کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت صد و هفت تو یه اردوگاهی نگه داشتن! دیگه حالم از ماشین بهم میخورد. تق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت صد و هشت
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم.
دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم.
ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش.
من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه
ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!
چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!
هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت.
به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم
شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبم و بیشتر کرد
ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟
محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود.
نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن.
شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن.
محمد بلند شد و همه رو بغل کرد
چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن.
داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید.
ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره
یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود.
دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن
به گفته دوستاش شمع و فوت کرد
یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه
یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن پسر
محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه .
بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟
نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم.
نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم
یه صدای آشنایی به گوشم رسید
چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه
حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم.
دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟
استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....)
دوباره گریم گرفت.
با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم
ریحانه بود :فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره
_چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن.
محمد یه گوشه نماز میخوند
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم
سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم.
یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم.
سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.
__
محمد
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود
داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست
امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم.
خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم.
نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش .
لبخند زدم،حس خوبی داشتم .
از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم.
اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه
اطرافمون خلوت بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت
+اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
_نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
_ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت صد و هشت غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه! نماز جما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت صد و نه
من از یکی خوشماومده!
+محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم:
_ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده !
یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
_وا، چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود
+ازکی خوشت اومده؟
سرم و انداختم پایین:
_فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم.
با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد .
+فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟
_آره
یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم
+وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر
_هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت .
+محمد؟
_جانم؟
+مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتم و نگاش کردم.
میخواست بلند شه
_بشین،حرفم تموم نشد.
نشست و ادامه دادم:
_یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو!
+باشه
بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس.
الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم.
نشستم رو صندلی و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد
چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد
یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم.
____
فاطمه
به اردوگاه برگشتیم.
روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم.
تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم.
جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده .
محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود
من نمیتونستم مثله محمد باشم
ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن.
تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم.
من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد.
اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
____
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم.
با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه.
نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم.
چشمام به زور باز میشد.
بچه ها برای صبحانه رفتن.
من همراهشون نرفتم.
عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم.
روسریم و لبنانی بستم.
با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن.
قرار شد بریم تو اتوبوس.
چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم.
پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم.
اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم
بعد من بقیه هم اومدن.
دردِ بدی توی معده ام حس میکردم
تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم.
چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم.
یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم.
دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن.
طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه.
یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم.
دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم.
اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد.
یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم.
همشون دور یه تابوت جمع شده بودن.
ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت.
پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و
+برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
_چی بنویسم؟
+حاجتت و
_حاجت؟
چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت.
یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد"
از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت
+چقد لفتش میدی،بیا دیگه!!
سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم.
تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن
دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم
بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه.
ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت صد و نه من از یکی خوشماومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت صد و ده
حاج اقای کاروان حرف میزد
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم
یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن.
منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون
تا وارد شدیم یه مداحی پخش شد
اولین بار بود که میشندیم.
بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت.
ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم
به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا ...
از این همه آدمِ خوب
من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم....
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...!
حالم خیلی خوب بود .خیلی بهتر از خیلی.
یخورده جلوتر که رفتیم
حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک.
اکثرا قرآن دستشون بود
انگار منتظر چیزی بودن.
مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن.
منم از جام بلند شدم و ایستادم.
یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون.
یه لبخند قشنگی رو لبش بود.
دقت که کردم دیدم جانبازه.
یکی از چشماش درست و حسابی نبود.
با بقیه دوباره نشستیم رو خاک .
کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن.
به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد.
تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود.
چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال.
چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم .
که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه.
همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن
منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم.
اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!
مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟
یکی؟
دوتا؟
هزارتا؟
ده هزارتا؟
بیست هزارتا؟
سی هزارتا؟
من حرف از جوونا میزنما
حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟
کسی تو رو خونده؟
کسی تو رو دعوت کرده؟
ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟
اینجا نه رزقه نه قسمته!
بچه هااا فقط دعوته!!!
بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟
واقعا دعوتم کرده بودن؟
منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش.
قشنگ میگفت...انگار از جونش حرف میزد....
از وجودش...حرفاش قلقلکم میداد.به نحو عجیبی حالمو خوب میکردراس میگفت.به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟"یدالله فوق ایدیهم...یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!تو بیا بریم!!!حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...تو کی ازشون خوشت اومد؟اصلا الکی هم خوشت اومد....الکی یا با دلت ...الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!یه خورده حرف زد.به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود. چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل .همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله!
"امروز مهمونیه اینجا...
مهمونیه!! اینجا شلمچس...بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا...
کوچه تنگه اینجاست
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن.دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟دیدی؟امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟
احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!!
آقا نگات کنه ها!!
همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه"
یه چند دیقه سکوت پابرجا شد.
حالم عوض شده بود. برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام.
ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:
_خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن
خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال.
خدایا من همه چیو سپردم دست خودت . من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه،یا مقلب القلوب والابصار،یا محول الحول والاحوال ،یا مدبر الیل و النهار،حول حالنا الی احسنِ الحال..
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
دوستان گلم ادامه رمان زیبای هر چی تو بخوای خدمت حضورتون به امید لذت بردن شما سروران
پارت 31 الی 40
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/69011
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/71329
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69385
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/69671
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/69877
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/70561
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 71 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/71060
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۰ استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۱
محمد گفت:چی نه؟
گفتم:
_قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.
محمد لبخند زد.
-بادمجونی دیگه،اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.
همه لبخند زدن.
-مال مرغوبی نیستی داداش.(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.
همه خندیدن...محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد.ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر...
دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.
بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت:
_قبول باشه..برای منم دعا کن.
اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد...ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت:
_حواسم بهت بود...بزرگ شدی.
نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی؟
-آخه...اشکهام..
زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا
-به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.
نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.
-فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم و ضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا مریم...بارداره.
ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم:
_زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من.
-خوش گذرانی که نمیرم.
از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در...برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت:
_ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.
-محمد
-جانم؟
با بغض گفتم:
_برمیگردی دیگه؟
-آره بابا.بادمجون بم آفت نداره. چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن.
بعد بلند خندید..اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.
مریم در زد...از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت:
_بفرمایید
مریم درو بازکرد و گفت:
_محمد،مامان کارت داره.
-باشه.الان میام.
به مریم نگاه کردم....چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر، اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت...مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون.
محمد برگشت سمت من و گفت:
_یادت نره چی گفتم.
گفتم:
_باشه
-راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره.
-چشم
-ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن.
-چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟
لبخندی زد و رفت بیرون...دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم.ساعت نزدیک پنج بود...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۱ محمد گفت:چی نه؟ گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۲
ساعت نزدیک پنج بود..هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم...رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد...هیچکس متوجه من نبود.
ضحی گفت:
_عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟
تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم...لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم:
_ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟
همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندید و گفت:
_ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.
ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت:
_اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،فقط خودم میخوام بوسش کنم.
بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید...همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد.
همه روی ایوان ایستاده بودیم... همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت.
محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.رفت بیرون و درو بست...
ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.
اون روز خیلی سخت گذشت...
اما روزهای سختتری در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت. محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.
اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود...اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون.
با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.
گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش.
رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد...
دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت:
_زهرا،امین رفت.
گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد...
حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه...مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم:
_از امام حسین(علیهالسلام)خواستی که برگرده؟
نگاهی تو چشمهام کرد و گفت:
_کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...
نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم...خیلی وقتها کمکم میکرد آروم بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.
آروم شد و خوابید...دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید...
سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده. با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید.
مامانم تماس گرفت وگفت:
_کجایی؟
-هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟
-مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟
-آره.حتما میرم.
-زهرا
-جانم مامان
-خودت خوبی؟
-خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم.خداحافظ.
-مراقب خودت باش.خداحافظ.
امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود. بستنی خریدم.ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت. دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.
دو ماه از رفتن محمد میگذشت....
کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود. من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود.حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.
یه روز ریحانه گفت:
_کم پیدایی؟
اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:
_کمک نمیخوای؟
گفتم:
_آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.
دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم. گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم.
روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار...
محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود...
اما بالاخره روز موعود رسید....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۲ ساعت نزدیک پنج بود..هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همین
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۳
اما بالاخره روز موعود رسید...
قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده مریم. عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.
خونه حسابی شلوغ بود....همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد...
اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود. رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه، خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!
جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود.محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم.
خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز، ناهار خوردیم.
مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن. ضحی هم روی پای محمد نشسته بود. محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.
خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد...چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق. نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم. دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:
_زهرا
برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم. محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت:
_چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟
لبخند زدم و گفتم:
_من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.
-مریم گفته خیلی به زحمت افتادی.
-زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.
بالبخند گفت:
_تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم. فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.
با اشک و بغض گفتم:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۳ اما بالاخره روز موعود رسید... قرار بود محمد قبل ظهر برسه.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۴
با اشک و بغض گفتم:
_زخمی شدی؟
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود. خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.
لبخند تلخی زدم....رفت بیرون و درو بست. رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
تو دلم گفتم...
خدایا خودت میدونی که من ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای تو بوده.تو به من عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.
همه رفتن....
ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون...
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه. به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت، چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.
این نگاه پدرم بهترین جایزه بود برای من.
سه روز از برگشتن محمد میگذشت. و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا (سلاماللهعلیها)نرفته بودم. گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم. دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۴ با اشک و بغض گفتم: _زخمی شدی؟ -چیز مهمی نیست.بالاخره ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۵
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...مزار داییم نزدیکش بود، نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم....
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.
-حالا کی هست؟
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.ذداشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.
-مامان! منکه نگفتم بیان.
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامهریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.
بابا گفت:
_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.
ته دلم خالی شد...گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،قطع عضو، اسارت، بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟
منتظر جواب بود...به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد. گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی، قبول نکن.همین الان بگو نه.
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه، مامان شکسته تر میشه، زنت هزار بار پیرتر میشه. منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم. میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه، برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۵ پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...مزار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۶
فکری به سرم زد...باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله
همه زدن زیر خنده....مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت..فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.
به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن..محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم.
اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط.
به ناچار رفتیم اتاق من.همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۶ فکری به سرم زد...باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۷
اتاق رو بر انداز کرد...
اتاق من حدودا چهار متر در چهار مترمربعه. رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست.کنار در چسبیده به دیوار تخته. رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست..روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز و اطرافش...عکس شهید خرازی،شهید همت،شهید احمد کاظمی،شهید جهان آرا رو چسبوندم.یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم.
خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه.خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم.
سرش پایین بود،گفت:
_من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن. ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟
-بفرمایید.
-چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟
-این شهدا، دوستان نزدیک من هستن... آدم باکسی دوست میشه که بخواد شبیه ش باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر محجوب و باحیا هستن،اونقدر که مشخصه دوست ندارن حتی به عکس شون هم خیره بشیم.منم میخوام اینطور باشم.
-چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟
- لبخند همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن.. معلومه که چقدر ناراحته..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد. ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع لایق شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون مفیدتر بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت نبود.. میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه.
-که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.
-شما چرا میخواید ازدواج کنید؟
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا...
-من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه، همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید.
-دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و سبک زندگیش بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام بندهی بهتری باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های بندگی کردنم،چیه.
-چرا من؟
-چون میدونم شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکر نمیکنه.
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۷ اتاق رو بر انداز کرد... اتاق من حدودا چهار متر در چهار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۸
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟
-نه. ازدواج یه رابطه دوطرفه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین هدفی از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که خدا براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده.
من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم...بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد،
گفتم:
_یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن روزی حلال هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..باید مطمئنا حلال باشه. میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام مطمئن باشم حلاله.البته انتظار هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید.
-جالب بود برام.
-حتی اگه درآمد کم باشه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا حلال باشه..قبول میکنید؟
-خیلی خوبه. ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید. تذکر بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه.
-من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید.
باتعجب گفت:
_واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!
-نه.
-در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!
-واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج مانع سوریه رفتن تون بشه؟
چیزی نگفت....
سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود.
-آقای رضاپور
چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم...
-آقای رضاپور..حالتون خوبه؟
جواب نمیداد....بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت:
_خانم روشن.
برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود. گفت:
_خوبم.نگران نباشید...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۸ -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟ -نه.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۳۹
گفت:
_خوبم.نگران نباشید.
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.
-یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟
-بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم.
-انتظار داشتین چی بگم؟
-هرچیزی جز این....
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.
دو هفته وقت گرفتم،...
نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو جهادش کمکش کنم.من دو هفته وقت گرفتم تا به خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و پر پروازش باشم.
دو هفته گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا کمک خواستم.
دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،.. مامان اومد تو اتاقم.داشتم نماز میخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت:
_به نتیجه رسیدی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.
جونم دراومد تا تونستم بگم...
مامان پیشونیمو بوسید و گفت:
_ان شاءالله خوشبخت بشی.
بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳۹ گفت: _خوبم.نگران نباشید. بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۰
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم، پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم. یکسال بعد عروسی کنیم. امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.
اون شب خالهی امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود...زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
با ارزش ترین یادگاری مادرم...
انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها عمه و دایی و خاله ی من. مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،...تو دلم گفتم....خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن آبروی دینت باشم.
-عروس خانم آیا وکیلم؟
تو دلم گفتم....خدایا با اجازه ی خودت،بااجازهی رسولت (صلیاللهعلیهواله)، با اجازه ی اهلبیت رسولت(علیهالسلام)،با اجازه ی امام زمانم(عجلاللهتعالیفرجه)،...
گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(سلاماللهعلیها)، پدر و مادرم، بزرگترها، شهید رضاپور و همسرشون.. بله...
صدای صلوات بلند شد....
امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی، خیلی از مهمان ها رفته بودن.
امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.اقرار کردم خیلی دوستش دارم.
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین. به بقیه نگاه کردم. همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم. سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.
سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟
-بریم خونه ما.
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (سلاماللهعلیها)پیش پدرومادرش...گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست نداشتم همه نگاهم کنن...ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و جلب توجه میکرد....گل خریدیم و رفتیم...
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم. ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه. میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه. پس خودم باید کاری میکردم.
گرچه خیلی برام سخت بود ولی امین همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.
این جوابی که من میخواستم نبود.شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.
نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم:
_امین.
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.برای بار چهارم گفتم:
_امین.
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:
_امییییین.
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم
این شد.از ته دل لبخند زدم...و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 30 به خانه که رسیدند ساعت حدود یک شب بود. نرگس گیج و کلافه
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68738
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68859
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/68999
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69396
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 30 به خانه که رسیدند ساعت حدود یک شب بود. نرگس گیج و کلافه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 31
نرگس از این حرف های پدرش آرام شده بود و از این همه درایت و اطمینان پدرش بی نهایت خوشحال بود.
-خب پس چرا گفتین بیرونه خونه حرف بزنیم؟!
-سه تا دلیل داشت: یک اینکه گفت بابا و مامانش شهرستانن و میخواد تا مطمئن نشده بهشون چیزی نگه؛ واسه ی همین فعلا تا حرفاتونو نزنین و آشناییه اولیه ایجاد نشه هیچ مراسم رسمی ای در کار نیست و بهتره تا مراسمات رسمی پاشون به خونه باز نشه! دو اینکه توی خونه من و مامانت هستیم و اونوقت شما زیر نگاه ما بزرگترا نمیتونین حرفاتونو راحت بزنین بابا جان! هر قراری که گذاشتین نیما رو میفرستم باهات که از دور حواسش بهت باشه! ولی از دور! سه اینکه این پسر اول اومد و با خوده من صحبت کرد پس ینی قصدش واقعا خیره و من به قصد و نیت خیرش اعتماد کردم! مطمئن باش اگه یه درصد احتمال میدادم این پسر نیتش نیت خیری نیست نمیذاشتم حتی بهت پیشنهادشو بده و خودم ردش میکردم! ولی وقتی خودش اومده و به من گفته ینی واقعا نیتش ازدواجه!
میتونست فقط باهات دوست بشه مثه بقیه ی جوونا که دوستیای بد بینشون مد شده! البته من روو دخترم اطمینان دارم و میدونم اهل اینجور دوستیا نیست!
نرگس گونه ی عیسی خان را بوسید و گفت: قربون بابای خوبم بشم که اینقدر دقیق و ریز بینه!
عیسی خان خندید و گفت: خدا نکنه نرگس جان! در ضمن خودتم لوس نکن مثلا قراره عروس بشیا!
از این حرف عیسی خان نرگس دوباره خجالت زده شد.
-خب سؤال دیگه ای نداری بابا؟!
-دارم
-خب بپرس دیگه بابا جان!
-این همه فیلم بازی کردن و نقشه کشیدن لازم بود بابا؟! خب خودتون یه قرار میذاشتین برامون دیگه!
-من دو روز پیش با این آقای صالحی حرف زدم نرگس جان! بهش گفتم یه قراری میذارم ببینتت و درخواستشو مطرح کنه و حرفاتونو بزنین ولی اون گفت قرار لازم نیست شب عروسی ایمان و سودابه خودش درخواستشو بهت میگه و یه قرار باهات میذاره! منم دیدم فکر بدی نیست قبول کردم! نرگس واسطه ی ازدواج شدن رو که بلدی بابا نه؟!
-معلومه که بلدم...خودم دو جفت آدمو بهم رسوندما!
-وقتی داشتی این دو جفت آدمو بهم میرسوندی رفتی همه جا جار زدی؟!
-نه!
-چرا؟!
-خب چون اونا هنوز حرفاشونو با هم نزده بودن و حتی خودشونم نمیدونستن با هم تفاهم دارن یا نه! وقتی هنوز معلوم نشده که به درد هم میخورن یا نه که نمیشه همه جا جار زد! اونوقت اگه با هم حرف میزدن و میدیدن تفاهم ندارن آبروشون میرفت و تازه ممکن بود کلی حرف و نقل و شایعه پشت سرشون راه بیوفته!
-دقیقاً! منم اینا رو به صالحی گفتم و ازش خواستم یه جوری که بقیه نفهمن قضیه رو بهت بگه تا اگه حرفاتونو زدین و به تفاهم نرسیدین آبروی هیچکدومتون نره! اونم قبول کرد! بعدم که با سودابه و ایمان نشستن و فکر کردن، دیدن ساق دوش شدن بهترین گزینه س! قرار بود وقتی توو ماشین نشستین اون بنده ی خدا حرفشو بزنه؛ اونجوری کسی نمیفهمید ولی گویا تو حالت
زیاد خوش نبود!
نرگس شرمنده گفت: آره...چون سمت راست نشسته بودم کمر و گردنم درد گرفته بودن بدجور!
-خب همین دیگه! توو طول عروسیم که کلی سر و صدا بود و دو مترم بینتون فاصله بود! باید داد میزد تا صداشو توو اون شلوغی بشنوی!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 31 نرگس از این حرف های پدرش آرام شده بود و از این همه درایت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 32
نرگس و عیسی خان هر دو خندیدند و سپس عیسی خان ادامه داد: موقع شام که شد و صالحی حرفشو نزد من گفتم شاید از سودابه و ایمانم خجالت بکشه و کلا نگه! واسه همین به نیما گفتم بیارتتون بیرون و خودشم بشینه کنارتون تا بعد حرف و حدیثی پیش نیاد! اون مسخره بازیایی هم که میدیدی نیما درمیاورد واسه این بود که بقیه فکر کنن اون داره با شما دو تا حرف میزنه!
نرگس بلند خندید و آن قدر خنده اش طولانی شد که صورتش سرخ شد و اشکش درآمد!
در میان خنده بریده بریده گفت: منو...منو باش...فکر کردم...فکر کردم نیما به روان شناس نیاز داره!
عیسی خان در حالی که میخندید، اخمی به پیشانی اش داد و گفت: اینه جای دستت درد نکنه؟!
بیچاره کلی نقش بازی کرد تا بالاخره این خواستگاری انجام شد!
نرگس شرمنده گفت: ببخشید...حالا فردا یه تشکر مبصوت ازش میکنم!
و با خنده ادامه داد: ولی بابا باید پلیس میشدیا! حقتو خوردن به خدا! این همه نقشه و فیلم واسه یه خواستگاری آخه؟!
عیسی خان جدی شد و گفت: آدم واسه حفظ آبروی دخترش باید هر کاری بکنه بابا جان! هر فیلم
و نقشه ای هم میتونه باید اجرا کنه! اصن واسه آبروی دخترش لازم شد پلیسم باید بشه!
نرگس پدرش را در آغوش گرفت و دستش را بوسید و گفت: قربون بابام بشم که واسه آبروی دخترش پلیسم میشه!
عیسی خان پیشانی نرگس را بوسید و گفت: خدا نکنه نرگس من!
بعد هم با لحن جدی و پدرانه ای ادامه داد: نرگس جان! من گفتم، چون تو هم جوونی حرف یه جوون مثل صالحی رو بهتر میفهمی و هم عاقلی میتونی بفهمی که حرفاش و رفتاراش صادقانه س یا نه! اگه عاقل نبودی اینو به خودت نمیسپردم بابا جان! پس حواست باشه اول عاقل باش، بعد عاشق شو! اول با عقلت طرفتو بشناس و از خوبیا و بدیاش سردربیار، بعد اگه دیدی جوون لایقیه عاشق خوبیاش بشو! اگه لایق بود و عاشق شدی دیگه حق نداری بدیاشو توو چشمش بزرگ کنی
بابا جان! اگه لایق بود و زنش شدی باید سعی کنی باهاش بسازی و فقط خوبیاشو ببینی! فهمیدی بابا جان؟!
نرگس آرام زمزمه کرد: بله فهمیدم!
-من گفتم جوونه دیروزم ولی اگه تو بخوای نظر یه جوونه دیروز که الان هم با تجربه تر از توئه و هم آدم شناسه رو راجع به صالحی بدونی بهت میگم!
-بله که میخوام! من هر چه قدرم که عاقل باشم بازم به پای عقل و تجربه ی شما که نمیرسم!
عیسی خان خنده ی کوتاهی کرد و با همان لحن پدرانه اش گفت: این جوون تا حالا ثابت کرده که، اولاً با حجب و حیاس...دوماً صادق و ساده دله و سوماً عاقله! بهم گفت از وقتی اتفاقی باهات آشنا شده تا وقتی تصمیم گرفته بیاد خواستگاریت کلی درباره ی و تو اخلاق و رفتارت تحقیق و پرس و جو کرده از ایمان! اینجوری خوبه بابا جان! اینکه فقط عاشق چشم و ابروت نشده خوبه!
اینکه با چشم و گوش باز انتخابت کرده خوبه! اینکه اول اومده به من گفته تا واسطه شم خوبه!
اینکه اونقدر حیا و نجابت داشته که توی عروسی به فکر آبروی تو بوده خوبه! اینا خوبیاییه که من تا الان ازش دیدم! بقیه ش دیگه با خودته! باهاش که حرف میزنی به حرفاش دقت کن بابا! به رفتارایی که موقع حرف زدن نشون میده هم دقت کن! اگه صاف و صادق باشه راحت حرفشو میزنه و آرومه! خلاصه که اگه دیدی مناسب و لایقت هست دوستش داشته باش! تأکید میکنم اگه دیدی لایقت هست دوستش داشته باش و عاشقش شو! اگرم نبود حتی دیگه بهش فکرم نکن!
نرگس که به دقت به حرف های پدرش گوش سپرده بود، آرام گفت: باشه بابایی!
-خب حالا کِی و کجا با هم قرار گذاشتین؟!
-بعد نماز مغرب و عشاء...مسجد امیرالمؤمنین!
عیسی خان با لحن تحسین آمیزی گفت: به به! چه وقت و مکان خوبی! إن شاء الله صاحب همون وقت و مکان عاقبتتونو به خیر کنه!
نرگس لبخند زد و زیر لب گفت: إن شاء الله!
عیسی خان بلند شد که برود. نگاه مهربانانه ای نثار نرگس کرد و گفت: شب بخیر!
نرگس هم با لبخندی پاسخش را داد: شب بخیر بابایی!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 32 نرگس و عیسی خان هر دو خندیدند و سپس عیسی خان ادامه داد:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 33
عیسی خان رفت و لامپ را هم خاموش کرد. نرگس دوباره روی تختش دراز کشید. دیگر کلافه و گیج نبود! آرام بود! اصلاً مگر میشد آن حرف و نصحیت های زیبا را شنید و آن همه توجه را دید و آرام نبود؟! به تمام سؤالاتش پاسخ داده شده بود و حالا میتوانست راحت به چیز های دیگر فکر کند! گاهی باید مغز را از افکاری که لبریزش کرده خالی کرد تا افکار جدید ریشه دوانند! حالا فکر های دیگر ریشه دوانده بودند! فکرِ ازدواج! فکر حرف هایی که باید فرداشب به صالحی بزند! فکرِ نصیحت ها و حرف های عیسی خان! و فکرِ صالحی! با همه ی این فکر ها آرام آرام پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت...
گوشی اش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و از روی صفحه اش به ساعت نگاه کرد: 7 و 45
دقیقه! اوووف! خدا دریغ از نیم ساعت خواب! اون از دیروز و پریروزم! اینم از امروزم! جلوی پسر مردم بی هوش نشم خوبه!
و از این فکر خنده اش گرفت. از بعد از نماز صبح دیگر خوابش نبرده بود! مدام حرف هایی که میخواست به صالحی بزند را در ذهنش تکرار میکرد! دیگر کلافه شده بود از تکرار مکررات! اما مغزش یک لحظه را هم به او امان نمیداد! گویا قرار است در امتحانی سخت شرکت کند! بی شباهت با کنکور هم نبود! نه میدانست و نه میخواست بداند که آیا این قرار مغز صالحی را هم این قدر مشغول کرده است یا نه؟! خنده اش میگرفت وقتی میدید حتی اسم خواستگارش را هم نمیداند! از جا بلند شد و وبال را بست. موهایش را نبست و همانطور از اتاق بیرون رفت. طبق عادت همیشگی برای صبحانه خوردن به آشپزخانه رفت. سلام
بلندی گفت اما جوابی نشنید. فهمید در خانه تنها است. برایش عجیب بود! یعنی آن قدر فکرش مشغول بوده که متوجه رفتن خانواده اش نشده است! برای خودش صبحانه ی مختصری آماده کرد و خورد. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد.
-الو
نیما-الو...سلام نرگس بیدار شدی؟!
-سلام داداش گلم! نه خوابم هنوز!
-خب پس زود بیدار شو!
-چرا؟!
-یه صبحونه برام آماده کن دارم ناکام میمیرم از گشنگی! در ضمن چادرتم سر کن مهمون داریم!
نرگس متعجب پرسید: واااا! کجایی مگه؟! مهمون کیه؟!
-دارم میام خونه! سعید!
-ینی چی؟! نمیفهمم!
-فعلا برو صبحونه رو آماده کن اومدم میگم برات!
-باشه
نیما بدون حرف دیگری گوشی را قطع کرد. نرگس به اتاقش رفت و به جای تی شرت یک زیر سارافونی سفید و یک سارافون بلند پوشید. شال و چادرش را هم سر کرد و به آشپزخانه برگشت.
زیر چای را روشن کرد و میز را برای صبحانه چید. پنج دقیقه بعد صدای باز شدن دروازه آمد. برای استقبال از سعید و نیما در ورودی را باز کرد و در آستانه ی در ایستاد و گفت: سلام آقایون!
این را گفت و از آستانه ی در کنار رفت تا آن ها داخل شوند.
-سلام خواهر گلم!
-سلام دخترم!
سعید خمیازه ی نسبتاً بلندی کشید و چند بار پشت سر هم پلک زد! چشمانش قرمز و پف کرده بودند و معلوم بود خوب نخوابیده است! آن دو بدون حرف دیگری به آشپزخانه رفتند و مشغول خوردن صبحانه شدند. نرگس هم به آشپزخانه رفت و برایشان چای ریخت و روی صندلی ای کنار نیما نشست.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 33 عیسی خان رفت و لامپ را هم خاموش کرد. نرگس دوباره روی تختش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 34
نرگس-داداش گلم الان خونه ای!
نیما-خب که چی؟!
نرگس-خب بگو ببینم کجا رفته بودین شما دو تا که با هم اومدین؟!
سعید-ما از یه بیگاری حتمی جیم زدیم دخترم!
نرگس متعجب گفت: چی؟؟؟!!!
نیما-ساعت شیش یهو دیدم مامان چادر سر کرده آماده وایستاده جلوی در که نیما جان! پسرم!...
سعید ادامه داد: الهی مادر فدات بشه! کلا امروز توی کل خونواده ی اشرفی روزه قربون صدقه رفتن مادرا بود!
نرگس خندید و گفت: بعد از قربون صدقه رفتن نوبت چی بود؟!
سعید-آها! بعد قربون صدقه رفتن...
نیما ادامه داد: نوبت رساندن خانوم های والده به منزل بابا عبدالحسین بود برای...
سعید ادامه داد: برای تر و تمیز کردن خانه بعد از عروسیه دیشب!
نیما-و ما هم به عنوان پسر های بزرگ خانواده نقش شوفر مامان جان هامون رو تا خونه ی بابا عبدالحسین...
سعید ادامه داد: و در خانه ی بابا عبدالحسین هم نقش حمال یا نه محترمانه تر بگم باربر رو به عهده داشتیم!
نرگس بلند خندید.
سعید-نخند دخترم! درک کن یه کم! به عمرم شوفره حمال...اَه! ینی باربر نشده بودم که به یاری حق و مدد والده ی عزیزتر از جانم شدم!
خنده ی نرگس شدت یافت.
نیما-هِعی! بخند، بخند که حالمون خنده داره!
نرگس-حالا مامان جان ها کوشن؟! شما چرا اومدین؟!
سعید-مامان جان ها مشغول تمیز کاریَن با پسر جان هاشان!
نیما-مامانا و وحید و مجید و عماد و فردین موندن اونجا رو تمیز کنن! ما دو تا هم به بهونه ی
خوابیدنه سعید فرار رو بر قرار ترجیح دادیم!
سعید-البته فقط خواب من نبود! فکر کن از شیش و نیم صبح هِی بالا و پائین کن آخرشم مامان
فریبا یه لقمه نون خالیَم بهمون نداد! هِی میگفت کار کنین بعد بهتون ساعت دهی میدم! گمونم
میخواست ما رو به دیدار حضرت عزرائیل مشعوف کنه!
نیما-بله دیگه! چهار تا پسر و ده تا نوه ی پسر! گمونم میخواست طرح تنظیم خانواده رو اجرا کنه!
نرگس بلند بلند میخندید و آن دو لقمه ای میخوردند و باز اتفاقاتی که در طی دو ساعت گذشته
برایشان در خانه ی بابا عبدالحسین افتاده بود با پیاز داغ زیادی تعریف میکردند!
بعد از تمام شدن صبحانه سعید بلند شد و در حالی که کش و قوسی به بدنش میداد گفت: دستت
درد نکنه دخترم! من میرم بخوابم پسرم! تا ساعت ده و نیم طرف اتاقت بیای خودم شقه ت
میکنم! اون از دیشب اینم از امروز! از بعد از ظهرم که باید برم آتش نشانی شیفتمه!
نیما-برو داداش! خیالت راحت، بیدارت نمیکنم!
سعید که رفت نرگس پرسید: این بنده خدا رو چرا آوردیش اینجا؟! میبردیش خونه شون!
-این بنده خدا هم مثه من بدونه ناشتا مونده بود...توو خونه شونم که خواهر نداره مثه من واسش
صبحونه آماده کنه!...بعدشم کاری نداره که...یه دو ساعت توو اتاقم میخوابه بعد میره دیگه!
نرگس ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت. بعد از جمع کردن میز صبحانه و شستن ظرف ها به
پذیرایی رفت. نیما روی مبلی نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. نرگس هم رفت و کنارش
نشست و دستش را دور گردنش حلقه کرد و گونه اش را بوسید: اینم بابت زحمتای دیشبت
داداش گلم!
نیما خندید و گفت: خدا جونه اون بنده خدا رو سلامت نگه داره! به بهونه ش خواهرمون ما رو ماچ
کرد بعده مدتها!
نرگس کوسن را برداشت و به پهلوی نیما زد و معترض گفت: اصن نباید ماچت میکردم!
نیما دست نرگس را گرفت و خندان گفت: خب حالا قهر نکن.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 34 نرگس-داداش گلم الان خونه ای! نیما-خب که چی؟! نرگس-خب بگو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 35
ساعت حدود ده بود که زنگ خانه به صدا درآمد. نگار و مهتا بودند. نگار گفته بود که شاید به خانه ی آن ها بیاید و حالا آمده بود آن هم با مهتا! نرگس برای استقبال از آن ها به حیاط رفت و در حالی که با هم به داخل خانه می آمدند، مشغول حرف زدن هم شدند.
نرگس-سلام نگاری...سلام شازده!
مهتا-علیک سلام خفته جونم! خوبی؟!
نگار-سلام نرگسی...چه طوری عشقم؟!
نرگس-خوبم خوبم...شما چه طورین؟!
نگار و مهتا-خوبیم!
مهتا با لحن موذیانه ای گفت: خب خب چه خبرا از خفته ی قصه ی ما؟!
نرگس خودش را به نفهمیدن زد و گفت: هیچی سلامتی!
مهتا-اَه! لوس! بگو بینم دیشب چه کردین؟!
نرگس-خیلی بی ادبی شازده! همینه که هیچ بنی بشری نمیاد خواستگاریت دیگه!
مهتا با غرور خاصی گفت: من افتخار نمیدم اگر نه خواستگار که برام ریخته!
نرگس و نگار در حالی که برای او شکلک درمی آوردند وارد خانه شدند و مهتا هم که حرصش گرفته بود از پشت چادر نرگس را میکشید. ناگهان چشمشان به نیما افتاد و مهتا و نگار از اینکه با آن وضع وارد خانه شده اند خجالت کشیدند. نرگس ریز ریز خندید و نگار نیشگونی از بازوی او گرفت و لبش را گزید!
مهتا چادرش را محکم تر گرفت و سر به زیر و آرام گفت: سلام آقای اشرفی...ببخشید ما نمیدونستیم شما هم خونه این!
نگار هم آرام و زیر لب سلامی کرد.
نیما هم خجالت زده و شرمگین گفت: سلام مهتا خانوم...سلام نگار خانوم...نه شما ببخشید که من خونه ام! نمیدونستم قراره بیاین اینجا وگرنه خونه نمیموندم!
نرگس پقی زد زیر خنده و در جواب هم، سه چشم غره از طرف نیما و مهتا و نگار نثارش شد.
همانطور سر به زیر ایستاده بودند. گویا هر کدام منتظر عکس العملی از دیگری بود!
نگار زیر گوش نرگس گفت: از جامد به مایع تبدیل شدیم! قبله اینکه کلاً بخار شیم یه کاری کن!
نرگس ریز خندید و گفت: خب بچه ها بریم توو اتاق من؟!
مهتا که گویی فقط منتظر همین بود، لبخند پهنی زد و گفت: بریم...با اجازه آقای اشرفی!
-خواهش میکنم!
هنوز این حرف کاملاً از دهان نیما خارج نشده بود که دختر ها خودشان را به اتاق نرگس رساندند!
مهتا-ای درد بی درمون نگیری! چرا نگفتی داداشت خونه س؟! ینی دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو بخوره!
نرگس آن قدر میخندید که نمیتوانست چیزی بگوید.
نگار- نرگس نخند! وای! ینی من دیگه آب شدم!
نرگس چند نفس عمیق کشید تا خنده اش را تمام کند و حالش سر جایش بیاید.
نرگس-ببخشید بچه ها اصن شما رو دیدم یادم رفت نیما هم هست! تازه پسر عمومم هست بالا خوابیده!
مهتا چشمانش گرد شد و گفت: جان؟! کدوم پسر عموت؟! چرا اینجا خوابیده؟!
نگار آهی کشید و گفت: بیا شانس ما رو ببین! میگم اگه کسه دیگه ایَم اینورا قایم شده بگو! ما طاقتشو داریم!
نرگس خندید و گفت: نه دیگه کسی نیست...سعید، همون آتش نشانه!...رفته بودن خونه ی بابابزرگ اینا با نیما اومد اینجا! بعد از ظهرم شیفتشه باید یه کم استراحت کنه بنده خدا!
مهتا خودش را روی تخت نرگس انداخت و پوفی کرد. نگار هم کنار مهتا نشست.
نرگس در حالی که دستگیره ی در را گرفته بود گفت: برم براتون یه شربت بیارم!
نگار-نه نمیخواد...ما زود میریم...من فقط اومدم حلالیت بگیرم ازت...فردا صبح عازمم!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 35 ساعت حدود ده بود که زنگ خانه به صدا درآمد. نگار و مهتا بو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 36
مهتا-آره شربتو ولش! بگو ببینم دیشب چی شد؟!
نرگس رفت و روی صندلی پست میز تحریرش نشست و با لحن مهربانی به نگار گفت: من که جز خوبی چیزی ازت ندیدم نگاری...إن شاء الله به سلامتی بری و برگردی!
نگار-ممنونم عزیزم!
مهتا-نرگس جواب سؤال منو میدی یا بیام به زور ازت بگیرم؟!
نرگس-هیچ کاری نکردیم بابا...ساق دوش چی کار میکنه مگه؟! پشت سر عروس میمونه دیگه!
نگار با لحن شیطنت آمیزی گفت: ساق دوش دوماد چی کار میکنه؟!
نرگس خودکاری از روی میزش برداشت و به سمت مهتا پرت کرد و معترض گفت: آلو توو دهنت خیس نمیخوره دیگه نه؟!
مهتا با مظلومیت خاصی گفت: به جانه تو فقط به نگار گفتم! نگارم که از خودمونه بابا!
نگار-شاید نرگس فکر میکنه من غریبه م!
نرگس-نه بابا این چه حرفیه نگاری؟! فقط چون فعلا قطعی نشده نمیخواستم کسی بدونه! هنوز خواستگاریَم نیومدن! اول قراره منو اون با هم حرف بزنیم و اگه به توافقات اولیه رسیدیم بیان خواستگاری!
نگار جیغ خفیفی زد و گفت: عزیزم ایشالا که همین آدم مناسبت باشه و به سلامتی شیرینیه عروسیتو به همین زودیا بخوریم!
نرگس خجالت زده گفت: بابا گفتم فعلا خبری نیست!
مهتا-حالا چه خبری هست چه نیست تو فعلا یه پله از ما جلوتری! دست راستت زیر سره ما دو تا نرگسی!
و هر سه خندیدند. نگار میخواست تا زودتر برود و آماده ی سفر فردایش شود. کمی حرف زدند و از اتاق بیرون آمدند.
سعید هم بیدار شده بود و درون پذیرایی نشسته و مشغول صحبت با نیما بود. با دیدن آن ها نیما و سعید از جا بلند شدند.
سعید-سلام خانوما!
مهتا و نگار سربه زیر و زیر لب جواب سلام او را دادند.
نرگس-خب سعیدم که بیدار شده! پس لازم شد یه شربت بیارم برای همگی!
این را گفت و به آشپزخانه رفت. مهتا و نگار هم پشت سر او وارد آشپزخانه شدند.
مهتا-حالا توو این شرایط حتما باید این شربته رو به خوردمون بدی؟! داشتیم میرفتیما!
نرگس خندید و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد با سینی ای که در آن پنج لیوان شربت خاکشیر بود به همراه نگار و مهتا به پذیرایی برگشت.
سعید-دستت درد نکنه دخترم!
نگار با تعجب پرسید: دخترم؟!
نرگس خندید و گفت: سعید عادت داره به همه بگه دخترم یا پسرم!
نگار-آها
سعید-البته به همه نمیگما! فقط به اهل فامیل و دوستان میگم! بقیه رو به فرزندی قبول نمیکنم!
همه خندیدند و به خوردن شربت مشغول شدند. بعد از خوردن شربت ها سعید و مهتا و نگار خداحافظی کردند و رفتند و نیما هم به خانه ی بابا عبدالحسین رفت تا مادرش را به خانه برگرداند. نرگس هم به آشپزخانه رفت تا برای ناهار چیزی بپزد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 36 مهتا-آره شربتو ولش! بگو ببینم دیشب چی شد؟! نرگس رفت و روی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 37
یک ساعت به اذان مانده بود. نرگس دوش خنکی گرفته بود و آماده ی رفتن بود. دلهره و هیجان دست از سرش برنمیداشت و بعد از ظهر هم نتوانسته بود حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارد.
مانتوی کرمِ بلند، شلوار سرمه ای کتان و شال آبی کمرنگی پوشیده بود و چادر هم سر کرده بود.
روی تختش نشسته بود و مستأصل و کلافه به زمین خیره شده بود. این همه هیجان و دلهره آزارش میداد و نای بیرون رفتن را از او میگرفت! خون توی صورتش دویده بود و نفس های آرام و کوتاهش خبر از سرِ درونش میداد! صدای در آمد.
عفت خانوم-نرگس جان حاضر نشدی؟!
نرگس آرام و با تلاش زیاد گفت: حاضرم مامان!
عفت خانوم وارد اتاق شد و وقتی نرگس را در آن حال دید، فهمید که چه در دل دخترش میگذرد.
به آرامی آمد و کنارش نشست.
با لحنی که حتی دریای خروشان را هم آرام میکرد گفت: دلهره داری؟!
نرگس که سرش از خجالت پائین بود به نشانه ی "بله" سری تکان داد.
عفت خانوم دستی به پشت نرگس کشید و گفت: آروم باش نرگس جان! آروم که نباشی نمیتونی درست بشنوی و درست حرف بزنی و درست فکر کنی! خودتو بسپار دست خدا!
"خودتو بسپار دست خدا"! این جمله ی آخر مادرش مدام توی مغزش تکرار شد و تکرار شد و نتیجه اش شد یک لبخند عمیق! لبخند عمیق و آرامی زد و مادرش را در آغوش گرفت. واقعاً چه چیزی بهتر از اینکه خودش را دست خدا بسپارد؟!
مادرش را بوسید و گفت: وای! مامانی خیلی به این جمله ی آخرت نیاز داشتم!
عفت خانوم خندید و بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، گفت: میدونم مامان جان! حالا پاشو که نیما حتماً تا الان حسابی غر زده و به زمین و زمان بد و بیراه گفته!
نرگس خندید و سریع بلند شد و با لحنی که نشان میداد تازه متوجه نیما و معطلی او شده است،
گفت: وای! الان حتماً کلمه مو میکَنه!
با این حرف خندان از اتاق بیرون رفت. نیما داخل خانه نبود و این یعنی بدتر شدن اوضاع! عفت خانوم و عیسی خان با آغوش گرم و آرامشان و دعای خیر او را بدرقه کردند. از دروازه که بیرون آمد دید که نیما درون ماشین منتظر نشسته و از همان فاصله هم میشد تشخیص داد که چه قدر از این معطلی کلافه و عصبی است! آرام سوار ماشین شد.
-به به! بالاخره عروس خانوم تشریف فرما شدن! عزیزم واسه نماز صبح قرار ندارینا که دو ساعت معطل میکنی!
-داداش گلم میشه ترمز کنی یه لحظه؟! بابا چقدر غر میزنی ببخشید دیگه!
نیما سرش را به نشانه ی تأسف و کلافگی به چپ و راست چرخاند. ماشین که حرکت کرد دوباره خون به صورت نرگس دوید! اما این بار دلهره نداشت! خدا را درون قلبش بیشتر از همیشه حس میکرد پس نیازی به دلهره نبود! فقط کمی هیجان داشت و کمی هم خجالت میکشید: خدایا! خودت و خودت و بازم خودت! من که فراموشت نکردم تو هم که به عهدت از همه وفادارتری پس منو فراموش نمیکنی! خب پس کمکم کن و عاقبتمو خیر رقم بزن! قربون بزرگیت که یه لحظه یادت کافیه که آدم همه ی اضطراباشو فراموش کنه!
نفس عمیقش را که سرشار از شادی و آرامش بود بیرون داد و با لبخند به بیرون خیره شد. آسمان از ارغوانی تغییر رنگ داده بود و گرگ و میش شده بود! تا بیست دقیقه ی دیگر این گرگ و میش هم جایش را به تاریکی میداد و صدای اذان بلند میشد. چون هوا خنک شده بود جمعیت بیشتری در خیابان بودند و گویا کل مردم شهر تازه از خواب بیدار شده و میخواهند به سر کار هایشان بروند! لامپ های خیابان، چراغ ماشین ها، لامپ های مغازه ها و نور لامپ های تزئینی و بیلبورد ها همه جا را روشن نگه داشته بودند اما نور این ها کجا و نور خورشید کجا؟! به مسجد رسیدند.
قلبش محمکتر در سینه اش میکوبید اما هنوز هم آرام بود! نیما که ماشین را پارک کرد، با هم پیاده شدند و وارد مسجد شدند. گنبد و گلدسته ی برنجی که با لامپ های تزئینی آذین بسته شده بود زودتر از همه چیز به چشم می آمد! خانه اش هم مانند خودش زیباست! کف حیاط تمام از سرامیک های ساده پوشیده شده بود! بنای مسجد بزرگ بود و دو در ورودی یکی مخصوص خانوم ها و یکی مخصوص آقایان داشت!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 37 یک ساعت به اذان مانده بود. نرگس دوش خنکی گرفته بود و آما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 38
با هم تا دم ورودی ها رفتند و از هم جدا شدند و هر کدام از یک ورودی وارد مسجد شدند. جلوی هر دو ورودی پر از کفش بود! خدا را شکر هنوز مردمی هستند که برای نماز به مسجد بیایند! نرگس وبال را نمیتوانست دربیاورد ولی در پای چپش برای حفظ احترام مسجد دمپایی نپوشید و به همین دلیل بیشتر میلنگید! چشم چرخاند و چند خانوم را با چادر گلدار دید که داشتند آماده ی نماز میشدند. هنوز دو دقیقه ای تا اذان باقی مانده بود. کف مسجد را با موکت و فرش پوشانده بودند و چند قالیچه کوچک دستباف هم در کناره های مسجد بود! میشد حدس زد که آن ها جزو هدایای مردم به مسجد هستند! سقف مسجد بلند بود و
لوستر تقریباً بزرگی وسط آن به همه جا نور میپاشید! دیواره های مسجد هم کاشی کاری شده بودند! در کنار دیوار سمت راست یک قفسه قرار داشت که بر روی آن قرآن های کوچک و بزرگ، مفاتیح الجنان، صحیفه ی سجادیه، نهج البلاغه و مهر های بیشماری بودند! جلوتر از قفسه هم دو میز و صندلی مخصوص افرادی که باید نشسته نماز بخوانند قرار داشتند! نرگس ابتدا یک مهر و یک قرآن کوچک از درون قفسه برداشت و سپس روی یکی از صندلی ها نشست. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد.
هنوز تا جمع شدن جمعیت و قامت بستن برای نماز فرصت داشت؛ پس قرآن کوچک را باز کرد و اولین آیه ای که به چشمش خورد را خواند: الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ!
و چه قدر این آیه مناسب حالش بود! لبخند زد و از همان آیه به خواندن ادامه داد.
نماز تمام شده بود و حالا آن دو روی سکوی بلوکی کنار حصار مسجد نشسته بودند تا از خودشان، عقایدشان و آینده شان بگویند. هر دو بر خلاف ساعات گذشته کاملاً آرام و بر خودشان مسلط بودند!
-خب از کجا شروع کنیم؟!
نرگس-از اسمتون! من اسم شما رو نمیدونم آقای صالحی!
صالحی خندید و گفت: جدی؟!...مسعود هستم! مسعود صالحی!
-خب آقا مسعود یه کم بیشتر از خودتون بگین!
25- ساله، مدرس و مترجم زبان انگلیسی، دانشجوی حقوق، سربازیَم رفتم! ینی وقتی اولین بار
کنکور دادم و اون چیزی که میخواستم قبول نشدم رفتم سربازی! واسه همینه دو سال از بچه های
کلاسمون بزرگترم!(خندید)...اوووم! لازمه از خونواده مم بگم؟!
-هر طور مایلید! ولی ما قراره درباره ی خودمون حرف بزنیم نه خونواده هامون!
-اوهوم! درست میگید! خب سؤالی باشه درخدمتم!
-چرا دانشگاه آزاد نرفتین؟! وضعیت مالیتونم یه کم شرح بدین!
مسعود خندید و گفت: بابام کشاورزه اونقدرا نداره که شهریه ی دانشگاه آزاد بده...وضعیت مالیمم...خب بد نیست!...خونه دارم! ینی چون خواهر کوچیکم به خاطر دانشگاهش با من زندگی میکنه بابا سهم الارث منو بهم داد و منم با فروشش خونه گرفتم و خرج و مخارج دانشگاه خواهرمم تا الان دادم!...حقوقمم اونقدری هست که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم!
-خب خدا رو شکر! حالا شما اگه سؤالی دارین بفرمائین!
-این پابند چرا همش به پاتون بسته س؟!
-پای راستم مادرزادی فلجه...این وبالم بسته م تا بتونم راحت راه برم!
-وبال؟!
-من بهش میگم وبال! چون همه جا باهامه!
-عجب! خب به جای وبال بگین "هِلپا"! (خندید) پای کمکی! پای یدک!...عجب اصطلاحی شد!
هر دو خندیدند. نرگس فکر کرد او پر بیراه هم نمیگوید! هلپا ترکیب جالبتری است!
-خب چرا رشته ی فلسفه رو انتخاب کردین؟!
-چون از نظر من فلسفه بیشتر بر اساس تفکرات آدمیه! و منم آدمیَم با تفکرات
پیچیده!(خندید)...اونقدر پیچیده که کسی نمیفهمتشون!
مسعود خندید و گفت: امتحان کنید! شاید من بفهمم!
-ولی فعلا باید در مورد ازدواج حرف بزنیم!
-اوهوم! خب پس از تفکراتتون راجع به ازدواج بگین تا به بحثمونم ربط داشته باشه
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 38 با هم تا دم ورودی ها رفتند و از هم جدا شدند و هر کدام از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 39
-مغز، متفکر و فرمان دهنده!...قلب، عاشق و فرمانبر!...هیچکدوم از دیگری مهمتر و برتر نیستن!
مغز بدون قلب زنده نیست و قلب هم بدون مغز! دو تا عضو کاملاً متفاوت! حتی در اندازه و نوع کار و نیاز هاشون با هم فرق دارن! ولی با هم که باشن آدم زنده س و زندگی میکنه! مغز، مَرده! چون اساساً موجود متفکریه! ولی بدونه قلب دیگه نه زنده س و نه میتونه فکر کنه! قلب، زنه! چون اساساً موجود عاطفی و عاشقیه! همه ش به همه بی دریغ محبت میکنه و عشق میورزه! ولی بدون مغز دیگه نه زنده س و نه میتونه عشق بورزه و محبت کنه! ساده س! همون اندازه که قلب و مغز با
هم متفاوتن زن و مرد هم با متفاوتن! حتی در نوع نیاز هاشون! و من دینِ قشنگی دارم که بر اساس همین نیاز ها و تفاوت ها قوانینی برای ازدواج تعریف کرده! و من طبق همون قوانین پیش خواهم رفت چون معتقدم بهتره به جای اینکه سعی کنم مغز باشم، قلب باقی بمونم! وقتی من منبع عشق و محبتم، وقتی قلبم چرا باید سعی کنم جای مغز رو بگیرم؟! اگه ازدواج رو یه آدم در نظر بگیریم، اونوقت اگه مغز بخواد جای قلب رو بگیره و یا برعکس قلب بخواد جای مغز رو بگیره چی میشه؟! آدم میمیره! ازدواج به طلاق میکشه!
مسعود با لحن تحسین برانگیزی گفت: این که اصلاً پیچیده نبود! فوق العاده بود و منطقی!
-پیچیده نبود چون ساده توصیفش کردم! تمثیل بهترین راه برای ساده کردنه پیچیده هاست!
-و شما خوب بلدید ازش استفاده کنید!
نرگس در جواب فقط لبخند شرمگینی زد.
نرگس-عقیده ی شما در مورد ازدواج چیه؟!
-منم دلم میخواد مغز باقی بمونم! خلاصه و مفید!
-خب خدا رو که قطعاً قبول دارید؟!
-صد در صد! اصن من یه بنده ی کوچیک کی باشم که خدا رو قبول نداشته باشم؟!
-ای فرزند آدم! همه چیز را برای تو آفریدم و تو را برای خودم آفریدم!* این حدیث قدسی عاشقانه ترین جمله ی دنیا از عاشقترین موجوده دنیاست! خوبه که خدای عاشق رو قبول دارین!
من عاشقه خدای عاشقم هستم! منو بزرگ آفریده که بندگیشو کنم! صادقانه و همین اول میگم من نمیتونم هیچکس حتی همسرمو رو بیشتر از خدا دوست داشته باشم! اون هم صاحبمه و هم عاشقم! مالکیتا و عشقای این دنیا هم نسبیه و فانی! پس اگه من رو بخواین باید بدونین من همیشه کسی رو بیشتر از حتی همسرم دوست دارم!
مسعود از این حرف ها به وجد آمده بود؛ آخر این حرف ها، حرف های دلش بود که از زبان نرگس میشنید!
-راستش...این دقیقاًً چیزیه که منم میخواستم بگم!
نرگس سرش را پائین آورد و لبش را از خجالت به دندان گرفت و لبخند شرمگینی زد! هر دو برای چند لحظه ساکت شدند. دیگر وقتش بود! چیزی آرام در قلب هایشان رخنه میکرد! چیزی مثل دوست داشتن! ولی هنوز تا عشق راه درازی مانده بود!
-چی شد که تصمیم گرفتین از من خواستگاری کنین؟!
-خب...خب توی اولین برخوردامون فهمیدم شما متین، با حیا، آرام، خوش برخورد و قاطع و جدی هستید! اینا باعث شد تا تصمیم بگیرم یه کم بیشتر راجع به اخلاق و رفتارتون تحقیق کنم و خب همین کارم کردم! بعد از تحقیق فهمیدم شما میتونین گزینه ی مناسبی برای ازدواج باشین چون ما در خیلی موارد با هم تفاهم داریم و شبیه همیم!
-ولی من باید خیلی بیشتر از اینا شما رو بشناسم و در ضمن به ازدواج فکر کنم!
-بله...قطعاً همینطوره! به هر حال این تازه اولین دیدارمونه و ما هنوز باید خیلی بیشتر با هم حرف بزنیم!
کمی دیگر هم حرف زدند. ساعت حدود نُه و سی دقیقه بود که از هم خداحافظی کردند. هر دو نیاز به خلوت و فکر کردن داشتند! ولی ته قلب هردو نوید خوشبختی میداد... 💍
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 39 -مغز، متفکر و فرمان دهنده!...قلب، عاشق و فرمانبر!...هیچک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 40
(دو سال بعد)
مسعود با گام های بلند و چهره ی عصبانی به سمت میز صدرایی میرفت!
داد زد: خانوم شما که نمیتونین یه بچه رو ساکت کنین پس به چه دردی میخورین؟!
صدرایی با صدای پر بغضی گفت: اما استاد...
نگذاشت حرفش تمام شود! با تندی حسن را از دست او گرفت و به پشت میز خود برگشت!
حسن را محکم در آغوش گرفته بود و زیر لب مدام زمزمه میکرد: جونم بابایی! پسر خوشکله من چرا گریه میکنه؟!
پسرک کم کم در آغوش پدرش آرام گرفت. مسعود چشم از حسنش برداشت و به همه خسته نباشید داد و خودش زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. این روز ها زیاد حوصله ی تدریس نداشت! اصلاً حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت؛ حتی مرضیه! فقط حسنش را به خلوت خودش با خودش راه میداد! پسر کوچولوی دو ماهه اش!
از آموزشگاه یکراست به خانه برگشت. تا یک ماه پیش مسیرش این قدر مستقیم نبود! هر روز به گلفروشی میرفت و شاخه ی نرگسی برای نرگسش میخرید؛ اما اکنون یک ماه بود که نه به گلفروشی میرفت و نه حتی خرید برای خانه!
حسن را آرام درون سیسمونی کوچک خواباند و بدون اینکه لباسش را عوض کند، خود را روی تخت انداخت. به پشت خوابید و ساق دستش را روی چشمانش گذاشت. مرضیه خانه نبود؛ امروز هم تا عصر کلاس داشت. خانه سوت و کور بود و مسعود سوت و کورتر! حق داشت! برای مرد سخت است که بیدار شود و ببیند همسرش دیگر نیست! سخت است نبودن نرگس! رفتن نرگس!
برای مرد سخت است که با پسر کوچولویش تنها بماند! پسری که از درد های پدر هیچ نمیفهمد! از نبود مادرش هیچ نمیفهمد! مادری که تا یک ماه پیش بود ولی دیگر نیست! از آن شب که رفت و دیگر برنگشت! و از آن شب کار مسعود شد فکر کردن به خاطرات گذشته! به روز هایش با نرگس! تارک دنیا شده بود! بعد از رفتن نرگس، حسن را به هیچکس نمیداد! حتی به مرضیه! از کار امروزش پشیمان بود! نه از اینکه بر سر صدرایی داد کشید، نه! از این پشیمان بود که برای چند لحظه حسن را به دست صدرایی سپرد تا بتواند به تدریسش برسد! دیگر شاگردانش به بودن حسن کوچولو و نق نق ها و گریه های گاه و بی گاهش در کلاس عادت کرده بودند!
چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
"عفت خانوم-خب مهمونا هم که رفتن! حالا شما دو تا برین یه خرده حرف بزنین با هم
نرگس و مسعود به یکدیگر نگاهی کردند. دیگر به هم مَحرم شده بودند.
نرگس در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت: مسعود نیا تا بهت بگم!
یک ربع بعد صدای زنگ پیام گوشی اش آمد: مسعود بیا
وارد اتاق که شد نرگس را دید که روی تخت نشسته است. صورتش را نمیتوانست ببیند. سرش پائین بود و کلاه سویی شرت فسفری اش روی سرش! نزدیکتر رفت و درست در مقابل او ایستاد.
ناگهان نرگس بلند شد و کلاه را از روی سرش عقب زد و مو های پریشانش روی صورتش ریختند. ماه شده بود! با آن آرایش ملیح زیباتر از آنچه مسعود تصور میکرد شده بود.
خندید و گفت: چه طورم؟!
مسعود سکوت کرد و خیره به او نگاه کرد. روی تخت نشست و از نرگس هم خواست تا بنشیند.
دست روی شانه ی نرگس گذاشت و او را به عقب هل داد. از این حرکت ناگهانی نرگس هیجان زده شده بود. صورتش به سرعت سرخ و تپش قلبش زیاد شد و بدنش گر گرفت! مسعود به سمت او برگشت و خندان گفت: آخ! دختر تو چه قدر پاکی! من فقط به شونه ت دست زدما! چقدر سرخ و سفید میشی؟!
نرگس اما از خجالت چیزی نگفت.
-اوووف! بابا من دیگه شوهرتما! از من خجالت میکشی؟!
چند لحظه ساکت ماندند. نرگس هم به آرامی به سمت مسعود برگشت و با لبخندی که به لب داشت گفت: دیگه خجالت نمیکشم!
و زمزمه کرد: او (خدا) کسی است که شما را از یک نفس واحد آفرید و از آن نفس برای شما همسر و جفتی قرار داد تا در کنار آن آرامش بگیرید.*
هر دو به هم لبخند زدند..."
صدای گریه ی حسن می آمد. مسعود چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و وقتی فهمید برای شاید صدمین بار در یک ماه گذشته خواب شب اول عقدشان را دیده، کلافه شد: نرگس بی معرفت!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
سلام امروز سعد اكبر است روزى كه دعا درحق فرزندان به اجابت ميرسد... امروز تلاوت آيه29و30سوره فاطر باعث نزول بركت است. شما هم مثل من برای دوستاتون ارسال کنید.
بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحِيم
إِنَّ الَّذِینَ
یَتْلُونَ
کِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلاةَ
وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ
سِرًّا وَعَلانِیَةً یَرْجُونَ
تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ ﴿٢٩﴾
لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ
وَیَزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ
إِنَّهُ غَفُورٌ شَکُورٌ( ۳۰)
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ
وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج
هَـمّی وَ يَسّر اَمری
وَ ارحِم ضَعفی
وَ قِلَـّةَ حيلَتی
وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب
يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود...
فقط امروز
با این دعاء براى فرزندانتون ،ان شاء الله در حفظ و مراقبت الله قرار خواهند گرفت.🚩 هر پدرومادری:این دعاء را در این روزها تکرار کنند:
بجای نقطه چین (( نامهای فرزندانتون بگویید))
بار الها تو….... را بدون اینکه من قدرت و توانایی داشته باشم به من داده ای پس آنها را در پناه خودت بدون قدرت و توان من حفظ بفرما.
بار الها ..... را از هر بدی و شر و ضرری حفظ بفرما.
خداوندا .....را از مریضیها حفظ بفرما.
خداوندا آزمایش و امتحان من را در .... قرار مده.
بار الها .....را در آزمایشات پنهانی و آشکار مأجور بفرما.
خداوندا ....را از بندگان صالح خودت و حافظان کتاب خودت قرار بده و ...... را از نظر دین و عبادت و اخلاق بهترین مردم و از نظر زندگی خوشبخترین مردم و بهترین زندگی قرار بده
بار خدایا ..... را با حلالت از حرامت بی نیاز بگردان و با فضل و بخشش خود از احتیاج به غیر تو بی نیازشان بگردان.
خداوندا همانطور که کتابت را تا قیامت حفاظت می کنی ......را از شیطان رانده شده محفوظ بدار .
بار الها دوستی با بهترین افراد و خصلتها ی پاک و توکل بر خودت را نصیب ......بفرما یا قادر و یا جبار.
بار الها تمامی مرضهای قلبی و بدنی از ..... دور بفرما و با قدرت و توان خودت مرا به نهایت آرزویم درباره ..... نائل بگردان یا کریم یا منان.
بار الها مرا از احسان و نیکی ...... در حیاتم برخوردار بفرما و با دعایشان بعد از مرگم مرا خوشحال بگردان.
(بار الها فرزندانم را ، تکه ای از قلبم را به تو سپرده ام در مکانی که از. دیدگان من پنهان هستند اما از دیدگان تو پنهان نیستند ،پس آنها را با حفاظتی که لائق عظمتت می باشد حفظشان بفرما) و همّ و غم آن کسی که این پیام را برای من فرستاده است را برطرف بفرما و هر آنچه را که آرزو دارد نصیبش کن.
آمین
هر کس این دعاء دریافت کرد،به دوستان عزیزش هدیه کنه ،صدقه جاریه باشد از من و پدر و مادرم طرح قرائت ۲۰میلیون سوره مبارکه کوثر به نیت برآورده شدن حاجات،شفای عاجل بیماران ، نابودی تمام ویروسها در جهان
سهم شما سه مرتبه و ارسال به ۵ نفر ، لطفا قطع کننده نباشید!
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ*
*إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ*
*فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ*
*إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ*
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ*
*إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ*
*فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ*
*إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ*
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ*
*إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ*
*فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ*
*إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ*
*اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد*
*اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد*
*اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد*
*اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد*
*اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد*
اگه نشردهید تا آخر امشب چندین هزارصلوات و سوره کوثر خوانده میشودکه اجروثواب این کارشامل حال شماهم خواهد شد
+پرسید چرا اکثرا حجاب ندارن؟
- گفتم شما ببین تو یه
کلاس چند نفر ۲۰ میشن؟
خب قاعدتاً تعداد کمتری!
حجاب هم همون شکله،
شمایی که #حجاب داری
جز اون نفراتی هستی که
پیش خدا یه نمرهی بیست داری!😉"
🕊🥀🕊
🕊ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
🕊نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
🕊مدینه رفتی به پابوس قبر پیغمبر،مادرت زهرا
🕊به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش
🕊اباصالح التماس دعا هر کجا رفتی یادما هم باش
🕊نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
🕊زیارت نامه که می خوانی بر مزار آن تربت خاموش
🕊به دیدار قبر بی شمع مجتبی رفتی یاد ما هم باش
🕊بغل کردی قبر مادر را،جای ماهم او را زیارت کن
🕊به دیدار نینوا رفتی، نینوا رفتی یاد ما هم باش
🕊ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
🕊نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
🕊شب جمعه کربلا رفتی یادماهم کن چون زدی بوسه
🕊کنار قبر ابالفضل باوفا رفتی یادماهم باش
🕊بزن بوسه جای ما روی فرق عباس و اکبر و اصغر
🕊سر قبر قاسم و قبر عمه ها رفتی یادما هم باش
🕊ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
🕊نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
🕊به جای ما هم زیارت کن عمه ات را کنج ویرانه
🕊برای بوسیدن آن دردانه ها رفتی یاد ما هم باش
🕊نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه
🕊دعا کردی از برای فرج التماس دعا یادما هم باش
🕊شدی محرم در مراسم حج یا منا رفتی یادما هم باش
🕊به هر جارفتی برو مهدی هر کجا رفتی یادما هم باش
اباصالح التماس 🤲🤲🤲🤲🤲🍁
🕊🥀🕊