eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ استقامت در ابتلائات آخرالزمانی، شرط حضور در لشکر امام مهدی علیه‌السلام. 🚀🔥 🚀🇮🇷✌️ 🚀💪 🌹🌸🌹🌸
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 سلام دوستان بزرگوار باز با رمان جدید ژانر و عاشقانه اومدم. امیدوارم لذت ببرید. 📚رمان:نرگسی دیگر 🔖تعداد قسمت:75 🧷ژانر: مذهبی _عاشقانه پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/68738 🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 سلام دوستان بزرگوار باز با رمان جدید ژانر و عاشقانه اومدم. امیدوارم لذت ببرید. 📚رمان:نرگس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 1 تقه ای به در خورد. نیما: نرگس؟ -بله؟ -بیا این ایمان با تو کار داره. نرگس پوفی کرد و گفت:باشه دست از نوشتن برداشت: اَه! آخه الان اومدی با من چی کار داری؟! شال و چادر گلدارش را از روی آویز برداشت و سر کرد. حتی با این که باید زود بیرون می رفت ولی شالش را با گیره و مدلی خاصی روی سرش محکم کرد. دختری نبود که به وضع ظاهرش اهمیت ندهد. جلوی نامحرم آرایش نمی کرد ولی حداقلش هر بار شال یا روسری اش را با مدل خاصی سر می کرد. با دقت خودش را در آینه ی جیبی اش ورنداز کرد تا مطمئن شود که موهایش کاملاً زیر شال پنهان شده اند. آینه را روی میز گذاشت و سپس از اتاق بیرون رفت. ایمان: بَه سلام دختر عمو نرگس: سلام آقا...خوبی؟ -به مرحمت شما...تو خوبی؟ نیما: میگم شما توو دانشگاه وقت سلام و احوالپرسی نداشتین؟ نرگس چشم غره ای به او رفت و گفت: احوالپرسی شرط ادبه داداش گلم! در ضمن ایمان اصن امروز کلاس نداشت پس در نتیجه ندیدیم همدیگه رو. نیما: قانع شدم! -خدا رو شکر...حالا ما باید همینجوری یه لنگه پا وایستیم تا شما کارتونو بگین یا اجازه ی نشستن میدید؟ ایمان: نه اینجا نه نرگس...بریم توو حیاط یا بالکن )به آشپزخانه اشاره کرد تا به او بفهماند نمی خواهد مادرِ نرگس چیزی بفهمد( نیما: اوه اوه! مشکوک شد قضیه! بیا بریم بینم چی میگی تو؟! ایمان: تو کجا؟! کارم خصوصیه. نیما با لحنی سرشار از شیطنت: کار خصوصی؟! خیلی مشکوکتر شد. ایمان در حالی که نگاهی ملتمسانه داشت به نرگس گفت: این داداشت که تا آبروی منو نبره ول کن نیست لطفا قبل اینکه شروع کنه از برق بکشش! نیما خنده ای کرد و گفت: خیلی خب بریم توو بالکن، دلم برات سوخت! ایمان: میگم کارم خصوصیه... نرگس: نیما باید باشه! نیما با پوزخند: دقت کردی که چی گفت؟! باید باشم. ایمان مستأصل و کلافه گفت: باشه...ولی قول بده دهنت بسته بمونه...خب؟ نیما: با اینکه خیلی مشکوک میزنی ولی باشه. نرگس و ایمان و نیما با هم به روی بالکن رفتند. نرگس: خب؟ ایمان نگاهی به نیما کرد و با لحنی که نشان از بی میلی داشت گفت: نمیشه حداقل گوشتو بگیری؟! نیما خندید و گفت: نوچ! نرگس که کلافه شده بود گوشی و هندزفریَش را از جیب تونیکش بیرون آورد و به دستِ نیما داد و گفت: بذار توو گوشت و یه آهنگ گوش بده تا خیالِ این بنده خدا راحت شه و حرفش رو بزنه. نیما ابرویش را بالا انداخت و گفت: هندزفری تو رو بذارم؟! -پس چی؟ می خوای دستور بده خدمتکار هندزفری خودتو بیاره برات ها؟ -خدمتکار که نداریم ولی لطفا خودت برو بیار. ایمان با کلافگی گفت: بابا بیخیال همینجوری حرفمو میزنم...فقط نیما تو رو خدا چیزی به هیچکس نگیا )با تأکید و تحکم( نیما: باشه بابا باشه. ایمان رو به نرگس کرد و گفت: نرگسی ببین یه دختری هست توی کلاسمون... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 1 تقه ای به در خورد. نیما: نرگس؟ -بله؟ -بیا این ایمان با تو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 2 نیما پرید وسط حرفش و با صدایی که از عمد بلند بود و سرشار از شیطنت گفت: آها حالا گرفتم قضیه رو...بسوزه پدر عاشقی!! ایمان با تشر: ای کوفت! میدونستم دهنت چفت و بست نداره...خیلی نامردی... نرگس که خنده اش گرفته بود نگاهی به نیما کرد و گفت: نیما اگه امروز نتونم تحقیقمو کامل کنم حسابت رسیده ستا! پس کمتر شوخی کن بذار حرفشو بزنه نیما دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گردن کج کرد. نرگس: خب داشتی میگفتی ایمان: خب گفتم دیگه!! نرگس با پوزخند: آها الان که حس نمیکنی احتمالاً چشم بسته غیب گفتی، ها؟! باور کن من نمیدونستم توی کلاستون دخترم هست الان فهمیدم! ایمان: خب...خب ببین من منظورم یه شخص خاص هستش...یه دختری هست که می خوامش )در حالی که گویی تازه یخش آب شده بود ادامه داد( نرگس خیلی می خوامشا خیلی! نیما پقی زد زیر خنده. نرگس هم خندید و گفت: خب به سلامتی چرا به من میگی؟ ایمان: خب واسه اینکه بری باهاش حرف بزنی دیگه! نرگس: آخه من چی کارم؟! ایمان: دختر عموی دامادی! نرگس با پوزخند: هههه چه زود عقدش کردی ایمان با نگاه و لحن ملتمسانه: نرگس ببین من که خواهر ندارم برام خواهری کن دیگه نرگس: خب به زن عمو بگو باهاش حرف بزنه ایمان: بابا من که نمیخوام برم خواستگاریش! میخوام فعلا فقط یه کم حرف بزنم باهاش ببینم انتخابم درست بوده یا نه...یا اصن دختره اجازه ی آشنایی میده یا نه...میخوام واسطه ی اولیه باشی لطفا...اگه همه چیز درست بود میرم خواستگاری و... )لبخند شرمگینی زد و ادامه نداد( نرگس: باشه ایمان در حالی که ذوق کرده و خوشحال شده بود: فردا که کلاس نداری، ها؟!...نه نداری دوشنبه س فردا...میام دنبالت بریم باهاش حرف بزن نرگس با خنده:اوووووه! چقدم عجله داری! نیما نفس عمیقی کشید که باعث شد توجه نرگس و ایمان به او جلب شود. نرگس: به چی فکر می کنی داداش گلم؟! -به اینکه کِی نوبت من میشه!! نرگس با تعجب و لحن پرسشی: چی نوبتت میشه؟ -خب اول که داداشِ این شازده رو زن دادی...بعدشم که نوبت خود شازده شه!...به ترتیب سنم که حساب کنیم بعد وحید و سعید نوبت من میشه!! نرگس شروع به خندیدن کرد و در میان خنده گفت: خیلی پررویی داداش گلم! ایمان خنده ای کرد و گفت: ولی خدایی نرگس کارت خیلی سخته ها...باید تنهایی نه تا پسر عمو و یه داداشتو زن بدی!...هیچ کدوم که خواهر نداریم باید واسمون خواهری کنی دیگه! نیما با تشر گفت:هوی! مگه خواهر من بنگاه همسریابیه! نرگس بلند خندید و گفت: ولی خداییش فکرشو بکنید من بخوام واسه فردین و فرزین زن بگیرم! اصن مگه میشه؟! ایمان با خنده:نه بابا...اون دو تا زن نمیگیرن که!...ینی کلا نیازی به زن گرفتن ندارن...اگرم دنیا زیر و رو شه و بخوان زن بگیرن سراغ تو نمیان!...اصن جرأت ندارن باهات حرف بزنن بنده های خدا! نرگس: تقصیر خودشونه...من با هر کس اندازه ی لیاقتش خودمونی میشم...اون دو تا از صد پشت غریبه هم غریبه تر باشن بهتره! -حرفاتون تموم نشده شما؟ نرگس و نیما و ایمان به سمت صدا برگشتند و عفت خانوم را دیدند که در چهارچوب در ایستاده است و به آن ها نگاه می کند. عفت خانوم، مادر نرگس و نیما و زن عموی ایمان بود. نرگس لبخندی زد و گفت: چرا تموم شد مامان جون! ایمان: من دیگه میرم...ببخشید مزاحمتون شدم زن عمو. نیما: مزاحم مامان نشدی که مزاحم نرگس شدی! ایمان چشم غره ای به او رفت و نرگس به او نگاه سرزنش آمیزی کرد و لب پائینی اش را گزید. نیما در حالی که سعی داشت خرابکاری اش را یک جوری جمع کند گفت: خب مگه دروغ گفتم! فردا باید بیاد کلی توو زبان کمکت کنه...آخه تو چقد خنگی پسر! نرگس در حالی که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد توی دلش گفت: ایول داداشم! توو رفتگری استعداد داره! و با این فکر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 2 نیما پرید وسط حرفش و با صدایی که از عمد بلند بود و سرشار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 3 بقیه با تعجب به او نگاه کردند. نرگس: چیه؟! آدم حق نداره بخنده؟ ایمان: نه بخند منم میرم تا این داداشت دودمانمو به باد نداده...فردا، ساعت 11 ، باشه؟ -باشه ایمان از همه خداحافظی کرد و رفت. نرگس هم در حالی که از پله ها پائین می آمد، چادر و شالش را برداشت و موهایش پریشان روی صورتش ریختند. -مامانی کاری نداری برات انجام بدم؟ نیما در حالی که برای او ادا درمی آورد: خود شیرین! نرگس چشم غره ای به او رفت. عفت خانوم: نه فعلا کاری ندارم...برو به تحقیقت برس نرگس به سمت اتاق خودش رفت. آن ها در یک خانه ی 111 متری دو طبقه زندگی می کردند که حاصل تلاش و زحمات پدرش، عیسی بود. عیسی معمار بود و این خانه را خودش طی چند سال ساخت و بازسازی کرد تا به این شکل درآمد. طبقه ی پائینی خانه دو اتاق، یک آشپزخانه و یک سرویس داشت و راهروی رسیدن به طبقه ی بالا هم از درون خانه بود. طبقه ی بالایی هم دو اتاق خواب و یک سرویس داشت. اتاق نرگس با فاصله ی کمی از آشپزخانه در سمت چپ خانه قرار داشت. درِ اتاقش را که باز می کرد اولین چیزهایی که دیده میشد یک میز تحریر، بخشی از پنجره ی بزرگ اتاقش که شیشه های مات و پرده های ضخیمی داشت و روو به کوچه باز میشد و یک کتابخانه ی کوچک پر از کتاب که آینه ای رویش قرار داشت و کنار آینه لوازم آرایش و عطر و یک هدفون بود. وارد اتاق شد. روی در آویزی نصب شده بود. او شال و چادرش را روی آن آویزان کرد و گیره ی شالش را به شالش وصل کرد. در سمت چپ اتاقش، تختش قرار داشت و یک میز عسلی که رویش را یک رومیزی قلاب بافی پوشانده بود. یک گلدان حسن یوسف بزرگ هم در گوشه ی اتاقش بود. کنارِ در اتاق یک کمد دیواری بود که نرگس لباس ها و بعضی خرت و پرت هایش را آنجا نگه میداشت. دختر مرتبی بود؛ نظم و ترتیب چیزی بود که از عفت خانوم مادرش، به ارث برده بود. عفت خانوم 44 ساله و خانه دار و کدبانو بود. قدی کوتاه داشت و کمی تپل بود. نرگس صندلی را از جلوی میز تحریر برداشت و جلوی کتابخانه اش گذاشت. نشست و در آینه به خود نگاهی انداخت و مشغول بافتن موهایش شد. معمولا وقتی در خانه بود انواع مدل موها و آرایش ها را امتحان می کرد. بیرون خانه و یا جلوی هر نامحرمی هم لباسی مرتب می پوشید و شال یا روسری اش را با مدل های مختلف سر می کرد و چادر هم می گذاشت. این را کسی به او یاد نداده بود. خودش عاشق چادر و چادری بودن شده بود و از دوازده سال پیش یعنی وقتی ده ساله بود چادر سر می کرد. بافتن موهایش که تمام شد، موهای کوتاهی که بافته نمیشد را پشت گوشش جمع کرد و به خود نگاهی در آینه انداخت. چشم و ابروی معصوم و مشکی اش و بینی تقریبا بزرگش شبیه مادرش بود. البته بینی اش آن قدر ها هم بزرگ نبود که توی ذوق بزند! وقتی می خندید روی گونه هایش چال می افتاد. تصمیم گرفت کمی آرایش کند ولی زود پشیمان شد. باید تحقیقش را کامل می کرد. او دانشجوی فلسفه بود و در حال حاضر با دو دوست دانشگاهی اش نگار و مهتا مشغول انجام یک تحقیق سه نفره بودند. کار نوشتن را بین خودشان تقسیم کرده بودند و نرگس هم باید بخشی از تحقیق را می نوشت. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 3 بقیه با تعجب به او نگاه کردند. نرگس: چیه؟! آدم حق نداره ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 4 دوباره صندلی را جلوی میز تحریرش برد. کفش و دمپایی اش را که خودش به آن ها میگفت وبال درآورد و راحت نشست و مشغول نوشتن شد. ده دقیقه ای گذشت که ناگهان صدای زنگ گوشی اش آمد. مهتا: سلام نرگس خوبی؟ -علیک سلام...آخه دوست عزیزم تو که هنوز صدای منو نشنیدی چرا میگی نرگس؟!...بابا یه الو بزن اول، شاید مرحوم سقراط گوشی رو ورداشت! مهتا خنده ی بلندی کرد و گفت: حالا که به جای مرحوم سقراط، دوشیزه اشرفی گوشی رو ورداشت پس گیر نده...ببینم نوشتی سهمتو یا نه؟ -نه بابا...پسر عموم اومده بود کلی معطلم کرد -کدوم یکیشون؟ تا اونجایی که من میدونم از کل قوم اشرفی نود و پنج درصدشون پسر عموتن...اون پنج درصد باقیمونده م عمو و زن عمو و مادربزرگ و پدربزرگ و داداش و مامان و باباتن!! (زد زیر خنده) -به تو چه آخه خواهر گلم؟! -هیچی همینجوری پرسیدم -هوووم...خب پس همینجوریم قطع کن گوشی رو که بتونم بقیه ی تحقیقمو بنویسم -این ینی رفع زحمت کنم؟! -دقیقاً! مهتا خنده ای کرد و گفت: لطفت مستدام عزیزم...تا فردا بعد از ظهر...خداحافظ! -باشه...خداحافظ عزیز جان گوشی را قطع کرد و مشغول نوشتن شد. نیم ساعتی نوشتنش طول کشید. بعد از تمام شدن کار کاغذ هایش را مرتب کرد و درون کلاسور گذاشت. هدفون را ورداشت و در کشوی میزش گذاشت و آینه جیبی اش را هم گذاشت در جیب ماتویش. لپ تاپش را هم روی شارژ گذاشت. بعد روی صندلی نشست و هندزفری را در گوشش قرار داد و مشغول گوش دادن آهنگ با گوشی اش شد. ناگهان دستی را روی شانه هایش حس کرد. ترسید و سرش را برگرداند. هندزفری اش را به سرعت از گوشش بیرون آورد و گفت: جانم؟ نیما: بابا ده بار صدات کردم...بیا مامان کارت داره...در ضمن آرایشم نکن امیر میاد امیر دوست گرمابه و گلستان نیما بود و چون چندین سال بود که با هم دوست بودند و آشنایی کامل با هم داشتند نیما اجازه میداد به خانه شان بیاید. به جز امیر، نیما برای راحتی خواهرش هیچ کدام از دوستانش را به خانه نمی آورد. -باشه ممنون که گفتی (لبخند دلنشینی به او زد) نیما کفش و دمپایی نرگس را برداشت و گفت: بیا خودم برات بپوشم نرگس که از دلسوزی و ترحم متنفر بود گفت: خودم می تونم بپوشمشون نیما خندید و گفت: میدونم بابا...فقط یهو دلم خواست این کار رو من بکنم...عیبی داره؟ نرگس که میدانست برادرش قصد دلسوزی و ترحم ندارد به او اجازه ی این کار را داد. نیما پای نرگس را گرفت و داخل کفش گذاشت. در واقع کفش نبود! آتل بود! پا بند بود! ولی نیما به آن می گفت لنگه کفش سیندرلا و نرگس می گفت وبال! پای راست نرگس مادرزادی فلج بود و به همین دلیل می لنگید. از وقتی یادش می آمد برای راحت تر راه رفتن پا بند می بست. پا بند در واقع یک کفش با کفیِ سفت و کمی بلند بود که قطعه ی فلزی درازی به آن وصل بود. طول آن قطعه دقیقاً اندازه ی پای نرگس بود و به آن تعدادی بند چرمی و چسبی وصل بود تا با آن ها پایش را محکم به قطعه ی دراز فلزی ببندد. چون کفی وبال بلند بود مجبور بود وقتی آن را می پوشد در پای دیگر دمپایی یا کفش بپوشد تا پا هایش مساوی شود! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 4 دوباره صندلی را جلوی میز تحریرش برد. کفش و دمپایی اش را که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 5 نیما به دقت بند وبال و تمام بند ها و چسب هایی که به قطعه ی فلزی وصل بود را بست. -خب آماده ی پرواز شدی! (خندید) نرگس هم خندید. نیما را خیلی دوست داشت. او تنها برادرش بود و دو سال از نرگس بزرگتر بود و پزشکی می خواند. نیما از اتاق بیرون رفت و نرگس هم دوباره شال و چادر سر کرد چون ممکن بود کار مادرش با او طولانی شود و امیر بیاید. به آشپزخانه رفت. آشپزخانه اُپن بود و کَفَش اندازه ی یک "نیم پله" از کف پذیرایی بالاتر بود.گاز و کابینت ها و سینک ظرفشویی در سمت چپ قرار داشتند. یخچال و فریزر کنار پنجره ی آشپزخانه بودند؛ و پنجره هم مانند پنجره ی اتاق نرگس روو به کوچه بود. یک میز غذاخوری هم وسط آشپزخانه بود. آن ها روی میز غذا می خوردند چون برای نرگس نشستن روی زمین سخت بود. -جونم مامان -جونت بی بلا...نرگس، من باید برم یه سر به خاله نسرینت بزنم...امروز ارغوان زنگ زد گفت زیاد حالش خوب نیست -چرا؟؟...إن شاء الله چیز خاصی که نیست؟ -نمیدونم والا...من میرم وسط راه باباتم با من همراه میشه...اگه دیر اومدیم شام ماکارونی درست کن... به سینک ظرفشویی اشاره کرد و ادامه داد: اون انارا رو هم شستم دون کن و گلپر بزن واسه فرداشب نرگس با تعجب گفت: اوووووووه! این همه!؟!؟ -خیلی زیاد نیست که...من می ترسم تازه کمم بیاد...بابا ماشالا بیشتر مهمونا که مردای گنده ن! نرگس بلند خندید. -من میرم پس حواست باشه -باشه مامانی...به خاله و عمو و اردلان و ارسلان و ارمغان و ارغوان سلام برسون...رسیدی زنگ بزن منم حال خاله رو بپرسم -باشه این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده ی رفتن شود. نرگس نفس عمیقی کشید و انارها را ورنداز کرد. فرداشب، شب یلدا بود و همه ی خانواده ی پدری اش به خانه ی آن ها می آمدند. نرگس سه عمو و نُه پسر عمو داشت و دختر عمو نداشت. پدربزرگش خیلی دختر دوست داشت ولی خدا به او دختری نداد. همه ی نوه هایش هم به جز نرگس پسر بودند و این یعنی نرگس سوگلی پدربزرگش بود. شب های یلدا کل خانواده ی پدری به خانه ی آن ها می آمدند. در واقع این یک قرار خانوادگی بود که در روز ها و شب های خاص سال همه دور هم جمع شوند و به خانه ی یکی از عمو ها بروند. البته در روز های عادی هم مهمانی داشتند ولی مهمانی های روز های خاص، خاص بودند! چون همه باید در آن شرکت می کردند. نرگس انار ها را درون لگن کوچکی ریخت و روی میز گذاشت. یک ظرف بزرگ شیشه ای و چاقو هم برداشت و مشغول نصف کردن و دانه کردن انار ها شد. نیما: چی کار می کنی؟ نرگس دو دانه انار در دستش گرفت و با قیافه و لحن کاملاً جدی گفت: هیس! دارم هسته هاشونو به هم پیوند میدم! نیما لحظه ای مکث کرد و سپس خندید و گفت: یخ نکنی یه وقت!...اینا واسه فرداشبه دیگه؟ -نه...شام امشب توئه! نیما با لحن تهدید آمیزی گفت: ببین داری زیادی جوابای قرمه سبزی بهم میدیا! -خب وقتی سوالی میکنی که جوابشو میدونی لابد گشنه ای و منتظر قرمه سبزی دیگه! -با من کل کل نکن بچه جان!...پاشو پاشو چایی بذار امیر میرسه الان -به من چه داداش گلم؟!...دوست تو هستنا...خودت بذار -این کارا زنونه س...بجنب ببینم، پاشو! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 5 نیما به دقت بند وبال و تمام بند ها و چسب هایی که به قطعه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 6 صدای زنگ در آمد و نیما در حالی که آشپزخانه را ترک می کرد، زیر لب گفت: اومد. نرگس پاشد و به طرف سینک ظرفشوئی رفت و دست هایش را که به خاطر دانه کردن انارها رنگشان صورتی شده بود، شست و سپس کتری را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت. حرصش درآمده بود و زیر لب غرغر میکرد: باشه نیما خان! ببینم وقتی زن گرفتیَم این کارا زنونه س یا نه! امیر-سلام...خوب هستید؟ نرگس که با شنیدن صدای او کمی غافلگیر و دستپاچه شده بود، جواب سلام و احوالپرسی او را داد. سپس امیر و نیما به اتاق نیما که در طبقه ی دوم بود رفتند. نرگس هم دوباره مشغول دانه کردن انار ها شد. بیست دقیقه ای مشغول دانه کردن انار ها و آماده کردن چای بود؛ سپس به انار ها گلپر زد و درون یخچال گذاشت. دو استکان چای و قندان و ظرفی را که پر از شیرینی کرده بود را درون سینی ای گذاشت و به اتاق نیما رفت. در زد و وارد شد و سینی را به نیما داد. اتاق نیما کمی بزرگتر از اتاق نرگس و البته به هم ریخته بود. نیما زیاد عادت نداشت به سر و وضع اتاقش برسد و دیگر برای همه عادت شده بود که وسایل اتاق او را باری به هر جهت ببینند! به جز تخت و میز کامپیوتر و کمدش که خوشبختانه نمی توانست جابه جایشان کند، همه چیز در سراسر اتاق پخش و پلا بود. امیر به خاطر چای و شیرینی تشکری کرد و گفت: رمان جدیدی نخوندین؟ -جدیدترینش همون ژان کریستوف بود که اولاشو خوندم بعد حوصله م سررفت ازش دیگه ادامه ش ندادم. امیر خندید و گفت: چرا آخه؟ -بابا تقریباً همه شون یه چیز عظیم کم دارن! -چی؟ -خدا و خدا و بازم خدا! همه ش از بدبختی و رنج و ناامیدی شروع میشه رماناشون! حرصم گرفت بس که دیدم این رمانا خدا ندارن! -خب خیلیاشون به شرایط بد دوره ی نویسنده اشاره دارن دیگه...نویسنده ی بیچاره نمی تونه بدبختیای زمان خودشو نبینه که! -میدونم اینو...ولی نویسنده ی بیچاره نباید خدای همه ی زمان ها و همه ی مکان ها و همه ی جهان ها رو هم به خاطر زیاد بودن بدبختیا نبینه که! اصن قهرمان داستان به بن بست مرگم که برسه نویسنده باید نشون بده که هنوز هم خدای بزرگتری هست...ولی بس که بدبختی توو این داستانا موج میزنه خدا فراموش میشه! نیما با کلافگی: به خدا اگه باز بحث ادبی و فلسفی رو شروع کنین هر دوتونو به قصد کشت میزنم! آن دو خندیدند و از آن جایی که می دانستند وقتی نیما عصبانی شود هر کاری از او ساخته است دیگر به بحث ادامه ندادند. امیر دانشجوی ادبیات بود و گاهی که به خانه ی آن ها می آمد با نرگس به بحث در مورد سبک های ادبی و البته مسائل فلسفی می پرداخت و این همیشه نیما را کلافه می کرد. نرگس آن دو را تنها گذاشت و به اتاق خودش رفت. هنوز برای درست کردن شام کمی زود بود و از آن جایی که حدس میزد مادرش فراموش کرده به او زنگ بزند، تصمیم گرفت خودش با او تماس بگیرد. -الو، سلام مامان -سلام نرگس جان -باز یادت رفت بهم زنگ بزنی؟! عفت خانوم خنده ی کوتاهی کرد و گفت: پیر شدیم مادر جان! -قربونت برم پیر کجا بود بابا! هنوز اول چل چلیته!...خاله چه طوره؟ خوبه؟ -بد نیست...سینه پهلو کرده -إن شاء الله زودتر خوب بشه...گوشی رو میدی بهش باهاش احوالپرسی کنم؟! -گوشی... خاله نسرین-الو، سلام نرگس جان...خوبی خاله؟ -سلام خاله...خوبم مرسی...خدا که بد نمیده خاله ولی بگو ببینم چی شده، ها؟! -هیچی عزیزم...یه کم سینه پهلو کردم...الان بهترم خدا رو شکر -خب خدا رو شکر...حتماً باز وسط سرما وسایل خونه رو بیرون آوردی و شستی که مریض شدی دیگه!...حالا هِی همه بگن این قدر وسواسی نباش! خاله نسرین در جواب فقط خندید. -خب خاله جون مزاحمت نمیشم...إن شاء الله زوده زود خوب شی...به عمو و بچه ها سلام برسون...ببخشید که نیومدم دیدنتا، شرمنده! -مراحمی خاله جان...ممنونم عزیزم...چشم، تو هم به نیما سلام برسون...دشمنت شرمنده خاله جان! همین که زنگ زدی احوالمو پرسیدی خودش قد اومدن و دیدن ارزش داره! -فدای تو خاله!...خداحافظ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 6 صدای زنگ در آمد و نیما در حالی که آشپزخانه را ترک می کرد،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 7 گوشی را قطع کرد. دوباره به آشپزخانه برگشت. دیروز خمیر شیرینی نخودچی را آماده کرده بود؛ حالا باید آن را قالب میزد و می پخت. شیرینی ها را درون فر گذاشت و تصمیم گرفت کمی خانه را تمیز کند. تمیز کردن خانه را برای فردا گذاشته بود ولی با قولی که به ایمان داده بود و قراری که با مهتا داشت دیگر نمی توانست فردا به تمیز کردن خانه مشغول شود؛ نیما هم که فردا کلاس داشت و نمی توانست برای انجام کار های خانه به مادرش کمک کند. آن وقت عفت خانوم مجبور میشد دست تنها هم آشپزی کند و هم خانه را تمیز کند و دوباره کمرش درد می گرفت. با این فکر ها دست به کار شد تا کمی کار های فردای خودش و مادرش را سبک تر کند. با شیشه شوی و دستمال مشغول تمیز کردن میز های عسلی و میز بزرگ وسط پذیرایی شد. خانه، هال و پذیرایی بزرگی داشت. کف هال و پذیرایی تمام موکت شده بود و زیر مبل ها فرش زیبایی پهن بود. چند مجسمه دکوری هم روی میز های کوچک چوبی در گوشه های پذیرایی قرار داشتند که نرگس روی تمامشان دستمال کشید و گرد و غبارشان را پاک کرد. روی تک تک پله های راه پله ای که طبقه ی پائین را به طبقه ی بالا وصل می کرد هم انواع گل ها و گیاهان آپارتمانی، مانند، برگ خنجری، نگونسار، بگونیا، شمعدانی، حسن یوسف و دیفن باخیا چیده شده بود. نرگس به همه ی گلدان ها آب داد و برگ هایشان را تمیز کرد. سپس به سراغ میز تلویزیون رفت. میز تلویزیون در گوشه ی سمت راست پذیرایی و زیر راه پله قرار داشت. روی آن را هم دستمال کشید و گلدان های کوچک کاکتوس و سی دی های درون قفسه ی میز را هم مرتب سر جایشان گذاشت. سپس به آشپزخانه برگشت و شیرینی ها را از فر بیرون آورد. منتظر ماند تا کمی خنک شوند؛ سپس یکی از آن ها را چشید. از نظر خودش که عالی شده بود! شیرینی ها را درون ظرف شیرینی خوری کریستالی چید و درون یخچال گذاشت. چند دانه هم درون پیش دستی ای گذاشت و برای نیما و امیر برد. آن ها حسابی از طعم شیرینی ها تعریف کردند و این اعتماد به نفس زیادی برای نرگس به وجود آورد! به آشپزخانه برگشت. حالا دیگر باید شام را آماده می کرد. دیگ را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت و کمی روغن و نمک درون آن ریخت. آب که به جوش آمد ماکارونی ها را به آن اضافه کرد و کمی با چنگال هم زد تا به هم نچسبند. سپس مشغول آماده کردن مایه ی ماکارونی و حلقه حلقه کردن سیب زمینی برای ته دیگ شد. دیگر داشت اذان میزد. ماکارونی ها را آبکشی کرد و مایه را به آن اضافه کرد و گذاشت روی اجاق گاز تا دم بکشد. سپس برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. به اتاقش برگشت و جانمازش را روی میز تحریرش پهن کرد و به نماز ایستاد. از آن جایی که نمی توانست به راحتی روی زمین بنشیند، برای سجده کردن روی صندلی می نشست و برای اقامه دوباره می ایستاد. نمازش که تمام شد زیارت عاشورا خواند و سپس جانمازش را جمع کرد و روی طاقچه ی پنجره گذاشت. از اتاق بیرون رفت. امیر هنوز نرفته بود و او نمی توانست برود و طبقه ی بالا را تمیز کند؛ پس تصمیم گرفت هال و پذیرایی را جاروبرقی بکشد و منتظر رفتن امیر بماند. جاروبرقی کشیدنش که تمام شد، دیگر ماکارونی هم دم کشیده بود پس زیر اجاق را خاموش کرد. سپس به پذیرایی رفت و روی مبلی روبه روی تلویزیون نشست و مشغول تماشای آن شد. نیم ساعتی گذشت. صدای امیر و نیما می آمد که داشتند از پله ها پائین می آمدند. به پذیرایی که رسیدند امیر از نرگس خداحافظی کرد و رفت. پس از رفتن امیر، نرگس به اتاقش رفت و شال و چادرش را برداشت و آویزان کرد. موهای بافته شده اش را باز کرد و کمی آرایش کرد. زیاد هم به آرایش نیاز نداشت، چون چهره اش زیبا بود. از اتاق که بیرون آمد دید نیما روی مبل لم داده و مشغول تماشای تلویزیون است. -اوووف! من دو ساعت داشتم اینجا تمیز کاری و آشپزی می کردم آقا لم داده داره تلویزیون تماشا میکنه...پاشو بینم کلی کار داریم...باید بریم بالا رو هم تمیز کنیم فردا مامان دست تنها نمی تونه -تمیز کاری رو خانوما انجام میدن نه آقایون خواهر گلم! -ااااا؟! باشه آقا! وقتی زن گرفتی می بینمت! -اووووووه! حالا کو تا زن بگیرم! تازه زنم بگیرم تو رو توو خونه م راه نمیدم که بیای و ببینی که! بعد ازدواج فقط مهمونی میرم مهمونی نمیدم خیالت راحت! -بیچاره اونی که قراره به دست تو بدبخت بشه! )سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد( -حالا از کجا میدونی بدبخت میشه؟! -داداش گلم من 22 سال از زندگیمو باهات گذروندما...نشناسمت که باید برم غاز بچرونم! نیما در حالی که بلند میشد تا به دستشوئی برود و وضو بگیرد، گفت:خب پس برو غاز بچرون! فقط اون غازای زبون بسته رو برای چرا نبر جنگل! گرگا می خورنشون!(بلند خندید) .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃