کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت 10 : دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه ن
سلام دوستان عزیز و گرامی
شبتون خوش
پارت 11 الی 20 نوش لحظات فراغت تون
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/67680
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/67774
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام دوستان عزیز و گرامی شبتون خوش پارت 11 الی 20 نوش لحظات فراغت تون 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 پارت 1 الی 10 https://
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت یازدهم
آهی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم
با بی میلی تلفن رو جواب دادم
_الو سلام
+به به سلام عزیزِ دل! سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟
( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده...
دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .
از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .
کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم.
درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم .
در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟
_خوبم توچطوری؟
_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند به من حقیر داده عالی
در جوابش خندیدم
ماشین رو روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت
تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو که هیئت نمیرفتی!
+خوب حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه به جای مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو
گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش
با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیفتیا
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت یازدهم آهی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم با بی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت دوازدهم
_نه بابا چه زحمتی؟
پیش بابا بودم کارم تموم شد.
در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان که پدر من یک بچه و پدر مصطفی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش به من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز به چشم یک برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش به رو به روش بود .
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ای تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ای دستش بود.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت دوازدهم _نه بابا چه زحمتی؟ پیش بابا بودم کارم تموم شد. در حال حاضر ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت سیزدهم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش رو با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل
به ساعت نگاه کردم ۱۵ دقیقهای ای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین .
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش .
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش رو در میاورد
وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش . اگه نه که نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون .
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یه خورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت سه هفته دیگه است بابا!
+فاطمیه سه تا دهه است
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصلا اینا هیچی.
میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه، موندگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم به مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن، ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ...
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم .
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدی گفتم . دیر وقت نمیگذارم تنها بری
چپکی نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد .
یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم .
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم .
چشَم دنبال آشنا بود .
میخواستم اون دونفرو پیدا کنم .
هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم .
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا، وقتی داشت از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم .
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش .
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد .
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون..
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت سیزدهم از ماشین خارج شد و رفت بیرون مسیرش رو با چشمام دنبال کردم د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت_چهاردهم
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده،
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود که از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده .
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت.
یه خورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد .
اروم قدم برداشتم و رفتم سمتشون
صدای محمد بود:
این دختر اینجا چی کار می کنه؟
نبودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثل بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مار رو هم یهویی دید !!
بگذار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم که!
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنی ؟
یه خورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم به خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم که قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجع به
من حرف میزدن ؟
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس .
محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم
محسن پشتش ب من بود.
محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید .
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود که هر وقت دیدمش سرش پایین بود
با دلخوری و بغض گفتم:
مطمئن باشید عاشق ریختتون نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو می کردم کنترلش کنم
بغضم شکست و گریه ام گرفت...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت_چهاردهم اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده، هی بش تیکه مینداختن واز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد
___
مثل همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم
کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم
انرژی روزای قبل و نداشتم
ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم
این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بود
انگار عقربه هاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد
مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری یک سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت شانزدهم
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم به خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث که توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا ....!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
ساعت صفر !!
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت شانزدهم انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت هفدهم
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین .
نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم .
متوجه نگاه سنگین مامان شدم .
سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت :
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه .
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست .
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و :
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه .
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم ...
خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ....
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت هفدهم خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت هجدهم
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلی بده ...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت .
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم
مظلومنگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه .
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد .
__
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه .
کیفشو جمع کرد .
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه . تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم .
از فرا منطقی بودنش خوشم میومد .
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد .
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد .
ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود
خودشو به چادر محدود نمیکرد .
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم .
چادرشو جلو اینه سرش کرد .
محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم .
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه .
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم .
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکی
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی .
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم .
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه ...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم .
بر خلاف خواهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
اینو گفتم خیلی ریز خندیدم .
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد .
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم
_جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت :
+ممنونتم فاطمه جونم .
اینو گفت و نشست تو ماشین .
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت هجدهم به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت نوزدهم
یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد .
پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن.
اه اه اه
اخه چرا این پسره غیر عادیه؟
چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟
چرا
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم .
چقدر دلم برای ریحانه میسوخت .
دختر تک و تنها بیچاره
داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش .
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.
نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام .
تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد .
وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم .
با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم .
____
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید .
به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم
+دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟
_الان این تیکه بود یا ...؟
+تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها .
_مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار.
من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم
+اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا .
بسه دیگه دختر.
خودتو نابود کردی .
من نمیزارم مصطفی رو به خاطر ....
دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم و نزاشتم ادامه بده.
_مامان من حرفمو گفتم .
بین من و مصطفی هیچ حسی نیست
حداقل از طرف من.
من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم .
این مسئله از نظر من تموم شدست .
خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش .
اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم .
وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم. وای !
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم .
یه دور زنگ زدم جواب نداد .
برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم.
ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم .
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد .
دوباره صدا مردونه هه بود .
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت نوزدهم یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت بیستم
+سلام
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم :
_الو بفرمایین ؟!
دیگه صدایی نشنیدم .
فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد
کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد.
بلند گفتم
_دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!!
اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم
از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار .
چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد
شماره ناشناس بود . برداشتم .
جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم .
+الو سلام . فاطمه جان !
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن
_سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟
چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟
+خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم .
شماره خونتونو نداشتم .
بعد داداشمم ک ....
سکوت کرد .
رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم .
ادامه داد .
+داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم .
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
_خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه .
زنگ زده بودم حالشونو بپرسم .
راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات .
+دستت درد نکنع فاطمه.
ممنون بابت محبتت . لطف کردی .
_خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار
+خداحافظ.
سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۱۹و۲۰ پدر و مادرش رو مامورای ساواک گرفتن و به شهادت رسوندن... حال
شنیدی میگن سلام سلامتی میاره
پس بازم سلام🤚🏻
ان شاءالله سلامتی روزی وجودتون باشه🤲🏻
آخرین پارتهای ﴿تلنگر شهید﴾ نوش نگاه تون
پارت 21 الی 27
و خلاص😊
https://eitaa.com/Dastanyapand/67785
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/67491
🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/67652
🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷
پارت 21 الی 27
https://eitaa.com/Dastanyapand/67785
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
شنیدی میگن سلام سلامتی میاره پس بازم سلام🤚🏻 ان شاءالله سلامتی روزی وجودتون باشه🤲🏻 آخرین پارتهای ﴿تل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷
🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷
📚تلنگر شهید🌷
✨قسمت ۲۱ و ۲۲
○○دوماه بعد○○
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...
اشک روی گونههام بود...با دست کنارشون زدم و به ساعت نگاه کردم...۷ بود سریع رفتم پایین...بعد از شستن دست و صورتم،یه لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم و برگشتم بالا. لباسام رو عوض کردم و ایستادم جلو آینه طبق عادت این دو ماه موهام رو زدم زیر مقنعه و یه کم کرم زدم آرایشم همینقدر شده بود... البته یه دفعه نبودا...
چقد شبا با اون پسره کل کل و دعوا کردم...چقدر برام از #حجاب گفت... از #امام_حسین علیهالسلام...از #عاشورا... تا وقتی خودم به این نتیجه رسیدم که باید آرایشم رو کم کنم.
لبخند زدم و رفتم پایین خونه به حالت عادی برگشته بود... همه جارو با کمک خاله و عمه تمیز کردم.
اون پسره بدجور روی من تاثیر گذاشته کلا تغییر کردم. از کلاس اومدم بیرون و نشستم تو ماشین... دلم میخواست برم بگردم ولی کسی نبود تنهایی هم که حال نمیداد...
بی حوصله راه افتادم سمت خونه...
مثل همیشه کلاسورم رو پرت کردم روی کاناپه...از تو یخچال یه سیب برداشتم و نشستم جلو تی وی و مشغول فیلم دیدن بودم...تو عمق فیلم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد...
با غر غر وصلش کردم.
-بله؟
-........
-چرا حرف نمیزنی؟
-........
بی خیال گوشی رو انداختم کنارم و مشغول دیدن ادامه فیلمم شدم
.
.
.
-سلام پسره
🕊-سلام
-سوالام رو بپرسم؟
لبخند زد.
🕊-بفرمایید
-چرا باید نماز بخونیم؟ اصلا فلسفه نماز خوندن چیه؟
🕊-علت اصلی اینکه نماز میخونیم اینه که خدا اون رو بر ما واجب کرده...روح ما نیاز داره به عبادت... از ابتدای خلقت انسان ها به روش های مختلف پرستش میکردند... و اما نماز...نماز بهترین شیوه اظهار بندگیه...تمام حرکات و ذکرهاش تجلی تسلیم دربرابر مخلوق هست...نه اینکه در نماز فقط از یگانگی و بی همتایی خداوند باشه... جایگاه انسان در این عبادت مورد توجه قرار گرفته...ممکنه انسان هدف واقعی آفرینش خودش رو فراموش کنه و غرق در زندگی پر زرق و برق دنیا بشه... نماز وسیله تلنگری برای همچین افرادی هست...نماز به آدم هشدار میده...هشدار بازگشت...هشدار قیامت.
-خوب چرا نماز باید یه شکل و یه شرط باشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت
🕊-نماز نماد تسلیم در برابر معبود هست...اگر انسان هر کاری که خودش رو بکنه که دیگه بندگی خداوند نمیشه... میشه خودپرستی...میشه بندگی خود.
-خب چرا نماز واجب شد؟
🕊-جواب این سوال شما رو امام صادق دادند...ایشان میفرمایند:..." پیامبرانی آمدند و مردم را به آیین خود دعوت نمودند. عده ای هم دین آنان را پذیرفتند؛امّا با مرگ آن پیامبران، نام و دین و یاد آنها از میان رفت. خداوند اراده فرمود که اسلام و نام پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) زنده بماند و این، از طریق نماز امکان پذیر است."... نماز برکات زیادی داره مثل... به یاد خدا افتادن...دوری از غفلت و آرامش.
-اگه ما نتونستیم به این چیزا دست پیدا کنیم میتونیم نماز رو ترک کنیم؟؟
🕊-نه...هرگز...هیچوقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمرهای نداره... من فقط جنبه معنوی رو گفتم... نماز جنبه علمی هم داره...نماز تاثیر بسیار زیادی بر بدن انسان داره.
-مثلا سجده چه تاثیری بر بدن ما داره؟
ایستاد رو به روم:
🕊-بدن انسان روزانه از راههای مختلف مقدار زیادی امواج الکترومغناطیس دریافت میکنه...یه جورایی شما با این امواج شارژ میشید...وقتی بیشتر از یک بار پیشانی رو روی خاک میزاریم خاک امواج الکترومغناطیس مضر رو تخلیه میکنه.
با تعجب گفتم
-دروغ؟
🕊-دروغ نیست تازه بهترین راه که پیشانی رو بر خاک بگذاریم حالتیه که رو به مرکز زمین باشه و به طور علمی ثابت شده که کعبه درست مرکز زمین هست.
هیجان زده گفتم
-وای چه جالب!!
لبخند صورتش رو گرفت...سرش پایین بود... تو تمام این مدت هیچوقت مستقیم به صورتم نگاه نکرده بود.
چشمام باز شد...
دوباره تنهایی...نفس عمیق کشیدم و رفتم تو نشیمن...به ساعت نگاه کردم...۲ صبح بود... لبخند زدم و پرده ها رو کشیدم کنار... نور خورشید فضای نیمه تاریک خونه رو روشن میکنه.
بعد از خوردن صبحونه رفتم بالا...
میخواستم امروز یه سر برم دیدن مامانجون.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۲۱ و ۲۲ ○○دوماه بعد○○ با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم... اشک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷
🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷
📚تلنگر شهید🌷
✨قسمت ۲۳ و ۲۴
مانتو خاکستری و شلوار جین مشکی پوشیدم... ایستادم جلو آینه حوصله آرایش نداشتم... همونجوری هم خوشگلم والا! با خنده شالم رو که رو تخت انداخته بودم، برداشتم و یه جوری سرم کردم که حتی یه تکه از موهام هم بیرون نباشه.
گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم ...
رفتیم پایین درها رو بستم و رفتم تو پارکینگ... نشستم تو ماشین و بزن بریم.
یه آهنگ مالیم گذاشته بودم...دوتا شاخه گل با یه بسته شیرینی خریدم و راه افتادم.
خیابونا شلوغ بود....
بلاخره بعد نیم ساعت رسیدم...با لبخند زنگ رو زدم و منتظر شدم باز کنن.
.
.
.
شبش برگشتم خونه...
اطراف رو نگاه کردم...بدجور سوت و کور بود... دیگه داشتم توی این سکوت دیوونه میشدم... چند دفعه زد به سرم برم با مامان اینا زندگی کنم ولی خوب اینجا پر از خاطرات مامان و بابا بود... نمیتونستم همینجوری ولش کنم.
کلافه رفتم بالا و لباسامو عوض کردم...
گوشی رو برداشتم و به نرگس زنگ زدم... بعد چند بوق صداش به گوشم خورد
+بله؟
-سلام خوبی نرگسی؟
+سلام ممنون عزیزم تو خوبی؟چخبر؟
-مرسی سلامتی میگم عزیزم؟
+باز چی میخوای تو؟
-شب میای اینجا من تنهام.
+وایسا به مامانم بگم
بعد چند لحظه صدای بلندش که داشت مامانشو خطاب میکرد رو شنیدم... خوش به حالش! الان کسی رو داشت باهاش حرف بزنه...ازش اجازه بگیره... تنها نباشه...
ولی من چی؟ یه دفعه یاد حرفهای اون پسره افتادم...یاد حضرت زینب... یاد طاقت و صبرش.در کمال تعجب و ناخودآگاه گفتم"خدایا شکرت" خودم از حرفم تعجب کردم... اولین بار بود همچین چیزی میگفتم.
صدای شاد نرگس مانعی برای ادامه تفکراتم شد.
-وای دنیا مامانم اجازه داد الان اومدم بای.
اصلا به من اجازه حرف زدن نداد و قطع کرد. لبخند زدم اینم از دوست ما... نشستم رو کاناپه...تی وی رو روشن کردم و مشغول زیر و رو کردن شبکه ها شدم.
نیم ساعت بعد نرگس رسید...
همون اول با کلی سر و صدا مانتوش رو درآورد...با کلی سر و صدا و خنده رفتیم توی آشپرخونه
نرگس:_خوب حالا چی درست کنیم؟
در یخچال رو باز کردم...یه نگاه کلی بهش انداختم.
-املت چطوره؟
دستاشو زد بهم و گفت:
-ایول عالیه.
اومد منو زد کنار و خودش چند تا گوجه گذاشت توی ظرف.
-تو اینا رو خورد کن منم بقیه کارا رو میکنم
-خاک تو سرت
خندیدیم و مشغول کار شدیم بعد نیم ساعت آماده شد. با صدای نرگس دست از خوردن کشیدم.
-دنیا میگم چیزه
+چیه؟
-واسم خاستگار اومده...
لبخند اومد رو لبم...فکر کن نرگس ازدواج کنه...بدبخت پسره... لبخندم تبدیل به قهقه شده بود.
+حالا کی هست این داماد خوشبخت؟
-کنایه نزن
+وا من کجا کنایه زدم؟
-والا تو همیشه میگفتی داماد بدبخت،
خوب حالا اینارو بیخی اگه گفتی پسره کیه؟
کمی فکر کردم...آخرین دوست پسرش که رفت خارج و هیچوقت هم برنمیگرده... عاشق کسی هم که نبود.
+نمیدونم کی؟
-فرید.
با حیرت گفتم
-دروغ؟
درحالیکه لقمه رو تو دهنش میذاشت گفت
-جون تو
+خوب حالا میخوای قبول کنی؟
چشماشو دوخت تو چشمام...تو نگاهش سردرگمی بیداد میکرد.
-نمیدونم گیج شدم مامان بابا میگن قبول کن
+ولی چی؟ فرید که پسر خوبیه...
-خوب به خاطر اون شایعه ای که واسه تو درست کرد...
پریدم وسط حرفش..
+توی اون قضیه که فرید تقصیری نداشت.
-یعنی تو هم میگی قبول کنم؟
+آره ولی نه به این زودی یکم ناز لازمه.
-اون که بله.
.
.
.
توی همون مکانی بودم که شب اول پسره رو دیدم...دوباره همون صداها...ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود...چرخیدم تا پسره رو پیدا کنم..نبود...صدای یه نفر از پشت سرم شنیدم.
-آهای دختر تو اینجا آب ندیدی؟
برگشتم به سمتش ولی با دیدن سر و وضع مردی که پشت سرم بود،جیغی کشیدم و یک قدم به عقب رفتم.
لباسای کهنه و پاره...صورت و داستاش پر از چرک... موهاش به هم ریخته بود... دوست داشتم پسره رو صدا کنم ولی هیچ اسمی ازش نمیدونستم... دویدم و از اون مرده دور شدم.
-سلام تو کجا بودی؟
🕊-چیزی شده؟
-هیچی نشده فقط داشتم میمردم از ترس
لبخندی زد
🕊-خوب ببخشید....
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۲۳ و ۲۴ مانتو خاکستری و شلوار جین مشکی پوشیدم... ایستادم جلو آی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷
🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷
📚تلنگر شهید🌷
✨قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷
یه لحظه رفتم تو شک...
گفت ببخشید اون به خاطر چیزی که اصلا در اون نقشی نداشت از من عذرخواهی کرد... خیلی آدم عجیبی بود...
تا حالا کسی اینجوری ازم معذرت خواهی نکرد.
-چرا شما انقد خوبید؟
با تعجب گفت
🕊-من؟
-آره شما، شماهایی که همیشه دم از خدا و پیغمبر میزنید چرا؟ همیشه فکر میکردم باید آدم های خشک و بداخلاقی باشید.
🕊-خداوند متعال در بسیاری از آیات و امامان بزرگوار در بسیاری از احادیث نقل کردند که با یکدیگر مهربان و خوش رفتار باشیم.
-من که مثل شما نیستم تو حتی با من مهربونی
🕊-خداوند با همه مهربانه و به ما هم سفارش کرده با همه مهربون باشیم فرقی نداره اون فرد چطور آدمی هست...خدا حتی به اون کافر بی دین هم روزی میده. یعنی اون رو هم فراموش نکرده
اون پسره راست میگفت.
همیشه وقتی برام مشکلی پیش میومد میگفتم خدایا کمکم کن. هر وقت هم به اون چیزی که میخواستم نمیرسیدم سر خدا غر میزدم.
هر وقت گناهی میکردم
و نزدیک بود گندش در بیاد توبه میکردم
و بعد که خرم از پل میگذشت توبه میشکستم. شاید اگه هر چیز یا هر کس دیگه ای بود تا حالا صد دفعه منو فراموش میکرد ولی... ولی اون نه منو فراموش کرد و نه ابروم رو برد. اون خدا منو که یه کافر بودم اینجوری حمایت کرد. پس با اونایی که مومنن چجوری رفتار میکنه؟
دستمو توی جیب مانتوم فرو بردم و راه افتادم توی خیابون دلم گرفته بود.هوای ابری. دلم گرفته بود به خاطر تنهایی خودم.
همین موقع صدای رعد و برق بلند شد.
نگاهم رو گرفتم سمت آسمون. انگار خدا میخواست بهم بفهمونه اونم هست. اولین قطره اشکم همراه شد با اولین قطره بارون.
انگار خدا هم داشت گریه میکرد.
انگار اون هم تنها بود.مثل من! خدایا تو هم تنهایی؟ میخوای با هم دوست بشیم؟ میشه قبول کنی من هم دوستت بشم؟آره؟ خدایا میگن تو خیلی مهربونی.
خدایا میگن هر کی توبه کنه میبخشیش میشه منم ببخشی؟
درسته گناه کردم ولی پشیمونم.
خدا خیلی پشیمونم. خدایا قول میدم دیگه توبه کنم! توبه واقعی ها! نه مثل قبلیا ولی تو هم قول دادی ببخشیم
.
.
.
صدای اذان که بلند شد دویدم سمت آشپزخونه و با دقت شروع کردم وضو گرفتن.از وقتی اومدم خونه داشتم تمرین میکردم هم وضو هم نماز،کلا احساس خاصی داشتم.
رفتم از تو اتاق چادر سفیدی که توی کمد مامان بود رو برداشتم. انداختم رو سرم و بعدم سجاده رو پهن کردم.
اذون که تموم شد نمازمو شروع کردم.
حس سبکی حس پرواز حس آرامش. باورم نمیشد الان داشتم با خدایی حرف میزدم که خالق کل زیبایی های جهانه. خدایی که با اون همه ستاره و بزرگی و که اصلا مغرور نیست...
.
.
-حجاب برتر چیه؟؟؟
🕊-خوب چادره البته اگه کسی بتونه به شکل صحیح ازش استفاده کنه...درسته که چادر واجب نیست و هر لباسی که به غیر از صورت و دست تا مچ رو بپوشاند و البته موجب تحریک نامحرم نشه کافیه ولی خوب حجاب هم مثل بقیه واجبات دارای درجات و مراتبیه و چادر حجاب برتر برای بانوانه.
-توی این دوره بعضی از مدل های چادر که از صدتا مانتو بدتره..
🕊-خوب این از نادانیه مردمه که تحت تاثیر غرب زدگی این کار رو انجام میدن و گفتم باید از چادر به شکل صحیح استفاده کرد تا بشه بهش گفت حجاب برتر
-اگه چادر هم نپوشی اشکال نداره؟
🕊-نه اشکال نداره ولی خوب بهتره که چادر باشه چون اینطوری خدا هم بهتر دوست داره...
چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت. همین که نگاهم افتاد به ساعت مثل برق گرفته ها سریع بلند شدم و لباسامو عوض کردم.
امروز کلاس نداشتم و میخواستم برم پیش آقای صالحی.میخوام ببینم اونجا چجور جاییه که مامان بابا کمکشون میکردن؟
صبحونمو خوردم و راه افتادم.
البته وسط راه یه دسته گل کوچیک گرفتم زشت بود دست خالی برم. به تابلویی که بالای در نصب بود نگاه کردم.
پرورشگاه...
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
-سلام آقای صالحی
صالحی بچه ای رو که توی بغلش گرفته بود گذاشت زمین اونم با سرعت از کنارم رد شد و مشغول بازی شد...
-سلام دخترم. خوش اومدی. منتظرت بودم.
+ببخشید مزاحمتون شدم.
-نه این چه حرفیه؟ شما مراحمید بفرمایید تو خواهش میکنم من الان میام
در اتاق رو باز کرد و خودش به سمت ته راهرو رفت. خواستم برم داخل که صدای بچه ای رو شنیدم.
-خاله
برگشتم به سمت صدا...
یه دختر تقریبا 2 ساله ایستاده بود و مظلوم نگاهم میکرد. ناخوداگاه نشستم روی دوزانو و گفتم
-جانم خاله؟
+میشه این گلا رو بدین به من؟
-میخوای چیکار؟
+امروز تولد دوستمه من که نمیتونستم براش چیزی بخرم. آقا عباس هم اجازه نمیده از باغچه گل بکنم پس هیچ کادویی ندارم حالا میشه شما این گل رو بدین به من؟
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ یه لحظه رفتم تو شک... گفت ببخشید اون به خاطر چیز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷
🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷
📚تلنگر شهید🌷
وای خدا عجب دلی داشت این بچه!!
-خوب اول باید بگی اسمت چیه؟
خندید و گفت
-ستاره
+چه اسم قشنگی بفرما اینم گل
ازم گرفتش
-مرسی خاله
+خواهش میکنم
ستاره ازم دور شد که صدای صالحی رو شنیدم
-از اون پدر و مادر غیر اینم انتظار نمیرفت...
بلند شدم ایستادم با هم وارد اتاق شدیم
-خوب دخترم چی شد اومدی اینجا مشکلی پیش اومده؟
-راستش آقای صالحی من میخواستم به یاد پدر و مادرم از این به بعد خودم به این پرورشگاه کمک مالی بکنم
.
.
.
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد...
روی زمین به جای خاک مروارید بود و همه جا سر سبز. مردمانی که لباسهای سفید و مرتب داشتن و لبخند بر لب با هم حرف میزدن. همشون شاد و خوشحال بودن. دیگه از اون جیغ و دادها خبری نبود.
اینجا بهشته که پاداش خدا برای تمام مومنان هست. دیگه از بیماری و درد و نامردی و تهمت و غیبت و ... خبری نیست. اینجا محل تجمع تمام انسانهای خوب تاریخه.
.
.
🕊-میگم شما نماز میخونی دیگه؟
به پسره نگاه کردم
-آره
🕊-بعد سر نماز چادر سر میکنی؟
-آره
🕊-وقتی میری بیرون دیگه چادر سر نمیکنی؟
-نه
🕊-یعنی خدا نامحرمه؟
-منظورت چیه؟
🕊-خیلی واضحه. تو فقط وقت نماز چادر داری و این یعنی خدا رو نامحرم خودت میدونی
سریع گفتم
-نه نه اینطور نیست
🕊-ولی اعمالت که اینو نشون میده
ساکت شدم حرفی نداشتم بزنم...راست میگفت مثل تموم حرفای دیگش منو قانع کرده بود
🕊-شما که انقدر دلتون پاکه و حجابتونو رعایت میکنید و چشمتون دنبال حرام نیست حیف نیست حجابتونو کامل نکنی؟
.
.
.
با کاروان راهیان نور رفتیم شلمچه
چادر رو روی سرم مرتب کردم و نشستم روی خاک شلمچه حس و حال دیگه ای داشت.
کلا فازم عوض شده بود.
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و با نرگس و چند تا از بچه ها رفتیم به سمت نمایشگاهی که اونجا بود.
نرگس:-دنیا نگفتی قضیه این عوض شدنت چی بود؟
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین
-محرمانس
-ای بابا گمشو تو ام ببین اونجا رو اون پسره چقد خوشتیپه
خواستم طبق عادت سرمو بیارم بالا که یاد احترام چادری که سرم بود افتادم و به راهم ادامه دادم.
-ا دنیا کجا؟
-میخوای با من باشی بیا دیگه
همینجوری داشتم میرفتم که چشمم افتاد به یه عکس....اینکه... اینکه اون پسرس...عکس اون اینجا چیکار میکرد؟
+چیزی شده خانم؟
شک زده برگشتم طرف صدا یه خانم تقریبا 25 ساله پشت سرم بود.با لکنت گفتم:
-این آقا کیه؟
+ایشون فرمانده گردان یازهرا 🌷شهید محمدرضا تورجی زاده🌷هستند
اشکام شروع به باریدن گرفت....
زندگی من به کلی عوض شده بود..به خواست خدا و به وسیله یک شهید. شهیدی که از اون روز باهاش انس پیدا کردم. رفتم سر مزارش و فهمیدم زندگی من رو تنها دچار دگرگونی نکرده بود. خیلیای دیگه هم مدیون این شهیدن.
✨خدایا شکرت✨
🍃✨🍃✨
📌دوستان این رمان با یه قسمتش واقعیه ولی خوب با تخیل مخلوط شده و نام این شهید اصفهانی هم چون خودم با ایشون زیاد آشنایی داشتم گفتم و البته همونجور که قبلا نوشتم این شهید زندگی خیلی هارو دگرگون و عوض کرد.
✨پایان رمان✨
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیستم ب قلم : راضیه صالحی فیروز مژگان گفت: (مهسا
سلام و صد سلام
سلام نام خداست با تمام وجود خدا رو با نام زیبایش صدا میزنم و برای همگیتون بهترینهای هر دو عالم رو میخوام
بریم پارت 21 الی 30 رو هدیه کنم به شما سروران که خاطرتان گرامی هست
نوش نگاه زیباتون
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/67791
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیستم ب قلم : راضیه صالحی فیروز مژگان گفت: (مهسا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت : بیست و یکم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
_باشه عزیزم ب جان تو از این ب بعد کاری بدون اجازه ات انجام نمیدهم بازهم میگویم شرمنده ام
+ ای بابا دوباره گفت،این چه حرفیه ک میزنی. دیگر نمیخواهم این حرف را بشنوم. لطفا بیا سعی کنیم فراموشش کنیم. حالا ک همه چیز ب خوبی و خوشی تمام شده ، دیگر دنباله اش را نگیریم.
_باشه ،بیا بریم پایین .الان یک کم دیرتر برویم اسممان میرود داخل دفتر انضباطی!
+ برویم😊
➖➖➖➖➖➖
اخر هفته_روز پنجشنبه_ ساعت دو🕑 تا چهار🕓 بعد از ظهر ، مراسم چهلم پدر خانم رفیعی در حسینیه ارامستان برگزار میشد.
ساعت🕒،مهسا ب همراه مادرش رفتند مراسم چهلم و بعد هم سرخاک پدربزرگش.
شنبه....
مهسا رفت مدرسه. تازه بعد از گرفتن کارنامه ها،حرفهای جدید شروع شده بود.
یک سری جماعت بیکار و عده ای از دانش اموزان کلاس ک با مهسا ب ظاهر صمیمی بودند؛ پشت سر او و البته خانم رفیعی حرف هایی میزدند.🤔
این حرفها ازاین قرار بود ک این عده معتقد بودندنمره درس دینی مهسا داخل کارنامه واقعی نبوده و نمره ی بیستی ۲۰✅ک گرفته، ب دلیل اشنایی او با خانم رفیعی و شرکت در مراسم ختم پدر ایشان بوده است.
مهسا از این حرف ها بی خبر بودتا اینکه دو سه بار وقتی ناگهانی ب کلاس وارد شده و یا یهویی در حیاط مدرسه ب جمعی ملحق شد؛ این صحبت ها را شنید.
برای مهسا این حرف ها خیلی گران تمام میشد.چون این عده چشم و گوششان را روی حقیقت اینکه مهسا اکثر اوقات داوطلبی در پرسش شرکت میکرد بسته بودند.
اوچیزی نگفت و نقطه ضعف نشان نداد.
روز یکشنبه وقتی خانم رفیعی داشت وارد میشد، توسط مهسا درجریان این حرف ها قرار گرفت.
مهسا از دبیرش پرسید:
(خانم ؛ ب نظر شما درباره این مسئله چه عکس العملی نشان بدهم ؟)
+عزیزم فقط سکوت.
_خب....🤔میخواید شما با بچه ها حرف بزنید؟
+عزیزم من از درس خوان بودن تو و کار خودم خاطر جمع و مطمئن هستم ؛پس نیازی نیست اعصاب خودمان را خرد کنیم،هان؟ بگذار انها هرچی میخواهند بگویند .اگر بازهم گفتند بگو اره....دست خانم رفیعی دردنکند ک انقدر ارفاق میکند، حساسیت هم نشان نده.
_باشه حتما.بفرمایید داخل کلاس.
خانم معلم یا بهتر بگویم بهترین دوست و راهنمای مهسا رفت داخل کلاس و جلسه آن روز هم تمام شد.
➖➖➖➖➖➖
هفته اینده روز سه شنبه مدرسه برنامه داشت.اخر هفته مژگان ب دبیرعزیزش گفت:
(خانم جونم....حالا ک من و مهسا شماره تان را داریم ،امکانش هست ارتباط صمیمی ای داشته باشیم؟)
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و یکم ب قلم: راضیه صالحی فیروز _باشه عزیزم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت: بیست و دوم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
خانم رفیعی در پاسخ گفت:
(دخترا،تا روزی ک من دبیرتان هستم نمیتوانم بین شما و دانش اموزان دیگر تبعیضی قائل شوم. انشاءالله ، ب امید خدا وقتی رفتید نهم و خواستید از این مدرسه بروید، ان موقع میتواند شروع رابطه صمیمی ما باهم باشد.)
_اخه خانم...ما شمارو خیلی دوست داریم دلمان برایتان تنگ میشود .حداقل امکانش هست توی تابستان باهم در ارتباط باشیم ؟
+مانعی ندارد فقط یه موقع ممکن است من نتوانم جوابتان را بدهم ان موقع ناراحت نشوید....الان ک در کنار هم هستیم ،پس مژگان اصرارت سر چیست؟
مهسا ب مژگان گفت:
(اره مژگان خانم راست میگوید .حالا هم بیا برویم مزاحمشان نشویم.)
بعد رو ب خانم رفیعی ادامه داد:
خانم بااجازه ،خداحافظ.)
+ بسلامت عزیزم .مراقب خودت باش.
_ حتما
مژگان گفت:
( خداحافظ خانم.)
+خداحافظ عزیزم.بسلامت
➖➖➖➖➖
چهارشنبه ....
مادر مهسا ب مدرسه امد تا از وضعیت دخترش با خبر شود و با دبیرهای او صحبت کند.خانم رفیعی کلی از مهسا تعریف کرد و ب مادرش گفت:
(جمعه جاییدعوت هستم متاسفانه از این بابت نمیتوانم در مراسم چهلم پدرتون _پدربزرگ مهسا_شرکت کنم.)
و عذرخواهی کرد
➖➖➖➖➖➖
جمعه امد و مراسم چهلم برگزار شد
چهلم؟!
یعنی چهل روز گذشت؟؟!!
ب این زودی؟؟!!😢
آری گذر عمر ب سرعت برق و باد میگذرد خواهی نخواهی.
➖➖➖➖➖
شنبه....
زنگ اول قران داشتند.نیمه های زنگ معاون پرورشی درِ کلاس را زد و از همکارش اجازه خواست مهسا چند لحظه از کلاس خارج شود._با او کار داشت_
مهسا بااجازه دبیرش چند لحظه ای بیرون رفت.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و دوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز خانم رفیعی د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت : بیست و سوم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
معاون پرورشی ب او گفت:
(باید خودت را برای مسابقه اماده کنی، سری قبل ک برای رشته صحیفه سجادیه و احکام امتحان داده بودی رتبه اوردی. باید برای مرحله دوم مسابقات اماده شوی.سه چهار روز دیگر مسابقه است.)
مهسا خیلی خوشحال بود،از خانم ناظم تشکر کرد و ب کلاس برگشت
زنگ تفریح مژگان را درجریان مسابقه گذاشت
فقط تنها ناراحتی مهسا این بود تا سه چهار روز دیگر وقت کم است برای خوندن کتابی با صفحات زیاد🤦🏻♀☹️
مژگان گفت:
(انشاءالله وقت کم نمیاوری ولی اگر نگرانی ِ تو بخاطر وقتِ کم است، میتوانی نکات مهم کتاب را بخوانی.بعد هم تو ک قبلا از روی این کتاب خواندی و مسابقه دادی،پس حتما یه پیش زمینه ای توی ذهنت هست.اگر میخواهی خودم هم توی جمع آوری نکات مهم کتاب ،کمکت میکنم.)
_باشه
➖➖➖➖➖
روز اول_شنبه،بعد از باخبر شدن از مسابقه_نکات مهم صفحات زیادی را جمع آوری کردند.
روز دوم مژگان ب مهسا گفت:
(ببین مهسا! مگر تو امروز با خانم رفیعی کلاس نداری؟)
_چرا دارم،برای چی میپرسی؟
+ خب....تو میتوانی از خانم هم کمک بگیری
_ اخه مژگان فرصت کم است.کِی خانم رفیعی کتاب را از من بگیرد ببرد خانه، کِی نکات را علامت گذاری کند و کِی برایم بیاورد و من بخوانم؟ اگر امروز کتاب و بدهم خانم رفیعی ببرد خانه،فردا ک مدرسه نمی اید پس فردا باید برایم بیاورد ؛ خب من ک دوروز بیشتر فرصت ندارم ، سه شنبه مسابقه است. دیگر اصلا فرصت نمیشه بخوانم.
+ حالا ب خانم بگوییم شاید تا اخر امروز تو مدرسه برایت علامت گذاری کرد ،چند صفحه هم جلوبیفتی چند صفحه است.
_ای بابا! از دست تو،مرغ همه نهایتا یک پا دارد مرغ تو اصلا پا ندارد!!!!
➖➖➖➖➖➖
خانم رفیعی امد سرکلاس. زنگ تفریح موقع رفتن، مهسا ب او گفت:
( خانم....من سری قبل ک توی مسابقات احکام و صحیفه سجادیه شرکت کردم رتبه اوردم، پس فردا دوباره مسابقه دارم.برای اینکه وقت تنگ است تصمیم گرفتم نکات مهم کتاب را بخوانم.حالا از دیروز با مژگان مشغول علامت گذاری نکات مهم هستیم.مژگان ب من گفت بیایم ب شما بگویم اگر امکان دارد کمکمان کنید و کتاب دستتان باشد اگر شد نکات مهم را برایم علامت گذاری کنید.)
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز معاون پرورش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت : بیست و چهارم
ب قلم : راضیه صالحی فیروز
+عزیزم تبریک میگم بابت رتبه اوردنت، افرین. مهسا من ک فردا مدرسه نیستم کتاب را بهت برگردانم. کل کتاب را باید بخوانی یا بخش خاصی را؟
_نه خانم کل کتاب را باید بخوانم، برای همین میگویم وقت نمیشود و مجبورهستم نکات مهم را بخوانم.
+خب ای کاش همان دیروز ک بهت اطلاع دادند به من می گفتی آن موقع راحت می توانستم ببرم خانه ولی الان ،چون فردا مدرسه نمی ایم مشکل است. وگرنه اگر فردا می امدم میتوانستم کمکت کنم . نه یه لحظه صبر کن ....میشود یک کاری کرد، کتاب و بده؛تاجایی ک میتوانم علامت گذاری کنم تا زنگ اخر.
_ممنون خانم.... منم ب مژگان همین و گفتم،اما....اما خودتان ک او را می شناسید مرغش اصلا پا نداره!!!
خانم رفیعی _با خنده_ در جواب می گوید :
( عزیزم کتاب و بده من بروم دفتر.)
مهسا کتاب و ب دست خانم رفیعی میدهد و می گوید:
(ممنون خانم،بفرمایید.)
➖➖➖➖➖
مهسا وقتی رفت خانه جریان رتبه اوردنش را برای خانواده اش تعریف کرد. انها از این بابت خوشحال شدند.
خانم مدیر ب داشتن چنین دانش اموزی در مدرسه افتخار می کرد، نه تنها ب مهسا بلکه ب همه ان دانش اموزانی ک برای سربلندی و افتخار خانواده ،مدرسه و حتی جامعه تلاش می کنند؛ چون در کانال مدرسه انها را معرفی کرده و ازشان تقدیر و تشکر کرده بود
فردا....
مهسا رفت مدرسه. سرصف اعلام کردند انهایی ک در مسابقات رتبه اوردند بروند پیش معاون پرورشی.
ب مهسا گفتند فردا ساعت ده صبح🕙 با یکی از اولیا توی مدرسهدانش،، بعد از انجا دانش اموزان با معاون پرورشی بروند محل برگزاری مسابقه.
➖➖➖➖➖➖
فردا.....
صبح ساعت ده🕙مهسا ب مژگان زنگ زد:
(سلام صبحت بخیر.)
_سلام صبح توهم بخیر
+ ممنون من دارم میروم مدرسه ک برویم مسابقه. اگر یک موقع دیر امدم ب دبیرم بگو رفتم مسابقه
_باشه نگران نباش .موفق باشی
+ممنون
مادرش همراه مهسا رفت مدرسه. او سوار ماشین شده و همراه چندتا از دوستانش و معاون پرورشی ب طرف محل مسابقه رفتند و ساعت یک🕐 برگشتند.
مامان مهسا منتظر او در مدرسه ایستاده بود و وسایل و ناهار برایش اورده بود.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و چهارم ب قلم : راضیه صالحی فیروز +عزیزم تب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت : بیست و پنجم
ب قلم : راضیه صالحی فیروز
ب محض رسیدن مهسا ،مژگان امد پیش او.دستش را باند کشی بسته بود.
مهسا گفت:
(چیشده ؟)
_هیچی دیروز ک توی مدرسه والیبال بازی کردم ،رفتم خانه دیدم دستم ورم کرده. برای همین پماد زدم و دستم را بستم
+ ای وای! مواظب باش.ببینم.. فکر کنم کار داشتی با من، نه ؟ اخر خیلی با عجله ب سمتم امدی.
_اره👍🏻 داشت یادم میرفت😅
+چیشده؟😱 وای مژگان!😩 دوباره چیکار کردی😪
_وا مهسا🙄تو چرا اینجوری میکنی ؟! مگر من هر موقع بخواهم ب تو چیزی بگویم یعنی اتفاقی افتاده؟
+ نه....معذرت میخواهم،دلخور شدی؟
_ نه بابا
+ خب.... بگو.
_الان حالت خوب است! اخه میترسم تعجب کنی یا اینکه چه میدانم از ذوق از حال بروی!
+ مگر چیشده ؟ بگو دیگر قلبم امد توی دهانم !
_اگر بگویم قول میدهی بین خودمان بماند؟
+ اره...تا حالا مگر شده چیزی را ک گفتی بین خودمان بماند، ب کسی گفته باشم یا اینکه از زبان کسی شنیده باشی؟
_ نه ولی خب این مسئله فرق داره
+ وای مژگان دلم میخواهد بزنمت ،خسته ام، باید سریع بروم سرکلاس. درسته معلم ها سرکلاس نیستند اما ؛ باید بروم غذا بخورم و کلاس را ارام کنم وگرنه الان میرود رو هوا.
_راستش چجوری بگویم ؛ من بخاطر عشقی ک ب خانم رفیعی دارم دنبال این بودم یه جورایی یه اطلاعاتی ازش داشته باشم ، یعنی یه چیزایی مثل تاریخ تولد و ادرس خانه و....
+ خب ک چی؟
_پیدا کردم ؛ هم تاریخ تولد هم ادرس و شماره خانه اش را.
+ چرا این کار را کردی؟ الان ادرس داری خب مثلا میخواهی بروی خانه شان؟
_اگر بشود چی میشود وااای😍
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و پنجم ب قلم : راضیه صالحی فیروز ب محض رسید
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت : بیست و ششم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
+ مژگان من میروم کلاس
_باشه برو ،برو تا معلمت نیامده ناهار بخور.
+ راستی...من چون مینویسم گفتارم زیاد خوب نیست ؛ یعنی هیچ وقت اونجوری ک میخواهم حرفهایم را ب خانم رفیعی نزدم و منظورم را نرساندم میخواهم برایش یک یادداشت بنویسم فقط اگر میشود ان را تو ببر بده، میشود ؟
_چرا نمیشود عزیزم ،بنویس هرموقع خواستی بده ببرم بدهم.
+ باشه بگذار فکر کنم ،تا قبل یکشنبه ک بیاید سر کلاسمان میخواهم یادداشت و بدهم.
_خیالت راحت ، برو ناهارت را بخور الان دبیرت میاید
➖➖➖➖➖
دبیر مهسا میخواست امتحان بگیرد؛ ب مهسا گفت:
( تو امتحان نده ، میدانم وقت نکردی ک بخوانی.)
_ممنون خانم.
زنگ تفریح مهسا رفت دنبال مژگان.
خانم رفیعی ب مهسا گفت:
( امتحان دادی؟)
_بله خانم
+ چطور بود؟
_بد نبود،توکل بخدا. شما هم بنده را از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید
+ باشه حتما ؛ انشاءالله موفق باشی
_ممنون
➖➖➖➖➖
اخر هفته هم رسید. پنجشنبه مهسا رفت سرخاک پدربزرگش بعد از برگشت ب خانه ب فکر چگونه نوشتن یادداشت برای خانم رفیعی بود.کل پنجشنبه و جمعه تو فکر بود تااینکه تصمیم گرفت بدون هیچ مقدمه چینی واقعیت را بنویسید:
(بنام خالق زیبایی ها)
خانم رفیعی عزیزم ؛ سلام.
میدانم همیشه هر حرفی میزنم یا هرکاری انجام میدهم باعث ناراحتی شما میشود و باعث میشود من همیشه پیش شما خجل باشم ؛ یک نمونه اش ماجرای اخیر ک مژگان درست کرد. این سری میخواستم یک سری حقایقی را بگویم ک احساس کردم بنویسم یهتر است و ان اینکه ؛
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭