فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما رو خسته نکنید...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارگیری های واقعا عجیب وغریب❗️
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦚 وقتی خــداوند
🌲دست به قلــم می شود
🌳بهتــــرین و
🌲زیبـاترین را نقـاشی می کند
🌳پس مطمئن باشید
🎄خــ💚ــداوند همیـــــشه
🌳قشنـــــگ ترین ها را
🎄برای شمارقــم خواهد زد
🌳امیدوار باشید
🎄توکل بر خدایت کن ✨🍀
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش درست کردن عسل تقلبی
خدا میدونه چقد از این عسلا خوردیم این که تازه بهداشتیشه
چطور عسل طبیعی رو از تقلبی شناسایی کنیم؟
1 - عسل رو به طرف نور بگیرید باید نور رو به سمت چپ منحرف کنه چون قند موجود در عسل از جمله قندهای چپ گرا است !
2 - عسل رو توی یه ظرف شیشه ای خالی کنید هرچی حباب بیشتری بکنه عسل مرغوب تره !
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
Z H: 💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دوم: ...کودکی و ن
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش سوم:
هر چه می گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال، افکارم را به آغوش می کشید. من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید.
گاهی به طور مخفیانه نماز خواندن های برادرم را تماشا می کردم و گویی این گونه روح طوفان زده ام آرام می شد؛ حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بیش تر جواب می داد. حالا دیگر با دقتی بیش تر، محو هیجان های برادرم می شدم و چه قدر شبیه بود به مادر؛ چشم ها و حرف هایش.
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر، برایم ملموس تر شده بود. حالا دیگر از مذهبی ها بدم نمی آمد. دوستشان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود. آن ها می توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین می کرد.
دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره ی دانیال با دوست مسلمانش گوش می دادم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند؛ خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود؛ حتی عکس های بامزه و پرشکلک هم می گرفتند. این ها تلألویی از امید را در وجودم تزریق می کرد.
مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می گذشت. پدر باز هم در مستی، رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می آورد. برایم هیچ اهمیتی نداشت، چون دیگر احساس تنهایی و پاشیدگی کوچ کرده بود از افکارم. بیچاره سارای خوش خیال! نمی دانست روزگار، چه ماری در آستین پر شعبده اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیندازد.
زندگی روال نسبی داشت و من برای داشتن بیشتر دانیال، کم تر دوستان و خوش گذرانی هایم را دنبال می کردم.
صورت نقاشی شده در ته ریش طلایی رنگ برادر، برایم از هر چیزی دل نشین تر بود. گاهی صدای خنده، مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید. این برای شروع، خوب می نمود.
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد و طعم ملس خوشمزگی های دنیا، قصد نشستن بر کامم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد. خدای مادر و دانیال، همه چیز را ویران کرد.
موشی به جان دیوار هایِ نیمچه آرامشِ زندگیمان افتاد و آن خدا، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد. دانیال به مرور عجیب شد، کم حرف می زد، نمی خندید، جدی و سخت برخورد می کرد. در مقابل دیوانگی های پدر، هیچ عکس العملی نشان نمی داد، زود می رفت، دیر می آمد. توجهی به مادر نداشت، من هم برایش غریبه تر از هر غریبه ای به نظر می آمدم. نگرانی، داشت کلافه ام می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی دانیال، برادری که الهه می خواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل تحویلم می داد؟
چند مرتبه برای حرف زدن سراغش رفتم، اما هر بار با سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم؛ من و مادر دیگر نمی خواستیم ته مانده ی امید به زندگی را هم از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت می کردیم. دانیال روز به روز بدتر می شد. بداخلاق، کم حرف، بی منطق، اجازه نمی داد دستش را بگیرم. مانند دیوانه ها فریاد می کشید که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرز هایی بی معنی، که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی هستی ام می گذاشت. بیچاره مادر که هاج و واج می ماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید می گفت. باز هم ذهنم غِرغِره می کرد که این خدا چه قدر بد است. دانیال با هر بار بیرون رفتن، منجمد و خشن تر می شد و این تغییر در چهره ی زیبایش، به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریش های بلند و موها و سبیل های تراشیده، نه شبیه دانیال من بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. لحظه های بی دریغ تنهایی ام خرج می شد برای تنفری بی نهایت از پسری مسلمان، که برادرم را به غارت برد و من دانه دانه کینه می کاشتم تا روزی انتقام درو کنم. انگار دنیا، هیچ گاه قصد خوش رقصی برای من را نداشت؛ من که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ای ساز دنیا، بابِ دلم کوک شود. بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم.
روزهایمان خاکستری بود، اما دیگر رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می زد.
رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سؤال را برایم ایجاد می کردند. این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما می خواهند؟
مگر انسان کم بود که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی کند؟
مادر یک مسلمان ترسو، پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، در دیگ فرو رفته بود.
⏪ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش سوم: هر چه می گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال، افکارم ر
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش چهارم:
کم تر از گذشته با دانیال رو به رو می شدم، اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخوردهای عجیب ترش، کنجکاوی ام را بیشتر می کرد. ولی در این بین، چیزی که مانند خوره مغزم را می جوید، اختلاف عقاید و کشمکش هایش با مادر مسلمانم بود. هر دو مسلمان، با این همه اختلاف؟ پس مسلمان ها دو دسته اند:
ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند؛ جسور هایش می شود دانیال.
دانیالی که نمی دانستم کیست، بد است یا خوب؟ پدرم از کدام گروه بود؟ او فقط یک مجاهد خلقی مست بود؛ همین!
طاقتم تمام شده بود؛ باید سر درمی آوردم از راهزنی که آرامش اندکم را با خود برد. باید آن پسر مسلمان را پیدا می کردم و دروازه های زندگیمان را به رویش می بستم. دلم فقط برادرم را می خواست. دانیال زیبای خودم، بدون ریش، با همان موهای طلایی و کوتاه.
شروع شد. هرجا که می رفت، بدون این که بفهمد، تعقیبش می کردم؛ در کوچه و خیابان. اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد. هر بار با تعدادی جوان در محله های مهاجرنشین ملاقات می کرد. جوان های که با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان آن دوست مسلمان نبودند. راستی! آن ها هم خواهر داشتند؟ و چه قدر سارای بیچاره، در این دنیا بود. با این همه تعقیب، چیزی سر در نمی آوردم. فقط ملاقات های فوری با مردانی با ظاهر مسلمانان. چند دقیقه صحبت با افرادی دشداشه پوش. مدتی خیابان گردی و ورود به ساختمان های مهاجر نشین، که من حتی جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم نداشتم. گاهی ساعت ها کنج دیوار، زیر آسمان منتظر می ماندم، اما جز عطر تند ادویه های عربی، چیزی مشام کنجکاوم را سیراب نمیکرد. پس کجا بود این دزد بزرگ، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ می کردم، محض محاکمه!
آخرین تعقیب و گریز من و دانیال، منتهی شد به گم کردنش در پس کوچه ها و بازگشت به خانه، با تنی خسته و دست از پا درازتر. مقابل در چوبی و قهوه ای رنگ آپارتمانمان ایستادم.
«شماره ی ۶» با درخششی خاص بر پیشانی در کوبیده شده بود. گاهی فکر می کردم شاید نحوست این شماره، خانه مان را کلبه ی شیطان کرده و ما بی خبریم. کلید را در قفل چرخاندم و بازش کردم. یک قدم به داخل کشیدم و در را آرام پشت سرم بستم. اوایل شب بود و نور کم جانی در ملودی شاعرانه ای از سکوت، بی رمقی تزریق می کرد. عطر چای مادر حالم را به هم می ریخت. هیچ وقت نمی فهمید که از چای متنفرم!
چینی به بینی ام انداختم و برای در آوردن کفش ها خم شدم. هنوز کفش هایم را به سبک خانواده های ایرانی از پا درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیال مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی محابایش، اجازه ی نفس کشیدن را هم می گرفت. چقدر کتک خوردم و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود؛ یک وحشی بی زنجیر! زیر دست و پایش مانده بودم. کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟ دلم برای دست هایش دل تنگی می کرد. روزی نوازش... حالا کتک! یعنی به خاطر نداشت که نامحرمم؟! رسم حلال زادگی را خوب به جا می آورد و درست مثل پدر می زد. بی نوا مادر! که از کل دنیا فقط گریه و التماس را بر بختش نوشته بودند. دانیال با صدای نخراشیده و غریب، مدام عربده می زد:
- منو تعقیب می کنی؟ غلط کردی دختره ی بی شعور! فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک، تا روزگارت رو واسه همیشه سیاه کنم!
بی حال و حیران ماندم؛ جمع شده در خود، چسبیده به در، حیران و گنگ. جای مشت و لگدهایش که یقین داشتم با تمام قدرتش نزده، گزگز می کرد. خط و نشان کشید. دلشکسته و با نفس هایی که صدایشان را می شنیدم به اتاقش رفت، مادر گریه کنان، روی صورتم دست می کشید و این حالم را بدتر می کرد. نه! حتماً اشتباهی شده بود، این مرد وحشی اصلاً نقطه ی مشترکی با دانیال نداشت. نه صدا، نه ظاهر... او که بود؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان! که برادرم را مسلمان کردی.
از آن لحظه به بعد، دیگر یک دل سیر ندیدمش. از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از خود دانیال نه. فقط گاهی مانند یک عابر درست در وسط خانه و آشپزخانه مان از کنارم رد می شد؛ بی هیچ حسی. حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه ی پدر در خانه نمی پیچید. درست جایی شبیه به آخر دنیا. بعد از چند روز، ما دیگر عابر بداخلاق خانه مان را ندیدیم. مادر نگران بود و من آشفته تر، هیچ خبری از حضور آن مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتنش. هر جا که ذهنم فرمان می داد به جست و جویش رفتم، ولی دریغ از یک نشانی!
⏪ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیری
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش پنجم:
...مدام با گوشی همراهش تماس می گرفتم. خاموش بود. به تمام خیابان هایی که روزی تعقیبش می کردم، سر زدم؛ دریغ از یک خبر. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند. من گم شده بودم یا او؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم. به خودم امید می دادم که بالأخره فردی او را خواهد شناخت. اما خبری نبود. عجیب این که در این مدت با خانواده های، زیادی روبه رو شدم که آن ها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. انگار دنیا محل گم شدگان شده بود.
مدت زیادی در بی خبری گذشت. در این بین با عاصم آشنا شدم. جوانی مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده؛ که اگر مجبور نمی شد، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید؛ که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچک ترین خواهرش هانیه، خیابان ها و شهرهای آلمان را زیر و رو می کرد.
بیچاره عاصم! به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. من و او یک درد داشتیم.
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریشش، توازن مردانه ای به او داده بود. چهره اش ابهت داشت، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق می زد. ما روزها، هر کداممان با عکسی در دست، خیابان ها را درو می کردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عاصم، برای رفع خستگی به خانه شان می رفتم و او چایی برایم می ریخت. من از چایی بدم می آمد؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود؛ مادرم چای دوست داشت، پدرم چای می خورد، دانیال هم گاهی و حالا این پاکستانی ترسو. او نمی دانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.
حلما و سلما، خواهرهای دیگر عاصم بودند. مهربان و بزدل، درست مثل مادرم. آن ها گاهی از زندگیشان می گفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان را در پیش گرفت و عاصمی که درست در شب عروسی، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد. چه قدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی آدم ها هویدا نبود. هر بار آن ها می گفتند و من فقط گوش می دادم؛ بی صدا، بدون کلامی حتی برای همدردی.
عاصم از دانیال می پرسید و من به کوتاه ترین شکل ممکن پاسخ می دادم. او با عشق، از خواهر کوچکش می گفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی و بلبل زبانی اش دل می برد از برادر و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشیشان گذاشت.
دردمان مشترک بود. هانیه هم با گروه جدید آشنا شده بود. هر روز کم حرف تر و بی صداتر شده بود و شب ها دیر به خانه آمده بود. در مقابل اعتراض های عاصم، پرخاشگری کرده بود. در برابر برادرش پوشیه پوشیده بود و او را نامحرم خوانده بود. از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بی معنا و ... درست شبیه برادرم دانیال، آن ها هم مثل من، یک نشانی می خواستند از پاره ی تنشان.
اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سر نخی پیدا نمی شد؛ نه از دانیال نه از هانیه. این، من و عاصم را روز به روز ناامیدتر می کرد. بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت، فقط فنجانی چای بود با خدایش. دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان. هیچ اطلاعاتی جز این که «با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند» نداشتیم. چه مبارزه ای؟دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه... مبارزه... مبارزه... کلمه ای که زندگی همه مان را نابود کرد. حسابی گیج و گنگ بودم. درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم. اصلاً همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ایستاده ام. عاصم پرسید:
- مبارزه؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم؟
و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار می کردم. چه قدر ساده، تمام زندگیم در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف
می زد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده است.
حکم را صادر کردم:
«مسلمان ها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادر من فرق داشت. پس باید برای خودم می ماند.»
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش پنجم: ...مدام با گوشی
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
⏪ بخش ششم:
...حالا من مانده بودم و تکه های جورچینی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر در می آوردم؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. تنها سرنخ های من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه. مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان. هرشب، ناخواسته از پیگیری های بی فایده ام به مادر همیشه نگران، توضیح می دادم و او فقط در پاسخ اشک می ریخت.
بعد از مدت ها تلاش و خیابانگردی چیزی نظرم را جلب کرد؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای، پاسخ جوانان جمع شده را می دادند و اطلاعیه هایی بینشان توزیع می کردند. بیشتر مردم هم بی تفاوت از کنار جمعیت رد می شدند با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند.
مسلمانان حیله گر!
سریع با عاصم تماس گرفتم و نشانی را دادم. پاییز بود و هوا سرد. دست در جیب لباس گرمم، تکیه زده به دیوار، به مُبلّغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرف هایش گوش سپردم. نم نم باران، مخلوطی از عطر خاک و بوی تعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی، که چند قدم آن طرف تر بود، آزارم می داد. مجال تغییر مکان نبود؛ باید تا می توانستم می شنیدم. ... چه وعده هایی!
بهشت و جهنم را در میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب می گفتند و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود. یعنی زمین آن قدر ابله داشت؟!
زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خودش را رساند. با سر، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم. عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد، سپس زیر لب زمزمه کرد:
- بیچاره هانیه!
مرد از بهشت گفت؛ از وعده های خدایی که قبولش نداشتم؛ از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود. از مزایای دنیوی و ُُاُخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستمشان. راستی! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خورده اند؟ سخنرانی تمام شد. اطلاعیه ها پخش شد و همه رفتند. جز من که یخ زده، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب، نامم را صدا می زد.
- سارا... سارا... خوبی؟
با سر، خوب بودن دروغینم را تأیید کردم. بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم می شد. بازویم را گرفت و نجواکنان بلندم کردم.
این حرف ها... برایم آشنا بود...
یخ زده، با صدایی از ته چاه گفتم:
- اسلام، چه دین وحشتناکی!
سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده، حاکم بود. فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین، از روی آسفالت خیس از باران، هجوم خفگی را می شکست. صدای عاصم، جان نداشت؛
- اسلام وحشتناک نیست... فقط...
ناگهان منفجر شدم:
«فقط چی؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی؟ داشت با پنبه سر می برید. در واقع داشت برای جنگ، یار جمع می کرد؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد؛ شما مسلمونا و خداتون چی می خواین از جون بشر؟ هان؟ اگه تو الآن این جا وایسادی فقط یه دلیل داره. مثل مامانم می ترسی. همین! دانیال نترسید، شد یه مسلمون وحشی. یه نگاه به دنیا بنداز! هر گوشه ش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست. می بینی؟ همه تون عوضی هستین!»
⏪ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
اگر فایده نمیر سانی
ضرر هم مرسان
اگر خوش نمی سازی
غمگین هم مکن
اگر حمایت نمیکنی
تخریب هم مکن
اگر با خوشبختی کسی
خوش نمی شوی
حسادت هم مکن
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#غذای_دریایی
#ماهی_شکم_پر
دستور دقیق سبزی شکم پر شمالی که هم برای داخل شکم ماهی هم مرغ استفاده میشه😍
1 لیوان گردو، 4 ق رب انار ترش، 2 ق اناردون سابیده، 7_8 عدد آلو بخارا، 1 عدد پیاز رنده، نمک، فلفل، زردچوبه، سبزی 👈۴ دسته اناریژه(کیجاواش)، ۱ دسته زلنگ (چوچاق)، 2دسته اوجی (خنش)، 1 دسته گشنیز، 1دسته تره، 1دسته جعفری
اگه به اون سبزی های معطر دسترسی ندارید میتونید فقط سه مورد آخر رو بریزید. سبزیجات شمالی رو میتونید اینترنتی خرید کنید یا شمال حضوری بخرید
🟣 اصلا در تابه ماهی رو نباید بزارید روغن هم حتما باید داغ باشه تابه نچسب باشه و شعله هم متوسط رو به بالا باشه یک طرفش که سرخ شد حرارت کمتر کنید تا اون طرفش هم مغزپخت بشه هم سرخ بشه در آخر که پشت رو کردین روی ماهی ها رو 1ق رب انار و 1ق آب نارنج تازه هم بریزید
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e