کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۲ وسایلم راجمع کردم و راهی خانه ی خاله خانم شدم,... مامان انگار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۳
شب اول تغییر خانه ام,شبی بود که هر لحظه اش چیز غیرمنتظرهای میدیدم....
خاله به افتخار ورودم کباب تابه ای بدون حتی یک قطره چربی ,درست کرده بود اما خبرنداشتم درخانه ی خاله خانم از غذاهای چرب وچیلی خبری نیست!
بعدازشام ,خاله خانم گفت :
_قندک ,بپر برو تواتاق من لپ تاپم رابیار, دکمه ی مودم هم بزن روشنش کن.
من:
_لب تاب؟؟؟؟
حتی اسمشم نمیتونستم درست تلفظ کنم....
خداییش من تا قبل ازاینکه پارسال داداشم بااولین حقوقش لپ تاپ,خرید,...فکرمیکردم لپ تاپ,یک نوع کیف باکلاسه که آژیر داره😂😂حالا.....خاله خانم......لپ تاپ....😳😂خدای من ,چقددد از دنیا عقبم هاااا ,
بایدزیردست یک پیرزن هفتاد ,هشتادساله درس به روز بودن بگیرم..!!
لپ تاپ خاله رابراش گذاشتم رو میز,همون جا منتظربودم ببینم چه جوری باهاش کارمیکنه...
آخه برای داداش سپهر ,لپ تاپ=خط قرمزش بود ,از هفتاد فرسخی لپ تاپش,حق رد شدن نداشتیم تاچه برسه به نگاه کردنش هنگام کار....!!!!
خاله خانم که متوجه سکوت عجیب من شده بود.گفت:
_خاله اگر لپ تاپ یاگوشی هوشمند داری , اینجا وای فاش سرعتش عالیه,رمز وای فا رابهت بدم؟؟
گفتم :
_نه بابا من یه گوشی نوکیا ساده دارم که اونم بزور بابا برام گرفته,البته علاقه ای به فضای مجازی ندارم(حال من مثل اینه که گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده 😂).
خاله:
_که اینطور,تا من ایمیلهایی راکه دکتر (کوروش جانش) برام فرستاده چک میکنم, توهم برو کتابی,چیزی برداربخون,کلید کتابخونه داخل قفسهای وسطی هال تو گلدون نقره,هست...برو دخترم اینجور بیکار نشین ..
اه با این حرفش نذاشت بمونم وسراز لپ تاپه دربیارم…
خاله میگفت:
_کوروش هرروز براش ایمیل میفرسته وهفته ای,یکبارهم تماس تصویری, اینترنتی دارن...
من:
_تماس اینترنتی,تصویری!!!!😳😳
کوروش ,این پیر پسر خاله هم عجب خاله را مدرنیته کرده هااا...فقط نمیدونم اون وردنیا باپنجاه سال سن ,چراهنوز ازدواج نکرده والاااا
یه کتاب برداشتم رفتم روتختم دارز کشیدم...چقدنرمه ...به به....
کاش زودتر فریده ازدواج کرده بود هاااا
ولی خبرنداشتم یکروز این آرامش خانه خاله برام مثل جهنم سوزان میشه...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۳ شب اول تغییر خانه ام,شبی بود که هر لحظه اش چیز غیرمنتظرهای می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۴
خانه ی خاله خانم هر روزش برام یک تازگی خاص داشت,...
امروز خاله خانم از آلبوم عکسهای قدیمی تا یادگارهای باارزشش همه رانشانم داد.
ازهمه ی یادگاریها یک تابلوفرش بسیارزیبا که تقریبا قدمتی دویست ساله داشت. تو چشم میزد, بقیه ی یادگاریها هم درنوع خود بی نظیر بودند از کتابهای خطی کتابخانه گرفته تا سرویس چای خوری نقره وخیلی چیزای دیگر نشان از طبیعت زیباپسند واعیونی خاله خانم میداد.
اکثر رمانهای کتابخانه,رمانهای تاریخی, عشقی بود, گویی خاله خانم هم طعم عشق رادوست میداشت...
یک هفته از آمدن به خانه ی خاله خانم میگذشت,حتی یک بارهم به طرف کتابهای درسی نرفته بودم,درعوض دوتا رمان راتمام کردم..!!!!
از لحاظ خوردوخوراکم ,همه چی یا اب پز, بود ویا کبابی,خاله علاجی نداشت,آب خونه اش هم آب پزکنه وبخوره...
دلم برای مرغ سوخاری وقورمه های چرب وچیلی مامان تنگ شده بود,..
عصر مامانم زنگ زدوگفت :
_بابات رامیفرستم دنبالت ,برا شام بیا خونه به خاله هم بگو منزل خودشونه, البته خودم زنگ زدم دعوتشون کردم ,اما گفتند، نمیایند.توبیا اخرشب با پدرت برمیگردی,
گفتم :
_قربون چشات بشم ,چشم میام ,دلم براتون تنگ شده بود.
وقت غروب از خاله خداحافظی کردم وباباامدوباهم رفتیم خونه مان,برقا چرا خاموش بود؟
_بابا....مگه کسی خونه نیست؟؟
بابا:
_نمیدونم حالا بریم معلوم میشه.
درکه بازشد برقاهم روشن ونوای تولدت مبارک ,همه جا راگرفت... اصلا یادم نبود هاااا,بازم مامان جونم را ای ول...
شب خوبی بود یه جشن تولد ساده با خانواده ای صمیمی,مامان قورمه سبزی گذاشته بود,جاتون خالی چسپید...
مامان اصرارداشت براخاله هم ببرم اما تو این یکهفته دیده بودم که خاله خانم شب سالاد وحاضری میخوره وامکان نداره غذای مفصل بخوره,پس نیاوردم...
بابا درخونه ی خاله خانم پیاده ام کرد و رفت.اهسته باکلیدی که خاله داده بود در رابازکردم،...
داخل که رفتم صدای خاله ازجلوتلویزیون امد,
_آمدی نسیم جان؟
سلام کردم ورفتم یه بوسه از لپای گلیش گرفتم,دست انداخت گردنم وبوسیدم و گفت:
_تولدت مبارک وروجک
خدای من خاله هم میدانست,حتما مامان بهش گفته بود....
از کنار تلویزیون یه جعبه برداشت و داد طرفم:
_اینم هدیه ی من به تو,ناقابله عزیزدلم.
دوباره بوسیدمش ,مثل همین ندید بدیدا جعبه راقاپیدم ورفتم تواتاقم.
یادم رفت بگم ,هدیه ی مامان یه روسری بود وبابا هم یه چک پول ۵۰تومانی,سحر یه بولیز ومهتاب هم یه عروسک فانتزی وسپهر هم که اصلا نبود خونه....حالا میخواستم ببینم هدیه ی خاله خانم چی هست....
وای خدای من باورم نمیشه,یک گوشی لمسی....خاله خانم مممممممنونم...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۴ خانه ی خاله خانم هر روزش برام یک تازگی خاص داشت,... امروز خاله
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۵
ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,...
تازه عکس گرفتن باگوشی رایادگرفته بودم , درحالتهای مختلف,درجاهای مختلف ,با ژستهای مختلف ازخودم عکس میانداختم...
خاله خانم رمز وای فا را بهم داد ....
داخل اینترنت,زندگی همه ی بازیگرای تلویزیون را زیر ورو کردم,
چه تکنولوژی جالبی بود وخبر نداشتیم...
تا اینکه یه روز زنگ زدم دوستم «مهلا», بهش گفتم خاله خانم یه گوشی لمسی کادوم داده,...
مهلا دوسالی بود گوشی لمسی داشت,یه شبکه ی مجازی بهم معرفی کرد
و گفت:
_عضوش بشو.خیلی جالبه فقط مراقب باش ,توفضای مجازی به کسی #اعتماد نکن...
نرم افزار را از گوگل دانلود کردم و واردش شدم ,چقد جالب بود هاااا....
عضوشدم,...
یه صفحه اختصاصی براخودم...
انواع گروه ها راداشت ,...
وارد یک گروهی ازهمسن وسالای خودم شدم...
و این شد سرآغاز لغزشهای ناخوداگاه من....!!!!!!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۵ ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,... تازه عکس گرفتن باگوشی رایادگر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۶
خاله خانم یک, دِوو سییلو قدیمی رو حیاط داشت اما سالها بودکه خودش پشت ماشین ننشسته بود,...
سوویچش رابهم داده بود میگفت:
_اگر رانندگی بلدی ,هروقت کارداشتی با ماشین برو ,
برای خاله بلدیت مهم بود ,من گواهی نداشتم منتها بابا مرتضی رانندگی یادم داده بود,
روزها سییلو رابرمیداشتم به بهانه ی خرید توشهرگشت میزدم..!
امشب,شب جمعه بود...
ومعمولا شبهای جمعه خاله خانم با اسکایپ,باکوروش این پیرپسر خارج نشینش, صحبت میکرد.
خاله داشت با کوروش حرف میزد ,صدام زد:
_قندک....بیا اقای دکتر میخواد ببینتت.
فوری یک روسری ساتن زرشکی سرم کردم با چادر سفیدم که گلهای قرمز کوچک داشت و رفتم جلو لپ تاپ خاله...
یا ابوالفضل.... این کوروشه چرا این شکلی شده؟! عکساش که توخونه خاله بود قابل تحمل تر بود نسبت به قیافه ی الانش,خیلی چاق بود باسری کچل وبدون ریش ,مثل(قنبرک) تو فیلم تعطیلات نوروزی که آی فیلم تکرارش رامیگذاشت ,به چشمم آمد
کوروش از لحن صدا زدن خاله خندش گرفته بود وبالحنی مسخره گفت:
_سلام قندک
منم کم نیاوردم وگفتم:
_سلام ازماست اقا قنبرک
گفت :چییییی؟؟
گفتم :هیچی,سلام کردم
یه جورایی دوست داشتم حالش را بگیرم, پسره ی پیرمرد چه طور مادرش راتنها گذاشته و رفته کشورغریب تا خددددمت کنه والاااا
کوروش:
_خوشبختم از اشناییتون,اسمت را یادم بود اما چهره ات را اصلا به خاطر نداشتم.
گفتم:
_منم خوشبختم اما ازچهرتون تصور دیگه ای داشتم,معلومه اونجا خوش بهتون میگذره
کوروش:
_خوشحالم اینقد شاد وسرزنده اید وراحت حرفتون رامیزنید..
من:
_ایرانیا همینجورن هااا ,حتما فرانسویها اثر مخرب گذاشتن ویادتون بردن این اخلاقا را....
کوروش:
_شاید...اما من با دیدن شما یادچهره های اصیل ایرانی افتادم به گمانم شما از قصه ها فرارکردید.
من:
_فک کنم شما هست که فرارکردید, منظورم همون فرار مغزها بود هااا
کوروش از این حرفام اصلا ناراحت نمیشد فقط میخندید از پشت مانیتور همچی اییی کفتهاش (گونه هاش) تکون میخورد....
خلاصه ,اقای دکتر خیلی مودبانه حرف میزد و منم خیلی مودبانه, جواب میدادم
فک کنم با بابام همسن بود شایدم یکی دو سال کوچکتر...اما نمیدونم چرا برنمیگشت واصلا چی دیده بود اونجا که دل کن نمیشد والااا...
بعد از صحبت با دکتر اومدم سراغ موبایل و پیامام....
چندنفرکه ازشواهد برمیامد پسرباشن برام پیام گذاشته بودند,...
🔥دونفرخواستار اشنایی و
🔥یکی هم درپی عشقی ,سرگردان در شبکه بود,
هرسه تاشون رابلاک کردم.
خوشم نمیامد از #دوستی باجنس مخالف حالا فرق نمیکرد,واقعی باشه یامجازی....
چند تامطلب دخترونه گذاشتم و نت راقطع کردم تا بخوابم...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۶ خاله خانم یک, دِوو سییلو قدیمی رو حیاط داشت اما سالها بودکه خو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۷
امروز یکی کتابهام رامرور کردم,...
خاله خانم هم توکتابخونه پرسه میزنه,کارگر گرفته تا کتابها راگردگیری وکتابخونه را تمیز کند ,خودشم مثل شیر بالاسرش ایستاده وحرکات خدیجه خانم(کارگره)راتعقیب میکنه تامبادا اسیبی به گنجینه ی فرهنگیش بزنه....
برای استراحتم ,نت راوصل کردم ورفتم صفحه ی مجازیم ,...
اوووووه خدای من مطلبم ۴۳تا لایک خورده وچندتا پیام هم از دختری به نام «آرزو» دارم
_سلام...من آرزو هستم...خوشحال میشم باهم آشنا بشیم(نیلوفرآبی),
اخه اسم مستعارم نیلوفر آبی بود...افلاین بود,جوابش راندادم
همینجور که بقیه ی پستها رامرور میکردم, متوجه شدم چراغش روشن شد ,یعنی انلاین شد...
دوباره برام نوشت,
_سلام نیلوفر...
من:
_علیک سلام,امرتون؟؟
_عرضی نیست ,من آرزو هستم دختری ۲۰ساله,از پستهای قشنگت خوشم امد, میخوام اگر دوست داشته باشی باهم دوست بشیم.
منم که تاحالا تجربه ی #دوست_مجازی نداشتم ,مخالفتی نکردم...
_نسیم هستم,۲۰ساله...
یک دفعه دیدم یه عکس برام فرستاد وگفت عکس خودمه...ازظاهرش دختر زیبا باچهره ای مهربان به چشم میامد.
_نمی خوای خودت رانشونم بدی؟
من:
_حالا بزار چند روز,بگذره ,بعدا شاید بفرستم
_:Ok
آرزو از خودش گفت که دختر یک خانواده ی چهارنفره است,پدرش کارخانه دار هست و داداشش مهندس صنایع که مدیر کارخانه هم میباشد....خودشم مثل من پشت کنکوری....
آرزو خیلی راحت حرف میزد وخیلی راحت تر خودش راتو دل من جا کرد.... منم از سیرتاپیاز زندگی خودم وخاله ام رابراش گفتم,حتی چندتا #عکس کنار اشیای گران قیمت خاله ازخودم گرفتم وبراش فرستادم.
هرروز به آرزو وابسته تر میشدم....
و اونم همچی نظری راجب من داشت,شده بودیم دوتا دوست خیلی صمیمی ,تا انجا که حتی از اب خوردن تا... .. .همه رابراش میگفتم.
روزا یک نگاه به کتاب میکردم و بدددو میرفتم تا به چت کردن با آرزو برسم...تا اینکه یک روز ,آرزو برام یک پیام گذاشت...
پیامی تکان دهنده....🔥😭
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۷ امروز یکی کتابهام رامرور کردم,... خاله خانم هم توکتابخونه پرس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۸
صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود:
_سلام نسیم عزیزم,...ازت میخوام منو ببخشی,... بیش ازاین نمیتونستم این بازی را ادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم, امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی...
من آرزو نیستم...سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزند خانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم....
اعتراف دومم اینه:از دل وجان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی وعشق پاک من رابپذیری...عاشق دل خسته ات.....سهند...
تا پیامها راخوندم,...یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من بایک پسر......😭😰ولی نمیتونم انکارکنم منم به آرزو یاهمون سهند وابسته شده بودم,...😭😭
بااین حال براش نوشتم,
_خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟
فعلا اف لاین بود...خیلی بهم ریخته بودم, یعنی اون همه حرف, همش دروغ بود....
نت راخاموش کردم,ذهنم کار نمیکرد , نمیدونستم چکار کنم؟
………
بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم, خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود,
اما هرچه پرسید,گفتم :
_چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیرمیکشید....
نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود.
_عشقم...عمرم...نفسم...نسیم عزیزم, هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کاربدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی, اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هر طریقی ,داشته باشمت....نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم.....خانممم...گلم...تمام زندگیم...این عشق پاک رابپذیر....
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۸ صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود: _سلام نسیم عزیزم,...از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۹
چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم.
تااینکه امروز,برام نوشته بود
_عزیز دلم,قربون اون چشای قشنگت بشم من, الهی سهند قربون اون دل مهربونت بشه که از دست من گرفته...جوابم رابده ,نزار تو این آتش هجران وبی خبری بسوزم...جان مادرت,جان خاله خانمت , جوابم را بده لااقل دعوام بکن......
راستش از قربون صدقه هاش دلم غنج میرفت... خودمم دلم تنگ شده بود...
پس طاقت ازکف دادم و....
_سلام...از دستت خیلی ناراحتم,دلم میخواست سر به تنت نباشه,اما چون نیتت خیره و اینقد منت کشی کردی بخشیدمت, فقط به یک شرط...
سهند:
_قربون گل خودم بشم من .....هرشرطی باشه, روجفت چشام قبوله...
من:
_میخوام مثل بقیه ی خواستگارها تودنیای #واقعی ببینمت نه دنیای مجازی,هرچه زودتر قرار خواستگاری رابگذار تا همه چی شکل رسمی به خودش بگیرد ,من از رابطه های پنهانی خوشم نمیاد ,دوست دارم بزرگترا هم درجریان باشند.
سهند:
_وااای خدای من چه راحت جواب بله را گرفتم...من که از خدامه هرچه زودتر از نزدیک ببینمت و...اما الان بابام برای یه قرارداد رفته خارج از کشور,مامانم هم باهاش رفته ,برای همین موقعیتش نیست اما هر زمان که برگشتند ,فورا اقدام میکنم.
من که یک بار #گول حرفاش راخورده بودم,.... بازهم درس,نگرفتم و اینبار هم از روی سادگیم حرفهای قشنگش راباور کردم...
ولی نمیدانستم چه دامها برایم چیده این مار خوش خط وخال...😭
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۹ چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم. تاا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۰
روزها برام پراز هیجان شده بود....
از صبح علی الطلوع تا اخرشب وگاهی نیمه های شب ,خودم بودم وموبایلم,...همش هم درچت کردن باسهند خلاصه میشد.
تو این مدت پنج ,شش باری رفتم خونه ی خودمون سرزدم ,...تقریبا هفته ای یکبار, امشب شب جمعه بود ,فریده دخترعموم که قبلا همدم خاله خانم بود زنگ زده بود و گفته بود که ,شوهرش رفته جایی وتنهاست واز انجا که دلش برای خاله خانم تنگ شده,امشب رامیاد تاکنارخاله باشه,...
خاله هم مرا مرخص کرد تا امشب را کنار خانواده ام باشم.
بااینکه چندین هفته بودازخونه دوربودم و فرصت این نبود شب خونه ی خودمون باشم,...
همش احساس بی قراری میکردم.
نمیدونستم چمه,...هیچی خونه ی بابا برام جذابیت نداشت.
تاجایی که مادر هم متوجه این بی قراریم شده بود وگفت:
_نسیم جان چندوقت رفتی خونه ی خاله ,با خونه ی بابات غریبه شدی؟
اما مادر نمیدونست که این درد عشق است گریبان گیرم شده,اخه توخونه ی بابا خبری از وای فا نبود که به سهند پیام بدهم...
از طرفی شماره ای هم ازش نداشتم تابایک زنگ,دل بی قرارم را آرام کنم....
بالاخره باهر مشقتی بود شب به صبح پیوند خورد, پاشدم #نمازصبحم راخوندم ,چای دم کردم وصبحانه هم اماده...
وقتی مامان اومد ومیز پروپیمون صبحانه رادید گفت :
_افرین ,میبینم خاله خانم کلی خونه داری یادت داده,الان وقتشه که عروست کنم هاااا
باخجالت گفتم:
_ان شاالله یه داماد پولداررررر نصیبت بشه
به خانه ی خاله رسیدم ,...
اهسته دررابازکردم و بی سروصدا داخل شدم, دیدم خاله تو اشپزخانه داره نهار ظهرش را که عموما یا اب پز بود و یا کبابی, اماده میکرد...
سلام کردم ویه بوسه ازلپای توپلش گرفتم وبه سرعت رفتم اتاقم...
لباسها درآوردم ونت را روشن کردم...
چقدددد پیام از سهند داشتم.
_نفس...جیگر...خانمم...هنوز نیامدی؟؟... زود انلاین بشو ,یه مطلب مهم را باید بهت بگم...
و من بی خبراز نقشه ای شوم ,مشغول جواب دادن شدم...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۰ روزها برام پراز هیجان شده بود.... از صبح علی الطلوع تا اخرشب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۱
_سلام گلم....ممنون...الان رسیدم ,هنوز عرقم خشک نشده....بگووو خبر مهمت چیه؟؟...
خودم فکرمیکردم حتما پدرومادرش ازخارج برگشتن و میخواد مژده ی خواستگاری رابهم بده
اما سهندجواب داد...
_نسیم دیروز یکی ازدوستام را دیدم میدونی چی میگفت؟
من:
_نه ,علم غیب که ندارم,چی میگفت؟؟
سهند:
_میگفت بایه دختره #دوست شده و #ادای عاشقا را درآورده دختره #گول خورده براش عکس فرستاده,الانم با همون عکسا کلی از دختره اخاذی کرده...
من:
_چقددد نامررررد,سهند بااین دوستات قطع رابطه کن خوب,خوشم نمیاد فاز منفی میدن... سهند دیشب خیلی دلتنگت شدم .....
سهند:
_میخوای یه کاری کنم دیگه دلتنگم نشی....
من که فکرمیکردم الان مژده ی خواستگاری را میده گفتم:
_آره دیووونه.....
گفت :
_میخوام مثل همون دوستم رفتار کنم , اونموقع دلتنگم نمیشی هیچ ,سایه ام هم با تیر میزنی😏
پشتم یخ کرد ,خدامرگم بده این چی داشت میگفت😱😰
نوشتم:
_شوخیت بی مزه بود,خبرت رابگو لووس...
سهند:
_اتفاقا اصلا شوخی نبود دختره ی ساده ی الاغ...
چشام تیرکشید ,همه جا سیاه شده بود,این چی میگفت؟؟؟😰😭
ولی سهند ادامه داد...
_یادته وقتی دوستت آرزو بودم کلی عکس برام فرستادی؟؟؟ برام کاری نداره با یک فتوشاپ بیاندازمت کنار یک پسر و عکس را پخش کنم تو کل دنیا...توی تمام شبکههای مجازی ...و تا توبیای ثابت کنی گول خوردی و این عکس فتوشاپه ,آبروت رفته.!!
من:
_توغلط میکنی پسرهی بی شرف روباه صفت و....😡😭
هرچی از دهنم درمیامد براش,....نوشتم و نشون دادم نمیترسم از تهدیدش,امادرواقع کل بدنم رعشه گرفته بود.😭😭😰
جواب داد:
_درکت میکنم,من نامردم نامرد ,اما چه کنم جیبم خالیست و قراره باپولهای خاله خانم تو پربشه....یه پیشنهاد دارم ,اگر به پیشنهادم پاسخ مثبت بدهی,به شرافتم قسم هرچی عکس ازت دارم حذف میکنم...
من:
_شراففففت؟؟؟؟توی بی شرف دم از چیز دیگری بزن ,نامرد راچه به شرافت!!!😭😡
سهند:
_خوددانی,برخلاف همیشه صادقانه حرف زدم و تو در موقعیت انتخاب نیستی, مجبوری... مجبور...میفهمی؟؟!!😏😏
گفتم:
_من هیچی ندارم که تو به نوایی برسی,به کاهدون زدی
گفت:
_توراکه میدونم ازمنم آس وپاس تری,اما خاله خانم خیلی چیزا داره...
گفتم:
_من نه دزدم ونه خیانت کار😡😨
سهند:
_مجبوری هردو راانجام بدی...والسلام, دختره ی ابله....فردا انلاین باش ,پیشنهادم رامیگم....
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۱ _سلام گلم....ممنون...الان رسیدم ,هنوز عرقم خشک نشده....بگووو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۲
دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم, یعنی این روباه صفت چی ازم میخواست؟😰😰
تا خود صبح گریه کردم,😭
تازه یاد خدا افتادم,....
گفتم خدایا خودت میدونی من دختر بدی نیستم,😭یه نمازم قضا نشده,یه روزه ام دو رو پس نشده,😭ناخوداگاه تو دام افتادم ,خدایا دستم را بگیر, یا ساترالعورات, آبروم را حفظ کن😭😭
چشام تیر میکشید, سرم از درد میترکید...
خاله خانم اومد تو اتاق، تا حال و روزم و چشمای گود افتادم را دید زد تو سرش و گفت :
_خاک به سرم چت شده دختر؟
لبخند بی جانی زدم وگفتم:
_هیچی نیست خاله,همون چشم درد همیشگی ست
خاله:
_یه نوبت از چشم پزشک میگیرم عصر میری دکتر فهمیدی؟!
گفتم :
_چشم
اه حوصله نداشتم این بین دلسوزی خاله را کم داشتم...!!!! که خداراشکر اینم جور شد
انلاین شدم,....دستام میلرزید,یعنی الان چی میخواست؟
سهند:
_به به بالاخره آنلاین شدی,خودت را اذیت نکن دخترک ساده,راه برون رفت ازاین معضل راحته...
گفتم:
_بگو, حوصله ی روباهان را ندارم...
گفت:
_ای به چشششم....یه تابلو فرش خاله خانمت داشت, تویکی ازعکسا فرستادی.... اون رابده به من وبرای همیشه از دنیات گم میشم....
خدای من کم اشتها هم نیست,...😰😱اون تابلو میلیاردها میارزه,بعدشم خاله خانم میگفت...نگه داشتم بدهم به عروسم ,اخه خیلی گرانبهاست ویه جورمیراث خانوادگیه,..حتی خاله حاضرنشده بود به موزه هدیه اش کنه,اخه من چه طور ببرمش ,بی شک خاله میفهمید.
نوشتم:
_بیین نامرد دزددد,این یک قلم نمیشه,خاله این تابلو رادوست داره و گذاشتتش تو پذیرایی , تو چشم هست,امکان نداره غیب بشه و خاله نفهمه,😡اون موقع اگه ازمن بپرسه کجاست چی بگم هااااا؟؟😡😡
سهند:
_نگران نباش خانم کوچولو ,فکر اونشم کردم,من بی گداربه اب نمیزنم...یکی کپی همون تابلو حتی قابش هم مثل همونه, تهیه کردم ,عصریه جا قرارمیذاریم میرسونم بدستت,شب که پیرزنه خوابه اون رابزار جا تابلو اصلی وتابلو اصلی را فردابدستم برسان و تمام....
گفتم:
_نمیدونم باید فکرکنم
سهند:
_دخترک ابله وقت فکرکردن ندادمت,حکم کردم باید اینکار رابکنی,پس نه خودت را اذیت کن ونه من را,عصر تابلو رامیدم....
ادرس یه کافی شاپ راداد و افلاین شد...
.....
خدای من الان چکارکنم..؟؟؟😞😭🤲🤲
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۲ دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم, یعنی این روباه صفت چی ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۳
عصربه بهانهی دکتر ازخونه اومدم بیرون, ولی باید یک سرهم به دکتره میزدم ,جواب خاله خانم رابایدمیدادم,
اول رفتم چشم پزشک ,هنوز یک ساعتی به قرارم مونده بود,منشی دکتر تافهمید ازطرف خاله خانم هستم (انگارمیشناختش) فرستادم داخل,
دکتره بعدازکلی معاینه وپشت چندین تا دستگاه نشستن,گفت:
_چشم هاتون ضعیف نیست,فشارچشمتون هم خوبه اما فکرکنم مشکل عصبی باشه, یک معرفی نامه مینویسم براتون تا برین , دکتر مغزواعصاب
پیش خودم گفتم...غیب گفتی والااا,..بااین فشارعصبی که این یکروزه بهم وارد شده, سکته نکردم جای شکردارد.
سریع رفتم همون کافی شاپ, نقشه ها داشتم برای اقا سهند مکاررر..فقط دلم میخواست ببینمش اونموقع با کولی بازی ابروی نداشتش رامیبردم...
یه ده دقیقه ای نشستم ,یه پسرک هفت, هشت ساله امد کنارم...
_ببخشید خانم شما نسیم خانم هستید؟؟
_بله امرتون
_این تابلو را یه اقا دادن به شما بدهم...
گفتم :
_کی بود؟؟
پسرک:
_من نمیدونم,۵۰۰۰تومان دادبه من تا بدم به شما...
خدای من عجب زبله ,حتی خودشم به من نشون نداد!!! اینقد عصبی بودم ,کارد میزدی خونم درنمیومد...
دوباره چشام وسرم تیرکشید...
وااای خدای من ....چه دردی.....😔😣
رسیدم خونه,تابلو جعلیه راگذاشتم داخل سییلو رو حیاط تا دیده نشه ,
خاله تو هال بود,سلام کردم,....برگشت گفت:
_عه عزیزم اومدی, دکترچی گفت؟
گفتم :
_هیچی گفت عصبیه...باید بری دکتر مغز و اعصاب..
خاله گفت :
_پس زودتر برو نسیم جان,من یه دکتر اشنا میشناسم,جراحه, از دوستان کوروشه,فردا زنگ میزنم بهش ببینم چی میگه
گفتم :
_باش خاله ,من یه کم حال ندارم اجازه میدی برم اتاقم؟😞😣
خاله:
_اره عزیزم برو دخترگلم
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۳ عصربه بهانهی دکتر ازخونه اومدم بیرون, ولی باید یک سرهم به دک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۴
خیلی استرس داشتم ,اصلا میترسیدم نت را روشن کنم,مثل هروقت که از دنیا ناامید میشدم, رفتم وضوگرفتم, نمازم را خوندم و دو رکعت نماز حاجت به جا اوردم وعقده های دلم را خالی کردم,...مدد گرفتم از خدای مهربان...
چادر نماز سرم بود,خاله صدا زد...
_نسیم جان بیا مادر,دکتر پشت خط منتظرته...
اه همین وسط ,کوروش راکم داشتم که اونم به لطف خاله خانمم رسید.!!
گوشی راگرفتم,...بعدازسلام واحوال پرسی, از حالم جویا شد ,مثل اینکه خاله خبر دکتر رفتنم را مخابره کرده بود.!
کوروش بعدازکلی سفارش که پیگیر دکترم باشم خداحافظی کرد,گوشی رادادم خاله و رفتم تواتاقم...
ناخوداگاه گوشیم رابرداشتم وشماره ی سپهر را گرفتم....وای خدای من چراهمچی کردم؟؟!!
توکل کردم به خدا وگفتم حتما این کاربه صلاحه ,که اینجورشد...
سهپر:
_الو بهبه نسیم خانم گل,افتاب ازکدوم طرف ،امشبی غروب کرده که یاد ماکردی هااا؟؟
_سلام سپهر ,کجایی؟؟
سپهر:
_چت شده وروجک؟؟ چرا صدات گرفته؟من الان خونه ام...
من:
_سپهرمیشه یه توک پا بیای اینجا ,کارفوری دارم,توراخدا بیااااا😭
سپهر:
_خوب دخترگل,گریه نکن الان میام ,تایک ربع دیگه اونجام...🙁
صدای ایفون بلند شد وپشت سرشم ,صدای سلام وعلیک سپهر با خاله خانم...
بعدازچنددقیقه سپهراومد تواتاق ودرم پشت سرش بست....ازوقتی اومده بودم خونه ی خاله این اولین باری بود که سپهر میآمد پیشم...
یه نگاه به کل اتاق انداخت وگفت,:
_به به عجب مملکتی برا خودت راه انداختی هااا....معلوم خاله خانم یه مرد نمخواد برای نگهبانی؟😂
اما تاچشمش به چشای ورم کردم افتاد گفت:
_آبجی چت شده,بیا بشین ببینم واسه چی اینجور به روز چشمات اوردی.
به هر جانکندنی بود ازاول تا اخر ماجرا را به سپهرگفتم,...
گفتم که آرزو گولم زده,..گفتم که سهند وعده ی ازدواج داده,.. اخه به نظرم این #بهترین_راه بود, آبروت پیش یک نفر بره, بهتر از اینه که دزد بشی و آبروت پیش همه بره...😞😭
وقتی حرفام تموم شد,...
سپهر همچی رگ گردنش تیرکشیده بود که ترسیدم,کارد میزدی خونش درنمیومد...
بالاخره به صدا درامد:
_آخه خواهرمن ,توچرا اینقد ساده ای؟؟اینهمه اشتباه,...وااااای باورم نمیشه این نسیم زرنگ و باهوش که قراربود دکتر مملکت بشه الان توهمچی #دامی افتاده باشه, تو فضای مجازی, به هیچکس, هیچکس, اعتمادنکن میفهمی؟!...اشتباه دومتم این بود باچه جراتی قرارگذاشتی؟با چه جراتی رفتی سرقرار؟؟...نگفتی تعقیبت کنه و خونه ی خاله رایاد بگیره؟
من:
_داداش, وقت اومدن الکی چند جا رفتم, خودم به فکرم رسید شاید تعقیب بشم,اما پیچوندم...بعدشم میدونم اشتباه کردم تو را خدا سرزنشم نکن ,فقط بگو.چکارکنم؟؟😭
سپهر کمی فکر کردگفت:
_کار کاره فرزاده.
گفتم :
_فرزاد کیه؟
گفت:
_فرزاد یکی از دوستامه,پلیسه اون میدونه چکارکنیم..
سپهر,.نشانی مجازی سهند را یادداشت کرد و صفحهی مجازیم را گرفت تا بریزه رو لپ تاپش...و تاکید کرد به هیچ وجه انلاین نشم و دیگه پیام ندهم.
درهمین حین خاله در اتاق را زد وامدتو,تا حال من را اینجور دید روبه سپهر,
گفت:
_نگران نشی خاله هااا,خودم یه دکتر خوب میشناسم, فردا نسیم جان رامیفرستم پیشش, ببینم چی میشه...
سپهر باتعجب یه نگاه کرد وگفت:
_دکتر؟؟
چشمکی زدم وگفتم :
_هیچی نیست ,بعدا بهت میگم.
وقت رفتن ,سپهرراهمراهی کردم وجوری که خاله نبینه ,تابلو جعلیه رابهش دادم
وقتی سپهررفت,...
یه جور احساس سبکی میکردم,یه کم راحت شده بودم..
اولین کاری کردم,...سیمکارت را از گوشی لمسی برداشتم گذاشتم توگوشی نوکیای قدیمیم و اونم انداختم توکشوی میز ...
رفتم تو رختخواب و تا وقتی بیدار بودم، همش صلوات میفرستادم که همه چی به خیر بگذره...🤲
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۴ خیلی استرس داشتم ,اصلا میترسیدم نت را روشن کنم,مثل هروقت که ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۵
ازخواب پاشدم,...دوباره چشام تیر میکشید, سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,...اما یه نیروی عجیب جلوم رامیگرفت.
خاله برا خاطرمن ,ناپرهیزی کرده بود و ابگوشت بارگذاشته بود,...به به عجب بویی پیچیده بود,...از وقتی وارد #مجازی شده بودم اصلاطعم غذاها رانمیفهمیدم,تمام حواسم به #گوشی بود..
هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام دردگرفته, پشیمون شدم دوباره رفتم تواتاقم و روتخت خوابیدم...
خاله بیدارم کردوگفت :
_پاشونمازت رابخون که سفره ی نهار منتظره...
بعدنهار رفتم ظرفا رابشورم,خاله خانم گفت:
_امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکیدکرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه
گفتم :
_چشم خاله...
خاله بهم پول دادوبرام اژانس گرفت,...
رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,..
دکتره بعدازخواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه «ام ار ای» نوشت و گفت
_اورژانسی نوشتم تا اخر وقت بگیر بیارش, ببینم
اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرااینقد جددیش گرفتن...
بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای اماده شد, شانس اوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,...
منشی گفت :
_برو.داخل دکتر هست.
دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت:
_خوب دخترم ,خدارا شکربه موقع اومدی , بیماریت خیلی پیشرفت نکرده بایک عمل بهبود پیدامیکنی..
بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش....
گفتم:
_اقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین....
دکتر:
_نه دخترم انچه که من توعکس میبینم یه غدّهی خوشخیم رو عصب بیناییت هست, البته وحشت نکنی,درمانش راحته...
چشام تیرمیکشید تواین موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا...
به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم , زنگ زده به دکتر وهمه چی رافهمیده, احتمالابه کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا......
دلشکسته وناامید روتختم دراز کشیدم
دیگه مغزم هنگ کرده بود...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۵ ازخواب پاشدم,...دوباره چشام تیر میکشید, سرم درد میکرد,هی میخو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۶
پاشدم نمازمغرب راخوندم,سرسجاده خیلی گریه کردم, اما با ذکر خدا آروم شدم... آخرش بالاترازمرگ که نیست.......مرگ هم رسیدن به خداست.... #توکل کردم برخدا...
و ایام #فاطمیه بود...
پس دست زدم دامن مادر راگرفتم,من به حضرت زهرا سلاماللهعلیها یه علاقه ی خاصی دارم,... شرمنده از اعمالم همه چی راسپردم دست خودش,تامادری کند برای این دخترک بی پناه.,😭🤲داشتم سجاده راجمع میکردم
خاله از تو پذیرایی صدا زد:
_نسیم جان,اقای دکتر پشت مانیتور منتظرته,
با همون چادرنماز رفتم پشت مانیتور. اینبار کوروش با مهربانی نامحسوس, نگاه میکرد,بدون مقدمه گفت:
_من از حجاب یک دختر یا زن ایرانی لذت میبرم,انسان رامثل فرشته ها میکنه...
عه من حال ندارم سلام کنم,این رفته تو وادی عرفان,چه دل خجسته ای داره هاااا...
پسر خاله خانم دید همچی حال ندارم و مثل,قبل نیستم رفت سراصل مطلب...
گفت:
_نسیم خانم,نتایج ام ار ای رابرام ایمیل کن گرچه به کار دکتر نادری(دکتر مغزاعصابم) ایمان دارم,اما بزار ببینم نظر دکترای ,این طرف چی هست....یک مطلب مهم هم میخواستم بهتون بگم ,اما چون الان شرایط روحیتون مناسب نیست ,یک وقت دیگه میگم.
ازش خداحافظی کردم و رفتم تا چادرم را تا کنم و بزارم توقفسه.
درسته به خاطر بیماریم که یک دفعه متوجهش شدم ناراحت بودم...اما هشتاد درصد ناراحتیم برای اون پسرهی روباه صفت بود, من که ازاسترس نتونسته بودم به سپهر زنگ بزنم,سپهرم یه زنگ نزد ببینم چی شده.......
یک ختم صلوات برداشتم وتسبیج بدست رفتم کنار خاله خانم....
خاله خانم رفتارش یه جورایی شده بود خیلی مهربانتر...پیش خودم گفتم حتما حس ترحم داره برا خاطربیماریم....
به خاله گفتم :
_از مریضیم به مامان,بابام چیزی نگین,غصه میخورن...
خاله بغلم کرد ویه بوسه از صورتم گرفت وگفت :
_قربون دختر خوشگلم بشم,باشه نمیگم.
من متعجب ازاین حرکت بسیاررر غیرمنتظره خاله خانم, درجستجوی دلیل این حرکت به فکر فرو رفتم...!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۶ پاشدم نمازمغرب راخوندم,سرسجاده خیلی گریه کردم, اما با ذکر خدا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۷
هرچه فکرکردم دلیل این محبت شکبرانگیز خاله را فقط بیماریم دانستم وبس....
نتیجهی ام آر آی را ایمیل کردم برای پسر خاله خانم وبرای فرار از فکر و خیال ,علی رغم چشم دردم,روآوردم به رمانهای کتابخانه ی خاله خانم....
دلم درپی کتاب ودرس ودانشگاه نبود,...
یک جوری از همه چیز بیزار شده بودم,اون هفته یک سر کوچولو خانه ی خودمون زدم, البته وقتی که سپهر نبود,اخه از فرجام اون گلی که به آب داده بودم دربی خبری به سر میبردم وبی خبری را بر شنیدن اخبار بد ترجیح میدادم...
امروز قراربود ,کوروش نتیجه ی کمیسیون آن طرف اب رابرام بگه,دل تودلم نبود ,یعنی چی میشه؟
خاله لپ تاپ را آورد و اسکایپ را روشن کرد, آن طرف کوروش با رویی خندان نمایان شد...من بغل ایستاده بودم...و تودید دوربین نبودم,
کوروش من را نمیدید ,با خنده به خاله گفت:
_مامان ,قند و عسلمان کجاست؟؟
خاله باایما واشاره بهش فهماند من کنارشم...
قندوعسلمااان؟؟ من ازکی قندوعسل کوروش شدم که نمیفهمیدم؟!😳😐بعد از چنددقیقه ای,چادرسرکردم وپشت مانیتور نشستم,اصلا بروی خودم نیاوردم که حرفش راشنیدم.
من:
_سلام اقای دکتر
کوروش:
_سلام,من اسناد پزشکیت رابه چند تا متخصص نشون دادم وهمه ی آنها به اتفاق نظرشون اینه که مشکلت حاد نیست و با یک عمل جراحی برطرف میشه...پس برات یک نوبت گرفتم وکارهای خروجیت هم اینطرف انجام دادم,شما برو.دنبال پاسپورت بیا همینجا پیش خودم ,عمل انجام میشه.
گفتم:
_نهههههه,من پام را ازکشورم بیرون نمیگذارم, اگرقرارباشه عملی هم انجام بشود, ترجیح میدم همینجا انجام بشه..
کوروش:
_دختر خوب,لجبازی نکن,درسته دکتر نادری,دکتر حاذقی هست اما اینجا امکاناتشون بیشتره...
من:
_همین که گفتم اقای دکتر...
ادامه دادم:
_میخوای گور غریبم کنید؟؟
کوروش:
_خدانکنه, باشه هرجور خودت مایلی,میبینم شکرخدا یه کم روحیه ات بهتره,اجازه دارم اون موضوع رابگم؟؟
وای خدای من تازه یادم افتاد که چندوقت قبل میخواست یه چی مهم بگه...سرم راانداختم پایین وگفتم:
_اختیار دارید اقای دکتر بفرمایید من سراپا گوشم...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۷ هرچه فکرکردم دلیل این محبت شکبرانگیز خاله را فقط بیماریم دان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۸ (آخرین قسمت)
کوروش:
_از زمانی خودم را شناختم,درون علم و فرمول و کارم غرق بودم ,هیچ علاقه ای به زندگی با یک زن زیر یک سقف نداشتم, اینجا اینقد بیبندوباری میدیدم که یه جورایی از جنس مخالف زده شده بودم اما با برخورد باشما از پشت این مانیتور و اینجا که جایی در دنیای حقیقی ندارد و مجازی به شمار میاید, نظرم عوض شد....با دیدن و صحبت کردن با شما دچار یک جور حس شدم که تابه حال درک نکرده بودم,شما باعث شدید من خودم را از دنیایی که برای خود ساخته بودم,بیرون بکشم و روی دیگر زندگی را ببینم...با مادرم از حسم گفتم, مادرم میگه این عشقه ....
بعد یک خنده ی زیبایی کرد و گفت :
_عشق مجازی....نسیم جان، من نه تا حالا نه انجام دادم و نه بلدم خواستگاری کنم. میدونم که سنم از شما خیلی بالاتره,اما قول میدهم خوشبختتون کنم... حرفهای رویایی بلد نیستم ,اما اگر همسفرم بشی, قول میدم شیرینترین روزها را به پات بریزم....حاضری همدم این پیر عاشق بشی؟
کلا هنگ کرده بودم,...باورم نمیشد کوروش خاطرخواهم شده باشه,اما حس بدی نسبت به این موضوع نداشتم,...خصوصا باتجربه ی یک عشق #کذایی, این عشق مجازی برام #صادقانه بود.
کارها به سرعت انجام شد,عملم باموفقیت پیش رفت.
سپهرمیگفت:
_سهند که اسم درستش (شهروز)بود توسط پلیس فتا دستگیرمیشه و با دستگیری شهروز, پلیس به یک باند رباینده ی دختران ساده, دست پیدا میکنه,باندی که از عشقی کذایی شروع میشه وبه ربودن دختران و انتقال آن به کشورهای عربی ختم میشه....
خداراشکرکردم که جان سالم از این مهلکه بدر بردم...🥺🤲
امشب تولد حضرت زهرا سلاماللهعلیها است و مراسم عقد ما درخانه ی خاله خانم برپاست....وای خدای من خاله خانم تابلو فرش میلیاردی را سر عقد به من هدیه کرد,...
کورش هم قراره برگرده فرانسه و کارهای بازگشتش به وطن راانجام دهد... وبرای همیشه کنار مادر وهمسر عزیزش بماند و به کشورش خدمت کند...
"پایان"
✍خواننده ی گرامی:
من دخترم نسیم را عروس کردم ان شاالله سفیدبخت بشه..شما درذهن مبارکتان هرچی میخواهی برای قهرمان داستان تصور کن...فقط به یاد داشته باشید این داستان شاید ساختهی تخیل بنده باشد اما در فضاهای مجازی #خیلی_بدتر از این اتفاق میافتد....به فضاهای مجازی هیچ وقت #اعتماد نکنید....
به پایان آمد این دفتر حکایت هر زندگی همچنان باقیست .
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
❣#سلام امام زمانم❣
بیا که بی تو ترک خورده است ایمانم
بدون حس حضورت خراب و ویرانم
متاسفم که تو پاسوز ما شدی آقا
ز غربت تو اسیر عذاب وجدانم
🌺سلام صبحتون بخیرهر کجا مهربانی هست
🌼بی شک خــــــدا هم هست
🌺تقدیم به کسانی
🌼که صبح را با نیت مهربانی
🌺و شاد کردن دلها آغاز می کنند
🌼 پنجشنبهتون بخیر و شادی
#صبحتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ما فاتح قدسیم و ویرانگر حیفا. ..
بسم الله قاصم الجبارین مبیر الظالمین
#اسماعیل_هنیه
#شهید_اسماعیل_هنیه
17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کجا ظلم به مظلوم شود آنجاییم
به اسرائیل بگویید حریفت ماییم
✊ #مرگ_بر_اسرائیل🇵🇸🇮🇷
✊ #مرگ_بر_آمریکا🇵🇸🇮🇷
شهيد_على_طريق_القدس💔
#اسماعیل_هنیه
وقتے شنیدے کسی
در گوشه اے از جهان میمیرد
افتاده تر باش
وقتے دیدے کودکی
در گوشهء خیابانی از سرما میلرزد
مهربانتر باش
وقتے آدمهاے محتاج را دیدی
بخشنده تر باش
زیرا
دنیا خیلے زود تمام میشود!
❣اللهم عجللولیکالفرج❣
🌸دلدادگان
‼️ یه اسب سوار خانوم ، از مسابقات المپیک حذف شد ، چرا؟
چون یه فیلمی ازش در تمریناتش پخش شد که بجای ۳ بار ، ۶ بار به اسبش شلاق زده و به جرم حیوان آزاری ممنوع المسابقه شد!
‼️اما صهیونیست هایی که ۱۴ هزار کودک رو سلاخی کردند ، حذف نشدند!!
‼️استاندارد دوگانه ، بدتر از این می تونید
مثال بزنید؟!
🏴مرگ بر آمریکا، انگلیس ، اسرائیل و....
به افرادی که پیش از #ظهور
در دین و ایمان باقی می مانند
و ثابت قدم هستند
عنایات و الطاف خاصی می شود.
• آیت الله بهجت ره
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ قرائت دعای سلامتی #امام_زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنهای
✏️ رهبر معظم انقلاب:
وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را می خوانید ، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمان تان ، که فرمودهاند 👈 ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❌خواستیم موقتا بریم استراحت ،این حکم ظریف ذهن ما را دوباره بهم ریخت. این شخص با اطرافیانش برای مملکت مشکلات جدی ایجاد خواهد کرد.
🔴 واشنگتن پست:
🔹 ۱۲ ناو آمریکایی در خاورمیانه مستقر شدند
🔹 روزنامه واشنگتن پست در گزارشی نوشت: به دنبال تشدید تنشها در منطقه خاورمیانه، ایالات متحده ۱۲ ناو خود از جمله ناو هواپیمابر «یو اس اس تئودور روزولت»، ناوهای همراه آن و گروه عملیاتی آبی خاکی وسپ شامل سه ناو و بیش از چهار هزار تفنگدار دریایی و ملوانان خود را در خاورمیانه مستقر کرده است.