AUD-20210820-WA0013.mp3
14.27M
🤲 #دعای_ندبه
🎙 با نوای سید مهدی میرداماد
⏰Time=33:31
🤲التماس دعای فرج🤲
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚داستانهایی از👇🏻 👌🏻پیـ👣ـاده روی اربعین 🖊 قسمت دوم 🎙استاد رائفی پور #اربعین #اللهم_ارزقنا_کر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚داستانهایی از👇🏻
👌🏻پیـ👣ـاده روی اربعین
🖊 قسمت سوم
🎙ماجرای تامل برانگیز مادری که نوزاد ۲ ماهه اش را در کربلا گم کرد!
#اربعین
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
برای سلامتی امام زمان عج و نائب بر حقش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚داستانهایی از👇🏻
👌🏻پیـ👣ـاده روی اربعین
🖊 قسمت چهارم
🎙روایت مرحوم علی سلیمانی از پیاده روی زائرین لائیک در اربعین
#اربعین
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
برای سلامتی امام زمان عج و نائب بر حقش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ صبحگاهی....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستمال کاغذی در مجالس روضه ممنوع😢
سوال: چرا آقایان موقع غذا خوردن حرف نمیزنند ولی خانم ها حرف میزنند ؟
- جواب مرد: چون مردها مودب تر هستند
- جواب زن : چون مردها کم هوش هستند و در آن واحد نمیتوانند دو کار رو باهم انجام بدهند
سوال: چرا خانم ها دو برابر مردها حرف میزنند؟
جواب مرد: چون کم حرفی نشانه خرد است
جواب زن: چون زنها باید هر چیزی را دوبار تکرار کنند تا مردها متوجه شوند
سوال: چرا خدا ابتدا مرد را آفرید بعد زن را ؟
جواب مرد: چون مرد بهتر از زن است
جواب زن: چون اول خدا میخواست تمرین کند که بعداً یک چیز بهتر بیافریند
سوال: چرا دیه مرد دو برابر دیه زن است؟
جواب مرد: چون ارزش مردها بیشتر از زنهاست
جواب زن: چون ارزش یک مردِ مُرده بیشتر از زنده اوست ، اما این قضیه در زنها برعکسه
نتیجه اخلاقی :
هیچ وقت با یه زن کل کل نکنید 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يه كار جالب در پياده روى اربعين👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️ گنـــج عظیــــم ⚜️
🎙آیت الله جاودان
مدتیست یچیزی میخوام خدمتتون
عرض کنم، قدر بدونید.
بعد از نمازهای واجب، این عمل رو
انجام بدید...
ــ💚
❣#سلام امام زمانم❣
در این قرنهای فراق، در این سالهای دلتنگی :
چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان
چه جانهای عاشقی که سوخته در هجرانتان
چه دلهای بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان
چه چشمهای منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان
چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و اشکبار، پر کشیدند و برای همیشه رفتند...
✔️خدا شما را به ما باز رساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند...
🍀امام رضا علیه السلام:
☘️أحْسِنِ الظَّنَ بِاللهِ فَإنَّ مَنْ حَسَّنَ ظَنَّهُ بِاللهِ کانَ اللهُ عِنْدَ ظَنِّهِ
🌱 به [تقدیر] خداوند خوشبین باش، زیرا هرکه به خداوند خوشبین باشد، خداوند طبق گمانش رفتار خواهد کرد.
📚بحارالانوار، ج۷۵ ص۳۴۲
#گمان_خوب
#حُسن_ظن
#حدیث #حدیث_تصویری #امام_رضا علیه السلام
🌺🌿🌸🌿🌸🌿
🍃گرفتارى دنيا و پاداش آخرت
🍃🌹 قالَ الإمامُ الهادى عليه السلام: اِنَّ اللّه َ جَعَلَ الدُّنيا دارَ بَلْوى وَالاْخِرَةَ دارَ عُقْبى وَجَـعَلَ بَـلوَى الدُّنيا لِثَـوابِ الاْخِـرَةِ سَبَبَا وَثَوابَ الاْخِرَةِ مِنْ بَلوَى الدُّنيا عِوَضا
امام هادى عليه السلام فرمود: خداوند، دنيا را جاى گرفتارى قرار داده و آخــرت را سـراى پـاداش، گرفتارى دنيا را سبب ثواب آخرت قرار داده و ثـواب آخـرت را عـوض گرفتـارى دنـيا
📚تحف العقول، ص 483
#حدیث #حدیث_تصویری #امام_هادی علیه السلام
🌺🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ فرصتی برای ذکرِ فضائلِ اهل بیت علیهم السلام
#استادکاشانی
#اللهم_عجلـــ_لولیک_الفرجـ
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #اهل_بیت_النبوه
پای عشق تو من سر میدم خانم سه ساله
پای تو خون حنجر میدم خانم سه ساله
دلمو تا حرم پر میدم خانم سه ساله
🏴 شهادت حضرت رقیه سلاماللهعلیها تسلیت باد.
30.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤راه گشایشی که برای ما قرار داده اند...
#تذکر و تفکر 🎧استاد دولتی
#شهدا
🌹غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد.
🌷سردار مدافع حرم «حاجمهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت.
🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی👉
بعد از شهادت حججی تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشیها بود تا اینکه قرار شد حزبالله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزبالله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزبالله را آزاد کند.
به من گفتند:
«میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟»
میدانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. با یکی از بچههای سوری بهنام حاج سعید از مقر حزبالله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را میپایید.
پیکری متلاشی و تکهتکه را نشانمان داد و گفت:
«این همان جسدی است که دنبالش هستید!»
میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم:
«من چهجوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!»
بیاختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحهاش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم:
«پستفطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دستهاش؟!»
حاجسعید حرفهایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، میگفت:
«این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.»
دوباره فریاد زدم:
«کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!»
داعشی به زبان آمد و گفت:
«تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد!»
هرچه میکردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم:
«ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.»
اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت:
«فقط همینجا.»
نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش میخواست فریبمان بدهد.
در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم:
«بیبی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.»
یکباره چشمم افتاد به تکهاستخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم بههم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاجسعید اشاره کردم که برویم.
نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزالله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بیخبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزبالله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزبالله، پیکر محسن را تحویل گرفتهاند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بیبی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد و گفت:
«پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمدهاند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.»
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن میدانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم.
تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت:
«از محسن خبر آوردی.»
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
گفتم:
«حاجآقا، پیکر محسن مقر حزبالله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.»
گفت:
«قَسَمَت میدم به بیبی که بگو.»
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش را انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت:
«من محسنم رو به این بیبی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضیام.»
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم:
«حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علیاکبر علیهالسلام اربا اربا کردن.»
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت:
«بیبی، این هدیه رو قبول کن.»
▫️هرگزشهدایی را که امنیت مان رامدیون شان هستیم،فراموش نکنیم.روحش شاد یادش گرامی.
۱۸مردادشهادت شهیدحججی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی میگیرد: -درسته که کار شما مشکلی
سلام دوستان گرامی
شهادت حضرت رقیه سلام الله بود من درگیر هیئتم
از اینکه دو روز غیبت داشتم عذر میخوام
پارت ۱۰۱ الی۱۲۰ گوارای وجود شما بزرگواران
و
البته ده پارت اضافه برای امروزتون😍
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی میگیرد: -درسته که کار شما مشکلی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_یک
حس میکنم با این سوالش میخواهد مسخرهام کند. خودم را نمیبازم و میگویم:
-با سلاح سرد بلدم. سلاح گرم رو هم تقریبا... عموم یکم یادم دادن. اما تا حالا تیراندازی نکردم.
از پشت کمربندش یک سلاح کمری درمیآورد و نشانم میدهد:
-این سلاح رو میدونید چیه؟ چیزی ازش میدونید؟
کمی به سلاح دقت میکنم. کلاگ است؛ یک اسلحه اتریشی.
کمی به ذهنم فشار میآورم و با اعتماد به نفس میگویم:
-این باید کلاگ هفده باشه. ساخت اتریشه. خشابش هفدهتایی هست و کالیبرش نُه میلیمتری. بُردش پنجاه متره و نواخت تیرش چهلتا در دقیقه.
لیلا لبخند میزند؛ انگار این موضوع خیلی برایش جدید نبوده. مرد هم که سعی دارد تعجبش را پنهان کند، ابرو بالا میدهد و میگوید:
-خوبه. ولی مهم کار کردن باهاشه. بلدید خشابش رو جدا کنید و جا بزنید؟
-یه بار عموم یادم دادن. ولی مطمئن نیستم.
اسلحه اش را سرجایش میگذارد و سر تکان میدهد:
-پس مطمئنید که تشریف میبرید؟
-بله.
-بسیار خب. بقیه مسائلی که باید بدونید رو خواهرا بهتون توضیح میدن.
و رو به لیلا ادامه میدهد:
-فقط یکم سریعتر که تا روضه تموم نشده و چراغا رو روشن نکردن برگردن داخل.
-چشم.
مرد پیاده میشود و لیلا میگوید:
-اول از همه، ازت خواهش میکنم همونطور که تا الان عادی بودی، بازم عادی باشی و چیزی به روی خودت نیاری.
بعدم این که، لازمه این کوچولو رو توی گوشت کار بذاریم تا هم راحتتر ردیابیت کنیم، هم صدای ستاره و آرسینه رو بشنویم. مشکلی نداری؟
به کف دستش نگاه میکنم تا ببینم منظورش از «این کوچولو» چیست. یک شیء سیاه و کوچکتر از یک دانه عدس! با تردید میگویم:
-متوجهش نمیشن؟
-نه. پیدا نیست.
-باشه...
-روسریت رو دربیار تا همکارم کارش رو بکنه.
چادر و روسری را برمیدارم. لیلا با دیدن موهای نه چندان بلندم که بافته شده اند میگوید:
-چه موهای قشنگی! فکر میکردم بلندتر باشه!
انقدر اضطراب دارم که فقط لبخند میزنم. لیلا میگوید:
-با این میکروفون، ما صداتون رو میشنویم، تو هم صدای ما رو میشنوی. اما دقت کن، هرچیزی ما گفتیم به هیچ وجه جوابمونو نده، مگه وقتی که خودمون بگیم. اصلا نباید با این باهامون صحبت کنی.
درضمن، سعی نکن با سوال و جواب کردن از ستاره و آرسینه از زیر زبونشون حرفی بکشی که ما بشنویم؛ چون بهت شک میکنن و همه چیز خراب میشه.
تو فقط آروم باش و به زیارتت برس.
سرم را تکان میدهم. خانمی که تا الان داشت میکروفون را در گوشم میگذاشت، کارش تمام شده و میپرسد:
-گوشِت رو اذیت نمیکنه؟ راحتی؟
-بله. خوبه.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_یک حس میکنم با این سوالش میخواهد مسخرهام کند. خودم را نمیبازم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_دو
روسری ام را دوباره سرم میکنم و لیلا به توصیههایش ادامه میدهد:
-اون گوشیای که بهت دادم همراهت باشه و یه جای مطمئن قایمش کن.
یک سیمکارت عراقی میگذارد کف دستم:
-اگه چیزی به نظرت اومد که لازم باشه بهمون بگی از طریق همون باهامون در ارتباط باش.
از ماشین پیاده میشوم. حالا بار یک وظیفه سنگین را روی دوشم احساس میکنم و این احساس بدی نیست.
آدمها خلق شده اند برای به دوش کشیدن بارهای سنگین؛ بارهایی که بقیه مخلوقات در حمل آنها ناتوانند. اصلا آدم برای همین اشرف مخلوقات شده؛ چون میتواند باری را به دوش بکشد که کوه توانایی تحمل آن را ندارد.
به موقع به روضه برگشته ام؛ هنوز چراغها خاموش است و بی سر و صدا سرجایم مینشینم. حالا تعزیه به پایان رسیده و دسته عزاداری وارد قسمت مردانه شده و سینه میزنند. عاشق این قسمتم. آخر روضه، آن هم آخرین شب دهه اول، شبیست که همه منتظرند صاحب روضه اجرشان را بدهد و بروند یک سال با لذت و شیرینی این چند شب روضه و پاداش آخرش، سالشان را شیرین کنند.
البته محرم برای کسانی که روضهایتر هستند در دهه اول تمام نمیشود. برای بعضیها تا دهه دوم، سوم یا اربعین هم ادامه دارد و هرچه کسی مقربتر باشد، محرم بیشتر برایش ادامه پیدا میکند. انقدر که تمام سالش بشود یاد حسین علیه السلام و روضه و محبت او.
و تازه اینجاست که میشود معنای زندگی را فهمید. زندگی زیر سایه حسین علیه السلام معنا پیدا میکند و شیرین میشود. کسی که نداند فکر میکند روضه افسردگی میآورد اما باید یکبار طعم چای روضه و لذت سینهزنی را چشید تا بفهمد عشق و حال واقعی کجاست. نمیشود توصیفش کرد؛ بچه هیئتیها میفهمند.
-ای عزیز فاطمه بیدار شو بیدار شو/ خوابیدی تو علقمه بیدار شو بیدار شو/ من دارم میرم سفر، بیدار شو بیدار شو/ همسفر نامحرمه بیدار شو بیدار شو...
مداح زبان حال حضرت زینب علیها السلام را میخواند و من وقتی به خودم میآیم، صورتم خیس شده و دارم همراهش زمزمه میکنم. چقدر دلم میخواهد مثل زینب بلند گریه کنم. بقیه مداحی را نمیشنوم.
با همان دو بیت میشود یک ساعت اشک ریخت. آدم نباید معطل بشود که مداح چه میخواند، باید خودش بجوشد و بخواند.
-بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا...
جمعیت با هم فریاد میزنند:
-حسین!
چقدر این دو بیت را دوست دارم. مخصوصا فریاد «حسین» که از جمعیت برمیخیزد را. انگار همه میخواهند مزدشان را اینجا بگیرند.
-بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا...
-حسین!
انگار همه دارند میگویند کربلای ما فراموش نشود آقاجان! نرویم میمیریم. حتی من که فردا عازمم هم میترسم.
کربلا رفتن یک فرآیند خاص است. تمام دنیا که نخواهد، کافیست حسین بخواهد تا بشود. و اگر حسین نطلبد، همه دنیا هم بسیج شوند نمیتوانند کاری کنند. برای همین است که تا زمانی که پایت به کربلا نرسد و چشمت به گنبد روشن نشود، دلت آرام نمیگیرد و دائم در هراسی که نکند ارباب نطلبد و نشود و آرزوی کربلا بر دلم بماند؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_دو روسری ام را دوباره سرم میکنم و لیلا به توصیههایش ادامه میدهد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_سه
- تشنهی آب فراتم ای اجل مهلت بده...
- حسین.
- تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا.
سینهزنها "حسین" آخر را کشدارتر و بلندتر میگویند و صلوات میفرستند.
انگار همه مثل من، نمیدانند تا محرم بعدی زندهاند یا نه و میترسند این محرم آخرشان باشد و کم بگذارند.
در حسینیه با زینب و مریم خانم که چند روز دیگر عازم کربلا هستند خداحافظی میکنم.
زینب هم مثل من در خوف و رجاست که نکند پایش به کربلا نرسد، برای همین تندتند التماس دعا میگوید.
عزیز و آقاجون مرا تا خانه میرسانند و همانجا خداحافظی میکنیم. در دل آرزو میکنم کاش سال دیگر با آنها بروم کربلا. زیارت با عزیز و آقاجون بیشتر میچسبد و عادت دارم با آنها مشهد بروم.
به خانه که میرسم، ستاره و آرسینه وسط سالن نشستهاند و چمدانهایشان مقابلشان باز است. ستاره چشمش به من که میافتد میگوید:
- چمدونت رو بستی؟ صبح زود باید راه بیافتیم ها!
درحالیکه چادرم را درمیآورم میگویم:
- آره. همهچیزم آمادهست خیالتون راحت.
عمو از اتاقش بیرون میآید و ساک کوچکی را کنار در میگذارد.
- این هم ساک من.
ستاره با تعجب به ساک نگاه میکند.
- همه وسایلت توی این جا شد؟
عمو شانه بالا میاندازد:
- آره!
با تعجب میگویم:
- شمام میآین بابا؟
- آره مگه نمیدونستی؟ خوب نیست شما سه تا خانم تنهایی برید.
آرام میگویم:
- چقدر خوب!
عمو به طرف اتاقش میرود:
- من برم بخوابم. شمام بخوابید؛ قبل نماز صبح باید بریم. نمازمون رو توی فرودگاه میخونیم.
نکند برای عمو خطری پیش بیاید یا ستاره برای او هم نقشهای داشته باشد؟ نگرانش هستم. باید به لیلا بگویم. ستاره صدایم میزند:
- برو چمدونت رو بیار ببینم چی برداشتی؟
عادتش است قبل از مسافرت یکبار وسایلم را چک کند تا مطمئن شود همهی آنچه لازم دارم را آوردهام و بار اضافه برنداشتهام؛ از بچگی تا همین الان که بزرگ شدهام. تمام وقتی که ستاره چمدان کوچکم را بازرسی میکند با دقت به دستانش نگاه میکنم تا چیزی به چمدانم اضافه نکند؛ اما همهچیز عادیست. ستاره از روی مبل کیسهای را برمیدارد و یک چادر عبای مشکی از آن در میآورد:
- ببین! این رو خریدم اونجا بپوشم!
واقعا ذوق میکنم از اینکه مادر قرار است بعد مدتها چادر بپوشد. وقتی بچه بودم چادری بود اما کمکم چادرش را برداشت. میگفت حجاب را میشود جور دیگر هم رعایت کرد و با چادر راحت نیست.
واقعا هم هیچوقت ندیدم مانتوهای جلف و تنگ بپوشد، یا موهایش پیدا باشد. گاهی یک ته آرایش ملیح میکند و نه بیشتر. مثل آرسینه و راشل.
با ذوق میگویم:
- سرتون کنین ببینم چه شکلی میشین؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_سه - تشنهی آب فراتم ای اجل مهلت بده... - حسین. - تا بگیرم در بغل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_چهار
مادر چادر را میپوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم یکی مثل آن دارم. میگوید:
- تو هم چادرت که این مدلیه رو بپوش که مثل هم باشیم!
- راستش خیلی این مدل رو دوست ندارم. با چادر حسنا راحتترم. ولی اگه بخواین میارمش که یکی دوبار بپوشم.
- باشه. هرجور راحتی.
به آرسینه نگاه میکنم و میگویم:
- تو نمیخوای چادر عربیم رو بدم بهت؟
-ونه من با مانتو راحتترم.
قرار شده است یکی از مانتو عربیهای من را بپوشد؛ نمیدانم چرا. از این مدل پوشش خوشش نمیآمد.
ستاره انگار چیزی یادش آمده باشد، از داخل همان کیسه چند پارچه سیاه درمیآورد و یکی را روی صورتش میگذارد.
یک روبنده است! واقعا دارم به چشمهایم شک میکنم! ستاره میخواهد روبنده بزند؟!
- سه تا از اینها خریدم براتون که بزنیم و مثل هم بشیم!
ذوق بچگانه ستاره هم برایم جدید است. این مدل اخلاقش معمولا برای موسسه بود نه داخل خانه.
من که از پیشنهادش بدم نیامده، یکی از روبندهها را میگیرم و امتحان میکنم. باید جالب باشد! اما برایم سوال شده که چطور ستاره چنین تصمیمی گرفته؟ شاید میخواهد راحت شناخته نشود...
نمیداند همکاران لیلا همه چیز را میشنوند و فهمیدهاند قرار است دنبال یک خانم با چادر عربی و روبنده مواجه شوند.
یکی از روبندهها را به سمت آرسینه میاندازم:
- تو هم بزن ببین چه شکلی میشی آرسین!
آرسینه خندهاش میگیرد:
- آخه مگه چیزی پیداست که میخوای ببینی چه شکلی میشم؟
ستاره همهچیز را جمع میکند و دوباره جدی میشود:
- برین بخوابین دیگه.
***
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ... (به نام خداوند رحمتگر مهربان سوگند به [كوه] تين و زيتون، و طور سينا، و اين شهر امن... )
نمیدانم چقدر خوابیدهام. چشمانم را با دست میمالم و دنبال صاحب صدا میگردم. اتاق روشن است اما نوری از پنجره به داخل نمیتابد. روشناییاش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... زنی را میبینم با چادر سفید که پشت به من و وسط اتاق نشسته است و قرآنی در دست دارد. همهی نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمیبینم. دلم میخواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شدهام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم میریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند.
- لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ. (بهراستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پستترين [مراتب] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند، كه پاداشى بىمنّت خواهند داشت. پس چهچيز، تو را بعد [از اين] به تكذيب جزا وامىدارد؟ آيا خدا نيكوترين داوران نيست؟)
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_چهار مادر چادر را میپوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_پنج
سوره تین را تمام کرده است و میخواهم بلند شوم و بروم به سمتش، اما خودش برمیگردد تا صورتش را ببینم. دختریست همسن خودم که لبخند میزند. آنقدر زیبا و نورانیست که دوست دارم فقط نگاهش کنم. میپرسد:
- تو ریحانهای؟
به ذهنم فشار میآورم. من که اریحا هستم! دختر چه میگوید؟ آرام میگویم:
- شما منو از کجا میشناسین؟
- تو ریحانهای! مادرت دوست داره تو ریحانه باشی!
هنوز جوابش را ندادهام که از خواب میپرم. گیج و گنگ در تخت مینشینم.
آنجایی که دختر نشسته بود، آرسینه دراز کشیده است و خمیازه میکشد. پس دختر کجاست؟ چقدر زیبا بود! چقدر دوست داشتنی بود! صدایش هنوز در گوشم هست:
- تو ریحانهای!
یادم میافتد اسمی که پدر و مادر واقعیام برایم انتخاب کردهاند ریحانه بوده.
چه اسم قشنگی! جایی خواندم کسانی که اهل علوم دقیقه هستند، نامی که مادر بر فرزند نهاده را نام اصلی و آسمانی فرد میشناسند و با نام مشهور فرد کاری ندارند.
همانطور که خدا در احادیث قدسی پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) را با نام «احمد» میخواند؛ نامی که مادر حضرت بر ایشان گذاشته بود.
نمیدانم این مطلب چقدر درست است؛ اما اگر درست باشد، یعنی نام اصلی من که مادرم انتخاب کرده ریحانه است. چه سلیقهی خوبی داشته مادرم!
لبهی تخت مینشینم. گلویم خشک است. میخواهم به سمت در بروم تا آب بخورم، اما صدای نجوایی از اتاق ستاره، در آستانه در نگهم میدارد.
از دزدکی گوش کردن بدم میآید اما وقتی اسم خودم را میان حرفهایشان میشنوم، سرجایم میایستم.
عمو منصور: فکر میکنی اریحا چیزی فهمیده؟
ستاره: بعید میدونم. تمام این مدت حواسمون بهش بوده. اگه چیزی فهمیده بود رفتارش عوض میشد.
عمو منصور: مگه نمیبینی از وقتی برگشته یکم پکره؟
ستاره: اونها بخاطر تهدیدهای آریله. تازه، اگه به من اعتماد نداشت نمیگفت کسی تعقیبش کرده.
عمو منصور: مطمئنی اریحا با آریل راه مییاد؟ اون اصلا مثل ما فکر نمیکنه!
ستاره: هرجور میخواد فکر کنه، با تهدیدی که آریل کرده نمیتونه غلط اضافه بکنه. امروز حساب کار دستش اومد. بعدم، من اینهمه وقت بزرگش کردم که بعدا یه جایی به درد بخوره، میدونی چقدر میتونه کمک کنه؟ من مُهرهای مثل اریحا رو از دست نمیدم.
عمو منصور: داری ریسک میکنی! اگه همهمونو به دوست و رفیقهای بسیجی و سپاهیش لو داد چی؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_پنج سوره تین را تمام کرده است و میخواهم بلند شوم و بروم به سمتش،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_شش
ستاره: نگران نباش. جون عزیز و آقاجونش اینقدر براش مهمه که خریت نکنه... اما بازم خیالم راحت نیست منصور!
عمو منصور: چرا؟
ستاره: حس میکنم تحت نظریم و نمیدونیم. همهش میترسم یه چیزی خراب شه.
عمو منصور: این فکرهای منفی رو از سرت بنداز بیرون. ما تمیز کار کردیم. ردی نذاشتیم.
ستاره: هیچوقت نباید به حس ششمت شک کنی. خودم هم میدونم همهی کارامون روی حساب بوده ولی باز هم حس میکنم حفره هست این وسط.
عمو منصور: نگران نباش. به این فکر کن که خیلی با هدفی که داشتیم فاصله نداریم!
کامم از تصور اینکه دست عمو منصور و ستاره و آریل در یک کاسه است تلخ میشود. تمام دور و بریهایم به من خیانت کردهاند! کسانی که با نام پدر و مادر صدایشان میزدم، میخواهند من را آلت دست خودشان کنند برای هدفی که هنوز دقیقا نمیدانم چیست.
روی تخت دراز میکشم و دستم را روی صورتم فشار میدهم تا گریهام بیصدا باشد. حالا من تنهای تنها هستم، میان نزدیکانی که فرسنگها از من فاصله دارند. من را بگو که نگران عمو بودم و اینکه نکند بخواهند در عراق بلایی سرش بیاورند.
فکر میکردم عمو هم از کار ستاره بیخبر است. اما تمام این مدت همدست بودهاند. تصور اینکه حتی عمویم که با او نسبت خونی دارم هم مقابل من ایستاده است تمام وجودم را میسوزاند.
حالا دارم با کسانی همسفر میشوم که من را برای منافعشان میخواستهاند و معلوم نیست الان هم برای منافعشان میخواهند چه بلایی سرم بیاورند. شاید رفتن به این سفر خیلی از ابهامات ذهنم را روشن کند.
حداقل میدانم پدر و مادر راضیاند به رفتنم و حتی احساس میکنم بیشتر از قبل کنارم هستند.
چشمم به تابلوی خوشنویسی عمو صادق که قبل از ماموریتش به سوریه به من داد میافتد:
- در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست...
حالا من رسیدهام به پیچ و خم این عشق. همانطور که پدر و مادر رسیدند، همانطور که عمو صادق رسید و حالا انگار همهی آنهایی که خون دلشان در این مسیر ریخته است دارند به من نگاه میکنند.
- شرم است در آسایش و از پای نشسته
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست.
سعی میکنم با یادآوری خواب شیرینی که دیدهام خودم را آرام کنم و خوابم ببرد اما هنوز پلکهایم سنگین نشده که صدای ستاره را میشنوم:
- پاشین دیگه باید بریم.
درحالیکه جمله دختر در ذهنم تکرار میشود، آماده میشویم و از خانه بیرون میزنیم. هوا هنوز تاریک است و نیم ساعتی تا اذان مانده. پروازمان ساعت پنج و نیم صبح است به نجف. هم خوشحالم و هم مضطرب.
زیر لب آیةالکرسی میخوانم و نوزده بسم الله.
نمازمان را در نمازخانه فرودگاه میخوانیم و در سالن انتظار مینشینیم. دورتادور سالن را از نظر میگذارنم. حتم دارم همکاران لیلا بین مسافرها هستند و حواسشان به ماست.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_شش ستاره: نگران نباش. جون عزیز و آقاجونش اینقدر براش مهمه که خریت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_هفت
ستاره و آرسینه کمی خوابآلوده هستند اما با این حال، پیداست که ستاره هشیار است و حواسش هست تعقیب نشود.
به نظرم ستاره و آرسینه، با پوست روشن و پوشش عربیای که دارند، بیشتر شبیه زنهای لبنانی اند تا ایرانی!
مقالههای مرتبط با استر را روی همراهم ذخیره کرده بودم و حالا فرصت خوبیست که بخوانمشان.
«در زمان خشایارشاه، یهودیان جزء اقلیت های مذهبی ایران بودند و همواره سعی در نفوذ در دربار شاه ایران داشتند. هامان صدراعظم خشایارشاه بدلیل نافرمانی یهودیان از دستورات و قوانین پادشاهی، از عدم پرداخت مالیات و سرپیچی از فرمان پادشاه، ابراز نگرانی می کند و پادشاه را در جریان توطئه های یهودیان قرار می دهد و از پادشاه می خواهد تا پیش از آنکه این قوم علیه تاج و تخت شاه اقدامی کنند، با توطئه این قوم مقابله کند.
با ورود "استر" دخترک جوان زیباروی یهودی به دربار، مردخای به راحتی نقشه های شوم خود را بهوسیله استر و اغوای شاه ایران اجرا می کند. هامان نیز شاه را از توطئه مردخای آگاه می سازد و پادشاه دستور بر دار کردن مردخای را صادر می کند. اما استر که به شدت بر روی شاه سست عنصر تسلط یافته بود، با خائن جلوه دادن هامان و اینکه وی توطئه کشتن شاه را در سر دارد، هامان را بر دار می کنند. توطئه استر و مردخای با کشتن هامان پایان نمی پذیرد و آنها حکم قتل هر 10 پسر هامان را نیز از پادشاه ایران می گیرند و در قدم بعدی 10 پسر هامان نیز کشته می شوند. اوج دشمنی یهودیان با ایرانیان پس از کشتن هامان و 10 پسرش آنجا بیشتر آشکار می شود که استر و مردخای با کشته شدن پسران هامان نیز راضی نشده و اجساد آن ها را در شهر بر دار می کنند تا میان ایرانیان رعب و وحشت ایجاد کرده و ناگفته سرنوشت دشمنان و مخالفان یهودیان را به نمایش بگذارند. پس از کشتن هامان، یهودیان مهاجر ساکن در ایران که اینک در دربار نیز راه یافته بودند، به هجوم به شهرهای ایران، دست به قتل عام گسترده ایرانیان می زنند. در 127 استان ایران آن زمان، طی دو روز بیش از 77 هزار ایرانی - و به روایتی دیگر 500 هزار نفر - کشته می شوند. در کتب مربوط به یهودیان از جمله کتاب استر، یهودیان به کشتار 80 هزار ایرانی اعتراف می کنند اما محققان مستقل این رقم را تا 500 هزار نفر ذکر کرده اند.»
از چیزی که خوانده ام نفسم بند میآید.
همیشه برای ما از شکوه و قدرت و عظمت سلسله هخامنشی گفته اند، اما من در ماجرای این حاکم هخامنشی چیزی جز خیانت و سستعنصری نمیبینم.
چرا هیچکس درباره چنین واقعه مهمی به ما چیزی نگفته؟ فضای مجازی پر است از بزرگنمایی و دروغ و مبالغه درباره حمله اعراب مسلمان به ایران؛ دروغهایی که با ورق زدن چندصفحه از تاریخ میشود بیپایه بودنشان را فهمید. اما هیچ کس درباره چنین کشتاری حرف نمیزند! باید بیشتر درباره اش بدانم. هولوکاست این است یا آنچه صهیونیسم میگوید؟
پروازمان را اعلام کرده اند.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_هفت ستاره و آرسینه کمی خوابآلوده هستند اما با این حال، پیداست که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_هشت
*
دوم شخص مفرد
وقتی دیدم از جمعیت خارج شده و اون مرد هم دنبالش راه افتاده، فکر نمیکردم بخواد مَرده رو گیر بندازه. پشت سرش، آرسینه با فاصله راه افتاد.
فهمیدم دقیقا هدف آرسینه اینه که خانم منتظری رو تحت نظر داشته باشه. منم پشت سرشون راه افتادم. عین قطار شده بودیم! سعی کردم به هیچ وجه به چشم نیام.
خانم منتظری داشت مرد رو دنبال خودش میبرد توی کوچه پس کوچههای خلوت. به سرش زده بود انگار! واقعا کارش دیوونگی بود!
آرسینه وقتی مطمئن شد اریحا توی کوچهست و مرد هم دنبالش رفته، دیگه تعقیب رو ادامه نداد. اما من رفتم بین ماشینا خودمو قایم کردم. خیلی دلم میخواست ببینم خانم منتظری چه رفتاری نشون میده توی این موقعیت.
شنیده بودم دفاع شخصی کار کرده ولی این درگیری واقعی بود. اسلحهم رو درآوردم و آماده شدم که اگه مَرده خواست آسیبی به خانم منتظری بزنه، درگیر بشم.
پیدا بود که اولین بارشه و خیلی براش سخته که اضطرابش رو کنترل کنه؛ اما بازم خوب از پسش براومد.
طوری سر اون مرد داد زد که فکر کردم خانم صابری خودمونه! اما خب، درواقع بعدش فهمیدیم همه اینا یه نقشه بود تا خانم منتظری رو بیشتر بترسونن و تهدیدش کنن تا دست از پا خطا نکنه.
اون مرد عمدا خودش رو توی تله انداخت. اما خوشبختانه اینو نمیدونن که ما چند قدم ازشون جلوتریم و خانم منتظری خیلی وقته با ما همکاری میکنه و زیر چتر اطلاعاتی ما هستند؛ و البته الان با میکروفونی که خانم منتظری همراهش داره، حتی آب خوردنشونم میفهمیم.
خانم منتظری برای چندمین باره که ریسک میکنه؛ درحالی که وظیفهای نداره. داره با پای خودش با سهتا جاسوس همراه میشه که معلوم نیست چه نقشهای براش دارن.
شاید اون اول همه چیز رو نمیدونست اما الان خوب میدونه داره چکار میکنه.
تو هم میدونستی داری چکار میکنی...
میدونستی وظیفهت اینه که به مجروحایی که داشتن بخاطر دیر رسیدن آمبولانس جون میدادن کمک کنی.
برات مهم نبود، یا شایدم نمیدونستی داعشیها چقدر نامردن. انقدر که عمدا، صبر کنن مردم دور محل حادثه جمع بشن و بمب بعدی رو منفجر کنن.
خیلی دلم میخواست وقتی داشتی به زخمیها کمک میکردی ببینمت. مطمئنم تو هم مثل خانم منتظری قوی بودی، و همونقدر شجاع و جسور؛ شایدم بیشتر.
تو هم تاحالا توی یه صحنه انفجار واقعی نبودی؛ تاحالا چنین شرایط بحرانیای رو تجربه نکرده بودی.
اما مطمئنم خوب تونستی روی خودت مسلط بشی. اما من نمیتونستم روی خودم مسلط بشم. این حادثه با همیشه فرق داشت.
پای تو وسط بود... تویی که نبودنت باعث شده دیگه جرات نکنیم پامونو توی خونه بذاریم. خونه بدون تو معنی نداره! هر خونهای، نیاز به یه مادر داره که زندهش کنه. ما اون مادر رو نداشتیم اما دخترش بود.
امروز رفتم که از بابا و مادرجون خداحافظی کنم، مادرجون فرصت گیر آوردن که منو ببینن و مثل همیشه بگن چرا زن نمیگیری؟ خیلی دلم میخواست بگم مشکلی با ازدواج ندارم اما میترسم دوباره به یکی وابسته بشم و از دستش بدم.
خودم بهتر از همه میدونم با این شغل پر از فشار عصبی که من دارم، چقدر به یه منبع آرامش نیاز دارم اما دلم نمیآد یه نفر دیگه رو توی استرسهام شریک کنم و اذیت بشه. خودمم بین دوراهی موندم. از یه طرفم دوست ندارم دل مادرجون رو بشکنم. بنده خدا هر وقت به تو میگفت چرا ازدواج نمیکنی، یه جوری بحث رو عوض میکردی یا فرار میکردی.
اگه خیلی جدی میشد، میخندیدی و میگفتی: من الان سهتا گل پسر دارم که تازه یکیشون رفته خونه بخت. بذارین دوتای دیگه رو هم خودم براشون برم خواستگاری، بعد!
تو هم خیلی بهم اصرار میکردی ازدواج کنم، اما خودت خواستگارهات رو رد میکردی چون دوست نداشتی ما رو تنها بذاری. انگار یه وظیفه نانوشته بود که تو باید بجای مامان ما باشی! همین محسن بنده خدا چقدر اومد و رفت و تو قبول نکردی... اما مگه نمیخواستی کنارمون باشی؟ چرا تنهامون گذاشتی؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_هشت * دوم شخص مفرد وقتی دیدم از جمعیت خارج شده و اون مرد هم دنبالش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد_و_نه
-ریحانه...! ریحان! مگه نمیخواستی بری حرم؟ پاشو بریم حرم دیگه!
چشمانم را باز میکنم. کسی در اتاق را میزند. به آرسینه نگاه میکنم که خواب است و جز من و او کسی در اتاق نیست... اما من مطمئنم صدای یک دختر را شنیدم که داشت به نام ریحانه مرا صدا میزد!
وقتی دوباره صدای در زدن را میشنوم، چادرم را روی سرم میاندازم و در اتاق هتل را باز میکنم. نور چشمانم را میزند اما دقت که میکنم، مادرم طیبه را میبینم که با چادر سپید پشت در ایستاده و با لبخند میگوید:
-مگه نمیخواستی بری حرم دخترم؟ آماده شو بریم! حرم آقا توی سحر یه چیز دیگه ست!
خشکم زده و زبانم بند آمده. مادر من اینجا چکار میکند؟ کاملا زنده و واضح است؛ خیلی زندهتر از من. تابحال انقدر با دقت نگاهش نکرده بودم. چقدر زیباست! دوست دارم در آغوشش بگیرم. دوباره میگوید:
-چرا وایسادی؟ الان دیر میشه ها!
ناگهان از جا میپرم و سرجایم مینشینم. آرسینه همچنان خوابیده است. عمو منصور به همراهم تک زنگ میزند که آماده شوم برویم حرم. ساعت راه نگاه میکنم، کمی بیشتر از دو ساعت به اذان صبح مانده است. صبح که رسیدیم نشد حرم برویم تا عصر. عصر هم به یک زیارت کوتاه بسنده کردیم. با این که هتل فاصله زیادی با حرم ندارد، عمو ترجیح میدهد تنها حرم نرویم.
نمیداند حالا که حقیقت را درباره اش فهمیده ام، اگر نیمه شب تک و تنها بیرون بروم و از میان ده نفر داعشی رد شوم، بیشتر احساس امنیت میکنم تا زمانی که با او هستم. او از خانواده ما بود... چطور توانست؟
صدای مادر در گوشم میپیچد و تندتند آماده میشوم. در را که باز میکنم، عمو در راهرو منتظرم ایستاده است. از هتل خارج میشویم و نسیم صبحگاهی به صورتم میخورد.
حرم خلوت است و روزهای شلوغ اربعین را انتظار میکشد. این زیارت با زیارتهای قبلیام فرق دارد؛ به زیارت امام رضا علیه السلام که میرفتم، فقط دلم میخواست غرق مهربانی امام بشوم و خودم را رها کنم در دریای بیکرانش. احساس راحتی و رهایی میکردم.
اما در حرم امیرالمومنین علیه السلام، احساس میکنم مقابل یک کوه ایستاده ام. کوهی که از یک سو جلال و جبروتش باعث میشود سر به زیر بیندازم و ترس شیرینی در دلم بیفتد و از سوی دیگر، دلم میخواهد خودم را در آغوش حمایتش رها کنم و به استواریاش تکیه بزنم.
پدر یعنی همین؛ ترکیب هیبت و محبت؛ جلال و جمال. انقدر دوست داشتنیست که هیبت و جلالش هم دل میبرد. حتی ترسیدن از او هم لذت دارد؛ وقتی به این فکر میکنی که با وجود قدرت بازوانش، دلش نرم است و طاقت دیدن ترسات را ندارد و اگر ببیند وحشتزدهای، نوازشت میکند.
وقتی به این فکر میکنی که ظاهرش هول در دل میاندازد و لبخند میزند که دلت آرام شود. و چه تکیهگاه خوبیست این امام برای یتیمی مثل من! برای همین است که وقتی وارد شدم، تنها جملهای که به ذهنم رسید همین بود:
-سلام بابا!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺