eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چن
امشب به عشق رهبرم این رمان هم 20 پارت قرار میدم پارت 21 الی 40 فقط یادتون نره👇🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چن
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از میدان عشقش فرار میکردم که سرم را بالا گرفتم و گفتم: _من میخوام فراموشش کنم! میدانست این عشق چه دماری از من درآورده که به آرامی خندید و با شیطنت زیر پای دلم را خالی کرد: _تو اگه میتونستی فراموش کنی این سه سال فراموشش می‌کردی! انگار او بهتر از حالم باخبر بود و من حتی از تصور اینکه بخواهم همکلامش شوم، دلم میلرزید که دوباره طفره رفتم: _به ابوزینب نگو،خجالت میکشم! اما او نقشه‌اش را کشیده بود که با انرژی از جا پرید و نمایشنامه‌ای که در همین چند ثانیه در ذهنش نوشته بود،با صدای بلند تکرار کرد: _یه پسر ایرانی سه سال پیش یه دختر عراقی رو از دست داعش نجات داده! حالا بعد از سه سال، سیل خوزستان باعث شده تا این دو نفر همدیگه رو دوباره ببینن! اینکه خجالت نداره! خیلی هم جذاب و هیجان‌انگیزه! سپس با نگاه نافذش در چشمانم فرو رفت و منطق این سناریو را نشانم داد: _مگه حتماً باید دختره عاشق پسره شده باشه تا همدیگه رو دوباره ببینن؟ این دختر فقط میخواد از فداکاری اون پسر تشکر کنه،همین! او خودش میگفت و میبرید و میدوخت و لباسی که از کار درآورده بود درست به قوارۀ قلب من بود که پا به پای نقشه‌اش پیش میرفتم. بلافاصله تماس گرفت تا ابوزینب به چادر بیاید و با شور و هیجان همیشگی‌اش سربه‌سر همسرش گذاشت: _یکی از نیروهای حاج قاسم گیر افتاده! ابوزینب خسته از سنگربندی برای مقابله با سیل آمده و شنیدن همین جمله کافی بود تا نگاهش رنگ نگرانی بگیرد و با دلهره بپرسد: _کجا گیر افتاده؟ نورالهدی از اینکه همسرش را بازی داده بود با صدای بلند خندید و دلش نمی‌آمد بیش از این اذیتش کند که با همان خنده ادامه داد: _تو چادر ما! با هر جمله حیرت ابوزینب بیشتر میشد و ضربان قلب من هر لحظه تندتر تا بلاخره حرف آخر را زد: _اون رفیق ایرانی‌ات، اقامهدی رو یادته؟ امروز یه بچه رو اورده بود براش سرم بزنیم. ابوزینب تازه فهمیده بود چه رکبی خورده و حالا از اینکه مهدی اینجا بوده، بیشتر متعجب شده بود که به جای توبیخ نورالهدی به هیجان آمد: _من خودم یکی دو ساله ازش خبر ندارم! کی اومد؟ آمال رو شناخت؟ نمی‌توانستم فوران احساسم را کنترل کنم که سرم پایین بود مبادا از لرزش چشمانم رسوا شوم و نورالهدی با تمرکز نقشه را اجرا میکرد: _نه! اون بنده خدا که اصلاً کسی رو نگاه نمیکنه. می‌خواستیم ازش تشکر کنیم اما انقدر زود رفت که فرصت نشد. حالا ابوزینب خودش جلوتر از نقشه میرفت و به شوق دیدار دوباره رفیق قدیمی‌اش، نمایش نورالهدی را کامل میکرد: _دلم براش تنگ شده باید ببینمش! و دیگر امان نداد حرفی بزنیم و به عشق پیدا کردنش از چادر بیرون رفت. از اینکه بی‌دردسر طرحمان اجرا شده بود، لبخندی فاتحانه روی صورت نورالهدی نشست و مژدگانی داد: _شب نشده پیداش میکنه! حالا بنا بود دوباره او را ببینم که تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و هر ثانیه به سختی سپری میشد تا پردۀ آسمان شب پر از ستاره شد و در همین ستاره‌باران، موعد آنچه منتظرش بودم، فرا رسید. ساعت از ۹ شب گذشته و می‌خواستیم برای استراحت به یکی از موکب‌های مردمی برویم که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: _یاالله! محکم‌تر از همیشه صدا میرساند و خیال کردیم بیمار مردی همراهش آمده است که روی همان روپوش سفید پرستاری، چادرهای عربی‌مان را سر کردیم و نورالهدی پاسخ داد: _بفرما! ابوزینب وارد شد و همراهش همان کسی بود که دیدن دوبارۀ صورت مهربانش، قلبم را به قفسۀ سینه کوبید و اگر یک لحظه نگاهم میکرد، میدید دستانم چطور میلرزد. ابوزینب او را معرفی کرد و نورالهدی مجلس را دست گرفت تا کسی نبیند من چطور دست و پای دلم را گم کرده‌ام که حتی نتوانستم یک کلمه سلام کنم. سرش پایین بود، نگاهش روی زمین می‌چرخید و با همان نگاه سربه‌زیر و لبخندی ساده جواب احوالپرسی نورالهدی را میداد و نمی‌دانست چرا مهمان این چادر شده است که ابوزینب بی‌مقدمه شروع کرد: _همسر من و دوستش میخوان از تو تشکر کنن! مشخص بود متوجه منظور ابوزینب نشده و باید کسی حرفی میزد؛ اما برای من نفسی نمانده و مثل همیشه جورم را نورالهدی کشید: _این دوست من همون دختری هست که شما سه سال پیش تو فلوجه از دست داعش نجاتش دادید! کلام نورالهدی که به آخر رسید، سرش را بالا گرفت؛ نگاهش تا ایوان چشمان منتظرم کشیده شد، تنها به اندازۀ یک پلک‌زدن میهمان چشمانم ماند و دوباره به زیر افتاد. انگار او هم مثل من این ملاقات دوباره باورش نمیشد که ساکت مانده و شاید نمی‌خواست این راز هرگز فاش شود که رنگ خنده از صورتش پرید و پیشانی‌اش خیس عرق شد...دلم می‌خواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ابوزینب دست دلم را گرفت:_ما همه مدیونت هستیم..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چن
ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد: _هر چی بود لطف امام زمان بود. نورالهدی اشاره میکرد حرفی بزنم و تا خواستم لب از لب باز کنم،با جدیت کلامش جانم را گرفت: _ما بریم مزاحم شما نباشیم. از لحنش دلخوری می‌بارید و دیگر نمی‌خواست حتی لحظه‌ای اینجا بماند که بلافاصله دست ابوزینب را گرفت و او را هم دنبال خودش از چادر بیرون برد. خنده روی صورت نورالهدی ماسید و من نمی‌خواستم این فرصت از دستم برود که به سمت در رفتم و همانجا صدایش را از پشت چادر شنیدم: _برای چی منو اوردی اینجا؟ از آنچه می‌شنیدم، قدم‌هایم متوقف شد و دیگر جرأت نکردم از چادر بیرون روم و او همچنان با صدایی آهسته ابوزینب را سرزنش می‌کرد: _نباید این کارو میکردی! این دختر از من خجالت میکشه! اون شب از اینکه فکر کرده بود.. نمیشد حرفش را ادامه دهد که کلافه شد: _چرا ما رو با هم روبرو کردی که بیشتر اذیت بشه؟ و نمیدانست این رنگ پریده و نفس بریدۀ من از دریای احساسی است که در دلم موج می‌زند و نمیتوانم حرفی بزنم که درمانده‌تر از من دلیل آورد: _نمی‌بینی بنده خدا چه حالی داشت؟‌از اینکه دوباره با من روبرو شده بود،حالش بد شد! ابوزینب ساکت مانده و شاید خیال میکرد حق با اوست اما من می‌فهمیدم دست و دلم برای چه میلرزد و میدانستم اگر اینبار او برود، دیگر دیداری در کار نخواهد بود که دل به دریای جنون زدم و از چادر بیرون رفتم. چند قدم دورتر از چادر روبروی هم ایستاده و تا چشمش به من افتاد، ساکت ماند و من مردانه به میدان زدم:‌ _من فقط می‌خواستم تشکر کنم. از اینکه دوباره هم‌کلامش شده بودم، طوری به هم ریخت که دیگر نگاهش به زمین نیفتاد و سرگردان در آسمان پرستاره این شب رؤیایی میچرخید. اعتراف می‌کنم برای گفتن این جملات حتی نفسهایم میلرزید و قلب کلماتم از هیجان می‌تپید: _من این مدت همیشه به یاد محبتی که در حقم کردید بودم و همیشه دعاتون میکنم. نورالهدی هم پشت سرم از چادر بیرون آمده بود و میدید دیگر نفسی برایم نمانده که به جای من ادامه داد: _خدا خیرتون بده،حاج قاسم و شما برادرهای ایرانی خیلی به ما کمک کردید. چشمانم به انتظار یک نگاهش پلکی نمیزد و او انگار در هوایی دیگر نفس میکشید که در پاسخ نورالهدی با متانت تشکر کرد: _ما از شما ممنونیم که الان اومدید اینجا و دارید به مردم ایران کمک میکنید. اما نورالهدی این بخش از نقشه را از من هم پنهان کرده بود و با یک جمله همۀ ما را غافلگیر کرد: _ابوزینب یه دقیقه بیا کارت دارم! و بلافاصله خودش داخل چادر شد و ابوزینب هم رفت تا ما در پهنۀ این زمین‌های غرق آب و گِل تنها بمانیم. در تاریکی و نور ملایم لامپ مهتابی که مقابل چادر بهداری کشیده بودند، صورتش به خوبی پیدا بود و شاید در این تنهایی بهتر می‌توانست حرفش را بزند که دوباره نگاهش به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: _من امشب شرمندۀ شما شدم.اگه میدونستم ابوزینب داره منو کجا میاره، نمی‌اومدم.. از اینهمه مهربانی بی‌منتش، به وجد آمدم و معصومانه میان حرفش پریدم: _من خودم خواستم شما رو ببینم تا ازتون تشکر کنم. همانطور که سرش پایین بود، لبخندی مردانه لب‌هایش را ربود و با لحنی دلنشین دلم را حواله به حضرت کرد: _من یادم نرفته اون لحظه‌ای که حضرت صاحب‌الزمان رو صدا زدید! طوری آقا رو صدا زدید که دل من لرزید! پس مطمئن باشید من کاری نکردم و فقط امام زمان (علیه‌السلام) شما رو نجات داده! هر کلامی که میگفت نبض نفس‌هایم آرامتر میشد و تپش قلبم کمتر و حرفی که در تمام این سالها در دلم مانده بود، سرانجام بر زبان آوردم: _دوست دارم یه کاری برای شما انجام بدم، میخوام یجوری جبران کنم! انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت که سرش را بالا گرفت؛قلب چشمانش شکست و عطر خنده از صورتش پرید. شاید برای نخستین بار بود که برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست و او با لحنی مردد حرف دلش را زد: _برای حاجت دلم دعا کنید! سر و صدای ماشینهایی که از صبح برای جمع کردن آب و گِل،بی‌وقفه کار میکردند در این ساعت از شب ساکت شده و همهمه مردم ساکن در چادرها هم آرام گرفته و در این سکوت و تاریکی، انگار صدای نفسهایش را هم میشنیدم و او با همین نفسهای غمگین از من تمنا کرد: _دخترم یک ماهشه! نارسایی قلبی داره، دعا کنید زنده بمونه! آنچه در مورد بیماری سخت یک نوزاد یک ماهه می‌شنیدم بی‌نهایت غمگین بود و این غم کنج دلم کِز کرد که از همین جملاتش، جریان خون در رگهایم بند آمد و به سختی لب از لب گشودم: _شما..بچه..دارید؟ ✍🏻 فاطمه ولینژاد ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد: _هر چی بود لطف امام زم
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ نفهمید چرا به لکنت افتادم و غصۀ نوزادش، قاتل جانش شده بود که سرش را کج کرد و بی‌خبر از حال خرابم التماسم کرد: _براش دعا کنید. مادرش خیلی بیقراره، این هفته باید جراحی بشه! دیگر نمیتوانستم حتی یک کلمه بگویم که با همین حرفها، تا انتهای زندگی‌اش رفتم و در خلائی از خاطراتم سقوط کردم. از آنچه در انتظار نوزاد معصومش بود و از این چشمان شکسته‌اش، جگرم آتش گرفته و حالا فهمیده بودم او همسر دارد و نمی‌دانستم از این لحظه با این دل چه کنم؟ نورالهدی به خیال خودش زمان کافی برای صحبت ما ایجاد کرده و دیگر نمیشد بیش از این معطل کند که ابوزینب از چادر بیرون آمد و مهدی انگار منتظر او بود: _بریم؟ نورالهدی دوباره از چادر بیرون آمد و مهدی نمیدانست با دل من چه کرده که رو به ما دو نفر خداحافظی کرد: _اجرتون با حضرت زهرا! در پناه خدا باشید! و به همراه ابوزینب هر دو به راه افتادند و به‌خدا با هر قدم که از ما فاصله می‌گرفتند، دلم بیشتر یخ میزد. چشمانم از پشت به قامتش مانده و باورم نمیشد سه سال در خیال کسی بودم که همسر داشته و حالا از خودم متنفر شده بودم! نورالهدی میخواست بداند بین ما چه گذشته و نگاه من در این تاریکی هنوز به مسیر رفتنش بود و با همان نگاه مات و لحن مبهوتم خبر دادم: _گفت برای دخترش دعا کنم! آنچه میشنید باورش نمیشد و دیگر از دست او هم کاری برای این دل درماندۀ من ساخته نبود که در سکوتی غمگین برگشتم و کنج چادر روی زمین چمباته زدم. دیگر حتی نمیخواستم نورالهدی حرفی بزند که حوصله هیچکس حتی خودم را نداشتم. هرچه کرد برای استراحت به موکب نرفتم و فقط میخواستم کسی اطرافم نباشد که التماسش کردم به تنهایی برود. او رفت و من ماندم و این چادر که تا همین چند دقیقه پیش او اینجا بود و حالا حتی باید خیالش را از خاطرم بیرون میکردم. از اینکه بخواهم به مردی متأهل فکر کنم، حالم از خودم به هم میخورد و باید همین امشب همه چیز از خاطره و فکر و احساسش را به آتش میکشیدم و خاکستر آن را هم به باد میدادم. زیر همین چادر با خدای خودم خلوت کرده و التماسش میکردم تا به دادم برسد که من به تنهایی مردِ خاموش کردن این آتش نبودم. تا سحر یک لحظه پلکم روی هم نرفت، بی‌وقفه گریه میکردم و حتی جرأت نمیکردم برای نوزادش دعا کنم مبادا همین دعا کردن دوباره احساس او را در جانم زنده کند. دیگر حتی نمیخواستم در خوزستان بمانم که هوای اینجا حالم را بد میکرد و میترسیدم دوباره چشمانش را ببینم و همان فردا صبح، ساکم را بستم. نورالهدی نمیدانست باید چه کند و من می‌دانستم فقط باید از اینجا بروم که خواهرانه خواهش کردم: _ابوزنیب میتونه منو برگردونه؟ نگاهش مستأصل شده بود، میخواست برای اینهمه آشفتگی‌ام کاری کند و بهترین چاره بهانه کردن دلتنگی برای پدر و مادرم بود که با ابوزینب تماس گرفت: _آمال دیگه خسته شده،میخواد برگرده فلوجه. کسی از بچه‌ها برنمیگرده؟ خدا خواسته بود جانم را از مهلکۀ عشق بی‌سرانجامم نجات دهد که همان روز یک گروه از امدادگران به بغداد بازمی‌گشتند و من هم همراهشان شدم. برای سوار شدن باید تا جادۀ اصلی روستا پیاده می‌رفتیم و در همین مسیر دیدم کنار یکی از خانه‌های روستا چند نفر ایستاده‌اند. دیگر نایی به نگاهم نمانده بود که دیشب تا صبح در دریای اشک دست و پا زده و با همین چشمان زخمی دیدم حاج قاسم برای دلجویی و پیگیری مشکلات به درِ خانۀ یکی از روستاییان آمده است. چند لحظه ایستادم که انگار نورانیت چهره و آرامش چشمانش آرامم میکرد و لحن گرم کلامش که از دور به گوشم میرسید، عین مرهم بود. هر کدام از مردهای روستا نزدیکش میرفتند و رویش را می‌بوسیدند و او با این درجۀ نظامی و شهرتی که در دنیا داشت، از اینهمه مهربانی خسته نمیشد. ابومهدی هم چند قدم آنطرفتر ایستاده و انگار می‌خواستند با هم به منطقه‌ای دیگر بروند که تویوتایی کنار جاده توقف کرد و یکی از نیروهای ایرانی صدا رساند: _حاجی بریم؟ بچه‌ها منتظرن! حاج قاسم و ابومهدی به همراه چند نفر از همراهان به سمت تویوتا می‌آمدند و شنیدم یکی از همین پاسداران ایرانی رو به رفیقش میگفت: _به‌خدا از وقتی حاج قاسم اومد تو منطقه، ورق برگشت! شنیده بودم هر جا حاجی باشه طوری روحیه میده که کارها یدفعه جلو میره اما الان به چشم خودم دیدم! گوشم به حرف آنها بود و چشمم به حاج قاسم و ابومهدی که میان سایر نیروها بدون هیچ تشریفاتی روی بار تویوتا سوار شدند. بین اینهمه مرد، نمیشد نزدیکشان شوم و از همان فاصله با حاج قاسم در دلم نجوا کردم:_ای‌کاش میشد با منم حرف بزنی و یجوری بهم روحیه بدی که بتونم فراموشش کنم...
کانال 📚داستان یا پند📚
ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد: _هر چی بود لطف امام زم
نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی دستم مانده بود، به فلوجه برگشتم. قسم خورده بودم فراموشش کنم که هر بار فکرش سراغ دلم را می‌گرفت، استغفار می‌کردم و باز نمی‌توانستم به ازدواج با مرد دیگری فکر کنم. نورالهدی مرتب تماس میگرفت؛ از اینکه از راز دلم خبر داشت، خجالت میکشیدم و او فقط می‌خواست من تنها نمانم که هر بار خواستگاری جدید معرفی میکرد و من همه را پس میزدم. به رویم نمی‌آورد بین من و عامر چه گذشته، کلامی از برادرش حرفی نمی‌زد و در هر تماس ساعتی نصیحتم میکرد تا ازدواج کنم و من اصلاً معنی حرفهایش را نمی‌فهمیدم. پدر و مادرم مدام پاپیچ دلم می‌شدند تا حداقل به یکی از خواستگارانم کمی فکر کنم و روح من آشفته‌تر از این حرف‌ها بود. ده سال اشغالگری آمریکا، سه سال اشغال فلوجه به دست داعش و دیدن اینهمه جنایات، جانی برایم باقی نگذاشته و شاید تنها روزنۀ امیدم، همان مردی بود که مرا از دست حیوان داعشی نجات داده و معجزۀ زندگی‌ام شده بود اما حالا باید او را هم فراموش میکردم. نوجوان بودم که آمریکا به عراق حمله کرد و خوب در خاطرم مانده است با استفاده از انواع سلاح‌های شیمیایی و فسفر سفید چه جهنمی در فلوجه به پا کرده بود که هنوز اعصاب اکثر مردم شهر متزلزل بود و انگار افسردگی جزئی از جان اهالی شده بود. هنوز از آثار هزاران تُن مواد شیمیایی که آمریکا به نام آزادی بر سر فلوجه ریخته بود، بسیاری از مردم حتی کودکان کوچک سرطان می‌گرفتند و اینها غیر از سوختگی‌های شدید شهروندان بر اثر فسفر سفید بود. هر روز در بیمارستان بودم و می‌دیدم چه تعداد نوزاد با معلولیت‌های عجیب و غریب متولد میشوند؛ کودکانی با یک چشم، با دو سر، با دست و پای به هم چسبیده و با نواقصی که به گواهی پزشک انگلیسی حاضر در بیمارستان، در دنیا سابقه نداشت جز در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی! با وجود اینهمه معلولیت وحشتناک در بدو تولد، پزشکان توصیه می‌کردند دیگر کسی در فلوجه بچه‌دار نشود و با اینهمه مصیبت، نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به ازدواج فکر کنم. تنها دلخوشی‌ام رسیدگی به بیمارانم بود بلکه ذره‌ای از دردهای مردم کمتر شود و نمی‌دانستم حالا که شرّ داعش از سر عراق کم شده، دشمنان خواب دیگری برایمان دیده‌اند که همزمان با پاییز سال ۲۰۱۹، فتنه‌ای تازه در عراق آغاز شد. مردم به بهانۀ شرایط سخت معیشتی و کمبود برق، به خیابان‌ها آمدند و به چند روز نکشید که تظاهرات تبدیل به جنگ خیابانی شد و آتش این آشوب به تمام استان‌های جنوبی رسید. آرامشِ شهرهای بصره و نجف و کربلا و بغداد و عماره و کوت متلاشی شده و نمی‌دانستم چرا اینبار این تظاهرات انقدر زود به خشونت کشیده شد. زمان زیادی از سقوط داعش نگذشته و از خاطر مردم نرفته بود نیروهای ایرانی و حشدالشعبی، عراق را از شرّ داعش نجات دادند و نمی‌فهمیدم چرا شعارها همه علیه ایران و بسیج مردمی است؟ از نیروهای پلیس و مردم میان کشته شدگان بودند و مشخص نبود چه کسی به جان عراق افتاده و میان تظاهرکنندگان پنهان شده است که از هر دو طرف میکشد. چند ماهی بود ابوزینب فرمانده یکی از دفاتر نیروهای مقاومت مردمی در شهر عماره شده و نورالهدی و دخترانش هم از بغداد رفته بودند. می‌دانستم نورالهدی باردار است، خبرهای خوبی از عماره به گوش نمی‌رسید و نگرانش بودم که مرتب تماس می‌گرفتم. دیگر از خنده‌های همیشگی‌اش خبری نبود؛ نگرانی برای همسر و دو کودک خردسال و بار هشت ماهه‌اش، جان به لبش کرده بود. همسرش اکثر اوقات خانه نبود؛ از شدت استرس، فشار خون بارداری گرفته و در عماره غریب بود که به جبران آنهمه محبتی که در حقم کرده بود، پیشنهاد دادم: _من میام پیشت می‌مونم! خیال می‌کردم این شلوغی‌ها زیاد طول نمی‌کشد و با جابه‌جا کردن شیفت‌های بیمارستان، چند روز مرخصی گرفتم و پدر و مادرم مرا تا عماره رساندند. پدرم نسخه‌ای برای نورالهدی پیچید و می‌دیدند رنگ زندگی از صورت مهربان او چطور پریده است که راضی شدند چند روزی پیشش بمانم و خودشان به فلوجه برگشتند. شب‌ها با دخترانش دور هم می‌نشستیم تا از آشوب افتاده به جان شهر کمتر بترسیم و از هر دری حرف می‌زدیم بلکه ساعت‌های طولانی تنهایی زودتر بگذرد و خبری از ابوزینب برسد و در این میان، قرعه به نام عامر افتاد که نورالهدی بی‌هوا حرفش را زد:‌ _عامر یک ماه پیش زنش رو طلاق داد. در این سالها هیچ حرفی از عامر به میان نیامده و برایم اهمیتی نداشت که واکنشی نشان ندادم و او تازه به خاطرش آمد: _آهان! تو خبر نداشتی ازدواج کرده.... ✍🏻 فاطمه ولینژاد ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی دستم مانده بود، به فلوجه بر
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ بی‌تفاوت نگاهش میکردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه آغاز کرد: _دفعه اولی که رفت آمریکا، همیشه فکر تو بود و نتونست ازدواج کنه اما بعد از اینکه تو رو دوباره دید و فهمید دیگه دوسش نداری، برگشت آمریکا و با یه دختر مهاجر سوری ازدواج کرد. احساس می‌کردم دلش برای عروس‌شان بیشتر می‌سوزد که آهی کشید و با لحنی غرق غم ادامه داد: _دختره از آواره‌های سوری بود که اومده بود آمریکا تا درسش رو ادامه بده اما عامر... حالا نه به هوای سرنوشت عامر که میخواستم بدانم چه بلایی سر همسرش آمده است و نورالهدی بی‌تعارف همه چیز را تعریف کرد: _عامر خیلی اذیتش میکرد، کتکش میزد. دختره هر بار زنگ میزد به من، درد دل میکرد ولی من هرچی به عامر میگفتم بدتر میکرد و آخرم طلاقش داد. روزهای آخر عصبی بودن عامر را به چشم دیده و دلم برای دختر بی‌نوا می‌سوخت که نگاهم غمگین به زیر افتاد.انگار حرفهای دیگری هم روی دل نورالهدی سنگینی میکرد و دیگر خجالت کشید ادامه دهد که قصۀ غمبار عامر را در چند کلمه خلاصه کرد: _ای کاش هیچوقت نرفته بود آمریکا... حرفی برای گفتن نداشتم که همین رفتن او، باعث شد سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام را سپری کنم و نمی‌دانستم ساعت‌هایی از این سخت‌تر در انتظارمان نشسته که همان شب ابوزینب به خانه آمد. دخترانش از دیدن پدرشان بعد از چند روز، پَر درآورده و نورالهدی از خوشحالی گریه می‌کرد و خبر نداشتیم همین امشب، دنیا را روی سرمان خراب میکنند. با آمدن ابوزینب و آرامش نورالهدی، باید فردا صبح آمادۀ رفتن میشدم و همین که خواستم با پدرم تماس بگیرم، زمین زیر پایمان لرزید و شیشه‌های خانه همه در هم شکست. من وحشتزده از اتاق بیرون دویدم و در میان خاک و دودی که خانه را پُر کرده بود، دیدم نورالهدی کنج آشپزخانه پناه گرفته و دو دختر کوچکش از ترس در آغوشش میلرزند. رنگ از صورتش پریده بود، با بدن باردار و سنگینش نمی‌توانست تکان بخورد و دلواپسِ همسرش، با لب و دندان‌هایی لرزان التماسم میکرد: _ابوزینب کجاس؟ نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است؛ خرده شیشه‌ها کف فرش پاشیده و صدای نالۀ ابوزینب از حیاط می‌آمد که سراسیمه تا حیاط دویدم و دیدم غرق خون، میان باغچه افتاده است. شاخه‌های گل همه زیر تنش شکسته و بدن او از شدت زخم و جراحت رنگ گل شده بود و تا چشمش به من افتاد، مردانه حرف زد: _نترس! نارنجک انداختن تو حیاط! از وحشت آنچه پیش چشمانم بود و نارنجکی که میان خانه انداخته بودند، تمام استخوان‌های بدنم می‌لرزید و جیغ‌های وحشتزدۀ نورالهدی را می‌شنیدم که پشت سرم خودش را به حیاط رسانده و از دیدن همسر مجروحش، داشت قالب تهی میکرد. نمی‌دانستم چه کسی به قصد کشتن اهالی این خانه با نارنجک به جانمان افتاده است، گریۀ دختران نورالهدی و ناله‌های خودش دلم را زیر و رو میکرد و فقط تلاش میکردم با دستهای لرزانم با اورژانس تماس بگیرم. ابوزینب نگران همسر و کودکانش، تمنا میکرد به آنها برسم و من میدیدم ترکش‌های نارنجک چه با بدنش کرده است که پشت تلفن خودم را به در و دیوار میزدم: _من نمیدونم چی شده... نارنجک انداختن تو خونه... یکی اینجا زخمی شده... فقط توروخدا زودتر آمبولانس بفرستید... خیلی خونریزی داره... نورالهدی توانش تمام شد که در پاشنۀ در روی زمین نشست، با همان حال زارش تلاش میکرد دخترانش را آرام کند و من میخواستم تا آمدن اورژانس، خونریزی ابوزینب را کم کنم که در تاریکی حیاط و نور زرد لامپ کوچکی که به دیوار آویخته بود، روی بدنش دنبال کاری‌ترین زخم‌ها میگشتم. یکی از ترکش‌ها شانه‌اش را شکافته و خونریزی همین یک زخم کافی بود تا جانش را بگیرد که تلاش می‌کردم با مچاله کردن لباسش، راه خونریزی را ببندم و همزمان صدای آژیر آمبولانس، سکوت ترسناک کوچه را شکست. نورالهدی نفسی برای همراهی نداشت که خودم چادر عربی‌ام را به سر کشیدم و کنار برانکارد ابوزینب، سوار آمبولانس شدم. نورالهدی با گریه التماسم می‌کرد مراقب همسرش باشم و ابوزینب با جانی که برایش نمانده بود، زیرلب زمزمه میکرد: _عزیزم! آروم باش! فدات بشم نترس! کنار بدن مجروح ابوزینب در آمبولانس نشسته و میشنیدم از شدت درد زیرلب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا میزند. دعا می‌کردم زودتر به بیمارستان برسیم و انگار این مسیر انتها نداشت که هر چه آمبولانس ویراژ میداد، به جایی نمی‌رسیدیم و در یکی از خیابان‌ها ماشین متوقف شد. هیچ چیز نمی‌دیدم جز هیاهوی ترسناک افرادی که دور آمبولانس را گرفته بودند، ضربات محکمی که به بدنۀ ماشین میخورد و قدرتی که تلاش میکرد درِ آمبولانس را باز کند... نمی‌فهمیدم از جان ما چه می‌خواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بی‌صدا زمزمه کرد:_ای کاش همراه من نیومده بودی.
کانال 📚داستان یا پند📚
نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی دستم مانده بود، به فلوجه بر
از غلغلۀ فریادهایشان ندیده میشد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و می‌توانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کرده‌اند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند. به شدت ماشین را تکان میدادند، آمبولانس به چپ و راست می‌رفت و با هر تکان احساس میکردم ماشین چپ میکند که بی‌اختیار جیغ میزدم. صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمه‌بازش ناله میزد: _یا حسین! مدام به شیشۀ ما بین اتاقک پشتی و فضای کابین میکوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمیشد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا میگفتند و با وحشتناک‌ترین کلمات، تهدیدمان می‌کردند. از ترس تک‌تک ذرات بدنم می‌لرزید، احساس می‌کردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و میترسیدم از لحظه‌ای که درِ آمبولانس باز شود و نمی‌دانستم با ما چه میکنند. دستگیره مدام بالا و پایین می‌رفت، با هر نفس جان من به گلو می‌رسید و بنا نبود از دست‌شان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم،قلبم از تپش ایستاد. ده‌ها مرد با چشمانی که در حدقه‌ای از آتش می‌چرخید،مقابل در شعار می‌دادند و تهدید می‌کردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ میزدم و وحشتزده خودم را عقب میکشیدم. چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگ‌شان نبود و انگار نمی‌دیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند. از وحشت فاصله‌ای بین من و مرگ نمانده و بی‌اختیار ضجه می‌زدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آن‌ها، با نفس‌های آخرش فریاد میزد: _کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره! طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی می‌زدند که دیگر او را نمی‌دیدم و تنها نفس‌های خیس و خونی‌اش را می‌شنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِس‌خِس می‌کرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفس‌هایش هم به گوشم نمیرسید و حالا نوبت من بود! جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیواره‌ها فشار می‌دادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بی‌کسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت به‌خدا در حال جان دادن بودم. دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بی‌رحمی بازخواستم کرد: _اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟ و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید: _بیاید بیرون میخوام آتیشش بزنم! پیکر پاره‌پاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا می‌خواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد. هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشته‌اند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ می‌زدم تا امانم دهند اما آنها می‌خواستند جنایت‌کاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم، در آمبولانس را بستند. با هر دو دست به شیشه‌های آمبولانس می‌کوبیدم و ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و می‌شنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است. انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛ صدای تیراندازی شنیده میشد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد. مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم، فریاد کشید: _بیا بیرون! قدم‌هایم از ترس قفل شده و انگار او میخواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: _بهت میگم‌ بیا پایین! همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را می‌لرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم. هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آنطرفتر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش میکشید. فکرم کار نمیکرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم،‌ راضی بودم که بی‌اختیار دنبالش میدویدم. حالا می‌دیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و می‌خواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق می‌شدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند. کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هر چه می‌گفت اطاعت میکردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمی‌ترسیدم... ✍🏻 فاطمه ولینژاد ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
از غلغلۀ فریادهایشان ندیده میشد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و می‌توانستم حدس بزنم همان
پیچید. از خوشحالی، میان گریه می‌خندیدم و حالا فقط نگران خودش بودم تا پس از ساعتی از اتاق عمل بیرون آمد؛ بیهوش بود، صورتش از ضعف و خونریزی به سپیدی ماه میزد و همین که زنده بود، جانم به کالبدم برگشت. او را به بخش منتقل کردند و من پا به پای تختش میرفتم که در این شهر هیچکس را نداشت. باید با مادرش تماس می‌گرفتم و با شهادت ابوزینب، دلی برای خبر دادن نمانده بود که هربار موبایلم را دست می‌گرفتم و باز پشیمان میشدم. پسر زیبایش در تخت کوچکی کنارش به ناز خوابیده و من از داغ پدری که ساعتی پیش مظلومانه شهید شد، بی‌صدا گریه می‌کردم. همین چند روز پیش نورالهدی میگفت ابوزینب دلش می‌خواهد نام پسرشان حیدر باشد و حالا نبود تا حیدرش را ببیند و مطمئن بودم اینک در بهشت چشمش به تولد پسرش روشن شده است. ساعتی بالای سرش بودم تا به هوش آمد؛ در همان حال نیمه هشیارش نام همسرش را صدا زد و هنوز پلک‌هایش را کامل نگشوده بود که اشک از گوشه چشمان بی‌حالش جاری شد. شاید اشتیاق ابوزینب برای دیدن پسرشان به خاطرش آمده بود که به حیدر نگاه می‌کرد و از هر دو چشمش اشک مثل ناودان جاری بود. خانوادۀ ابوزینب، برای بردن نورالهدی و کودکانش شبانه خودشان را به عماره رساندند و او وصیت کرده بود کربلا دفنش کنند که همگی عازم کربلا شدند. با پدر و مادرم تا کربلا رفتیم و با چشم خودم دیدم تشییع ابوزینب در بین‌الحرمین چه محشری به پا کرده است. مردم و نیروهای حشدالشعبی همه آمده بودند و او روی دست عاشقانش در این خیابان بهشتی عشقبازی میکرد. نورالهدی بارها در خلوت به من گفته بود آرزوی ابوزینب شهادت است؛ حالا او به تمنای مانده بر دلش رسیده بود اما بمیرم برای دو دختر کوچکش که مظلومانه کنار مادرشان ایستاده و حیدر در نخستین روزهای زندگی‌اش در آغوش مادرش، کوچکترین میهمان مراسم تشییع پدر شهیدش بود. به دنبال پیکرش تا صحن حرم حضرت عباس (علیه‌السلام) رفتیم؛ آقایان تابوت را از قسمت مردانه به سمت ضریح بردند و ما از همان روبروی ایوان طلا، شاهد طواف او دور ضریح بودیم و من می‌دیدم تابوتش به ضریح چسبیده و انگار نمی‌خواهد دست از دامان حضرت بردارد. مراسم تدفین ابوزینب تمام شد، نورالهدی نزد پدر و مادرش در بغداد رفت و من با قلبی غرق غم، به فلوجه برگشتم. روزی که به عماره می‌رفتم تصور نمی‌کردم میراث این سفر، شهادت دلخراش ابوزینب باشد و وحشت آن شب که هنوز روی دلم مانده و هر شب کابوسش را میدیدم. یک ماه طول کشید تا سرانجام فتنۀ افتاده به جان شهرهای عراق، فروکش کرد و من افسرده‌تر از گذشته، هر روز به بیمارستان می‌رفتم و هر شب کلافه از این زندگی بی‌معنی به خانه برمی‌گشتم و در این تکرار خسته‌کننده، جمال سوهان روحم بود. پرستار بیمارستان و همکاری که دوست داشت با دخترها خوش و بِش کند و من از همین رفتارش متنفر بودم. از آخرین باری که به خاطر جدیتم، به تمسخر داعشی خطابم کرده بود، دیگر جواب سلامش را هم نمیدادم. یکسال پیش از آمریکا بازگشته بود، خیال می‌کرد همین موضوع برای بردن دل هر دختری کفایت میکند و خبر نداشت من به خاطر نرفتن به آمریکا، از پای سفرۀ عقد برگشتم. هر بار بالای سرِ بیماری با هم بودیم، از خاطرات دوران تحصیلش در آنجا میگفت و من از صدای نازک و ناز و عشوۀ لحنش، حالم بهم میخورد. فشارسنج را از دور بازوی بیمارم باز کردم و به پشتِ سر چرخیدم که دیدم روبرویم سبز شده و با همان خندۀ لوس خبر داد: _الان رفیقم زنگ زد گفت داره میاد بیمارستان منو ببینه! از وقتی از آمریکا برگشتم، دیگه ندیدمش! بی‌تفاوت از کنارش عبور کردم، نمی‌دانستم چرا بیزاری‌ام را نمی‌فهمد و به گمانم اصلاً فکرش کار نمیکرد که پشت سرم از اتاق بیرون آمد و رو به پرستارانی که در استیشن پرستاری نشسته بودند، با صدای بلند مژده داد: _دخترها! هر کی سوغاتی آمریکایی میخواد بیاد! الان یه بچه پولدار از آمریکا برگشته داره میاد دیدنم! یکی از همین پرستارها با آرایش غلیظ و پُر رنگ و لعاب صورتش، عاشق عشوه‌های جمال بود که از پشت استیشن بیرون پرید و بی‌توجه به بیماران و وضعیت بیمارستان، قهقهۀ خنده‌هایشان فضا را پُر کرد. طول راهرو را با بی‌حوصلگی طی می‌کردم و می‌شنیدم جمال همچنان از روزهایی می‌گوید که با او در یک منزل در آمریکا زندگی می‌کرده و ناگهان ذوق‌زده شد: _ای والله! ببین چه جنتلمنی اومده! و همزمان صدای رفیقش را شنیدم و آهنگ کلامش، هزار پرده خاطره در ذهنم زنده کرد... ✍🏻 فاطمه ولینژاد ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
از غلغلۀ فریادهایشان ندیده میشد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و می‌توانستم حدس بزنم همان
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ در را پشت سرم بست و دوباره به سمت آمبولانس دوید‌ و من هنوز می‌ترسیدم کسی آمبولانس را آتش بزند و بدن بی‌جان ابوزینب غریبانه بسوزد که صورتم به شیشۀ ماشین چسبیده و با چشمانم مراقبش بودم. کسی پشت فرمان نشسته و او هم با نگرانی به آمبولانس زُل زده بود و همین که سوار شدم، با دلواپسی سوال کرد: _ابوزینب کجاس؟ همانطور که کنج ماشین در خودم مچاله شده بودم با صدایی که هنوز از ترس مقطّع به گوش می‌رسید، پرسیدم: _شما کی هستید؟ اما نگرانی برای ابوزینب دیوانه‌اش کرده بود که به جای جواب، فریاد کشید: _زنده اس؟ و من به چشم خودم دیدم با ابوزینب چه کردند و هنوز ناله‌های آخرش در گوشم بود که پس از ساعتی وحشت، سرانجام بغضم شکست و به هق‌هق گریه افتادم. از هجوم اشک‌هایم پاسخ سوالش را گرفت که سرش را روی فرمان قرار داد و انگار قلبش از غیرت آتش گرفته و از غصه می‌سوخت که دستۀ چرمی فرمان زیر خشم انگشتانش فشرده میشد و شانه‌هایش از گریه می‌لرزید. دلم میخواست تمام امشب یک کابوس باشد و خبری از خواب نبود که همزمان صدای گریه دیگری سرم را چرخاند. همان کسی که مرا از آمبولانس نجات داده بود به سمت ماشین می‌آمد، با هر دو دست در سرش می‌کوبید و با صدای بلند گریه میکرد. آشوبگران فرصت نکرده بودند آمبولانس را به آتش بکشند و او فهمیده بود ابوزینب را چگونه زجرکش کرده‌اند که کف خیابان نشسته بود و مردانه گریه میکرد. چند دقیقه‌ای کشید تا آمبولانس بعدی بیاید که چرخهای این آمبولانس را با چاقو پاره کرده بودند و در همین فاصله آنکه پشت فرمان بود با گریه برای من میگفت: _به محضی که خانمش تماس گرفت، خودمون رو رسوندیم ولی گفت با آمبولانس بردنش. اومدیم دنبالش که تو مسیر دیدیم دور آمبولانس شلوغه... ظاهراً از نیروهای مقاومت مردمی و از همکاران ابوزینب بودند و شاید اگر چند دقیقه زودتر رسیده بودند، رفیق‌شان زنده می‌ماند و حسرت همین دیر رسیدن، اجازه نداد حرفش را تمام کند که دوباره گلویش از گریه پُر شد. ابوزینب، مهندس شرکت نفت بود که هنگام حملۀ داعش به حشدالشعبی پیوست و حالا تنها دو سال بعد از سقوط داعش، فرماندۀ مبارزه با تروریستها به دست افرادی ناشناس به شهادت رسیده و این وضعیت، حال و روز هر ساعت خیابان‌های عراق شده بود که مردم و نیروهای امنیتی بی‌هوا و به بهانۀ تظاهرات کشته میشدند. حالا من مانده بودم‌ و خبری که باید به همسر باردار و دختران کوچکش می‌رساندم و نورالهدی او را در آخرین لحظات به من سپرده بود که از هول همین خبر تا رسیدن به خانه هزار بار جان کندم. پیکر ابوزینب را رفقایش به بیمارستان رسانده و من با دست خالی و قطرات خونی که روی لباسم مانده بود،به خانه برگشتم. نورالهدی بچه‌ها را خوابانده و بی‌خبر از جنایت امشب،به امید بهبودی همسر مجروحش سر سجاده نشسته بود و تا چشمش به من افتاد، دلش لرزید: _پس چرا برگشتی خونه؟ ابوزینب چطوره؟ رنگ سرخ صورتش نشان میداد فشارش بالاتر رفته و میترسیدم بلایی سرش بیاید که فقط خط آخر قصۀ امشب را با آرامشی ساختگی تعریف کردم: _بیمارستانه. دوستاش پیشش هستن... تا ساعتی پیش هم‌آغوش مرگ بودم و هنوز ترس و وحشت از چشمانم‌ می‌بارید که به زحمت از روی سجاده بلند شد و با دلهره سوال کرد: _چی شده؟ دریای اشک پشت چشمانم موج میزد و من مقاومت می‌کردم مبادا یک قطره بچکد و دل عاشق نورالهدی انگار باخبر شده بود که بی‌صدا پرسید: _شهید شده؟ ای‌کاش از همان ترکش‌های نارنجک شهید شده بود! ای‌کاش اینهمه شکنجه نمی‌شد و از همین مظلومیت و غربتش بود که شیشۀ صبرم شکست و به هوای نورالهدی تنها یک قطره از چشمانم چکید. از همین یک قطره،انتهای قصه را فهمید؛ از چشمۀ چشمانش،اشک‌ جوشید و به ابوزینب قول داده بود هرگاه خبر شهادتش را شنید،بی‌تابی نکند که تنها زیر لب ناله می‌زد: _یازینب!» می‌خواست به دل صبوری کند اما این حال بارداری دست خودش نبود و همین خبر کارش را ساخته بود که فشارش هر لحظه بالاتر میرفت و به سختی نفس می‌کشید. دیگر کاری از داروها هم ساخته نبود؛ باید سریعتر به بیمارستان می‌رسید و او با همین حال،فقط گریه میکرد و با هر نفسی که به سختی میکشید،عشقش را صدا میزد. زن همسایه را نمی‌شناختم اما تنها کسی بود که می‌شد بچه‌ها را به او بسپارم و برای بار دوم در این شب تلخ و سخت، با آمبولانس راهی بیمارستان شدیم. دوباره در آمبولانس نشسته و اینبار کنار‌ نورالهدی بودم که اضطراب حمله‌ای دیگر دلم را می‌لرزاند و او از سردرد و نفس‌تنگی حالش هر لحظه بدتر میشد تا سرانجام به بیمارستان رسیدیم و به تشخیص پزشک زنان بلافاصله به اتاق عمل رفت که جان مادر و جنین هر دو در خطر بود....ابوزینب از دستش رفته بود و من با گریه به درگاه خدا دعا میکردم کودکش را به او ببخشد و به چند دقیقه نرسید‌ که صدای گریه نوزادش در راهروی مقابل اتاق عمل
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ در را پشت سرم بست و دوباره ب
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ سال‌ها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بی‌تفاوت بودم ولی بی‌اختیار برگشتم و صورتش به‌ قدری تغییر کرده بود، که جا خوردم. میان موهای مشکی‌اش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود. خیره نگاهش میکردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمیدید. حدس می‌زدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمیکردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه میفهمیدم هم‌خانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش میکرد، عامر بوده است. نمی‌خواستم با هم روبرو شویم که بی‌سروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد. مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوش‌تیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمه‌ای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همه‌چیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم می‌کرد. نگاهش مثل روزهای اول آشنایی‌مان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: _سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟ بعد از مجادلۀ سنگینی که سال‌ها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمی‌دانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: _واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟! سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: _چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هر چی بهش میگفتم همدیگه رو ببینیم، ناز میکرد ولی تا فهمید... و عامر نمی‌خواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: _تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس! خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: _تو بازم از من می‌خوای برات یه کاری کنم! حوصلۀ خوش‌نمکی‌شان را نداشتم و حقیقتاً نمی‌خواستم بار دیگر با عامر هم‌کلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: _جلو چشم بقیه تحقیرم نکن! از صدای قدم‌هایی که دور می‌شد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: _اگه میخوای تحقیر نشی، از اینجا برو! چشمانش را نمی‌دیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکسته‌تر التماس کرد: _به حرمت محبتی که بین‌مون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط می‌خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین! دیگر ذره‌ای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سال‌ها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: _بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه! چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم. روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم می‌داد. روی یکی از نیمکت‌های حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردی‌اش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: _میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی! و من می‌خواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بی‌توجه به تقاضایش، پرسیدم: _جمال از ما چی میدونه؟ هرآنچه در سینه‌اش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: _تو میشیگان هم‌خونه بودیم. میدونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار میکنه. وقتی برگشتم عراق دلم میخواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمی‌تونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات. به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: _و بازم از خوش‌شانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار میکنی و چه روزی شیفت هستی. از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبی‌ترم می‌کرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: _برا چی دنبال من می‌گشتی؟ موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه می‌خواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: _برای این! به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید. تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش می‌کردم فراموشش کنم و حالا نمی‌دانستم عکسش در موبایل عامر چه می‌کند و او از من چه میخواهد؟... ✍🏻 فاطمه ولینژاد ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ سال‌ها بود از او متنفر شده و
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ از رنگ پریدۀ صورتم درماندگی‌ام پیدا بود که موبایل را پایین آورد، لبخندی زد و با خونسردی تعارف کرد: _حالا بیا بشین حرف بزنیم! نمی‌فهمیدم عکس مهدی را از کجا آورده و این عکس چه ارتباطی با من دارد که ناشیانه طفره رفتم: _این کیه؟ از معصومیتم با صدای بلند خندید، موبایل را دوباره در جیبش جا داد و به تمسخر پرسید: _اگه اینو نمیشناسی، به خاطر چی همه خواستگارات رو رد میکنی؟ خدا میدانست از لحظه‌ای که فهمیدم همسر دارد، هر چه روزنه رو به محبتش در قلبم بود، همه را بستم و حتی برای همان روزهایی که ندانسته، دلبسته‌اش شده بودم،‌ از خدا طلب بخشش میکردم که صادقانه شهادت دادم: _من هیچ کاری به این آدم ندارم! سعی میکرد بخندد و پشت تمام خنده‌هایش، یک دنیا درد بود و با همان لحن لبریز از درد، دوباره خواهش کرد: _بیا بشین! من خیلی حرف دارم! انگار با همین عکس تسلیمم کرده بود که مردد کنارش نشستم. دوباره نفس عمیقی کشید،نگاهش در نقطه‌ای ناپیدا گم شد و آهسته شروع کرد: _دفعه آخری که با هم حرف زدیم،باور کردم دیگه هیچ حسی به من نداری!برگشتم آمریکا و به خودم حق دادم ازدواج کنم!با زیباترین دختری که تو محل کارم بود ازدواج کردم؛ خیلی مهربون بود، خیلی باشخصیت بود، زنِ زندگی بود!» میدانستم از همان دختر سوری میگوید؛دلم بیقرار بود تا زودتر راز تصویر مهدی را بدانم و او با آرامشی شکننده حرف میزد: _هیچی کم نداشت، فقط یه عیب داشت؛ اون آمال نبود! هیچوقت نتونستم بهش محبت کنم،با کوچکترین حرفی عصبی میشدم و عقدۀ نبودن تو رو سر اون خالی میکردم! دو سال باهاش زندگی کردم اما فقط داشتم با خودم میجنگیدم،به خودم لج کرده بودم و فقط اون دختر رو عذاب میدادم! شرم میکرد بگوید اما من از نورالهدی شنیده بودم چه با این دختر کرده و از تصور اینکه او را چطور کتک میزده، دلم به درد آمده بود و نمیدانستم چه خوابی برای من دیده که به سمتم چرخید،خیره نگاهم کرد و آه کشید: _مقصر تمام این روزها تو بودی آمال! از خشم خوابیده در آرامش چشمانش ترسیدم و او با همان حال عجیبش ادامه داد: _وقتی مادرم زنگ زد و گفت چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده به هر دری زدم تا بتونم چند روز مرخصی بگیرم و برگردم عراق پیش نورالهدی و بچه‌هاش. شاید شرایط خواهر و سه خواهرزادۀ کوچکش دلش را سوزانده بود که قطره اشکی پای چشمش نشست، با سر انگشتش همین قطره را پنهان کرد مبادا مقابل من ضعفی نشان داده باشد و زیرلب زمزمه کرد: _نورالهدی بهم گفت اون شب پیشش بودی. از یادآوری لحظات وحشتناک آن‌شب، حالم بیشتر به هم ریخت؛ فقط می‌خواستم زودتر حرفش را بزند و او سرِ حوصله توضیح میداد: _وقتی داشتم برمی‌گشتم عراق مطمئن بودم دیگه نمیخوام ببینمت اما همین که اسمت رو از نورالهدی شنیدم، دلم لرزید. با خودم گفتم هرجور شده باید پیدات کنم. از اینهمه اشتیاقی که به قلب کلماتش افتاده بود، مستانه خندید و حرف دلش را بی‌هوا زد: _آخه دختر تو خودت خبر نداری با دل من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم! از حالت نگاه و لحن کلام و حتی حرارت احساسش وحشت میکردم که انگار اینبار عشقش بوی جنون گرفته بود: _از نورالهدی خواستم واسطه بشه تا باهات حرف بزنم ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کرد. از دستش عصبانی شدم، بهش گفتم حتماً هنوز آمال تو فکر اون یارو ایرانیه گیر کرده که نمیخوای من باهاش روبرو بشم. از اینکه هنوز تار و پود تنفر من را به نام او گره میزد، عصبانی شدم و او بی‌خیال خشمم، همچنان میگفت: _نورالهدی هم ناراحت شد و سرم داد کشید که اون ایرانی زن و بچه داره، چرا باید آمال بهش فکر کنه! منم که بی‌خیال نمی‌شدم، انقدر اصرار کردم تا برام گفت تو قضیه سیل خوزستان رفتی ایران و دوباره اون پسره رو دیدی و همونجا فهمیدید زن و بچه داره!» مطمئن بودم نورالهدی حرفی از احساس من به میان نیاورده و همین چند کلمه بهانه به دست عامر داده بود که به تمسخر خندید و با صدایی کِش‌دار طعنه زد: _آخی! حتماً خیلی غصه خوردی! از عصبانیت تا مغز استخوانم آتش گرفته بود و فرصت نداد از خودم دفاع کنم که با بی‌رحمی حکمم را خواند: _حالا تو دوست داری زنش بفهمه با تو ارتباط داشته؟ اگه این قضیه لو بره، هم برای تو خیلی بد میشه هم برای اون عشق ایرانی‌ات... دیگر اجازه ندادم حرفش به آخر برسد و با خشمی که گلویم را پُر کرده بود، صدایم بالا رفت: _چرا نمی‌فهمی من هیچ احساسی به اون ندارم... و حالا نوبت او بود تا با سنگینی احساسش کلامم را بشکند: _تو چرا نمی‌فهمی که زندگی منو نابود کردی؟ چرا نمی‌فهمی هنوز دوستت دارم و نمیتونم فراموشت کنم؟ چرا نمیفهمی حاضرم هر کاری بکنم که فقط تو کنارم باشی؟ چرا نمیفهمی دیوونه‌ام کردی؟... ✍🏻 فاطمه ولینژاد ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ از رنگ پریدۀ صورتم درماندگی‌ام پیدا بود که
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ در سرخی تنگ غروب، چشمانش بیش از آنکه عاشق باشد، وحشی شده و این‌بار عزم کرده بود تسلیمم کند که با قدرت خط و نشان کشید: _ببین! همونجوری که تونستم این عکس رو از گوشی ابوزینب بردارم، خیلی اطلاعات دیگه هم به دست اوردم! خیلی راحت میتونم زندگی هر دوتون رو نابود کنم! تو یا مال من میشی یا تاوان بدی پس میدی! دربرابر طوفان کلماتی که از دهانش می‌شنیدم، آتش خشمم خاکستر شده و قلبم از ترس یخ زده بود. نفسم میان سینه مانده بود، نمیتوانستم لب از لب باز کنم و اینهمه پریشانی‌ام انگار دلش را می‌سوزاند که از قلۀ قاطعیت به زیر آمد و با لحنی لطیف راه چاره را نشانم داد: _ببین عزیزم! من نمیخوام اذیتت کنم! من فقط میخوام تو کنارم باشی، پس لطفاً مجبورم نکن! قرص خورشید کاملاً پنهان شده بود، این لحظات گرگ و میش بعد از غروب، دلم را بیشتر می‌ترساند و او تهدیدی دیگر به خاطرش آمده بود که خودش را روی نیمکت به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد: _این حرفها باید بین خودمون بمونه. اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی، حتی به نورالهدی، اون کاری رو انجام میدم که دوست ندارم! با ترسی که در تمام رگ‌هایم میدوید مظلومانه نگاهش کردم و پرسیدم: _اگه دوستم داری، چرا میخوای عذابم بدی؟ چرا باور نمیکنی اینکه نمیخوام کنار تو باشم، هیچ ربطی به اون نداره؟ لبخندی زد و چه لبخند تلخی که مثل زهر، دلم را به هم زد و با لحنی تلخ‌تر متلک انداخت: _پس ناراحت نمیشی به زنش بگم یه شب تو بیابون‌های عراق، شوهرش با یه دختر تنها بوده و چند سال بعد، همون دختر بلند شده از عراق اومده ایران و دوباره یه شب تو شادگان همدیگه رو دیدن؟ ابوزینب نبود تا دربرابر اینهمه بی‌حیایی‌اش در دهانش بکوبد و بعد از شهادتش، موبایلش به دست عامر افتاده بود تا اینطور زجرکشم کند! می‌دید کار دلم را ساخته و دیگر نفسی برایم نمانده که با غرور از روی نیمکت بلند شد و انگار حیلۀ دیگری به ذهنش رسیده بود که ذوق‌زده به سمتم چرخید: _در ضمن به زنش میگم من نامزد اون دختر هستم اما متاسفانه ارتباط این دو تا باعث شده زندگی من خراب بشه! دستانش آشکارا میلرزید، در چشمانش شیطان میخندید و باور کردم دیوانه شده است که یک لحظه تهدیدم میکرد و یک لحظه عاشقانه به فدایم میرفت: _عزیزم! فقط کافیه با من راه بیای! تو کنار من باشی، نمیذارم هیچ صدمه‌ای بهت بخوره، دنیا رو به پات می‌ریزم! از اینهمه جنونی که به جانش افتاده بود، حالم به هم میخورد و احساس خفگی پیدا کرده بودم؛ به هزار زحمت از جا بلند شدم و با قدم‌های سرگردانم خودم را به سمت بیمارستان کشیدم که صدا رساند: _من خیلی وقت ندارم عراق بمونم، باید برگردم! زودتر خبر بده میخوای چی کار کنی! دیگر به حال خودم نبودم و حتی به درستی نمی‌فهمیدم چه میگوید که انگار بدبختی‌های من با عامر آغاز شده و تمامی نداشت. در منتهای پریشانی و وحشت، تا شب دور خودم می‌چرخیدم و حتی نمیتوانستم با کسی کلامی درددل کنم. بی‌هدف در اینترنت می‌گشتم بلکه فکرم به چیز دیگری مشغول باشد و این شبها، فضای مجازی پُر شده بود از اغتشاشات ایران. تازه خیابان‌های عراق آرام گرفته و نوبت ایران بود تا به بهانه گرانی بنزین، آرامش شبهایش به هم بریزد؛ انگار این دو بازوی مبارزه با تروریستها، باید تاوان سقوط داعش را پس می‌دادند که دشمنان میدان جنگ را به خیابان‌های بغداد و پس از آن تهران کشیده بودند. کلیپ‌ها را با بی‌حوصلگی نگاه میکردم، هنوز داغ شهادت مظلومانۀ ابوزینب روی دلم بود و نمیدانستم حالا در ایران چند نفر مثل او غریبانه شهید میشوند. چشمان شکستۀ مهدی به خاطرم آمده بود؛ همان شبی که خواهش میکرد برای شفای شیرخوارش دعا کنم و نمیدانستم بعد از ۸ ماه، او و همسرش چه حالی دارند و حالا تهدید عامر، مثل تیری در قلبم مانده بود که با هر نفس، حالم بدتر میشد. عامر به هوای نورالهدی به عراق برگشته و ظاهراً همین چند روزی که میهان خانۀ خواهرش شده بود، گوشی ابوزینب را زیر و رو کرده و با آنچه به دستش افتاده بود، میخواست بعد از هفت سال من را تسلیم کند. چند شب تا صبح فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم از شرّ عامر نجاتم دهد و در یکی از همین نیمه‌شب‌ها پیام داد. حتی تحمل خواندن کلماتش را نداشتم اما میترسیدم دیوانگی‌اش کار دستم دهد که از سر استیصال پیام را باز کردم و او درست مثل یک عاشق نوشته بود: _سلام عزیزم! تو که به من زنگ نمیزنی اما من دلم خیلی برات تنگ شده! هنوز نگاهم به آخر پیامش نرسیده بود که یک عکس ارسال کرد و پیش از آنکه باز شود، پیام داد: ✍🏻 فاطمه ولینژاد ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃