کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶ پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷
وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت:
_مراقب دلت باش.
همه ش به فکر سهیل و نگاهها و حرفهاش بودم...تناقض عجیبی داشت.خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..شاید بخاطر این باشه که از رفتارمذهبی نماها دچار تعارض شده.شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام اذیتش کنم. تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت:
_سلام! اینقدر بهش فکر نکن.
-سلام.یعنی چی؟
-چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی، نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.
رفتم تو خونه و بالبخند گفتم:
_هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.
محمد باعصبانیت گفت:
_حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟
من و مریم بلند خندیدیم.محمد هم لبخند زد و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم،گفتم:
_قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران
منه.
از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم.
محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت:
_چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟
مریم برامون چایی آورد.گفتم:
_همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد لحنش عوض شد ولی نگاهش نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:
_گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.
محمد گفت:
_تو باور میکنی؟
-نمیتونم بهش اعتماد کنم.
-پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟
-جوابم منفیه ولی...
-دیگه ولی نداره.
-ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.
مریم گفت:
_منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟
-نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس کنجکاوی داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه.
محمد گفت:
_اگه بهت علاقه مند بشه چی؟
-همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.
محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت:
_محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.
من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم:
_این بهتره.
سه تامون خندیدیم.از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم. وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم.شب محمد و مریم منو رسوندن خونه.وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،
مامان به من گفت:
_خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب. چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟
نگاهی به محمد انداختم وگفتم:
_سه روز دیگه.
یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن.قبل ازخواب محمد پیام داد:
_شماره سهیل رو داری؟
براش نوشتم:
_نه.
نوشت:
_یه جوری پیداش میکنم.
فردا باید میرفتم دانشگاه...شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم.وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت:
_ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟
نگاهش نمیکردم. گفتم:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷ وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب دلت باش. همه ش ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸
نگاهش نمیکردم.گفتم:
_بله.
-میشه لطف کنید صداشون کنید؟
-الان صداشون میکنم.
رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره...حانیه دوستم بود.گفته بود داداش مجرد نداره. دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_خونه میری؟
-آره
-صبرکن با «امین» میرسونیمت.
-نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.
-نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.
از لحنش خنده م گرفت.بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم:
_میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بیا و خوبی کن.
بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
_ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟
پسر گفت:
_تا شما بیاین من میام جلوی در.
بعد رفت.به حانیه گفتم:
_نگفته بودی؟خبریه؟
-آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.
سوار ماشین شدیم...حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد.مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت:
_ایشون هم امین رضاپور داداشمونه.
خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت.
حانیه گفت:
_راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.
گیج شده بودم.سوالی به حانیه نگاه کردم. لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم...تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.تو فکر بودم که حانیه گفت:
_زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!
بعد خندید.
من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.
حانیه گفت:
_برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن. خیره ان شاءالله.
سؤالی نگاهش کردم.لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت:
_لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.
اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم....
قلبم تند میزد.تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط.پشت در...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸ نگاهش نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم..تا صدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم.اولین باری نبود که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم. یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه.
آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت:
_امروز رفتم پیش سهیل.
-خب؟
-خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.
-چه سؤالایی؟
-اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و رفتارت سؤالای زیادی براش به وجود اومده.
-شما جواب سؤالاشو دادی؟
-بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.
-شما بهش چی گفتی؟
-با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه.
منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم:
_واقعا محمدی؟
خنده ای کرد و گفت:
_نگاهش آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه، یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.
-اگه بهم علاقه مند شد چی؟
-خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.
خجالت کشیدم.گفتم:
_ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.
-من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.
بالبخند گفتم:
_شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟
-خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی..با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد از ظهر خوبه؟
-تاعصر کلاس دارم.
-حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم. خداحافظ
-خداحافظ
صبح رفتم دانشگاه...اولین کلاس با استاد شمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استاد شمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس.هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود.چند دقیقه بعد از من، امین رضاپور اومد کلاس.
تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.
اومد جلوی من و گفت:
_خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟
-در مورد چی؟
-در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!..
تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم..قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم،خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست.منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست.نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود.پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.
استاد شمس شروع کرد به...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹ سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم..تا صدای حرکت کردن ماش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۱۰
استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت:
_تو این صفر و یک های برنامه نویسی، عشق معنایی نداره،مثل زندگی این بچه مذهبی ها.
بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد..و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه. یه دفعه، بدون فکر، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از امین بودم.ولی امین ساکت بود.
آخرکلاس استاد گفت:
_سؤالی نیست؟
وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم:
_من سؤال دارم.
استادشمس که انگار منتظر بود گفت:
_بپرس.
-گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟
باپوزخند گفت:
_بله،گفتم.
-معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟
یه کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه. ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.
_عشق توی مذهب جایگاه ویژه ای داره.
همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین.
گفتم:
_عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست.عشق مثل نخ توی اسکناسه که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. ظاهر اسکناس درسته ولی ارزشی نداره.. عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه.
استادشمس گفت:
تو تا حالا عاشق شدی؟
-من هم عاشق شدم..منم سعی میکنم هر کاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از ظاهرم هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه یاد معشوقم میفته..
بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم:
_من عاشق مهربان ترین موجود عالم هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم. حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم.
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم *خدا*
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_آدمی که عاشق مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم نمیتونه باشه.
وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در..برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم:
_کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش راضی باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هر جایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر رضای معشوقم بوده.
رفتم توی حیاط....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
May 11
#نمازشب
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
❎حال ما جالب است وقتی سرمان را روۍ متڪا میگذاریم، عالَم را آب ببرد، ما را خواب می برد. ‼️
⚠️صبح هم بعضی ها را باید با منجنیق براۍ نمازصبح بیدار ڪرد. این به خاطر این است ڪه ایمان و یقین نداریم. ڪسی ڪه نماز صبح، حتی نماز شبش قضا شود، ایمان ندارد.
حدیث داریم ڪه پیامبر خدا (ص) فرمودند:
《اَشرافُ أُمَّتے أصحاب اللّیل》
🟢اشراف امت من نماز شب خوان ها هستند.
📣در دنیا اشراف چه ڪسانی هستند؟
آن هایۍ ڪه خانهۍ دو هزار مترۍدارند و ریاست و ماشین چه و چه ؛ به این ها مے گویند اشراف مملڪت ؛
♥️اما در قیامت، #اشراف آن ڪسانی هستند ڪه #نمازشبخوان هستند.
الآن شب ها بلند است؛
خودتان را عادت بدهید ڪه شب ها زودتر استراحت ڪنید تا سحرها بلند شوید.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۲۴ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❣سلام امام زمانم!❣
صُبحے کھ دلم ،
در پـےِ دیدار تو باشد ؛
آن صُبح ،
دلآرامترین صُبح جَهان اَست..؛!'
☀️السَّلامُعَلیكَیٰاَبَقیَةَالله
#امام_زمان
#سلام_مهدوی
#صبح_بخیر_مهدوی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
✋🏼 اوّلین سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحت قدسـی قطب عالم امکان حضـرت صاحب الزّمان عج الله
🌴 اَݪـسَّــلٰامُ عَـلَـیْـڪَ یـٰا بَـقـیّٖـَةَ ٱݪلّٰـهِ یـٰا اَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهْـدیٖ یـٰاخَـلـیٖـفَـةَ ٱݪـرَّحْـمٰـنِ وَ یـٰا شَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیّـُهـَٱ ٱلْـاِمـٰامِ ٱلْـاِنْـسِ وَٱلْـجـٰانِ سَـیّـِدیٖ وَ مَـولٰایْ اَلْاَمـٰانُ اَلْاَمـٰانُ.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌥️ هـر روز صبح، به رسم ادب و ارادت
✋🏼 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:
🌴 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰا اَبـٰاعَـبْـدِٱݪلّٰـهِ وَ عَـلـَۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ
حَـلّـَتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ
سَـلٰامُ ٱݪلّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰا بَـقـیٖـتُ
وَ بَـقِـىَ ٱݪـلّـَیْـلُ وَٱݪـنّـَهـٰارُ
وَ لٰا جَـعَـلَـهُ ٱݪلّٰـهُ
آخِـرَ ٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلـَۍ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ عَـلـیٖ ٱبْـنِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
و یک سلام ویژه
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها
بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَجّـِـلْ لِوَلـیّٖـِـکَ ٱلْفَـرَجْ
نـذرِ فَـرَج ۵ گلِ صلوات
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌸اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨🌸 صَـلِّ
🌸✨🌸عَـلـىٰ
✨🌸✨🌸مُـحَـمَّـدِِ
🌸✨🌸✨🌸 وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨🌸مُـحَـمَّـدِِ
🌸✨🌸✨🌸وَ عَـجّـِلْ
✨🌸✨🌸فَـرَجَـهُـمْ
🌸✨🌸وَ اَهْـلِـکْ
✨🌸اَعْـدٰائـِهـِمْ
🌸اَجْـمَـعـیٖـنَ.
#امام_حسین ع
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺