فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دیدن طلوع هر صبح وخورشید
🌿یعنـی:
🌸فرصتی دوباره که
🌿خدا بهت هدیه داده
🌸فرصتی برای خندیدن
🌿فرصتی برای مهر ورزیدن
🌸فرصتی برای شادی
🌿فرصتی برای زندگی
🌸پس توکل کن بر خودش و
🌿یک روز جدید رو
🌸به بهترین شکل آغاز کن
❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
🗓 امروز سه شنبه
☀️ ١۸ بهمن ١۴٠١ ه. ش
🌙 ١۶ رجب ١۴۴۴ ه.ق
🌲 ۷ فوریه ٢٠٢٣ ميلادی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ بسیار زیبای کلام الله
⭕️امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند: هر کس نماز صبح را بر پا دارد و پس از نماز در جایش بنشیند و سوره توحید را ۱۱ مرتبه قبل از طلوع خورشید قرائت کند آن روز مرتکب گناه نمی شود هر چند شیطان به سوی او طمع کرده باشد.
❇️التماس دعا 🤲
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورم از کرببلا...💔
وقتی که بارونه ، دلم پریشونه
تموم حرفهامو ، رقیه میدونه
.😭.
#ارباب_دلم
#انا_مجنون_الحسین ♥️⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
❣️سلام امام زمانم❣️
بهم ریخته
روزگارمان!💔
زمان صاحبش را میخواهد
برای درمان آشفتگی اش!
نمی آیی؟؟؟!😭
مهدی جان💔
گرچہاین شهرشلوغاسٺولۍباورڪن
آنچنانجاےتُـوخالیسٺ
صدامۍپیچد..💔
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#اللهمعجللولیکالفرج
🍁تقصیر ماست اینکه بیابان نشین شدی
محروم مانده ایم ز درک حضور یار...
🍁ما از چه نیستیم شب و روز یاد تو؟!
وقتی که هست أفضل أعمال انتظار...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💐 آقا جان، همه گویند
به تعجیل ظهورت💖
صلوات
💐 کاش این جمعه بگویند:
به تبریک حضورت 💖
صلوات
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم صل علی محمد وآل محمد
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم صل علی محمد وآل محمد
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم صل علی محمد وآل محمد
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم🌸عجل 💕لوليك🌸الفرج
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
✅ #زن_عفت_افتخار
✅ #مرد_غیرت_اقتدار
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💐 آقا جان، همه گویند
به تعجیل ظهورت💖
صلوات
💐 کاش این جمعه بگویند:
به تبریک حضورت 💖
صلوات
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم صل علی محمد وآل محمد
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم صل علی محمد وآل محمد
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم صل علی محمد وآل محمد
ﷺ🌸ﷺ💕ﷺ🌸ﷺ
اللهم🌸عجل 💕لوليك🌸الفرج
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
✅ #زن_عفت_افتخار
✅ #مرد_غیرت_اقتدار
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼سلامامامزمانممولایمن سیدیصاحبالزمان
خوش بحال قلبهایی، که هر صبح؛
رو به یاد تـــو، باز میشوند...🌤
طراوت همه عالم...
در گروی تکرار یاد تـــوست حضرت صاحب دلم! 💚⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸هر کجا هستی؛
امام زمان عجلالله را صدا بزن...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سؤال: آقا فضیلت لعن بالاتر است یا صلوات؟
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
مثل اینکه لعن تخلیه (خالی کردن دل از محبت دشمنان خدا) است و #صلوات تحلیه (آراستن دل) است. اول، جاروب کن خانه و سپس میهمان طلب. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🎞خاطره تکاندهنده یک جانباز قطعنخاعی با انگشتان دختر ۳سالهاش
✍حقیقتا بزرگداشت مقام پدر و تبریک روز مَرد، بدون یاد ایثارگری این دلاورمردان، هیچ نمکی ندارد؛ کسانی که خیلی خیلی مدیونشان هستیم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | فتنه آينده بر سر چه موضوعی خواهد بود؟
⭕️ پیش بینی #فتنه آینده!
⭕️ نظر حضرت آقا در رابطه با عملکرد #دولت چیست؟
⭕️ ریشه اصلی فتنه اخیر چه بود؟
⭕️ پولهای بلوکه شده ایران در آمریکا توسط کدام دولت نتایج مثبتی به همراه داشت؟
⭕️ حضرت آقا به آينده کدام دولت امیدوار است؟
☑️ بیان موردی دستاوردهای دولت در زمان اغتشاشات توسط شخص رهبری!
⭕️ دلار ۴۵تومنی نتیجه خدمات دولت انقلابی؟!
⭕️ رسانهها اجازه شنیدن واقعیت را به کسی نخواهند داد!!!
🔰 #حجت_الاسلام_راجی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم قدگلوله وتوپ بود
گفتم چجوری اومدی اینجا؟!
●یادشهداباذکرصلوات🕊
#یادشهداکمترازشهادتنیست
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۳ : در آخرین خاطرات
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۴ :
باورم نمی شد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اون طور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود. با تموم بی رحمی و سنگ دلی کتکشون می زد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس می کردن که تمومش کنه. اما اون بی تفاوت و مصمم، به زدن مشت و لگدهاش ادامه می داد. دستِ آخر فرمانده اومد و حکم اعدامشون رو اعلام کرد. صدای جیغ ها و التماس هاشون واسه همه ی عمر، گوش هام رو پر کرده ن. اون ها فقط دوتا دختربچه بودن. مدام گریه می کردن و به پای سربازها می افتادن که بهشون رحم کنن. یادمه یکیشون چسبیده بود به پای دانیال و با ضجه ازش می خواست که سرش رو نبره، اما اون آشغال با یه لگد به پهلوش، کاری کرد که از شدت درد از حال بره. خواهر بزرگتر رو دست بسته، دو زانو نشوندن روی زمین و برادرت با وجود شنیدن جیغ ها و التماس های دیوونه کننده اش، چاقو گذاشت زیر گلوش و در کمال آرامش، بیخ تا بیخ سرش رو برید؛ بدون حتی ذره ای حس ترحم. دخترِ بیچاره مثل گنجشک سر کنده، دست و پا زد و بقیه کف زدن، کِل کشیدن و رقصیدن. دانیال هم با سینه ی سپر، لبخند زد و سر تکون داد. اون لحظه، زمان رو گم کردم. دیدم یکی از سربازها به سمت دختر بی هوش رفت که یهو صدای فرمانده بلند شد.
انگار هزار سوزن در معده ام فرو می کردند. باورم نمی شد چیزهایی که می گفت، شرح حال دانیال من باشد. کلامش بوی تعفن می داد.
- فرمانده یک جوان فرانسوی بود که می گفت مسلمونه اما نبود؛ یعنی من یقین داشتم که نیست. چون چند باری که اومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ ازش آویزون بود. می تونم قسم بخورم که بیشتر اون مردها اصلاً مسلمون نیستن چون بیشترشون یا نشان داوود دارن یا صلیب مسیح. خیلی هاشون اصلاً عرب نیستن. مخصوصاً فرمانده هاشون که آمریکایی، آلمانی، فرانسوی و چچنی و... هستن.
عرب هایی که اون جا هستن معمولاً اهل عربستان سعودی هستن. عربستان کمک چمشگیری بهشون می کنه؛ از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترهای خوشکل واسه هرزگی. ترکیه هم تا حد زیادی این حیوون ها رو تأمین می کنه؛ به خصوص که اجازه ی رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش می ده.
روی بیشتر اسلحه ها و جعبه های مهمات و اجناس خوراکی که می اومد نشان کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه بود. این هایی که می گم، نشنیده م، با چشم دیده م. یکی از سربازها رفت سراغ خواهر کوچیکه که بی هوش، پخش زمین بود. می خواست واسه ی سلاخی بسپردش دست دانیال که فرمانده دستور ایست داد. رفت بالا سر دختره و با چشم های کثیفش سر تا پاش رو وارسی کرد. دختر قشنگی بود. بعد در کمال گستاخی گفت:
«حیفه چنین دختر زیبایی در خدمت جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیم این راه نکنه. ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطر جهاد از خونش گذشتم تا رسول الله تو اون دنیا شفیعم باشه.»
خندید، کوتاه و پر از نفرت و باز هم ادامه داد:
- خدا... خدایی که بی خیال همه شده. خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا می کنه. خدا کجا بود؟ خیلی سخت گذشت؛ خیلی. دانیال دیگه انسان نبود. حالا عین یه ماشین آدمکشی، سر می برید و جون می گرفت. زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو اردوگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش می ده. از دو ساله گرفته تا ده تا دوازده ساله. می دونی چی؟ این که چه جوری سر ببرن، دست قطع کنن، تیرخلاص بزنن، شکنجه بدن.
♦️
به معده ام چنگ زدم. دردش امانم نمی داد. عاصم از سوفی پرسید:
- این بچه ها از کجا می آن؟
آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی می فهمه؟
سوفی سری تکان داد:
- این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاه های کشورهای مختلف می آن. یه تعدادشون هم از همون حروم زاده های متولد شده از جهاد نکاح هستن. فکر می کنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد می شن رو چه کار می کنن؟ می برن شهر بازی و براشون بستنی می خرن؟
نه خیر!
این بچه ها با برنامه به دنیا می آن و باید به دردشون بخورن. تو هر اردوگاهی، مکان های خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره. این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو بزرگ می شن. با تماشای مرگ و جون دادن آدم ها قد می کشن. من به چشم دیدم که چه جوری یه پسر بچه شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهار تا مرد مسلمون خالی کرد.
این بچه ها ابلیس هستن؛ خود شیطان.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۴ : باورم نمی شد که دا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۵ :
...عصبی به چشمانم زل زد:
- و برادر تو یکی از همون مربی هاست که شیطان تربیت می کنه. دانیال یه جانی بالفطره ست.
در خود جمع شدم. درد بود و درد. انگار با تیغ به جان معده ام افتاده بودند. نفس کشیدن برایم فرقی با چنگال گرگ روی تمام هستی ام نداشت. دستم را روی معده ام فشار دادم. انگشتان عاصم روی شانه ام نشست. صدای نگرانش تمرکزم را به هم می زد:
- سارا! سارا جان چیزیت شد؟ بلند شو بریم دکتر...
من فقط گرسنه ی شنیدن بودم. باید بیش تر می دانستم. با نفسی عمیق و چشمانی بسته، دستم را بالا بردم.
- خوبم عاصم... خوبم.
و کمی سرم را کج کردم.
- سوفی! ادامه بده.
عاصم عصبی شد:
- سارا حالت خوب نیست. بذار واسه یه وقت دیگه. او چه از حالم می دانست؟
- سوفی! بگو؟
عاصم دندان هایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
سوفی ادامه داد:
به اندازه ی یه قطره از همه ی بارون های باریده، امید داشتم. امید به این که شاید دانیال تظاهر می کنه و حالا پشیمونه. اما نبود. این رو وقتی فهمیدم که واسه کشتن بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب می شد و با اشتیاق واسه ی اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی می گفت. دانیال دیگه به درد مردن هم نمی خورد، چه برسه به زندگی و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه ی مرگ رو هم از من گرفت. هر چه سوفی بیش تر می گفت، درد در وجودم بیش تر می شد. روی میز خم شده بودم. عاصم که می دانست نمی تواند مجبورم کند، کلافه از جایش بلند شد:
- سوفی! یه استراحتی به خودتون بدین.
و ناراحت و غضبناک رفت. سوفی پوزخندی پردرد زد:
- اگه به اندازه ی تمام آدم های دنیا هم استراحت کنم. خستگیم از بین نمی ره.
چنگ زدم به معده ام و سر روی میز گذاشتم. با دیدن عکس ها مطمئن شدم که دانیال، زمانی عاشقانه این دختر شرقی را دوست داشته. اما چه طور توانست چنین بلایی سرش بیاورد؟ شراکت در عشق، در مسلک هیچ مردی نیست، چه رسد به دانیال که یک ایرانی زاده بود.
خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی می کرد. دانیال! برادر مهربان من که تا به خاطر دارم، تحمل دیدن اشک های هیچ زنی را نداشت، حالا سر می برید در اوج خباثت و سیاه دلی! نمی توانستم باور کنم. شاید همه ی این ها دروغی بچگانه باشد.
عاصم آمد. دستش را نوازش وار روی کمرم کشید و خواست بلند شوم. سر بلند کردم. لیوان بزرگ و سرامیکی را نشانم داد.
- سارا بخور... یه جوشونده ست. اون وقت ها که خونه ای بود و خونواده ای، هر وقت دل درد می گرفتیم، مادرم این رو می داد به خوردمون. همیشه هم جواب می داد. یه شیشه ازش تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای این جا، زیاد بهم نمی سازه. بخور، حالت رو بهتر می کنه.
عاصم زیادی مهربان بود، شاید هم زیادی ترسو. از کودکی فهمیدم ترسوها مهربانند. دستانم از درد بی امان معده می لرزید. عاصم کمکم کرد. لیوان را جرعه جرعه به دهانم نزدیک می کرد و من به سختی به کام می کشیدم. بوی زنجبیل و تیزی طعمش زبانم را قلقلک داد. راست می گفت، معده ام کمی آرام شد. اما غُرغُرهای آرام و کم صدای عاصم توی گوشم تمامی نداشت.
- تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوردی. اون معده ی بدبختت به غذا احتیاج داره. این جوری درب و داغون می خوای دنبال برادرت بگردی؟
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۵ : ...عصبی به چشم
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۶ :
چه قدر اعصابم را به هم می ریخت با حرف ها و دلسوزی هایش.
- سوفی! ادامه بده.
سوفی که دست به سینه و با دقت نگاهمان می کرد، رو به عاصم و با لبخندی پر معنا و لحنی با کش و قوس و کنایه دار گفت:
- اجازه است آقا عاصم؟
نفس های عصبی عاصم را حس می کردم. سراسر وجود سوفی خلاصه می شد در کینه.
- بعد از اون صبح، دیگه برادرت رو زیاد می دیدم. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادم شده بود. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی. شب ها هم شیشه به دست، مست مست. وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جر و بحث با هم کیش هایش، نوبت به اون می رسید و به سراغم می اومد، غریبه تر از هر مرد دیگه ای با چشم های کثیفش همه ی بدنم رو زیر رو می کرد. من اون جا بی پناهی رو به معنای واقعی چشیدم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمی شدم. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نگذاشت؛ با تمام توانش تحقیرم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم. اما این رو خوب می دونم که خدا و عشق، بزرگ ترین و مضحک ترین دروغیه که به بشریت گفته ن. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارت ها رو نمی کشیدم.
صدایش بغض داشت. پوزخند زد.
هع!... برادرت بدجور اهل نماز بود. اون هم چه نمازی؛ اول وقت، طولانی، تهوع آور، احمقانه، ابلهانه. راستی! بهت گفتم که یه زن داداش نُه ساله داشتی؟ اوه! یادم رفت ببخشید! یه خونواده ی مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دستخوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خونواده ی بدبخت که یه دختر بچه ی ظریف و نحیف نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد! یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیر دست و پای پر شهوت برادرت، جون داد و مُرد! تبریک می گم بهت.
اوه! ببخشید، تسلیت هم عرض می کنم.
البته اون بچه خیلی شانس آورد! آخه زیادن دختربچه هایی که این طور مورد لطف قرار گرفته ن و موقع به دنیا اومدن نوزاد بی پدرشون، از دنیا رفته ن، یا این که مونده ن و باز هم مورد شکنجه های جنسی قرار گرفتن.
حالا علاوه بر درد، تهوع هم به سراغم آمده بود. نمی توانستم و نمی خواستم باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم.
صدایم از ته چاه می آمد:
- چرنده! تمام حرفات چرنده. امکان نداره که برادر من همچین کارهای کثیفی انجام بده. شما مسلمون ها همه تون یه مشت روان پریش هستین.
سوفی میخ چشمانم شد، سرد و یخ زده.
_ بشین سرجات بچه!
من این قدر بی کار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ از اون ور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز،که هر طرفش سر می چرخوندم برادرت و اون خاطرات نحسش رو ببینم.
چرا باید این کار رو بکنم؟
بابای میلیاردر داری، یا شخصیت مهم و سیاسی هستی؟
چی فکر کردی کوچولو؟
اگر من این جا هستم فقط و فقط به خاطر اصرار دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته. اون جایی که تو فکر می کنی با رفتن بهش، می تونی برادر مهربون و عاشق پیشه ت رو پیدا کنی، خود خود جهنمه! شک نکن برادرت هم، یکی از مأمورهای عذابشه.
به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغه...
اصل ماجرا چه طور؟ اون رو می تونی انکار کنی؟
با یک تحقیق کوچیک می تونی خیلی بیشتر از جنایت هایی که من تعریف کردم رو پیدا کنی؟
اصلاً دانیال، فرشته!
با مبنای وجودی این گروه، که به هوای داشتن برادرت می خوای عضوش بشی، چی کار می کنی؟
بریدن سر، آواره کردن مردم، تجاوز به زن ها و دخترها، کشتن زن و بچه ی مردم، با این ها چه جوری کنار می آی؟
فکر کردی می ری و اون ها یه گروه ویژه با تمام امکانات می گذارن در اختیارت که بری پیداش کنی؟
نه! باید سرویس بدی مثل همه ی اون بدبخت هایی که دارن سرویس می دن؛
چه داوطلب، چه گول خورده مثل من، می دونی فلج شدن یعنی چی؟ سقط جنین یعنی چی؟ این که ندونی کدوم یکی از اون سرباز ها، پدر بچه ی تو شکمته، یعنی چی؟
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۶ : چه قدر اعصابم ر
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۷ :
تو اردوگاهی که بودم، بیشتر زن ها از فرط تجاوز، دیگه توانایی راه رفتن هم نداشتن. فلج شده بودن. اما هیچ کس دلش نمی سوخت. عفونت و نکبت سراسر وجود همه رو گرفته بود. فکر می کنی آخرش چی شد؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت:
«مردان جنگ، زنان تازه نفس می خوان. این ها دیگه به درد نمی خورن.»
یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان. موندن یه گروه، که این قدر حالشون وخیم بود که ارزش درمان یا حتی خرج یه گلوله رو هم واسه ی اون ها نداشتن. حدس بزن باهاشون چی کار کردن؟ با یه ماشین بردن بیرون سوریه و ولشون کردن؛ وسط بیابون. منم یکی از همونام. تب داشتم، می لرزیدم، مدام بالا می آوردم اما برخلاف خیلی از اون زن ها، زنده موندم. چون انگیزه داشتم واسه زنده موندن. کشتن دانیال بزرگ ترین انگیزه ی ممکن بود. می دونی تا خودم رو برسونم به مرز، چه قدر پیاده روی کردم؟
چه قدر زمین خوردم؟
چه قدر ترسیدم؟
چه قدر اشک ریختم و جیغ زدم؟
چه قدر لرزیدم و درد کشیدم؟
اما هر طور بود، زنده موندم. بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن، بالأخره به مرز ترکیه رسیدم. اون جا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده ی جنسی چند تا آشغال مثل برادرت.
خلاصه...
زندگی یه لطف کوچیک در حقم کرد و به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش، متوجه شدن که ایدز دارم و حامله ام. خوشبختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی ، بچه سقط شد. اما ایدز نه! همیشه همراهمه و قرار نیست تا جون برادرت رو نگرفته م، جونم رو بگیره. هر چند تو نمی فهمی! چون جای من نبودی.
دیدی؟
واسه ملاقات با برادرت، باید این همه بها بدی. من که می گم ارزشش رو نداره! حتی اگه دانیال هیچ کدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم؛ چون در هر حال ماهیت این گروه عوض نمی شه.
کمی روی میز به سمتم خم شد و گفت:
- این رو واسه خاتمه می گم. اون برادر حیوونت، واسه تو هم نقشه داشت. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرف می زد. اما نمی دونم هنوز واسه انجام این مأموریت الهی زنده هست یا نه.
از گیجی، توانایی حرف زدن نداشتم. سوفی ایستاد. با آرامشی خاص، کلاهش را روی سرش مرتب کرد. عکس ها و دوربین روی میز را در کیف قهوه ای رنگ آویزان از صندلی اش گذاشت و آن را روی دوشش انداخت. با سرمایی به سردی سیبری، به چشمانم نگاه کرد.
- من امشب از این جا می رم. خیلی چیزها رو واسه عاصم تعریف کردم. سؤالی داشتی ازش بپرس.
یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت.
- راستی اگه دانیال رو دیدی، بهش بگو اگه فقط یه نفس به زنده بودنم مونده باشه، زندگیش رو می گیرم.
رو به عاصم پوزخندی بر لب نشاند.
- تو هم اگه خدا رو دیدی، سلام من رو بهش برسون. بگو به اندازه ی تموم اشک هایی که ریختم ازش متنفرم. بگو حتماً انتقام التماس هایی رو که واسه نجات از دست اون حروم زاده ها بهش کردم، ازش می گیرم.
...و رفت. با چکمه های بلند و تق تق پاشنه هایش. عاصم کلافه به موهایش چنگ زد و من به معده ام. کاش خدا می مُرد.
آه از نهادم بلند بود. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون شکم زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظم جنین افکارم شده بود. نمی دانستم دقیقاً باید به چه چیز فکر کنم. دانیال، سوفی، داعش، پیوستن به گروه، پیدا کردن برادر، جنایت، و یا حتی مادر؟ تمرکز نداشتم. گرمای دست عاصم روی شانه ام حس کردم.
- سارا خوبی؟ بازم درد داری؟
خوب نبودم. هیچ وقت خوب نبودم. اصلا حال خوب چه مزه ای داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بودم. به اندازه ی تمام آدم های زمین. این قدر که اگر می خوابیدم، اصحاب کهفی دیگر، رقم می خورد در تاریخ آینده ی دنیا.
عاصم که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه چرخاندم. چه قدر آدم ها از پشت شیشه ی بخار گرفته، واقعی تر به نظر می رسیدند. پر پیچ و تاب، درست عین ذاتشان. صدای عاصم را شنیدم؛درست از بالای سرم:
- واسه ت جوشونده آوردم، بخور! از من می شنوی حتماً برو پیش دکتر. این قدر از خودت ساده نگذر. وقتی تو واسه خودت وقت نمی گذاری، انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 اولین واکنش زندانیان به شنیدن خبر عفو گسترده
🔺 از شادی تا تماس سریع با خانوادهها
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غارت فروشگاه بعد زلزله در ترکیه😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو شخصی که برای فرار از زلزله دیروز ترکیه خودشو از بالا پرت میکنه پایین.
تموم استخونام شکست 🤭
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وکیل نمیخواهد
امتی که ولی داره
جانانم حق با توست و ما مرید تو
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣بــاآبــروی مـــردم بـــازی نکنیـــم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکمت خدا رو شکر گزار باشیم.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها کسی که تا آخر باهاته
فقط و فقط و فقط خداست !
پس هم خودتو بهش بسپار
یکم ایمان داشته باش
که معجزه ها تو اون رقم میزنه
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريد
چه کسی می تواند تضمین دهد برای همیشه کنارمان خواهد ماند?
مادر?
پدر?
رفیق?
همسر?
برادر و خواهر و دوست?
هیچکدام نمی توانند برای همیشه کنارمان باشند. حداقل بعد از مدتی فاصله خود را باما تغییر میدهند.
اما یکی هست که از تولد تا مرگ از رگ گردن به ما نزدیکتر است و هیچ وقت این فاصله ذره ای زیاد نمیشود.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر ومادرها چشم و چراغ خونه و زندگیمون هستند.
مراقب دل مهربونیشون باشیم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
📘#داستانهایبحارالانوار
💠چرا امام زمان سهم امام را قبول نکرد؟!
🔹عثمان بن سعید میگوید:
مردی از اهالی عراق نزد من آمد، و سهم امام خود را آورد خدمت #امام_زمان فرستاده شود.
من آن را به امام عصر(علیه السلام) رساندم. حضرت آن را قبول نکرد و رد نمود، و فرمود که به آن مرد بگویید:
«حق پسر عمویت که چهار صد درهم است از میان آن بیرون کن!»
🔹آن مرد از این پیشامد مبهوت شد و سخت تعجب کرد (چون نمی دانست بدهکار است) به خانه که برگشت، به حساب اموال خود رسیدگی نمود معلوم شد، زمین زراعتی پسر عمویش در اختیار او بوده، که قسمتی از حق او را رد کرده، و قسمتی را تا آن وقت نپرداخته است.
به دقت حساب کرد معلوم شد، باقی مانده سهم پسر عمویش از همان زمین، چهار صد درهم است، همان طور که امام فرموده بود.
مرد عراقی آن مبلغ را به عمو زاده اش رد کرد، و بقیه را فرستاد، آنگاه مورد قبول واقع گردید.
📚بحارالانوار، ج ۵۱ ص ۳۲۶
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e