت بابت زندگی آرومی که دارم 🙂 . @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
ممنون از اينكه آمدی آقای ما شدی ممنون از اينكه نوكر اين خانه ما شديم شكرِ خدا كه فاطمه مارا خريده است شكر خدا كه خرج بساط شما شديم @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚ارباب من ✨نشود صبح اگر عرض 💚 ارادت نکنم ✨نام زيبای تو را صبح 💚تلاوت نکنم 💚اَلسلامُ علی الحُسین 💚وعلی علی بن الحُسین 💚وَعلی اُولاد الـحسین 💚وعَلی اصحاب الحسین @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌷امام حسين عليه السلام: شُكرُكَ لِنِعمَةٍ سالِفَةٍ، يَقتَضي نِعمَةً آنِفَةً شكرگزارىِ تو بر نعمت گذشته، زمينه ساز نعمتِ آينده است 📚 نزهة الناظر صفحه80 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌
به سند موثّق از حضرت صادق ( عليه السلام ) مرويست كه چون حق تعالي امر كرد كه اين آيات را به زمين آورند چنگ زدند به عرش الهي و گفتند پروردگارا ما را بسوي اهل خطا و گناهكاران مي  فرستي پس حق تعالي وحي كرد بسوي ايشان كه برويد بسوي زمين به عزّت و جلال خودم سوگند ياد كنم كه تلاوت نكند شما را احدي از آل محمد ( صلي الله عليه وآله ) و شيعيان ايشان مگر آنكه نظر رحمت كنم بسوي ايشان از رحمت هاي پنهان خود هر روز هفتاد نظر در هر نظري هفتاد حاجت او را برآورم و او را قبول كنم هر چند معصيت بسيار كرده باشد و به روايت ديگر هر كه اين آيات را بعد از هر نماز بخواند او را ساكن گردانم در حَظيره قدس با هر گناهي كه داشته باشد و اگر نكنم نظر كنم بسوي او بنظر رحمت خاصّ خود در هر روز هفتاد نظر كردن و اگر نكنم هر روز هفتاد حاجت او را برآورم كه كمتر آنها آمرزيدن گناهان باشد و اگر نكنم او را پناه دهم از شرّ شيطان و از شرّ هر دشمني و ياري دهم او را بر ايشان و مانع نشود او را از داخل شدن بهشت غير از مرگ و آن آيات اينها است سوره فاتحه تا آخر و آية  الكرسي تا هُمْ فيها خالِدُونَ بخواند بهتر است و آيه شهادت يعني : 🔻 ✨شَهِدَ اللهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ وَالْمَلائِكَةُ وَاُولُوا الْعِلْمِ، قآئِماً بِالْقِسْطِ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ، اِنَّ الدّينَ عِنْدَ اللهِ الاِْسْلامُ، وَمَا اخْتَلَفَ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ اِلاّ مِنْ بَعْدِ مآ جآئَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَمَنْ يَكْفُرْ بِاياتِ اللهِ فَاِنَّ اللهَ سَريعُ الْحِسابِ، و آيه مُلك يعني: ✨قُلِ اللّـهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ، تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشآءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ، مِمَّنْ تَشآءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشآءُ، وَتُذِلُّ مَنْ تَشآءُ، بِيَدِكَ الْخَيْرُ اِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْء قَديرٌ، تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ، وَتُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ، وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ، مِنَ الْحَيِّ، وَتَرْزُقُ مَنْ تَشآءُ، بِغَيْرِ حِساب، 📚حاشیه مفاتیح الجنان باب اول فضیلت حمد و آیه الکرسی و آیه شهادت و ملک بعد از هر نماز🌱 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮 🔮🔭 🔭 💎 تقویم نجومی 💎 ✴️ پنجشنبه 👈 11 مرداد/ اسد 1403 👈 26 محرم 1446👈 1 اکتبر 2024 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. ❇️ روز بسیار شایسته و خوب و خوش یُمنی است برای همه امور خصوصا : ✅ جابجایی و نقل و انتقال . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅بنایی و خشت بنا نهادن. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅صدقه و مبرات نافع است. ✅باغداری و درخت کاری. ✅ و تجارت و داد و ستد نیک است . 📛 برای ازدواج خوب نیست خیر ندارد ممکن است به جدایی بانجامد. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان و نوزادش عمر طولانی خواهد داشت . ان شاءالله 🚘 مسافرت: مسافرت در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج سرطان است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است . ✳️بذر پاشی و امور زراعی و کشاورزی. ✳️ خرید و فروش. ✳️لباس نو پوشیدن. ✳️استحمام. ✳️خوردن مسهل ها. ✳️معاملات املاک و مستغلات. ✳️ و کندن چاه و کانال و آبراه نیک است. 🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب است. 👩‍❤️‍👩 امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال ظهر برای سلامتی مفید است و فرزندش عاقل و سیاستمدار خواهد شد .ان شاءالله 💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، مباشرت پس از نماز عشا مستحب و فرزندش از ابدال و یاران امام زمان خواهد شد . ان شاء الله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث رهایی از بلا خواهد شد. 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث خلاصی از مرض می شود. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 27 سوره مبارکه " نحل " است . قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین... و چنین برداشت میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او در صدد تفحص در مورد این خبر شود و خبر صحیح باشد . شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان @taghvimehamsaran . 🟦 با این دعا روز خود را شروع کنید بِسْم‌ِٱللّٰه‌ِٱلرَّحْمٰن‌ِٱلرَّحیٖمِ 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ اِنّـیٖ اَسْـئَـلُکَ 🔹یـٰا قَـریٖـبَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا رَبَّ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا اِلـٰهَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸عَـجّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹سَـهّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فَـتّـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا مِـفْـتـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فـٰارِجَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰانِـعَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا غـٰافِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا رٰازِقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا خـٰالِـقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰابِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا سـٰاتِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ ✨وَٱجْـعَـلْ لَـنـٰا مِـن اُمُـورِنـٰا فَـرَجـََٱ وَ مَـخْــرَجـََٱ ایّٖـٰاکَ نَـعـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـیٖـنَ بِـرَحْـمَـتِـک یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪــرّٰاحِـمـیٖـنَ.✨ 🔭 🔮🔭 🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا