eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 15 گوشی را قطع کرد. داشت اذان میزد. وبال را بست و از اتاق ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 16 نرگس به اتاقش رفت و شال و پالتویش را درآورد و گیره ی مو هایش را هم باز کرد. کمی به حسن یوسف توی اتاقش آب داد و برگ های خشکش را از شاخه جدا کرد. صدای در آمد. حتماً نیما بود. از اتاق بیرون رفت و دید که نیما مشغول گذاشتن کفش هایش در جاکفشی است. -سلام داداش گلم! -سلام خواهر گلم!...نرگس دارم غش میکنم -واااااا چرا؟ نکنه تو هم عاشق شدی؟ (خندید) -عاشق چیه بابا...من انقدر گشنمه عشقم میخورم! نرگس آن قدر خندید که اشکش درآمد. -طاقت نماز خوندنو که داری؟ -نه بابا روده کوچیکم دیگه به آخرای روده بزرگم رسیده! -پس برو یه تیکه نون وردار بخور که غش نکنی!...بعد برو نمازتو بخون تا غذاتم گرم شه -چشم قربان نیما پالتویش را درآورد و روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. نرگس هم رفت تا برای او غذا گرم کند. شب خوبی بود! همه ی خانواده ی پدری اش که روی هم بیست و دو نفر میشدند آمده بودند. کلی گفتند و خندیدند. طبق معمول بابا عبدالحسینش کلی نرگس را تحویل گرفت! نام پدربزرگ پدریِ نرگس عبدالحسین و نام مادربزرگ پدری اش هم فریبا بود. عمو های نرگس، علی، عبدالله و عبد الرضا نام داشتند و عیسی خان، پدر نرگس سومین پسر خانواده اش بود. هر کدام از عموهای نرگس هم سه پسر داشتند! امین و عماد و ایمان پسر های عمو علی! وحید و سعید و مجید پسر های عمو عبدالله! فردین و فرزین و فرزان هم پسر های عمو عبد الرضا! و از بین تمام پسر عمو هایش فقط امین متأهل بود! امین دو سال پیش با دوست صمیمیِ نرگس که سمانه نام داشت ازدواج کرده بود. نرگس خودش واسطه ی ازدواجشان شده بود! آن شب ایمان با کلی التماس از نرگس خواسته بود تا قضیه ی سودابه را به مادرش، آمنه بگوید. نرگس هم حسابی حرصش درآمده بود و مدام میگفت: آخه چقدر بی جنمه این بشر! شام را که خوردند مدتی به گفت و خند و فال حافظ گرفتن و خوراکی خوردن گذشت. بعد جوان ها به طبقه ی بالا رفتند تا دورهمی ای بگیرند. هنگامی که به طبقه بالا رفتند ایمان به طرف نیما چرخید و نگاه ملتمسانه ای به او کرد. اما نیما گویا اصلاً او و نگاهش را ندیده است، نگاهی به او کرد. در نگاهش برق شیطانی ای بود و خیلی راحت میشد فهمید قرار است چه سؤالی بپرسد! با لحن شیطنت آمیزی گفت: به قول سعید، پسرم خیلی دقیق برای همه توضیح بده که دیروز با نرگس چی کار داشتی و امروز چرا نرگسو بردی دانشگاه؟! با این سؤالِ نیما، ناگهان همه ی نگاه ها ثابت شد روی ایمان! همه منتظر و کنجکاو نگاهش میکردند! این نگاه ها اوضاع ایمان را بدتر میکرد! بیچاره داشت از خجالت زیر نگاه بقیه آب میشد! سرش را پائین انداخته و گر گرفته و صورتش از خجالت سرخ شده بود! نفسش بالا نمی آمد و نای حرف زدن نداشت! چه قدر خجالت کشیدن او خنده دار بود! وحید-جواب بده دیگه فرزین-زیر لفظی میخوای عزیزم؟! مجید-کشتیمون از فضولی! بگو دیگه بابا! عماد-بگو بینم چه تاج گلی به آب دادی؟! سعید-بابا مگه نمیبینین از خجالت سرخ شده؟! انقدر سؤال میکنین بچه فکر میکنه اگه جواب بده میخورینش!...بگو پسرم! نترس من پیشتم نمیذارم بخورنت! همه خندیدند. ایمان زیر لب گفت: ای بمیری نیما! فرزان با لحن اعتراض آمیزی گفت: بابا ما اصن گشنه مون نیست! نمیخوریمت! بگو دیگه! ایمان نفس عمیقی کشید و با تمام توان و بدون مکث گفت: دیروز اومدم از نرگس بخوام که برام از دختری که همکلاسیمه و دوستش دارم اجازه ی آشنایی بگیره امروزم واسه همین نرگسو بردم دانشگاه!(نفس عمیقی به نشانه ی آسودگی کشید!) کلمات را آن قدر تند تند به زبان آورده بود که بقیه تا چند ثانیه هیچ واکنشی به چیز هایی که گفته بود، نشان ندادند! انگار داشتند حرف های او را هضم میکردند! ناگهان مثل فنر از جا پریدند! تبریک و کنایه و دست و خنده بود که از اطراف نثارش میشد! پسر ها سر به سرش میگذاشتند! عماد میگفت: بابا بچه مثه اینکه من داداش بزرگترتما! چرا نوبتو رعایت نمیکنی؟! و سعید در جوابش گفته بود: پسرم حسادت خیلی چیزه بدیه! پس حسود نباش! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 16 نرگس به اتاقش رفت و شال و پالتویش را درآورد و گیره ی مو ه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 17 چند لحظه ای به همین شوخی ها و تبریک ها و جواب دادن سؤالات بقیه گذشت. وقتی دوباره اوضاع آرام شد، سعید روی صندلی چرخدار نشست و نیما هم کنار نرگس جای گرفت. همگی به ترتیب نوبتشان آمدند و به سؤالاتی که بقیه می پرسیدند جواب دادند! بعد از بازی نوبت اجرای چند آهنگ به خوانندگی فرزین و نوازندگی فردین شد! گرچه نرگس از آن ها دل خوشی نداشت اما نمیتوانست استعداد بالایشان در خوانندگی و نوازندگی را انکار کند! کارشان واقعاً عالی و قابل ستایش بود! فردین گیتار و پیانو را خیلی خوب می نواخت و فرزین صدای زیبایی داشت! البته فرزان هم سنتور و سه تار نواز خبره ای بود! مخصوصاً یکی از اجرا های دو نفره شان از همه بهتر بود و هر وقت نوبت به هنرنمایی شان میشد حتما آن را اجرا میکردند! فردین گیتار میزد و فرزین میخواند. حدود ساعت دوازده بود که مهمان ها رفتند. نرگس و مادرش تا ساعت دوازده و نیم مشغول تمیز کردن خانه و شستن ظرف ها بودند. بعد هر دو به خواب رفتند... طبق معمول هر روز نماز صبح و یک حزب از قرآن را که خواند، کمی خوابید. بیدار که شد بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به دانشگاه شد. معمولاً نیما روز هایی که هر دو کلاس داشتند او را تا جایی همراهی می کرد و بقیه ی مسیر را هم نرگس تنها میرفت. وقتی به دانشگاه رسید ساعت ده بود. یک ساعت زودتر از شروع کلاس هایش آمده بود تا مطمئن شود ایمان مثل دیروز زیر حرفش نمیزند! در محوطه ی دانشگاه بود که ایمان را دید. او مشغول صحبت با چند تا از همکلاسی هایش بود. منتظر ماند تا کارش با همکلاسی هایش تمام شود. بعد جلو رفت و گفت: سلام آقای اشرفی...بریم؟ -سلام دختر عمو...کجا بریم؟ -شرطه اینکه دسته گله دیروزتو به نیما نگم چی بود؟ -آخ! آره یادم اومد! -خب پس بریم؟! -آره بریم...گمونم توو کلاس باشه با هم وارد ساختمان دانشگاه شدند. ایمان به راه پله اشاره کرد و گفت: طبقه ی دوم! از پله ها که بالا رفتند، نرگس روی پله ی آخر ایستاد و ایمان وارد یکی از کلاس ها شد. بعد از چند لحظه ایمان و صالحی از کلاس بیرون آمدند. نرگس نزدیک نشد و فقط وقتی ایمان به او اشاره کرد سری به عنوان "سلام" تکان داد. صالحی هم در جواب او سری تکان داد. ایمان: این دختر عموی من میگه پول آژانس دیروزو باید بدم بهت صالحی خندید و گفت: از دختر عموت میترسی؟! -نه از داداشش میترسم! بگو چقدر شد بدم بهت -لازم نیست بابا...بهشون بگو نمیخواد -نمیخواد چیه؟! ناز نکن بگو چقدر شد؟! -چهار و پونصد ایمان یک پنج هزار تومانی از کیف پولش درآورد و به صالحی داد. نرگس این را که دید از پله ها پائین رفت... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 17 چند لحظه ای به همین شوخی ها و تبریک ها و جواب دادن سؤالا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 18 (شش ماه بعد) نیما: نرگس...نرگس...بابا نرگس پاشو! نرگس چشمانش را با زحمت باز کرد و در حالی که هنوز همه جا را تار میدید و گیج خواب بود گفت: هوم؟! -پاشو این سودابه خانوم زنگ زده کارت داره -مگه ساعت چنده؟ -شیش زیر لب غرید: ساعت شیش صبح زنگ زده چی کار داره آخه؟! ای خدا! -چه میدونم بابا...پاشو دیگه بلند شد و صاف روی تخت نشست. میخواست وبال را بگیرد و بپوشد که نیما گفت: ولش کن اونو تا بپوشیش بنده خدا کارش یادش میره! بعد خم شد و دست نرگس را روی شانه ی خود گذاشت و گفت: میبرمت خودم! نرگس با کلافگی گفت: خودم میتونم بیام -نه خیر نمیتونی...تو هنوز درست چشاتو باز نکردی گیج خوابی میوفتی زمین! نرگس خندید. نیما دست راستش را روی دست نرگس که دور شانه اش حلقه شده بود گذاشت و دست چپش را هم دور کمر نرگس حلقه کرد و با هم به بیرون اتاق رفتند. -اووف! کور شدم! این موهاتو بده اونور! نرگس سرش را تکانی داد تا موهایش به طرف دیگر بریزند. نیما نرگس را روی صندلی کنار میز تلفن نشاند و خودش هم روی مبلی نشست. -الو -الو سلام نرگسی -سلام سودابه جان...خوبی؟ -اَه! صد دفه گفتم بگو سودی نه سودابه -منم صد دفه گفتم خوشم نمیاد اسم کسی رو خلاصه کنم...حالا میگی چی کار داری عروس خانوم یا نه؟! سودابه خنده ی شرمگینی کرد و گفت: زنگ زدم بگم میخوام ساق دوشم بشی -سودابه حالت خوبه تو؟! ساعت شیش صبح زنگ زدی میگی میخوام ساق دوشم بشی؟! ساعت شیش صبح زنگ میزنن دستور پخت کله پاچه رو میگیرن عزیزم! سودابه خندید و گفت: حالم کاملاً خوبه...بگو بینم ساق دوشم میشی یا نه؟! -سودابه جانه من بگو دیشب خواب پریشون ندیدی؟! یا نه اصن یه دست روو پیشونیت بذار ببین تب نداری؟! سودابه در میان خنده گفت: نه...خواب پریشون ندیدم تبم ندارم...یه سؤال کردم یه جواب درست بده -آدم قحطی اومده مگه ساعت شیش صبح زنگ زدی به من ساق دوش میطلبی؟! خنده ی سودابه شدت گرفت و گفت: اووووف! نرگس یه جواب دادنو که آدم اینقدر طولش نمیده...ساق دوشم میشی یا نه؟! نرگس خیلی صریح و محکم گفت: نه! سودابه کمی جا خورد و با تعجب گفت: چرا آخه؟! -دوست ندارم خب...آخه بعد میشه نقل مجلس که ساق دوش عروس میلنگید!(آه عمیقی کشید) -اَه! خیلی دیوونه ای به خدا! بابا خوبه مهمونا همه میشناسنت...هیچم همچین حرفی نمیزنن!...الکی بهونه نیار تو ساق دوش خودمی! نرگس با کلافگی گفت: بابا سودابه ساق دوش عروس از آرایشگاه باید کنار عروس باشه...منم حال و حوصله شو ندارم! -آها! حالا دردتو فهمیدم! نرگس نمیخواد آرایش کنی همینجوریشم خوشکلی! -من چی میگم تو چی میگی!...من میگم حالشو ندارم تو میگی آرایش نکن! -نرگس بهونه ی الکی نیار دیگه!...ساق دوش من تویی!...حق مخالفتم نداری اجباریه!...فردا ساعت چهار بیا آرایشگاه ناز!...خداحافظ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 18 (شش ماه بعد) نیما: نرگس...نرگس...بابا نرگس پاشو! نرگس چش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 19 گوشی را قطع کرد تا نرگس نتواند اعتراضی به او بکند. نرگس گوشی را محکم سر جایش گذاشت و با کلافگی پوفی کرد و دستانش را در مو هایش فرو برد. -چی میگفت سر صُبحی؟! نرگس با لحن عصبی ای گفت: میگه من ساق دوشش بشم نیما چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: جدی؟؟؟!!!! نرگس در جواب فقط سرش را تکان داد. نیما خندید و گفت: ایول! عجب فکری کردن! نرگس نگاه مشکوکی به او کرد و گفت: فکر؟ منظورت چیه؟! نیما بدون اینکه خودش را ببازد با بیخیالی گفت: هیچی نرگس خواست با اصرار بیشتر همه چیز را از زیر زبان نیما بکشد که نیما نگذاشت و گفت: گفتم هیچی ینی هیچی دیگه! بعد هم ادامه داد: این گوشیتم وقتی واسه نماز پامیشی روشن کن که مردم باهات کار دارن به خونه زنگ نزنن نرگس که میدانست نیما چیزی به او نمی گوید "چشمی" زیر لب گفت و از روی صندلی بلند شد. با گرفتن دستش به دیوار و مبل خودش را به اتاقش رساند و روی تختش نشست تا وبال را ببندد... وبال را که بست جلوی آینه رفت. دو دسته از مو هایش را در دو طرف سرش بافت و با کش مو بافته ها را پشت سرش به هم بست. سپس از اتاق بیرون رفت تا به دستشوئی برود. عیسی خان درون آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود و نیما روی مبل دراز کشیده بود و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود. عفت خانوم هم مشغول گذاشتن لباس ها درون ماشین لباسشوئی بود. از دستشوئی که بیرون آمد به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد. معمولاً صبح ها تا ساعت هشت می خوابید اما حرف های سودابه ذهنش را به خود مشغول کرده بود و دیگر خوابش نمی برد. -سلام مامان...سلام بابا...صبحتون بخیر! -سلام...صبح تو هم بخیر! -سلام...عاقبتت بخیر بابا جان! صدای نیما از پذیرایی آمد: صبح منم بخیر! نرگس خندید و گفت: فکر کردم خوابیدی اونجا...صبح تو هم بخیر داداش گلم! -کجا خوابیدم؟! صدایش از کنار گوش نرگس آمد که باعث شد او بترسد. -اووووف! کِی اومدی توو آشپزخونه؟! بسم الله الرحمن الرحیم! نیما با لحن تهدید آمیز گفت: اون بسم الله آخر جمله ت چه مفهومی داشت؟! نرگس لحن صدایش را مظلومانه کرد و گفت: هیچی...باور کن! عفت خانوم: نرگس جان نخوابیدی چرا؟ -دیگه خوابم نمیبره که نیما با شیطنت گفت: ذوقه ساق دوشه عروس شدن مگه میذاره آدم بخوابه؟! عفت خانوم: الهی دخترم خودش عروس بشه! نیما بلند خندید. -چیه داداش گلم؟! خیلی خنده داره؟! -حالا بعداً میفهمی خنده داره یا نه! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 19 گوشی را قطع کرد تا نرگس نتواند اعتراضی به او بکند. نرگس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 20 عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی این ساق دوش عروس چیه؟! البته عیسی خان خودش میدانست که نرگس قرار است ساق دوش سودابه بشود اما با پرسیدن این سؤال از نیما، خواست تا از چیزی مطمئن شود! -قضیه نداره که! (چشمکی به پدرش زد) نرگس که متوجه چشمک نیما و رفتار های عجیب آن ها شده بود گفت: قضیه داره ولی شما ها به من نمیگین...مطمئنم بابا و مامانم میدونن چه نقشه ای در کاره ولی بهم نمیگن! -به توهم توطئه مبتلا شدی خواهر گلم! -نه خیرشم...مطمئنم یه خبری هست! نیما با خنده و لحن شیطنت آمیزی گفت: شتر! نرگس که متوجه منظور او نشده بود پرسید: چی؟!!! عیسی خان که صبحانه اش را تمام کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده ی رفتن به سر کار شود. نیما با همان شیطنت قبل گفت: داشتم به شتر فکر میکردم که عجب حیوون بی خانمانیه که میره پشت در خونه ی این و اون میخوابه! صدای عیسی خان از درون پذیرایی آمد که با تشر گفت: نیما! نیما هم با خنده گفت: چشم! نرگس از حرکات و رفتار عجیب و غریب آن ها سر در نمی آرود. نیما هم بلند شد و رفت تا آماده شود. تابستان ها که کلاس نداشت، همراه عیسی خان به سر کار میرفت... .بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن وسایل دوباره به اتاقش برگشت. اوایل تیر بود و البته اوایل فصل منفور نرگس! او میانه ی خوبی با تابستان نداشت؛ چون روز هایش طولانی و گرم بودند. مخصوصاً از گرمای هوا نفرت داشت. زیاد نمیتوانست از خانه بیرون برود آن هم به خاطر وبال! برای اینکه بند ها و چسب های وبال پایش را کبود و زخم نکنند همیشه باید وبال را روی شلوار نسبتاً کلفتی می پوشید و البته کفش وبال هم که سفت و سخت و محکم بود! به همین دلیل تابستان ها و در کل گرمای زیاد همیشه برای او عذاب آور بود. کف پایش درون کفش کلفت وبال عرق می کرد و او از این حالت نفرت داشت! همین پنج روز پیش بود که به مناسبت تولدش با مهتا و نگار جشن کوچکی در یک کافی شاپ ترتیب داده بودند. آن روز وقتی به خانه برگشته بود اولین کارش بردن پای راستش زیر دوش آب یخ بود! تا چند ساعت پایش می سوخت و نیما میگفت: اینم واسه اینکه تولد 23 سالگیت هیچ وقت یادت نره خواهر گلم! البته هنوز اول تابستان بود و هوا آن قدر ها هم گرم نشده بود! از اواسط مرداد تا اواخر شهریور، نرگس دیگر حتی اگر حالش هم بد میشد از خانه بیرون نمی رفت! زیر خنکای کولر و روی تختش دراز کشیده بود تا شاید خوابش ببرد. عفت خانوم امروز برای پرو نهایی لباسی که برای عروسی ایمان سفارش داده بود باید به خیاطی میرفت و پختن ناهار به عهده ی نرگس بود. البته هنوز ساعت هفت و نیم بود و هم برای رفتن عفت خانوم و هم برای پختن غذا زود بود! گاهی با خودش میگفت: کاش میتونستم برم بیرون! اونوقت با بابا و نیما میرفتم سر کار! ولی هر دفعه با یادآوری آخرین باری که سعی کرد این کار را امتحان کند، فوراً این فکر را از سرش بیرون میکرد! یک بار وقتی پانزده ساله بود با پدرش و نیما به ساختمانی که پدرش آن را میساخت رفته بود! از شانس او هوا آن قدر گرم بود که وقتی به خانه برگشتند نرگس دو روز تمام نمیتوانست درست راه برود! پای راستش از گرمای زیاد می سوخت و زخم و کبود شده بود! بیچاره نیما در تمام آن دو روز نقش وبال را برای نرگس بازی میکرد و برای راه رفتن کمکش میکرد! البته وقتی یاد آن دو روز عذاب آور می افتاد خنده و اشکش توأم میشدند! نیما همه اش با او شوخی میکرد تا سوزش پایش فراموشش شود و او تمام حرف ها و شوخی های نیما را به یاد داشت. همیشه خدا را شکر میکرد که خانواده ی خوبی دارد. در تمام خاطرات بد گذشته اش فقط حضور خانواده اش شرایط را قابل تحمل میکرد. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
⭕️کانال 13 صهیونی: کابینه جنگ اسرائیل تصمیم گرفت به زودی در واکنش به حمله پهپادی توسط حزب الله به خانه نتانیاهو، حمله دیگری را علیه ایران انجام دهد. پ.ن: یکبار برای همیشه به عملیات‌های نمایشی پایان دهید و طی یک عملیات خیبری و حیدری، دندان‌های این سگ هار و نجس را در دهانش خُرد کنید تا دیگر شاهد این یاوه ‌گویی ها و گستاخی ها نباشیم تعلل کنیم، بد پشیمان خواهیم شد! فریاد مطالبه ملت سوخت واقعی موشکهاست✅ نه به تکرار تعلل مانند آنچه بعد از شهادت شهید هنیه انجام شد‼️❌ نه به کارشکنی ظریف خائن و دولت اصلاحات وسرمایه های اسرائیل درایران❌ ۳ یعنی محو کامل اسرائیل
جرعه به جرعه می‌دهم شعر به نوشِ دلبر دل که نکرد اثر به او شعر کند مگر اثر❤️ 'حافظ'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده‌ای در روستای افین خراسان جنوبی در حال جمع آوری خار و خاشاک زرشک های برداشت شده. چقدررررر زرشک😍
روزی که مجبور بشیم زمین رو تخلیه کنیم، من روی سیّاره‌ی مسکونی جدید، عطر فروشی ‌میزنم و از دلتنگی آدما کاسبی میکنم. عطر خاک بارون‌ خورده می‌فروشم عطر چمن کوتاه‌ شده عطر زعفرون و برنج عطر بازار خشکبار و ادویه بوی اقاقیا توی کوچه‌ها، تو فصل بهار و من فكر كردم كه حالا كه اين عطرها به دفعات به طور رايگان در دسترسم هستند، زندگى رو آسون تر بگيرم و ازشون استفاده كنم... مخصوصا عطر آدمهايى كه نمىدونيم تا كى مجال بودن در كنارشون رو داريم...
مداحی_آنلاین_نذر_رسیدن_شما_جوونی_سینه_زنا_جواد_مقدم.mp3
11.92M
ویژه (عج) 🍃نذر رسیدن شما جوونی سینه زنا 🍃بارون چشمامون واسه یه لحظه دیدن شما 🎙 👌بسیار دلنشین 🌹🌸🌹🌸