eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
963 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
خیار گلخانه‌ای نخورید 🍀✍خیار درختی و گوجه‌فرنگی گلخانه‌ای 20تا30 برابر استاندارد دارای سموم هستند که سرطانزاست 🍀✍بطوری که مصرف این محصولات میزان سرطان رادرکشور②برابر میکند! سردار رادان: بر چادر ما می‌تازند چون اگر آن را بگیرند پرچم را می‌گیرند و وقتی پرچم را گرفتند همه کار می‌شود کرد فرماندهی کل انتظامی: امروز با سختی های فراوان فرهنگی روبرو هستیم؛ بر چادر ما می‌تازند. بر چادر ما می تازند؛ چادری که حضرت زهرا (س) آن را به یادگاری داد و حضرت زینب آن را یادگاری گرفت تا به ما یادگاری بدهند. انتشار حداکثری با شما ✅ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ 💙✨پــــــــروردگــــــــارا؛ ⚪️بـــﺎﺑـــﺖِ ﺍﻣــــﺮﻭﺯ ﻭ ﻟـــﯿـــﺎﻗـــﺖ 💙و ﯾﮏ ﻣﺠﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ 💙ﻣـﺘـﻮﺍﺿـﻌـﺎﻧـﻪ ﺍﺯ ﺗـﻮ ﺩﺍﻧـﺶ ﻭ ﺁﮔـﺎﻫـﯽ ⚪️ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ 💙ﺩﺭﺳﺒﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩﯼ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺑﻨﺪﻡ ⚪️ﻭ ﺧــﺪﻣــﺖ ﭘــﯿـﺸــﻪ ﮐــﻨــﻢ. 💙ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﺩﯾﺮﻭﺯﻡ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ ⚪️ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﻧﮕﺮﺍﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﺒﺎﺷﻢ 💙ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ. ⚪️✨آمــــــــیـــــــن یارب‌العالمین...🤲 ‌‎‎‌‎‌‎‎‌ ✾࿐🍃💞🍃࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رییس جبهه اصلاحات رسما داره میگه مسئله پوشش رو ول کنید! حیف که آسیب میبینه وگرنه یه چیزی میگفتم. وفاق ملی یه رمزه برای بستن دهن انقلابیا، شما هر قدم که سکوت کنی اونا ده قدم میان جلوتر، طوری که جلوی حکم شرعی هم وامیستن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔻سید طالع باکویی، معروف ترین مداح آذربایجانی، در اسرائیلی‌ترین کشور خاورمیانه علیه اسرائیل و صهیونیست‌ها و در حمایت از فلسطینی‌ها سرود خواند. در شرایطی که جمهوری آذربایجان حامی تمام و کمال منافع صهیونیست‌ها و اسرائیلی‌ها در منطقه است، سید طالع باکویی مداح سرشناس و معروف آذربایجانی در این کشور، علیه اسرائیل و در حمایت از فلسطین و غزه سرودی خوانده و آن را در اینستاگرام خود منتشر کرده است. همچنین قرار است در بزرگترین محفل قرآنی جهان که در مشهد و جوار حرم مطهر امام رضا علیه السلام روز پنجشنبه ۲۲ شهریورماه برگزار خواهد شد در حمایت از مردم مظلوم غزه سرود بخواند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما که نباید مناسبت داشته باشه 🌻 همین الان یه صلوات به نیت 🌻 فــرج امام زمــــــــان بفرست ‌ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
. زندگی دشوارترین امتحان است. بسیاری از مردم مردود می ‌شوند چون سعی می کنند از روی دست هم بنویسند، غافل از این که سوالات موجود در برگه‌ ی هر کسی فرق می‌کند
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 405 - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 406 - سلام. صدای خواب‌آلوده امید را می‌شنوم: - سلام و درد. سلام و زهرمار. گفتم میری تهران یه نفس راحت می‌کشم. من نمی‌تونم از دست تو آرامش داشته باشم؟ - شرمنده، فعلا نمی‌تونی. شاید اگه شهید شدم راحت شدی. - بعید می‌دونم. اگه به تو باشه، وقتی می‌خوام بخوابم از اون دنیا میای می‌گی کار فوری دارم. تک‌خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: - ول کن این حرفا رو. خط خونه‌تون سفیده؟ - آره. بگو چکار داری؟ می‌خوام بخوابم. - یادته یه نرم‌افزار داشتی که روی گوشی نصب می‌شد ولی صاحب گوشی نمی‌فهمید؟ بعد هم می‌شد راحت موقعیتش رو فهمید؟ خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: - تو دهات ما به اینا می‌گن بدافزار. می‌خوای چکار؟ - می‌خوام دیگه. صدای خش‌خش پتو و بالش که از پشت خط به گوش می‌رسد، احتمالا به این معناست که امید در رختخوابش نشسته. می‌گوید: - توی تهران نیروی سایبری قحطه که باید منِ بدبخت رو زابه‌راه کنی؟ - دیگه داری زیادی سوال می‌کنی. می‌تونی برام بفرستیش یا نه؟ دوباره خمیازه می‌کشد؛ این‌بار بلندتر: - آره... ولی مگه بلدی باید چکارش کنی؟ - خب تو بهم یاد می‌دی دیگه. نفسش را محکم بیرون می‌دهد و غرغر می‌کند: - ای مرده‌شورت رو ببرن عباس که نمی‌تونم روت رو زمین بندازم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 406 - سلام. صدای خواب‌آلوده امید را می‌شنوم: - سلام و درد. سلام و ز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 407 *** هیچ‌کس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق معمول رفته مراسم هیئت محسن شهید. در خانه امن تنها هستم و یک وسوسه‌ای یقه‌ام را چسبیده که بروم سراغ سیستم محسن و کمی زیر و رویش کنم؛ هرچند فکر بی‌اساسی ست. اگر چیزی باشد هم محسن نمی‌گذاردش دم دست من. روی صفحه لپ‌تاپم، خیره‌ام به چت‌های احسان با مینا و موقعیتش. هرچه در گوشی‌اش هست و نیست، افتاده دست من و صدایش را درنیاورده‌ام. صدای داد و بی‌دادهای امروز عصرِ ربیعی در مغزم زنگ می‌خورد؛ این که چرا هنوز نتوانسته‌ام به نتیجه برسم و فقط نشسته‌ام تعقیب و مراقبت می‌کنم. حقیقت این است که از تحت نظر گرفتن بانیان و سخنرانان هیئت هم به هیچ نرسیده‌ایم. هربار می‌خواستم دهان باز کنم و جواب ربیعی را بدهم، چهره آرام حاج حسین می‌آمد جلوی چشمم؛ همان وقتی که نیازی جلوی من توبیخش کرد و حاج حسین حرفی نزد. در چنین مواقعی، حرف نزدن مثل نگه داشتن یک فلفل قرمز تند در دهان است. رادیو را روشن می‌کنم و خیره می‌شوم به شهر. یک نگاهم به منظره بیرون است و یک نگاهم به صفحه چت احسان و مینا. مینا بدجور رفته روی اعصابم و دوست دارم یک طوری بکشانمش ایران تا گیرش بیندازم. طبق معمول دارند قربان صدقه هم می‌روند. میان انبوه پیام‌های بوسه و قلب، چشمم می‌افتد به یک پیام صوتی که مینا برای احسان فرستاده. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 407 *** هیچ‌کس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 408 پیام صوتی را باز می‌کنم. یکی از همان جملات بی‌سر و ته عاشقانه‌شان... ولی صبر کن... لهجه‌اش عجیب است. انگار آن را قبلا شنیده‌ام. فارسی را سخت حرف می‌زند که البته، از کسی که سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده، بعید نیست. می‌خواهم پیام صوتی را یک دور دیگر پخش کنم که پیام حذف می‌شود. لبم را گاز می‌گیرم. چرا حواسم نبود ذخیره‌اش کنم؟ اه... ساعت دیواری، ده شب را نشان می‌دهد. امشب شب جمعه است و دعای کمیل دارند در مسجد. سیدمصطفی دعوتم کرده بود. گفتم معلوم نیست بیایم؛ اما الان، ترجیح می‌دهم بروم کمی سینه سبک کنم در دعای کمیل. الان احتمالا آخر مراسم‌شان است؛ اما یک حس خاصی به من می‌گوید من باید الان آن‌جا باشم. به مسجد که می‌رسم، دارند زیارت عاشورای بعد از دعا را می‌خوانند. می‌دانم دیر رسیدم. یک گوشه می‌نشینم، کنار دیوار. چشم می‌بندم و گوش می‌دهم. مراسم تمام می‌شود و من همچنان سر جایم نشسته‌ام. دوست دارم همین‌جا بگیرم بخوابم. صدای گفت و گوی مردم با هم را می‌شنوم؛ اما چشم باز نمی‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که صدای جیغ و فریاد از حیاط مسجد بلند می‌شود. مثل برق‌گرفته‌ها از جا می‌جهم و می‌دوم به حیاط. شیشه‌های ماشینی که جلوی در مسجد بود را خرد کرده‌اند. از اولین کسی که نزدیکم است می‌پرسم: - چی شده؟ - نمی‌دونم. دونفر اومدن شیشه‌های ماشین آقا مصطفی رو شکستن. مصطفی هم رفت دنبالشون... چندنفر از جوان‌ها دارند به سمت یکی از کوچه‌ها می‌دوند. نه... نباید بروند... این‌ها تیم عملیاتی‌ای که پشت هیئت هست را نمی‌شناسند. بلد نیستند چکار کنند. به همان بنده خدایی که کنارم ایستاده بود می‌گویم: - زنگ بزن پلیس. منتظر تاییدش نمی‌مانم. با تمام توان می‌دوم؛ به همان سمتی که صدای فریاد می‌شنوم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 408 پیام صوتی را باز می‌کنم. یکی از همان جملات بی‌سر و ته عاشقانه‌شان.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 409 تاریکی باعث شده کوچه‌ها تنگ‌تر به نظر برسند. هیئت محسن شهید چندین بار از راه‌های مختلف، بچه‌های بسیج را تهدید کرده. پس معنی حرکت امشبشان چیست؟ سرم گیج می‌رود... نه... من نباید گیج شوم. جان مصطفی در خطر است. احتمالا هدفشان این است که تنها خفتش کنند و دخلش را بیاورند... یکی از بچه‌های بسیج که در تاریکی صورتش را نمی‌بینم، راهنمایمان شده تا به سمتی که احتمال می‌دهیم مصطفی از آن سمت رفته باشد بدویم. دستم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم: - مصطفی! الف مصطفی را تا جایی که نفس دارم می‌کشم. صدایم در همهمه بقیه گم می‌شود و بقیه به تبعیت از من، نام مصطفی را فریاد می‌زنند. صدای هندل زدن موتور را از کوچه‌ای می‌شنوم. دقیق می‌شوم. موتور روشن شده و صدایش سکوت را شکسته. با قدرت بیشتری به سمت آن کوچه می‌دوم و داد می‌زنم: - مصطفی! به سر آن کوچه که می‌رسم، مصطفی را می‌بینم که تلوتلوخوران، دنبال موتوری می‌دود. دست دراز می‌کند و یکی از سه نفری که ترک موتور نشسته‌اند را می‌کشد و زمین می‌زند. - یا علــــــــــی! صدای فریادِ از عمقِ جانِ مصطفی ست. جنس فریادش از جنس همان فریادِ «یا حسین» سیاوش بود. همان‌قدر عمیق، همان‌قدر محکم و همان‌قدر آسمان‌خراش. مردی که از موتور روی زمین افتاده، می‌خواهد با مصطفی درگیر شود که یکی از بچه‌ها زودتر جلو می‌دود و به داد مصطفی می‌رسد. به بچه‌های بسیج می‌سپارم مرد را ببرند به پایگاه بسیج و تحویل بدهند به نیروی انتظامی؛ اما خودم دنبال موتور می‌دوم. سینه‌ام به سوزش افتاده است و دهانم پر شده از طعم تلخ خون. بی‌توجه به نفس‌های تلخ و گرفته‌ام، تندتر می‌دوم تا به موتور برسم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 409 تاریکی باعث شده کوچه‌ها تنگ‌تر به نظر برسند. هیئت محسن شهید چندین
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 410 داخل کوچه باریکی می‌پیچم. چقدر این کوچه‌ها درهم تنیده است... هیچ‌کس نیست و انتهای کوچه، چراغ موتوری روشن می‌شود. موتور مقابل من، طوری پارک شده که مسیر را بند بیاورد. همان‌هایی هستند که دنبالشان بودم. هنوز مشغول تحلیل حضورشان و عدم فرارشان هستم که صدای گاز دادن موتوری از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم. یک موتورسوار دیگر، راه خروجم از کوچه را سد کرده است. پس هدفشان رسیدن به من بوده نه مصطفی... باید حدس می‌زدم. مسلح نیستم؛ خب یعنی هیچ آدم عاقلی با یک گلاک خشاب هفده‌تایی راه نمی‌افتد برود دعای کمیل. - درست می‌گی ولی اصلا برای یکی مثل تو، اسلحه داشتن سوسول‌بازیه. از پسشون برمیای. کمیل این را می‌گوید و تکیه می‌دهد به دیوار؛ مانند کسی که برای دیدن یک مسابقه کشتی ذوق دارد. ای بمیری کمیل با این شوخی‌های بی‌وقتت! - من نمی‌میرم، چون شهید شدم. تو برو یه فکری به حال خودت بکن. نفسم را بیرون می‌دهم و به دو موتوری که محاصره‌ام کرده‌اند نگاه می‌کنم: فرمایش؟ تقریباً مطمئنم فرمایششان این است که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم. یک نفرشان از موتور پیاده می‌شود و به دیگری می‌گوید: - خودشه... می‌دانم قرار نیست کسی به دادم برسد. از زیر سوئی‌شرتش، یک قمه در می‌آورد و حمله می‌کند به سمتم. مچ دستش را در هوا می‌گیرم و می‌پیچانم. زخم سینه‌ام تیر می‌کشد. یک لگد می‌زنم به زیر آرنجش. صدای ترق شکستن بازویش با یک آخ بلند همراه می‌شود و قمه را از دستش در می‌آورم. از پشت سرم، صدای دویدن می‌شنوم. انصافا حمله از پشت سر نامردی ست. من هم نامردی نمی‌کنم؛ ناگهان برمی‌گردم و لگدی تخت سینه‌اش می‌زنم که پرت شود همان‌جا که بود. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 410 داخل کوچه باریکی می‌پیچم. چقدر این کوچه‌ها درهم تنیده است... هیچ‌
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 411 برق چاقوی ضامن‌دار را در دست سومی می‌بینم؛ محطاط‌تر و عصبانی‌تر دارد به سمتم می‌آید. برق چاقوی ضامن‌دار نفر سوم را که می‌بینم، یاد خوابی که دیده بودم می‌افتم. چاقویی که از پشت در پهلویم فرو می‌رفت... نه. الان وقتش نیست شاید. اولی ناله‌کنان دارد خودش را به سمت موتور می‌کشد و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند. قمه را می‌اندازم کنار کوچه. به دردم نمی‌خورد و سلاح خوش‌دستی نیست؛ درضمن نمی‌خواهم بکشمشان. نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیره‌ایم به هم. حمله می‌کند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، می‌رسد به پهلویم. صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم هم‌زمان می‌شود. یک خراش است فقط. دستش را همان‌جا می‌گیرم و می‌پیچانم. چاقویش را می‌گیرم و با دست آزادم، کف‌گرگی محکمی می‌نشانم وسط صورتش. پرت می‌شود به عقب؛ اما دوباره جلو می‌آید. دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمی‌دارم و بی‌توجه به زخمم، هجوم می‌برم به سمتش. درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیف‌تر کرده. مشتی که می‌خواهم به صورتش بزنم را در هوا می‌گیرد؛ اما در مبارزه حرفه‌ای نیست و نمی‌داند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم. برای همین به راحتی دستم را از دستانش بیرون می‌کشم و مشت دیگرم را وسط صورتش می‌زنم. بینی‌اش می‌شکند و خون می‌ریزد روی صورتش. همان که آرنجش شکسته بود، حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. می‌نالد: - بیاین بریم! رفیقش به حرفش توجه نمی‌کند؛ چون جری‌تر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده می‌شود. پنجه بوکسی از جیبش در می‌آورد و خون دهانش را روی زمین تف می‌کند. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 411 برق چاقوی ضامن‌دار را در دست سومی می‌بینم؛ محطاط‌تر و عصبانی‌تر دا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 412 مرد اولی می‌نشیند روی موتور و با دست سالمش، فرمان موتور را می‌گیرد و هندل می‌زند. مهم نیست فرار کند؛ فعلا الان اولویت اول این است که زنده بمانم. مثل گرگ زخم‌خورده، می‌دود جلو و پنجه‌بوکسش را به سمت دهان و دندان‌هایم نشانه گرفته. راستش اصلا دوست ندارم دندان‌های نازنین و سالمم توی چنین درگیری بی‌سر و تهی آسیب ببیند و بخواهم کلی پول بابت دندان‌پزشکی و این‌ها بدهم! درنتیجه، قبل از این که برسد به من، لگدی به شکمش می‌زنم که پرت شود عقب. چون بینی‌اش شکسته، هنوز گیج است و تلوتلو می‌خورد. موتور روشن می‌شود و مرد اولی در می‌رود؛ که البته بعید می‌دانم با این آرنج شکسته و رانندگیِ یک دستی، بتواند سالم خودش را به مقصد برساند. مرد مقابلم پوزخند می‌زند؛ که معنایش را نمی‌فهمم. کمیل داد می‌زند: - عباس پشت سرت! می‌خواهم برگردم که ضربه‌ای به پشت سرم می‌خورد و بعد، یک نفر از پشت سر گردنم را می‌گیرد. خدا لعنت کند آدمِ نامرد را. می‌خواهم ساق پایش را بزنم و خودم را آزاد کنم؛ اما گلویم را محکم‌تر می‌گیرد و راه نفسم تنگ می‌شود. چشمانم سیاهی می‌رود و سخت می‌توانم فکر کنم. تقلا را متوقف می‌کنم تا انرژی‌ام بیشتر از این تحلیل نرود. رفیقش، قمه را از روی زمین برمی‌دارد می‌آید به سمت من. هنوز از بینی و دهانش خون می‌ریزد و از چشمانش شرارت می‌بارد. می‌خواهد با قمه حسابم را برسد که خم می‌شوم و وزن مردی که گلویم را گرفته را کاملا روی خودم می‌اندازم. احساس می‌کنم ریه‌ام در خودش مچاله شده از شدت درد. دستان مرد بخاطر حرکت ناگهانی‌ام کمی شل می‌شود و با پاشنه، می‌کوبم به ساق پایش. صدای آخش بلند می‌شود و از یک سمت، می‌اندازمش روی زمین. از جا که بلند می‌شوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما می‌بینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحه‌اش را به سمتم نشانه رفته... ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 412 مرد اولی می‌نشیند روی موتور و با دست سالمش، فرمان موتور را می‌گیرد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 413 از جا که بلند می‌شوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما می‌بینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحه‌اش را به سمتم نشانه رفته... چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحه‌اش را تکان می‌دهد و به من می‌گوید: - برو اونور! صدایش را می‌شناسم. مسعود است! یک لحظه سکوت سهمگینی مغزم را پر می‌کند. مسعود... اینجا... گفته بود کجا می‌رود؟ این چند وقته گاهی غیبش می‌زد... به جهت اسلحه‌اش که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن مرد را نشانه گرفته نه من را. خودم را از زیر دستان مرد خلاص می‌کنم و سوزش زخمم شدت می‌گیرد. مسعود دستبندی از جیبش در می‌آورد و می‌زند به دستان مرد. می‌گویم: - تو... - اومدم یه سر مسجد، فهمیدم شلوغ شده و تو رفتی دنبالشون. حدس زدم شاید هدفشون تو باشی. بچه نیستم که داستان مسعود را باور کنم. یک جای کارش می‌لنگد. چطور انقدر سریع رسید به من؟ اخم غلیظی می‌کنم و دست مسعود را که برای بلند کردن من دراز شده، با تردید می‌گیرم. مسعود می‌گوید: - چی می‌خواستن؟ زیر لب می‌گویم: - جونمو. - هوم... حالا می‌خوای چکار کنی؟ - می‌بریمشون خونه امن. - مطمئنی؟ مطمئن؟ نمی‌دانم. جای دیگری سراغ ندارم؛ اما مطمئنم اگر اطلاعات مهمی داشته باشند، در اولین فرصت برای حذفشان اقدام خواهند کرد. به مرد بیهوش دستبند می‌زنم. زخمم تیر می‌کشد. با یک دست روی زخم را می‌گیرم و با دست دیگر، دستبند را دور دستش محکم می‌کنم. مسعود بالای سرم می‌ایستد: - جای چاقوئه؟ لحنش چندان دلسوزانه نیست. کوتاه و مختصر جواب می‌دهم: آره. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 413 از جا که بلند می‌شوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما می‌بینم ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 414 بدجور رفته روی اعصابم. مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کرده. وگرنه امکان ندارد انقدر سریع پیدایم کند و بعد هم بتواند نجاتم بدهد. شاید از اول می‌دانسته قرار است بیایند سراغ من و گیرم بیندازند. بعد هم سایه‌به‌سایه‌ام آمده و توانسته پیدایم کند. خب اگر می‌دانسته، چرا جلوی من را نگرفته؟ چرا زودتر خودش را نشان نداده؟ از کجا می‌دانسته؟ هنوز زود است برای زدن برچسب نفوذی روی مسعود. نباید بگذارم این پیش‌فرض، ذهنم را ببندد و احتمالات دیگر را کم‌رنگ کند. شاید واقعا راست می‌گوید. در واقع، جور در نمی‌آید که دستش با عاملان ترور من در یک کاسه باشد و بیاید جلویشان را بگیرد. - ماشینم سر خیابونه. میرم بیارمش که اینا رو ببریم. ذهنم درگیر تحلیل و تفسیر این اتفاق است و جوابش را نمی‌دهم. مسعود که می‌رود، یقه مردی که روی زمین نشسته و تندتند نفس می‌زند را می‌گیرم: - چرا اومده بودین سراغ من؟ همان است که داشت خفه‌ام می‌کرد. مثل موش ترسیده و عرق از شقیقه‌هایش سر می‌خورد. زبانش را روی لبانش می‌کشد و چشمانش از ترس دودو می‌زنند. سوالم را تکرار می‌کنم و یقه‌اش را دوباره تکان می‌دهم: - بدبخت! هرکی تو رو فرستاده، حالا که سوخت رفتی می‌کشدت. حرف بزن تا بتونم یه فکری به حالت بکنم! تا همکارم نیومده وقت داری. لب‌هایش می‌لرزند. احتمالا قیافه‌ام بدجور برزخ و ترسناک شده است. دست خودم نیست. دارم دردِ زخمم و سوزش ریه‌ام را در قورت می‌دهم و از آن بدتر، در انبوهی از مجهولات گیر کرده‌ام. دوباره زبان روی لب‌هایش می‌کشد و به سختی تکانشان می‌دهد: - آااا... آآآقا... ببببه خخخدا... غغغلط... کردم... - کی بهت گفت بیای سراغ من؟ صدایم را می‌برم بالا و شدیدتر تکانش می‌دهم. یک نگاهم هم به دو سوی کوچه است که سر و کله کسی پیدا نشود و استرس آمدن مسعود را هم دارم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 414 بدجور رفته روی اعصابم. مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 415 با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می‌زند، می‌گوید: - ممما... شششممما رو... نننمممی‌شناسیم... فففقط... گگگفتن... بببیایم... بببکششی... - کی؟ - نمی‌دونم! گریبانش را رها می‌کنم و هلش می‌دهم به عقب. لبش را می‌گزد: - آقا ... خوردم... - فعلا ساکت باش. علائم حیاتی مردِ بیهوش را چک می‌کنم. آسیب جدی ندیده، فقط به لطف من، بینی‌اش شکسته است. مسعود می‌رسد و دو مرد را عقب ماشین سوار می‌کنیم. کنار مسعود می‌نشینم. می‌گوید: - موتورت جلوی مسجد مونده... - مهم نیست. بریم خونه امن. - میریم درمونگاه... تندتر از همیشه می‌گویم: - نه! خودش را از تک و تا نمی‌اندازد و حرفی نمی‌زند. نمی‌خواهم از کنار این دونفری که دستگیر کردیم تکان بخورم؛ حداقل فعلا. زخمم زق‌زق می‌کند؛ اما خونش بند آمده. همان‌طور که فکر می‌کردم، زخم چندان عمیقی نیست. دردش را به روی خودم نمی‌آورم؛ دوست ندارم مسعود احساس کند حالم بد است. زیادی به مسعود بدبین شده‌ام... مار سیاهِ درون سینه‌ام هم دائم دارد زبانِ دوشاخه‌اش را نزدیک می‌کند به مسعود و با حالت تهدید‌آمیزی، دُمِ زنگی‌اش را تکان می‌دهد. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 415 با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می‌زند، می‌گوید: - ممما... شششممم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 416 می‌رسیم به خانه امن و دو مهاجم را می‌برم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم. قفل و بست اتاق را چک می‌کنم؛ خود اتاق را هم. محسن که از مرخصی برگشته، با دیدن دو تازه‌وارد، مثل بقیه موقعیت‌ها، سرخ می‌شود و به مِن‌مِن می‌افتد: - اینا کی‌ان آقا؟ - دوتا آدمِ بازداشت شده. اعتراف می‌کنم جوابم به محسن بیشتر از این که برای دادن اطلاعات باشد، برای دادن این هشدار بود که: سرت به کار خودت باشد و فضولی اضافه هم نکن. محسن هم منظورم را می‌گیرد: - آهان! می‌گویم: - به ستاد اطلاع بده اینا اینجا هستن. جعبه کمک‌های اولیه رو هم بیار. محسن به عادت همیشه، سرش را پایین می‌اندازد و چشم می‌گوید. جعبه کمک‌های اولیه را که می‌دهد دستم، با صدای لرزان می‌گوید: - آقا لباستون خونیه... - می‌دونم. چیزی نیست. با گاز استریل و بتادین و چسب، زخمِ مرد بیهوش را تمیز می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آیم. الان جز من و مسعود و محسن، کسی اینجا نیست. قطعا اگر ریگی به کفششان باشد هم، امشب نمی‌روند سراغ دو متهم که تابلو بشود. می‌روم داخل سرویس بهداشتی و پیراهنم را بالا می‌زنم. یک زخم نه چندان عمیق است؛ حتی شاید زخم هم نشود اسمش را گذاشت. یک خراشِ هفت هشت سانتی‌متری. کمی بتادین روی پنبه می‌ریزم و روی جای زخم می‌گذارم. زخمم انگار آتش می‌گیرد. لبم را می‌گزم و چند ثانیه نفسم را در سینه حبس می‌کنم. آشنایی من و بتادین، از همان بچگی آشناییِ آتشینی بود. مادرم وقت‌هایی که روی خراش‌ها یا بریدگی‌های حاصل از بازیگوشی‌ام بتادین می‌مالید، می‌گفت: - داره میکروبا رو می‌کُشه، برای همین می‌سوزونه. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 416 می‌رسیم به خانه امن و دو مهاجم را می‌برم به اتاقی دقیقا کنار اتاق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 417 طوری می‌سوزاند که درد خود زخم از یادم می‌رفت. می‌دانید، پاکسازی یک سازمان از نفوذ هم مثل بتادین زدن به زخم سوزاننده و دردناک است. مثل عمل جراحی ست. کسی که تا مدت‌ها کنارش بوده‌ای و به عنوان برادرت دوستش داشتی، تبدیل می‌شود به دشمن خونی خودت و کشورت؛ آن وقت باید روی رفاقت چشم ببندی و تحویلش بدهی به قانون. وقتی داری دستبند به دستش می‌زنی، وقتی خیانتش برایت آشکار می‌شود، دردش وجودت را می‌سوزاند و مجبوری مثل الان من، دردت را در سینه حبس کنی و ناله‌ات را قورت بدهی. خون‌های دور زخم را پاک می‌کنم و با گاز استریل می‌بندمش. می‌شود با دردش کنار آمد و فکر نکنم خیلی دست و پا گیرم بشود. برمی‌گردم به اتاقم و لباسم را عوض می‌کنم. ساعت دوازده شب است و دارم از کوفتگی و خستگی بیهوش می‌شوم؛ اما نمی‌خواهم بخوابم. در تخت دراز می‌کشم و بجای تلاش برای حل معادله چندمجهولی امشب، برنامه‌ای برای احسان می‌چینم... *** تا گردن سرش را کرده توی صفحه گوشی و نشسته پشت فرمان؛ ز غوغای جهان فارغ. دو روز است که افتاده‌ام دنبالش تا در یک موقعیت مناسب، گیرش بیاورم. کلا آدم گیجی ست. خب می‌دانید، کارش اصلا عاقلانه نیست. آدم باید حواسش به دور و برش باشد؛ وگرنه ممکن است یک نفر درِ ماشینت را باز کند و ناغافل بنشیند توی ماشین و اسلحه‌اش را روی پهلویت بگذارد و بگوید: -تکون بخوری من می‌دونم و تو! دقیقا کاری که من الان کردم هم همین بود! احسان از ترس نفسش بند آمده و دهانش را باز و بست می‌کند برای زدن حرفی؛ اما نمی‌تواند. - یه طوری بهش درسِ حواس‌جمعی دادی که فکر کنم دیگه شب‌ها هم با چشم باز بخوابه. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 417 طوری می‌سوزاند که درد خود زخم از یادم می‌رفت. می‌دانید، پاکسازی ی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 418 کمیل این را می‌گوید و می‌زند زیر خنده. احسان به سختی لب‌های خشکش را می‌جنباند: - آقا هرچی پول می‌خوای می‌دم... اصلا بیا این سوئیچ ماشین... اینم موبایل... این ساعت... ساعت مچی طلایی رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشد. خنده کمیل که صندلی عقب نشسته شدیدتر می‌شود و بریده‌بریده میان خنده‌هایش می‌گوید: - انصافا... اگه یکم تلاش می‌کردی... خفت‌گیرِ خوبی می‌شدی... حیف نمی‌شود الان جوابش را بدهم یا به شوخی‌اش بخندم؛ چون ممکن است احسان که تا الان فکر می‌کرد من یک سارق مسلح هستم، فکر کند من یک سارق مسلح دیوانه‌ام! می‌گویم: - تو چقدر ترسویی پسر! کاریت ندارم. نترس. بدون این که جلب توجه کنی راه بیوفت برو جایی که می‌گم. فقط سرش را تکان می‌دهد و اطاعت می‌کند. سخت نفس می‌کشد. فشار اسلحه‌ام را از روی پهلویش برمی‌دارم؛ اما آن را همچنان می‌گیرم به سمتش. آرام و با صدای گرفته‌ای که شبیه ناله است می‌گوید: - تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟ - راه بیوفت تا بهت بگم. انقدر هم تابلو نباش. سوئیچ را می‌چرخاند؛ اما یکی دوبار استارت می‌زند و نمی‌تواند ماشین را روشن نگه دارد؛ بس که دستانش می‌لرزند. کمیل می‌گوید: - زیادی خوف شدی عباس. یکم بخند خب. نمی‌دانم اینجور وقت‌ها چه شکلی می‌شوم که طرف مقابلم را کلا به درجه لالی و رعشه و تشنج می‌رسانم!؟ فقط کمی لب‌هایم را کج می‌کنم که شبیه خنده به نظر برسد. بالاخره با سومین استارت، ماشین روشن می‌شود. دوباره ساعت طلایی رنگش زیر نور آفتاب برق می‌زند. می‌گویم: - طلاست؟ نگاه لرزانش بین من و شیشه جلوی ماشین می‌چرخد و با حالتی عصبی سرش را تکان می‌دهد: - آ...آره... می‌خوایش؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 418 کمیل این را می‌گوید و می‌زند زیر خنده. احسان به سختی لب‌های خشکش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۱۹ کمیل می‌زند زیر خنده و من فقط نیشخند می‌زنم: - حکم طلا برای مرد مسلمون چیه؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد. چشمانش قرمز شده‌اند. لبانش را تکان می‌دهد برای دادن جواب؛ اما صدایش خارج نمی‌شود. می‌گویم: - تو که بچه شیعه‌ای، هیئتی هم هستی، هیئت می‌چرخونی، زشت نیست ساعت طلا دستت باشه؟ - تو... اینا رو... از کجا... بجای جواب، راهنمایی‌اش می‌کنم برای مسیر. مقصد خاصی مدنظرم نیست البته. فقط می‌خواهم کمی در خیابان‌ها بچرخیم که بتوانیم با هم گپ بزنیم. دستانش را دور فرمان فشار می‌دهد که لرزشش را پنهان کند. تحکم می‌کنم: - گوشیتو بده! - چ... چرا؟ اسلحه را تکان می‌دهم که دوباره یادش بیاید قدرت دست کیست و صدایم را می‌برم بالا: - گفتم بده! گوشی را دودستی تقدیمم می‌کند. باتری گوشی‌اش را در می‌آورم و می‌اندازمش روی صندلی عقب. هرکس دیگر جای من بود و چنین جنایتی در حق گوشیِ نازنینش می‌کرد، حتما با یک داد بلند با این مضمون مواجه می‌شد که: - هوی! چته؟ چه غلطی می‌کنی؟ که البته بخاطر حضور پربرکت اسلحه‌ام، احسان مجبور به سکوت است. می‌گویم: - من خیلی چیزا ازت می‌دونم. مثلا می‌دونم همیشه بعد از مراسم هیئتتون، فیلم‌های مراسم رو می‌فرستی برای یه دخترخانم مذهبی که خارج زندگی می‌کنه تا اونم به فیض برسونی. این را که می‌شنود، ته‌‌مانده رنگی که روی صورتش بود هم می‌پرد و می‌شود مثل یک دیوار گچی. حتی یک قطره خون هم نمی‌ماند در مویرگ‌های صورتش انگار. به تته‌پته می‌افتد: - مممن و... مممینا... هم رو دوست داریم... ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۱۹ کمیل می‌زند زیر خنده و من فقط نیشخند می‌زنم: - حکم طلا برای مرد مسل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۲۰ - می‌دونم. منم نگفتم چرا دوستش داری. اصلا مطمئنم نیتت ازدواجه مگه نه؟ امیدوارانه سرش را تکان می‌دهد و سوالش را برای سومین بار تکرار می‌کند: - تو کی هستی؟ - من کسی هستم که شدیداً از آدم‌هایی که بخوان امنیت جانی و روانی مردم رو بهم بزنن، بدم میاد. برام هم فرقی نمی‌کنه با کی طرفم؛ ولی وقتی ببینم یه عده توی لباس پیغمبر دارن نقشه دشمن رو تکمیل می‌کنن، دیگه حسابی کفری می‌شم. - خب اینا چه ربطی به من داره؟ - آهان... سوال خیلی خوب و به‌جایی کردی. شما گل پسر، داری دقیقا همون کاری رو می‌کنی که روی اعصاب منه؛ یعنی تکمیل نقشه دشمن، به اسم هیئت امام حسین! این را که می‌شنود، کمی برافروخته می‌شود و صدایش را می‌برد بالا: - نقشه دشمن کدومه؟ تو این مملکت هیئت گرفتن هم جرمه؟ - خودت رو به اون راه نزن. هرکی ندونه، تو خوب می‌دونی داری چکار می‌کنی. - من دارم چکار می‌کنم؟ خب دارم هیئت می‌گیرم. اون فیلمایی که برای مینا می‌فرستم، توی همه دنیا پخش می‌شه. دارم تبلیغ تشیع می‌کنم توی سطح بین‌المللی؛ کاری که شماها عرضه‌شو ندارین. - آقای باعرضه، خودت از حرفات خنده‌ت نمی‌گیره؟ قمه زدن تبلیغه؟ کدوم آدم عاقلی وقتی فیلم قمه زدن شماها رو ببینه جذب تشیع می‌شه؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۲۰ - می‌دونم. منم نگفتم چرا دوستش داری. اصلا مطمئنم نیتت ازدواجه مگه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۲۱ زبانش را می‌کشد روی لب‌هایش. حرف حساب جواب ندارد دیگر! می‌گوید: - چی از جونم می‌خوای؟ - آ باریکلا. داری سوالات درست و حسابی می‌پرسی. فقط می‌خوام بدونم مینا کیه؟ رگ میان دوابرویش برجسته می‌شود و اخم می‌کند: - به مینا چکار داری؟ - نه دیگه نشد. الان وقت غیرتی شدن نیست. فقط بگو کیه. سرش را می‌اندازد پایین و پوسته‌های کنار ناخنش را می‌کَنَد. آرام می‌گوید: - با هم توی مسجد آشنا شدیم. خیلی دختر خوب و نجیبیه. - اونوقت این دختر خوب و نجیب بهت گفته برای کدوم سرویس جاسوسی کار می‌کنه؟ دوباره حالت تهاجمی می‌گیرد: - چرا انگ می‌چسبونی بهش؟ - انگ نیست پسرجون. ببین، کاری که مینا داره می‌کنه هدایت تشکیلات شماست و اینو خودت می‌دونی. و اونم قطعا یه مافوق داره که بهش می‌گه چکار کنه. - به من هیچی از اینا رو نگفته. اسلحه را دوباره به رخش می‌کشم و می‌گویم: - بزن کنار! صدایش پر می‌شود از عجز و التماس: - آقا غلط کردم... - گفتم بزن کنار! کنار همان خیابانی که هستیم، پارک می‌کند. جدی‌تر و عصبانی‌تر از قبل می‌گویم: - تو چشمای من نگاه کن! نگاه می‌کند. چشمانش سرخ شده‌اند و می‌لرزند. می‌توانم از چشمانش ترس و محافظه‌کاری را بخوانم؛ اما دروغ را نه. می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۲۱ زبانش را می‌کشد روی لب‌هایش. حرف حساب جواب ندارد دیگر! می‌گوید: -
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۲۲ می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟ - بزرگ شده بریتانیا بود... - نه. اهل کجاست؟ - فارسی بلد بود... خب ایرانی بوده دیگه! دهان باز می‌کنم که یک تشر دیگر به او بزنم؛ اما خودش پیش‌دستی می‌کند و سریع می‌گوید: - لهجه‌ش یه جوری بود. یعنی با این که بریتانیا بزرگ شده بود، انگلیسی رو هم با یه لهجه عجیب حرف می‌زد... شاخک‌هایم حساس می‌شوند و مثل مورچه، با همین شاخک‌ها حرف‌های احسان را بو می‌کشم. اخم می‌کنم و می‌گویم: - چه لهجه‌ای؟ - نمی‌دونم. سخت حرف می‌زد. سخت حرف می‌زد... سخت حرف می‌زد... چقدر این جمله آزاردهنده است. غر می‌زنم: - مرد حسابی، تو این بنده خدا رو دوست داری اونوقت نمی‌دونی اهل کجاست؟ -دوست نداشت خیلی سوال‌پیچش کنم و از گذشته‌ش حرف بزنه. در دل یک «خاک بر سرت» نثارش می‌کنم و سوال دیگری می‌پرسم: - عکسی ازش نداری؟ دوباره غیرتی می‌شود: - نخیر برای چی؟ اسلحه را می‌گذرم روی پهلویش: - دیگه داری میری رو اعصابما! تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه؟ خودش را تا جایی که می‌تواند، عقب می‌کشد و می‌چسبد به در ماشین: - باور کن توی این مدت که ایران بودم اصلا عکس از خودش نفرستاد. اجازه هم نداد هیچ عکسی ازش بگیرم و برای خودم نگه دارم. نمی‌شود احسان را بردارم ببرم اداره برای چهره‌نگاری. تا همین‌جا هم شاید زیادی جلو رفته باشم. می‌گوید: - من چکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۴۲۲ می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟ - بزرگ شده بریتانیا بود... - نه. اهل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 423 - هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا می‌کردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟ - آره آره... باشه... ابروهایم را می‌برم بالا و دوباره تاکید می‌کنم: - فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری می‌کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی. - ب... باشه... دست می‌برم به سمت دستگیره در؛ اما نکته بسیار مهمی یادم می‌آید که نپرسیده‌ام: - فامیل مینا چی بود؟ - نمازی. زیر لب، کلمه نمازی را تکرار می‌کنم و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر می‌دهم: - وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه! فقط سرش را تکان می‌دهد و پیاده می‌شوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعی‌اش باشد. اصلا الان که فکر می‌کنم، شک دارم آن کسی که با احسان چت می‌کند هم خود مینا باشد. پیاده راه می‌افتم به سمت خانه امن. هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریه‌هایم و سینه‌ام را به سوزش انداخته. گوشی کاری‌ام زنگ می‌خورد. محسن است. تماس را وصل می‌کنم و صدای نفس زدنش را می‌شنوم: - آ... قا... اون دوتا... متهم... بی‌توجه به رفت و آمد مردم اطرافم، وسط پیاده‌رو می‌ایستم؛ قلبم هم می‌ایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگ‌هایم هم ایستاد: - چی شده؟ - حالشون خیلی بده آقا! ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 423 - هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا می‌کردی. منو هم اصلا ندیدی. مت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 424 - یعنی چی؟ طوری داد می‌زنم که همه کسانی که در پیاده‌رو راه می‌روند، برمی‌گردند به سمت من. صدای محسن طوری می‌لرزد که انگار دارد گریه می‌کند: - نمی‌دونم آقا... انگار مشکل گوارشیه... مردی از پشت سر تنه می‌زند به من؛ طوری که سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین. برمی‌گردد و صدایش را کلفت می‌کند: - هوی! کوری مگه؟ قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد! بی‌خیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگ‌تر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده می‌کنم و از محسن می‌پرسم: - خب چکار کردین شما؟ - تحت‌الحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... . - یا قمر بنی‌هاشم! این را بلند می‌گویم و می‌دوم؛ تا خود بیمارستان. فاصله‌ام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقه‌ای می‌رسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم می‌دویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمی‌کردم. همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد. پسرعمو هستند با هم. یکی‌شان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچک‌تر و یک پدر پیر دارد. از میان آدم‌ها راه باز می‌کنم و بی‌توجه به سرعت ماشین‌ها، از خیابان‌ها رد می‌شوم. به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند می‌شود هم توجه نمی‌کنم. انقدر می‌دوم که وقتی می‌رسم مقابل بیمارستان، گلویم پر می‌شود از سرفه‌هایی که طعم خون می‌دهند. دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریه‌ام را شکافته است. روی دو زانو خم می‌شوم و نفس‌نفس می‌زنم. محسن را در راهروی قسمت اورژانس می‌بینم. می‌دود به سمت من: آقا... صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم: - کجان؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 424 - یعنی چی؟ طوری داد می‌زنم که همه کسانی که در پیاده‌رو راه می‌روند
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 425 صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم: - کجان؟ - نمی‌دونم آقا... یعنی... دکتر بالای سرشونه. - کس دیگه‌ای... از بچه‌های خودمونم... هست...؟ - آره آقا. جواد حواسش هست. تکیه می‌دهم به دیوار و با چشمانم، دنبال آبسردکن می‌گردم. می‌پرسم: - چی شد اینطور شدن؟ - به خدا نمی‌دونم آقا. یهو افتادن به تهوع و دل‌درد. دیدیم تب دارن و حالشون خیلی بده، گفتیم بیاریمشون اینجا. لبم را می‌گزم از درد. یک آبسردکن نباید این دور و بر باشد؟ - گاوت این‌دفعه بجای شیش قلو، ده قلو زاییده رفیق! کمیل این را می‌گوید و با دست، آبسردکن را نشان می‌دهد. اگر آبسردکن را نشانم نمی‌داد، بی‌خیال حرف مردم می‌شدم و یک تکه درشت بارش می‌کردم. مانند چشمه حیات، خودم را به آبسردکن می‌رسانم و یک لیوان آب را یک‌نفس می‌نوشم. تنفسم منظم می‌شود و فکرم باز. چرا این دونفر با هم مریض شده‌اند؛ آن هم دقیقا مثل هم؟ مار سیاه دوباره از خواب بیدار شده و دارد حلقه‌های چنبره‌اش را باز می‌کند تا بخزد سمت محسن. ممکن است بیماری‌شان یک عامل مشترک داشته باشد؟ شانه‌های محسن را می‌گیرم و تکانش می‌دهم: - غذا چی دادین بهشون؟ محسن بیشتر از همیشه سرخ شده و الان است که از تکان‌های من، بغضش بترکد: - آقا به خدا همون که خودمون خوردیم رو بهشون دادم. به خدا خودم براشون بردم غذا رو. شانه‌های تپل محسن را رها می‌کنم. محسن تکیه می‌دهد به دیوار و صورتش را با دست می‌پوشاند؛ فکر کنم می‌خواهد گریه کند واقعا. حق هم دارد؛ اگر اتفاقی برای این دو متهم بیفتد، اول از همه انگشت اتهام به سوی محسن گرفته می‌شود و ممکن است کارش به دادگاه هم بکشد. - دکترشون کجاست؟ محسن با دست، مرد میانسالی را با روپوش سپید نشان می‌دهد. جواد هم کنار پزشک ایستاده است. می‌دوم جلو و دکتر که گویا از دور، شاهد مکالمه من و محسن بوده، می‌گوید: - مسئولشون شمایید؟ - بله... لازم نیست بپرسم. چهره دکتر طوری در هم رفته که ناگفته پیداست اوضاع حسابی قمر در عقرب است. می‌گوید: - مسمومیت شدیده؛ اما نمی‌دونم چه سمی. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 425 صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌ه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 426 دنیا آوار می‌شود روی سرم. مسمومیت؟ اگر غذا فاسد بود که باید محسن و جواد هم مریض می‌شدند؛ مگر این که یک چیزی داخل غذای این بدبخت‌ها ریخته باشند... دکتر ادامه می‌دهد: - اگه بدونم چرا مسموم شدن، شاید کار بیشتری ازم بر بیاد. شماره مسعود را می‌گیرم. بعد از چند بوق طولانی که هریک به اندازه صدای ناقوس مرگ کشدار هستند، جواب می‌دهد: - بله؟ - سریع بگو از غذایی که بچه‌های خونه امن خوردن نمونه‌برداری بشه. بگو خیلی فوریه. - گفتم. قرار شده تا چند ساعت دیگه نتیجه رو اعلام کنن. جوابش نه تنها میخکوبم کرد، بلکه موجی از تحسین و تشکر را در من برانگیخت! کارمان را خیلی جلو انداخت؛ اما از سویی این سوال را هم در ذهنم انداخت که مسعود فقط بخاطر هوش زیادش انقدر سریع اقدام کرده؟ یا از چیز دیگری خبر داشته؟ - دمت گرم مسعود جان. سریع بهم خبر بده. برمی‌گردم به سمت دکتر و می‌پرسم: - شما خودتون حدسی نمی‌زنید؟ - نمی‌شه قطعی نظر داد، ولی علائمشون بیشتر شبیه به مسمومیت با سم رایسینه. رایسین... رایسین... سرم گیج می‌رود: - مطمئنید؟ دکتر شانه بالا می‌اندازد: - نه هنوز. گفتم آزمایش بگیرن ازشون. - دکتر خواهش می‌کنم هرکاری می‌تونید انجام بدید... این مسئله خیلی مهمه! - بله متوجهم. سعیم رو می‌کنم. و می‌رود. جواد می‌خواهد از جلوی چشمم فرار کند؛ می‌داند آتشفشان شده‌ام و ممکن است گدازه‌هایم آتشش بزند. می‌گویم: - جواد وایسا بالای سرشون، کوچک‌ترین بلایی اگه سرشون بیاد خودم کشتمت! - چشم آقا... این را می‌گوید و در می‌رود. آوار می‌شوم به دیوار سنگی بیمارستان و پلک بر هم می‌گذارم. رایسین... - همون سمه که از دونه کرچک استخراج می‌شد. دوره‌های سم‌شناسی رو یادته؟ یادم هست. بعد کلاس کمیل مسخره‌بازی در می‌آورد و می‌گفت با روغن کرچک می‌شود آدم کشت، و من می‌زدم پس کله‌اش و توضیح می‌دادم که رایسین روغن کرچک نیست. رایسین را از دانه کرچک استخراج می‌کنند. طی فرایند روغن‌گیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی می‌ماند... ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،