کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 38 *** -خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواستهش این
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 39
حواسش به من بوده و اینهمه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمیشود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوانهایش هم پوسیده و فقط خلاصه میشود در مشتی خاطره و عکس و فیلم.
اینها را به زبان نمیآورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه میدهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمیکنیم.
و باز هم در دل به اعتقادِ آوید میخندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده.
بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس میکنم الان است که استخوانهایم از هم بپاشد. میگویم: عروسکمو بده آوید.
عروسک خیلی زود در آغوشم قرار میگیرد و همراهش، ذهنم از فکر عباس پر میشود. عذری از این موجهتر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را میکشیدم.
انگار قلبم سوراخ شده؛ تهمانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشتهام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرینباری که دیدمش، میدانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمیگذاشتم برود. محکم میگرفتمش. جیغ و داد راه میانداختم. کل پرورشگاه را روی سرم میگذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر.
حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کردهام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت.
***
سه سال قبل، ایران، اصفهان
- نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه...
دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره به سرمشق نگاه کردم. باد بهاری میان شاخههای بید مجنون دست کشید. داشتم تفاوت نوشتهی خودم را با سرمشق دانیال میسنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکمتر گرفتش. مثل معلمهای کلاس اول، دست و قلمم را روی کاغذ گذاشت: اینطوری... این شکل تایپیشه... اینم دستنویس. هـ...
دوباره نسیم شاخههای بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا میتونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری.
«پدر(ابا)»، اولین کلمهای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بیمعناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ...
حروف را همزمان کنار هم نوشت و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشتهاش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟
- آهاوا.
لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟
چشمانش را ریز کرد و دقیقتر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده میشد، دلم میخواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق.
طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوهایاش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب میشه. برگردیم هتل.
- باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده.
دوست داشتم همانجا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس.
این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمیرسید.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 39 حواسش به من بوده و اینهمه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 40
بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمیرسید. یعنی تنها کلمهای که میشد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح میدادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند.
هرچه به غروب نزدیکتر میشدیم، صدای سر و صدا و خنده بچهها بلندتر و حاشیه زایندهرود شلوغتر میشد. بهارِ اصفهان، بینهایت مستکننده بود. راهنمای سفرمان میگفت بعد از طرحهای زیستمحیطیای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زایندهرود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل زیباتر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم میزدم، حس میکردم رفتهام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم.
به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟
لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبهرو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید.
خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف.
لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار میگرفت، حالت خنثایش را از دست میداد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارمِ این سه کلمه. هرسهتا فقط من را به همین نام میرساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را روی صورتم انداخت.
-داری به اون سرباز ایرانی فکر میکنی؟
دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق به چشمانم زل زد. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور میتوانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او میترسیدم. اجازه نمیداد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: نه.
-معلومه که بهش فکر میکنی. واقعا بهش حسودیم میشه، تقریبا مهمترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده.
عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق میداند در ذهنم چه میگذرد. نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایههای پل خواجو بیرون میزد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: میدونی، ترسناکه. میترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همهچی.
نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی.
بلند قهقههای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم. استدلالهایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلالها برابری میکرد. ما خانوادههای دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کردهاند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده. قطعا اگر عباس اسیرشان میشد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شدهام را سر خانوادههای داعشی درمیآوردم. حداقل نجاتشان نمیدادم؛ میگذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند. این که من الان یک تهدید علیه امنیت ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بیرحم امروز، انساندوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند.
-بلند شو، باید بریم جایی.
این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟
-میفهمی.
نیمساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم میزدیم. بناها علیرغم نوسازی و منظم شدن کوچهها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محلههای قدیمی و باسابقه اصفهانیم.
دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمیداشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آنسو میگشت. مردم به راحتی در کوچه تردد میکردند؛ بیتوجه به این که نیمساعت از غروب گذشته. شبهای ایران، با شبهای لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمیخوابید و در شهر جاری بود؛ بدون این که مردم از ترس امنیتشان، با غروب آفتاب به خانه بخزند.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 40 بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
📙رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت ۴۱
رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود: مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم.
با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی قلبم تپید. شاعران ایرانی با کلمات جادو میکردند و من مسحور این جادو شده بودم. خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز. مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشیهای آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشیکاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود: کنیسای ملا یعقوب.
بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم.
-چرا اومدیم اینجا؟
دوباره یک لبخند مرموز تحویلم داد. نگاهم روی در بستهی کنیسا ماند؛ شمعدان هفت شاخهای به رنگ فیروزهای روی درش نقش بسته بود. دانیال بالاخره به حرف آمد: به این محله میگن جوباره.
به قدم زدن ادامه داد و از مقابل در کنیسا گذشت. ادامه داد: بعد از این که کوروش، اجداد ما رو از اسارت بابل آزاد کرد، بعضی از اونها اینجا ساکن شدن. چون هیچ جایی به اندازه اصفهان، به اورشلیم شبیه نبود؛ حتی میگن آب و خاکش هموزن آب و خاکی بود که اجدادم از اورشلیم آورده بودن.
ابروهایم بالا رفتند؛ به دانیال نمیآمد داستان تاریخی تعریف کند و من هم حوصله شنیدن ماجرای پر پیچ و خم اجداد بنیاسرائیلیاش را نداشتم: خب که چی؟
-ما نسل اندر نسل اینجا بودیم. این محله هم از محلههای قدیمی یهودی ایرانه؛ ولی عادلانه نیست که الان، بیشتر مردمش مسلموناند.
-چی شده که انقدر دیندار شدی؟
-مسئله دین نیست. اون چیزی که ما باهاش بزرگ میشیم، حسرت داشتن یه وطنه. خاکی که برای خودت باشه.
-درکت نمیکنم.
نیشخند زد: آره چون بیوطنی.
از کنایهاش ناراحت نشدم. حقیقت بود. من هیچوقت احساس تعلق به هیچ کشوری را درون خودم پیدا نکردم. نه سوریه، نه لبنان و نه زادگاه پدر و مادرم، یعنی امارات و فرانسه، هیچکدام کشور من نبودند. انگار هر تکهام متعلق به یک کشور بود و درواقع متعلق به هیچجا نبود.
دانیال کلامش را کامل کرد: ما هم بیوطنیم؛ ولی خودمون هیچوقت اینو قبول نکردیم. بعد از قرنها آوارگی، برگشتیم فلسطین؛ ولی هنوز نتونستیم یه کشور متحد و امن داشته باشیم. خیلی از کشورها حتی حاضر نیستن بپذیرن که ما یه کشوریم.
ترحمبرانگیز بودند. حتی تعدادی از کشورهای عضو سازمان ملل، داشتند موفق میشدند اسرائیل را از سازمان ملل اخراج کنند. چندین سال بود که اسرائیل نه روی یک دولت قوی به خود دیده بود و نه رنگ ثبات سیاسی را. داشت کمکم سرزمینهایش را هم از دست میداد و جمعیتش را. مثل یک بیمار سرطانی، ناتوان روی تخت افتاده بود و داشت ذرهذره آب میشد. بیحوصله، تکیه دادم به دیوار کنیسا: الان اینا رو چرا به من میگی؟
-چون میخوام دقیقا درک کنی که هدف ما چیه.
-هدفتون چیه؟ این که اگه خودتون نباشین، میخواین کس دیگهای هم نباشه. قراره همه دنیا تاوان بدبختی شما رو بدن. مگه نه؟
و زدم زیر خنده، با صدای بلند. چند نفری که داشتند از کوچه رد میشدند، سر چرخاندند به سمت من که مستانه میخندیدم. دانیال کنارم به دیوار تکیه زد. سنگریزهای که روی زمین بود را با نوک کفشش لگد کرد و گفت: انتخابت کردم، چون این دقیقا فلسفه شخصی توئه. تو هم دنبال یکی میگردی که بابت بدبختیت ازش انتقام بگیری، حتی اگه مقصر نباشه.
خندهام را خوردم: قطعا، ولی انتقام به چه دردم میخوره اگه نتونم خوب زندگی کنم؟
دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبهرویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقتهایی که میخواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش: از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج میکنیم.
و چشمک زد.
***
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت ۴۱ رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساخت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت ۴۲
***
-کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود.
دلم در هم پیچ میخورد. صبح تاحالا نتوانستهام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و میتوانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. میگویم: مگه میشه هیچ دوستی نداشته باشه؟
-با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن.
عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. میگویم: میشه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگهای هم باشه.
-میشه ولی شرط داره.
تعجب نمیکنم؛ هیچ ارزانی بیعلت نیست. داخل یک کوچه میپیچد با خانههای حیاطدارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانهها نگه میدارد. میگویم: با افرا آشتیتون بدم؟
پوزخند میزند و در ماشین را باز میکند: اون حالاحالاها با من آشتی نمیکنه.
در دل میگویم: حق داره.
و میپرسم: پس باید چکار کنم؟
مسعود سرش را پایین میاندازد: فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن.
این را طوری میگوید که انگار اقرار به شرمآورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودیام میشود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. میگویم: افرا خیلی دوستتون داره.
مسعود که داشت پیاده میشد، ناگاه میچرخد به سمت من: حرفی زده؟
و چشمان سبزش را درشتتر و ترسناکتر میکند تا اعتراف بگیرد. میتوانم قسم بخورم این پیرمرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را میشکند. با دیدن هیجانش خندهام را میخورم. اصلا مگر مسعود میداند هیجان چیست؟!
میگویم: حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی میشه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدایی خشنتر از قبل میگوید: مجبور بودم. پیاده شو.
این «پیاده شو» را چنان محکم میگوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده.
پیاده میشویم و مسعود پشت در کرمرنگی که تازه رنگ شده میایستد. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگهایش با این که زرد شدهاند، هنوز بر زمین نریختهاند. قبل از این که در بزنیم، در باز میشود. منتظرمان بودهاند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من وارد میشود. پشت سرش میدوم و آرام میپرسم: از من چی بهشون گفتی؟
زیر لب میگوید: واقعیتو.
دو سوی حیاط، باغچههایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی میروند. زن میانسالی به حیاط قدم میگذارد که عباس را میتوان در پس چهرهاش دید. اگر چهره عباس روشنتر شود، ریشهایش را بزند و ظریفتر شود، همین زنی ست که روبهرویم ایستاده.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت ۴۲ *** -کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود. دل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 43
-سلام. خوش اومدین. بفرمایین.
با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و به اتاق راهنماییمان میکند. پاهایم را به زور جلو میکشم. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کردهام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم. زن برای دست دادن دست دراز نمیکند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن میکند.
خانهشان بینهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر میرسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی میکند؛ حس میکنم بیگانهترین و اضافهترین آدمِ روی زمینم. مینشینیم و زن به رسم تعارف ایرانیها، ازمان پذیرایی میکند. انگار سکوت حاکم، او را هم آزار میدهد؛ اما حرفی برای شکستن سکوت به ذهنش نمیرسد. بالاخره مسعود به داد هردومان میرسد: ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید.
نیمچه لبخندی میزنم و میگویم: خوشحالم از دیدنتون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن...
فاطمه سرش را تکان میدهد و لبخند غمگینی روی لبانش مینشیند. راستش برخلاف گفتهام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کردهام خوشحال نیستم. من خود عباس را میخواستم؛ هرچند دیر. هرچند دیدنش با پانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند میکرد و خودش را میسوزاند؛ بی آن که فایدهای به حالم داشته باشد.
فاطمه بالاخره به سخن میآید: برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریهش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش.
قلبم انقدر دیوانهوار ضربان میگیرد که حس میکنم صدایش را مسعود و فاطمه هم میشنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشیام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه از قضاوتهایم شرمندهتر میشوم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کردهاند عباس تا آخرین روز زندگیاش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی.
فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش میکند و میگوید: اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود. خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد.
حالا میفهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش. فاطمه ادامه میدهد: بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی میکنیم که مراقب مامان باشیم.
مسعود میپرسد: پدر چطور؟
-پنج سال پیش فوت کردن.
با چشم اشاره میکند به قاب عکسهایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش.
-خدا رحمتشون کنه.
این را مسعود زمزمهوار میگوید و چایش را مینوشد. با این که هیچوقت در این خانه زندگی نکردهام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ میکشد. انگار تمام اجزای خانه داد میزنند که یک جای کار میلنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد میزنند که دلشان برای عباس تنگ شده. احتمالا اگر عباس کشته نمیشد، خانه خیلی سرزندهتر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمیمرد یا...
-حاج خانم کجان؟
این را هم مسعود میپرسد و فاطمه جواب میدهد: خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر میخوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن.
مسعود برمیخیزد و به من هم اشاره میکند که برویم: من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
فاطمه دستپاچه میشود: نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت میشن.
وسط تعارفبازیشان میپرم: من میمونم، بعد خودم برمیگردم. شما اگه کار دارین برین.
مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع میگوید: اشکالی که نداره؟
فاطمه از خدا خواسته میگوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم میخوریم.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 43 -سلام. خوش اومدین. بفرمایین. با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 44
کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمیکردم انقدر زود با من احساس صمیمیت کند.
مسعود که میرود، فاطمه چادرش را در میآورد. دستم را میگیرد و مینشاندم کنار خودش. نمیدانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود؟ احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم. میگویم: فکر نمیکردم اینطور شده باشه... همیشه منتظرش بودم...
-ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر بودیم یه روز ماموریتهاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم میشه که توی تابوت باشن.
تلخندش تلختر میشود و برای گریز از گریه، سیبی برمیدارد تا پوست بگیرد: از خودت بگو عزیزم...
به همین زودی عزیزش شدم یا دارد تعارف میکند؟ میگویم: من مسیحیام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی میخونم. عاشق ایرانم.
-برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم میگیرد. متواضعانه میخندم. بجای جواب به پرسشاش، سیب را میخورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم.
واقعیت این است که فارسی را بیشتر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کردهام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی میگفتم و او عبری جواب میداد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. میگفت هرکسی به تعداد زبانهایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتی بود که او میپسندید و میخواست.
-فاطمه... مادر... عباس اومده؟
صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه میشنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظهای روبه زوال، دست و پنجه نرم میکند. فاطمه دست روی زانویم میگذارد و برمیخیزد: ببخشید. الان میام.
پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا میزند: مادر... عباس... اومدی؟
چقدر با خودش و مغزش کلنجار رفته تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمیگردد». من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمیدانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده.
صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی میشنوم. جاذبهای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم میکند و به سمت منبع صدا میکشاندم. فاطمه از اتاق بیرون میآید و وقتی با من رخ به رخ میشود، لبخندی ساختگی میزند: همیشه وقتی از خواب بیدار میشه دنبال عباس میگرده. طول میکشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده.
-میتونم ببینمشون؟
-آره آره... بیا تو.
دستم را میاندازد دور شانهام و آرام داخل اتاق هلم میدهد. پیرزنی روی تخت نشسته و با دیدن من عینکش را به چشم میزند. آفتاب کمرمق پاییزی، از پنجره و از میان شاخههای درخت انگور، روی صورتش سایه انداخته. تنش لاغر است، چهرهاش چروکیده و لبانش خندان: سلام مادر! تو سلمایی؟
از شنیدن نام قبلیام تنم مورمور میشود؛ اما به روی خودم نمیآورم و لبخند میزنم: سلام. بله.
همان جاذبهای که مرا تا اینجا کشاند، زانوانم را خم میکند. بیاختیار زانو میزنم. پیرزن با چشمان ریز شده، سر تا پایم را برانداز میکند؛ احتمالا به امید پیدا کردن اثری از عباسش. هیچکدام نمیدانیم چه بگوییم. از کجا شروع کنیم برای بازگو کردن سالها دلتنگی؟ اصلا چه کلامی گویاتر از اشکی ست که از چشممان میچکد؟
اشک؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 44 کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت ۴۵
به خودم که میآیم، چهرهام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکیام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمیدانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله میکشید، اشکم را خشکانده بود. مدتها بود که قطرات اشک، چهرهام را نوازش نکرده بودند. حالا اما کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقبنشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلیام میگردم، چیزی پیدا نمیکنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شدهام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقهای، خشمی، گذشتهای یا آیندهای. فقط منم و اشکهایی که علت ریختنشان را نمیدانم.
پیرزن، دستم را میگیرد و فشار میدهد. سالها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش میکند و میگوید: تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین!
با چشم اشاره میکند به نقاشیای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر. عباس گوشه نقاشی با خودکار نوشته: دخترم سلما. آبان ۱۳۹۶.
دخترم سلما...
دخترم سلما...
دخترم سلما...
خودم را جلو میکشم و ناخودآگاه سرم را لبه تخت میگذارم. انگار خودم نیستم؛ آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم میشد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچکدام از اتفاقهای تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، مینشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه مثل مادرم میشد...
پیرزن سرم را نوازش میکند و میگوید: الهی دورت بگردم که انقدر خانومی.
فاطمه سریع اشکهایش را پاک میکند و از اتاق بیرون میرود. پیرزن، با ملایمت روسریام را باز میکند. میان موهایم دست میکشد؛ مهربانتر از مادر. چشمانم را میبندم و سرم را میگذارم روی پای پیرزن. دست ترکخوردهاش که از روی پوست و میان موهایم رد میشود، روحم را مینوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمیکردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانهای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم.
میپرسد: چند بار عباسم رو دیدی؟
هیچوقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکیام نبودم. اصلا برای هیچکس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظهاش را بگویم و شیرینیاش را مزمزه کنم. میگویم: سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم.
پیرزن کمی خودش را جلو میکشد و چشمانش برق میزنند: حالش چطور بود؟ برام بگو!
از دید من، عباس مدتهاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه میآیم: خوب بود... فقط یکم خسته بود.
یک لبخند غمگین میزند: بچهم همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش میافته یه گوشه و چند ساعت میخوابه.
نمیدانم یادش نیست یا نمیخواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی میکند. ادامه میدهد: بازم بگو... چی شد دیدیش؟
ماجرای پدر و مادر داعشیام را سانسور میکنم تا کام پیرزن تلخ نشود. میگویم: نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم.
خنکای آبی که عباس روی چهرهام ریخت را هنوز فراموش نکردهام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند میشود: دورش بگردم...
-بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد...
گردنبند دعا را از گردنم درمیآورم و نشانش میدهم: از گردن خودش درآوردش و داد به من.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت ۴۵ به خودم که میآیم، چهرهام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت ۴۶
پیرزن حرز را با دستان چروکیدهاش میگیرد و نگاه میکند؛ مثل یک الماس. با لبخند، لمسش میکند و میبوسدش: حرز امام جواده... خودم گردنش انداختم، از بچگی همیشه همراهش بود. وقتی اومد، این بین وسایلش نبود. حدس زدم داده باشدش به کسی.
میخواهم جمله پیرزن را اصلاح کنم؛ عباس نیامد، او را آوردند، توی تابوت. سکوت میکنم و اجازه میدهم با خیال بودن عباس خوش باشد.
بر خلاف تصورم، حافظهاش خوب کار میکند؛ حداقل هرچه مربوط به عباس باشد را مثل گنج در حافظه نگه داشته. انگار عمداً میخواهد مرگ عباس را نادیده بگیرد. شاید این که هربار موقع بیدار شدن، دنبال عباس میگردد هم، علتش زوال عقل و حافظه نیست. چنان در فکر پسرش غرق شده که خواب و بیداریاش درهم آمیخته.
-بعدش چی شد؟ دوباره دیدیش؟
-آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد.
کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم میبردمش. هیچکس حق نداشت به عروسک مطهرهنامم بگوید بالای چشمش ابروست. برایم از جان عزیزتر بود؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایقسواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم توی آب افتاد. آن لحظه با تمام وجود میخواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمیگرفتند، حتما همانجا خودم را غرق میکردم. به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند.
برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، میگویم: باهام بازی میکرد و حرف میزد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم.
پیرزن با لبخند خیره میشود به روبهرو: بچهم عربی رو خیلی خوب حرف میزنه.
واقعا لهجه شامی را عالی حرف میزد؛ نمیدانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانیاش میان عربزبانان بود. ادامه میدهم: این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و... چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد...
همهچیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بیپایان بود؛ روزشماریای با امید به این که عباس هر وقت بتواند، برمیگردد و میشود بابای مهربان من...
***
🌾فصل چهارم: تاوان و تله
کمیل به امید نگاه کرد و امید به کمیل؛ با تردید و حیرت. امید عینک گردش را روی بینی جابهجا کرد. کمیل به مِنمِن افتاد و به ریشهایش دست کشید. امید ابرو بالا برد: مطمئنی؟
مسعود سر تکان داد و کمی از چایش را نوشید: آره. خودشه.
صدای کمیل کمی لرزید: شایدم تله باشه...
مسعود نیشخند زد: سپردم از چند جا آمارشو بگیرن. مشکلی نداشت.
کمیل دوباره به امید نگاه کرد و امید به مسعود. چشمهای کمیل قرمز شده بودند. آب بینیاش را بالا کشید و دستمالی از روی میز دفتر برداشت. امید سرش را تکان داد: باشه... اما...
-اما چی؟
-لازمه حواسمون بهش باشه؟
مسعود اخم کرد و چروکهای پیشانیاش بیشتر شدند: چرا؟
کمیل بالاخره زبان باز کرد: چون ممکنه تحت نظر باشه. ممکنه خودش هیچکاره باشه ولی طعمه باشه. ممکنه زودتر از ما سرویسهای دیگه شناساییش کرده باشن و بخوان جذبش کنن، یا ازش به عنوان طعمه استفاده کنن تا نیروهای ما رو شناسایی کنن.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت ۴۶ پیرزن حرز را با دستان چروکیدهاش میگیرد و نگاه میکند؛ مثل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت ۴۷
مسعود نگاه تندش را چرخاند سمت کمیل. لبان کمیل به هم دوخته شد و نگاهش را به زمین دوخت. مسعود گفت: تو فکر کردی من به اینا فکر نکردم؟
کمیل سکوت کرد و باز هم نگاهش را دزدید. مسعود چشمانش را درشت کرد و گفت: من احتمال میدم همینطور باشه؛ برای همین خودم حواسم بهش هست و لازم نیست شماها نگران بشین.
***
-سلام آریل جان، مامانم سراغتو میگیرن. کجایی؟
کولهپشتی را روی شانهام جابجا میکنم و از پلههای مترو پایین میروم: سلام. دارم میام، تازه کلاسم تموم شده. تا بیست دقیقه دیگه میرسم.
-باشه عزیزم، منتظرتیم.
تماس را قطع میکنم و وارد ایستگاه مترو میشوم. این ساعت، ایستگاه خیلی شلوغ نیست. متروی اصفهان را دوست دارم؛ بخاطر معماری سنتی و اصیلش. انگار فرهنگ ایرانی هرچه از تمدن غرب به آن رسیده را درون خودش حل کرده و به آن هویتی جدید بخشیده؛ هویتی که هیچجای دنیا پیدا نمیشود.
امروز اما، نمیتوانم مثل همیشه کاشیکاریهای لاجوردی و طرحهای اسلیمی لذت ببرم؛ چون احساس میکنم از لحظهای که از دانشگاه بیرون آمدم، یک نفر دارد دنبالم میآید. هربار هم که از گوشه چشم برگشتهام تا پشت سرم را نگاه کنم یا کمی سرم را چرخاندهام، سایهای مبهم از او میبینم که خودش را از من پنهان میکند. انگار دارد با نگاه سنگینش میچلاندم. چهار ستون بدنم به لرزه افتاده است؛ نمیدانم باید چکار کنم.
بروم یک جای خلوت و گیرش بیندازم؟ نه منطقی نیست. از کجا معلوم زورم به او برسد؟
بروم کانکس پلیس و بگویم یک نفر تعقیبم میکند؟ از کجا معلوم تعقیبکننده یکی از خودشان نباشد؟
درواقع تنها برنامهی پیشنهادی سازمان برای بعد از لو رفتن، مُردن بود. آب پاکی را روی دستم ریخته بودند که اگر در تور اطلاعاتی ایران بیفتم، هیچ راه نجاتی جز مُردن پیش پایم نیست و نمیتوانند نجاتم دهند. یعنی اگر واقعا در تور باشم، الان تنها گزینه مطلوب برایم این است که خودم را روی ریل قطار بیندازم.
چه مرگ چندشآوری!
بیچاره مسئول نظافت مترو، باید با بدبختی بقایای جسد لهشدهام را از روی ریل جمع کند و به خودم و هفت جدم لعنت بفرستد که: راه تمیزتری برای خودکشی نبود؟
چند نفس عمیق میکشم و اطرافم را نگاه میکنم. از چهار، پنج نفری که در ایستگاه ایستادهاند، هیچکدام را نمیشناسم. کمی به سمت تونل خم میشوم. نور چراغ قطار از دور پیداست. به خودم میگویم: باید به محض این که وارد ایستگاه شد بپری؛ وگرنه سرعتش کم میشه و فایده نداره.
جواب خودم را میدهم: کی گفته باید بپری؟ از کجا معلوم لو رفته باشی؟
چیزی که مسلم است این است که دوست ندارم بمیرم؛ آن هم الان، اینطوری. راههای دیگری برای مردن وجود دارد، میتوانم اول مطمئن شوم که در تله هستم و بعد، یکی دیگر از راههای مردن را انتخاب کنم.
قطار میرسد و درش مقابلم باز میشود. زیرچشمی به پشت سرم نگاه میکنم و سوار میشوم. شلوغ است و نمیتوانم ببینم دقیقا چه کسانی سوار قطار شدند. به یکی از میلهها تکیه میدهم و در جمعیت، دنبال کسی میگردم که حواسش به من باشد. قسمت مردانه هم پیدا نیست.
یک ایستگاه قبل از ایستگاه مورد نظرم پیاده میشوم. ده دقیقه از بیست دقیقهای که به فاطمه گفته بودم گذشته است و من تصمیم دارم دو ایستگاه به عقب برگردم و کمی در خطوط مترو بچرخم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نیست. دور و برم را نگاه میکنم. همه حواسشان به خودشان است و هیچکس را نمیشناسم. تابلوها را میخوانم و دنبال راه خروج میگردم؛ که ناگاه صدای خشنی از پشت سرم میگوید: گم شدی؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت ۴۷ مسعود نگاه تندش را چرخاند سمت کمیل. لبان کمیل به هم دوخته شد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
#ادامه_دارد.... قسمت ۴۸
انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا میپرم و برمیگردم. جیغ کوتاهی از گلویم خارج میشود و دستم را بر دهانم میگذارم. به قامت مردی که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم: مسن، کچل، با نگاهی سرد و سبز. مسعود است. غریزه بقای درونم، با خودم جدل میکند:
-فرار کن. اومده دستگیرت کنه. اگه بگیردت دیگه راهی برای خودکشی نداری.
-صبر کن. شاید کار دیگهای باهات داره. عادی باش و خودتو لو نده.
یک قدم به عقب میروم و دستم را روی سینهام میگذارم تا بتوانم آرامتر نفس بکشم. اخم میکنم: شما دنبالم بودین؟
-تقریبا.
بیشتر اخم میکنم: یعنی چی؟
حالت چهره و بدنش شبیه کسانی نیست که میخواهند یک دختر را دستگیر کنند و ببرند. از گوشه چشم، حواسم به اطرافم هم هست که کسی از پشت غافلگیرم نکند. میگوید: میخواستم بهت بگم پسفردا بیا سر مزار عباس، دوستاش رو پیدا کردم. میتونی ببینیشون.
قلبم هنوز تند میزند. نفسم را بیرون میدهم و با صدای بلند و طلبکاری میگویم: نمیشد بدون این که بترسونینم اینو بگین؟
لبخندی تمسخرآمیز میزند و قدم قدم به عقب میرود: از این کار خوشم میاد.
قبل از این که جوابش را بدهم، پشتش را به من میکند و میرود. انقدر نگاهش میکنم که بین جمعیت گم شود و بعد، دوباره سوار مترو میشوم.
خانه عباس اینبار با قبل فرق دارد. جلوی خانه را چراغانی کردهاند و بنر بزرگ تبریک زدهاند؛ تبریک اعیاد شعبانیه، تولد سه تن از پیشوایان مهم شیعیان. چشمم روی یکی از کلمات بنر میماند؛ عباس. حضرت عباس.
داخل حیاط هم چراغانی ست و با پارچههای رنگی تزئین شده. بوی اسپند و شیرینی و میوه تازه میآید. مهمانیشان هنوز شروع نشده و فقط فاطمه و چندنفر از خویشاوندانشان دارند خانه را برای مهمانی آماده میکنند. وارد اتاق میشوم. فاطمه جلو میدود و در آغوشم میگیرد: سلام عزیزم. عیدت مبارک. خوش اومدی. بیا، مامان منتظرتن.
مادر عباس روی مبلی بالای اتاق نشسته و با لبخند تسبیح میگرداند. از همیشه خوشحالتر است. کنارش بنر بزرگی از مطهره، عباس و پدرش گذاشتهاند و روی بنر، متنی نوشته با محتوای تبریک روز پاسدار و جانباز. وقتی او را میبینم که با یک لباس و روسری آبی روشن، نشسته و با لبخند سلام میکند، روحم تازه میشود. مقابلش زانو میزنم و دستش را میگیرم: سلام حاج خانم.
دستش را به سرم میکشد: سلام دورت بگردم. دیر کردی. خوش اومدی. عیدت مبارک.
-ممنون.
از ظرف کنار دستش، شیرینی تعارفم میکند: بیا مادر. نوش جونت.
یکی از شیرینیهای مربایی داخل ظرف را برمیدارم و در دهان میگذارم. شیرین است، مثل محبتش، مثل آغوش مادرانهاش، مثل امنیت خانهاش. حالم را میپرسد؛ این که دانشگاه چطور بوده و خبر جدیدی دارم یا نه. مهمانهاشان کمکم میرسند و اول از همه، به او که مثل مروارید در جمع میدرخشد سلام میکنند. با هر کس به گرمی احوالپرسی میکند. انگار که مادر همه است؛ بزرگ همه، عزیز همه.
چند نفر از مهمانها، مرا که کنار مادر عباس میبینند، پرسشگرانه نگاهم میکنند و از مادر عباس درباره من میپرسند. احساس بدی پیدا میکنم. حس میکنم غریبهام. مادر عباس لبخند میزند: این دخترمه...
قبل از این که ادامه حرفش را بشنوم، فاطمه صدایم میزند و اشاره میکند که به آشپزخانه بروم: میتونی توی پذیرایی کمکمون کنی؟
-حتما!
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور #ادامه_دارد.... قسمت ۴۸ انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت49
دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشتهام فهمیدهاند و ترحمشان گل کرده، فرار کنم؛ پس در آشپزخانه مشغول میشوم. از این کار حس خوبی دارم. حس خوب خانواده داشتن؛ خانه داشتن. خانوادهای که مهمان دعوت میکند، شیرینی و شربت و میوه میدهد، و تو عضوی از آن خانوادهای که پذیرایی میکنی. تو به یک خانواده تعلق داری که از خودشان میدانندت و به پشت صحنه مهمانی راهت میدهند، در شادیشان شریکی و دوستت دارند...
آخر مهمانی، فاطمه دوباره کنار میکشدم و در گوشم میگوید: اون عکسی که گفته بودی رو برات پیدا کردم.
یک عکس دونفره از عباس و همسرش را دستم میدهد و ریز میخندد: بدون این که مامان بفهمن از آلبوم برش داشتم، میخوام غافلگیرشون کنیم.
به عکس خیره میشوم. عباس با کت و شلوار، کنار مطهرهای با روسری و چادر سپید. این عکس را هفته پیش هم که آمده بودم خانهشان، در آلبوم خانوادگیشان دیدم. مادر عباس داشت تعریف میکرد که آن روز عباس از همیشه شیطانتر و سرحالتر بوده. با همه شوخی میکرده، میخندیده و دائم به سینی شیرینی ناخنک میزده.
عکس را در کیفم میگذارم و آماده رفتن میشوم. قبل از این که بروم، مادر عباس دوباره در آغوشم میگیرد و در گوشم میگوید: نیمه شعبان هم جشن داریم، حتما بیا.
***
صابری چراغ اتاقش را خاموش کرد. از بسته بودن پنجرهها و خاموش بودن سیستم گرمایشی مطمئن شد. به گلدانهاش آب داد و از اتاق بیرون آمد. میخواست در را قفل کند که دید یک گروه دختر جوان، مقابل در اتاقش ایستادهاند و جلوتر از همه، هاجر؛ او که از دیگران بزرگتر و پختهتر بود، در مرز سی سالگی.
شمردشان. هر بیست و سه نفرشان بودند؛ حتی آنها که قرار بود مرخصی باشند، حتی محدثه که هنوز در دوره نقاهت بود. سربهزیر و خبردار، بدون هیچ حرفی مقابلش صف کشیده بودند؛ مثل کودکانی که از گفتن چیزی خجالت میکشند. و صابری، مثل مادرانه و با حوصله برای شنیدن کلام فرزندش اخم کرد: چیزی شده؟
هاجر گفت: شنیدیم عازم کربلایین خانم... اومدیم التماس دعا بگیم.
صابری لبخند کمرنگی زد و اخمش نمکین شد: از کی شنیدین؟
-خبرا میرسه خانم.
این شیطنت صدای محدثه بود که داشت از پشت هاجر سرک میکشید و تمام چهره رنگپریدهاش میخندید. چند نفر نخودی خندیدند. صابری یک دور دیگر نگاهشان کرد؛ همه بیست و سه نفرشان را. مثل دخترهای خودش بودند و او مثل مادر میشناختشان. به روی خودش نمیآورد؛ اما وقتی میدیدشان، خستگیاش درمیرفت. هرکدام را با وسواس تمام دستچین کرده، از صافیهای سختگیرانهای عبور داده و با تمام وجود، هرآنچه میدانست را بهشان آموخته بود. خیالش راحت بود که وقتی چند ماه دیگر بازنشست شود، کسی نبودش را احساس نمیکند.
هاجر به زبان آمد: اجازه هست باهاتون خداحافظی کنیم خانم؟
صابری اقتدار و جذبهاش را کنار گذاشت و عمیقتر خندید؛ خندهای که دخترها قبل از آن بر لبش ندیده بودند. دستانش را باز کرد و با حرکت انگشتان، دخترها را به آغوشش دعوت کرد. هاجر سرش را پایین انداخت و بزرگمنشانه، خود را کنار کشید تا بقیه دخترها صابری را در آغوش بگیرند.
دخترها یکییکی و برای اولینبار، صابری را در آغوش گرفتند. صابری در گوش هرکدام، زمزمهوار آنچه لازم بود را سفارش میکرد: بیشتر پدر و مادرت سر بزن. بازهم روی نشانهگیریات کار کن. حواست به خانه و همسرت باشد. برای پیدا کردن نتیجه عجله نداشته باش. شماره چشمت زیاد شده، باید عینکت را عوض کنی. ابتکار عملت را حفظ کن ولی تبعیت از مافوق یادت نرود...
همه خداحافظی کردند و فقط هاجر مانده بود که مثل یک خواهر بزرگ، دست به سینه و در چند قدمی صابری ایستاده بود. صابری منتظر نماند. هاجر را در آغوش گرفت و فشرد. هاجر صورتش را بین شانه و گردن صابری پنهان کرد و گفت: برامون دعا کنین.
-حتما... هاجر، تو مثل خواهر بزرگترشونی، حواست به همه باشه. کاری روی زمین نمونه. تا من برگردم، همهچیز رو طوری پیش ببر که انگارنهانگار من نیستم. مثل همیشه، انتظار دارم منظم، دقیق و سریع کار کنین و سربلندم کنین.
-چشم خانم.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت49 دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشتهام فهمیدهاند و ترحم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت50
صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت: هم خودتون میدونید، هم من و هم بالادستیها که کارهایی هست که بجز شما، هیچکس نمیتونه انجامشون بده. شما رو به بهترین نیروهای خانم کل سازمان و حتی کل کشور میشناسن؛ پس باید واقعا بهترین باشین. خودتون رو درگیر حاشیه و چیزای بیاهمیت نکنین؛ فقط به وظیفهتون بچسبید و با توکل به خدا جلو برید.
***
عباسهای متفاوت، دور عباس واقعی حلقه زدهاند و من را نگاه میکنند؛ و من نگاهم میان عکس عباس و تختهشاسیام در رفت و آمد است. نمیدانم میخواهم با این پرترههای نیمهعباس چکار کنم؛ فعلا آنها را دور خودم چیدهام و تفاوتشان را با عباس اصلی میسنجم.
بخاطر قولی که به فاطمه دادهام، هر روز بعد از کلاسهایم میآیم اینجا، مقابل قبر عباس مینشینم و با مداد و کاغذ سر و کله میزنم؛ بیتوجه به سرمای پاییز و زمین یخکردهی قبرستان. میخواهم نقاشی را روز نیمه شعبان به مادر عباس هدیه بدهم. هرچند خودم اعتقاد ندارم؛ ولی میدانم که برای او روز مهمی ست. فرصت زیادی تا نیمه شعبان نمانده و با سرعت بیشتری کار میکنم.
عکس عباس را بالای تختهشاسی سنجاق کردهام؛ عکس خودش و همسرش، مطهره را. یک چیز جدید درباره عباس کشف کردهام؛ این که خیلی همسرش را دوست داشته و برای همین، نام آن عروسک موطلایی را هم مطهره گذاشت. انگار جز این نام، نام دخترانه دیگری در ذهنش نبوده. داستانشان به داستان لیلی و مجنون تنه میزند. عشقِ ناکام، آتشین و محجوب شرقی و ایرانی. شاید اگر حوصله رمان نوشتن داشتم، رمان این دوتا را مینوشتم؛ هرچند مطهره میان یک مه غلیظ از ابهام پیچیده شده. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش. به چهره مطهره میآید دختر آرامی باشد؛ از آن دخترهای سربهزیر و ساکت و مومن.
-چطوری خانم هنرمند؟
از جا میپرم و پشت سرم را نگاه میکنم. منتظری سمت راستم ایستاده؛ با چشمانی سرخ و ورم کرده و بینی قرمز: ببخشید ترسوندمت.
سریع بقیه پرترهها را از دور قبر جمع میکنم و میگویم: نه نه... اشکال نداره.
دو قدم به جلو برمیدارد و کنار قبر میایستد. لبانش به رسم فاتحه خواندن مسلمانها تکان میخورند. میگویم: تنها اومدین؟
چادرش را جمع میکند و بدون دعوت من، کنار قبر مینشیند: نه، آقا و بچهها هم هستن.
با اشاره، پسر نوجوانی که با دوتا دختربچه بازی میکند و مردی که روی یکی از سکوها، پشت به من نشسته را نشان میدهد؛ شوهر مرموز و همیشه در سایهاش. شاید امروز قرار است آخرین تصویر از این خانواده خوشبخت ثبت بشود. دختر محافظ کجاست؟ خبری از او نیست. حتما امروز مرخصش کردهاند؛ به این توجیه که همسرش همراهشان هست. شاید هم دارد این دور و بر پرسه میزند و با آن نگاه شکاکش، من و منتظری را زیر نظر دارد.
-حتما خیلی حرف داشتی که باهاش بزنی. اینجا بهترین جاست برای گفتن حرفایی که نمیشه جاهای دیگه گفت.
خودم را مشغول کشیدن پرتره میکنم و شانه بالا میاندازم: حرف که داشتم، ولی اینجا هم کسی حرفتو نمیشنوه.
-برعکس، کسایی که اینجا هستن بهتر از هرکسی میشنون.
ناخودآگاه پوزخند میزنم: اونا مُردن. جنازههاشون هم پوسیده.
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟
صدایش دلخوری و تمسخر را با هم دارد؛ هرچند آرام است. انگار به مهمترین بنیان فکریاش خدشه وارد کردهام. ادامه میدهم: واضحه. آدم میمیره و میپوسه. حالا یکی توی جنگ، یکی هم توی خونهش. اصلش یکیه.
-این حرفا دیگه خیلی قدیمی شده.
-مهم نیست. چیزی که من دیدم اینه.
منتظری یک نفس عمیق میکشد که یعنی نمیخواهد فعلا بحث کند؛ اما همچنان عقیده خودش را درست میداند. لبم را میگزم. شاید نباید انقدر زیادهروی میکردم؛ مخصوصا که چند نفر از اعضای خانوادهاش اینجا دفناند. ممکن است اعتمادش را از دست بدهم. خاک بر سرم با این ابراز عقیدههای بیموقعم.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
🎙مبحث
﴿عملنجاتدهنده﴾
📝لیست 1⃣
https://eitaa.com/Dastanyapand/72195
🎙استادحاجیهخانمرستمیفر
💙لطفاً رویِ لینک 👇آبیرنگِ کلیک کنید.
عمل نجات دهنده 1
https://eitaa.com/Dastanyapand/70386
عمل نجات دهنده 2
https://eitaa.com/Dastanyapand/70387
عمل نجات دهنده 3
https://eitaa.com/Dastanyapand/70388
عمل نجات دهنده 4
https://eitaa.com/Dastanyapand/70389
عمل نجات دهنده 5
https://eitaa.com/Dastanyapand/70390
عمل نجات دهنده 6
https://eitaa.com/Dastanyapand/70391
عمل نجات دهنده 7
https://eitaa.com/Dastanyapand/70392
عمل نجات دهنده8
https://eitaa.com/Dastanyapand/71390
عمل نجات دهنده9
https://eitaa.com/Dastanyapand/71391
عمل نجات دهنده10
https://eitaa.com/Dastanyapand/71392
عمل نجات دهنده11
https://eitaa.com/Dastanyapand/71393
عمل نجات دهنده12
https://eitaa.com/Dastanyapand/71394
عمل نجات دهنده13
https://eitaa.com/Dastanyapand/72196
عمل نجات دهنده14
https://eitaa.com/Dastanyapand/72197
عمل نجات دهنده15
https://eitaa.com/Dastanyapand/72198
عمل نجات دهنده 16
https://eitaa.com/Dastanyapand/72199
عمل نجات دهنده17
https://eitaa.com/Dastanyapand/72200
عمل نجات دهنده18
https://eitaa.com/Dastanyapand/72201
عمل نجات دهنده19
https://eitaa.com/Dastanyapand/72202
عمل نجات دهنده20
https://eitaa.com/Dastanyapand/72203
#ادامه _دارد...
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
چه عملی ما را نجات میدهد ۱۳_1_1.mp3
10.89M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 13
📌علامت عمل درست
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
چه عملی ما را نجات میدهد ۱۴(2)_1_1.mp3
8.82M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 14
📌عظمت دل مومن
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
چه عملی ما را نجات میدهد ۱۵(1)_1_1.mp3
9.88M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 15
📌کارهایمان را به خدا هدیه کنیم
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1639828760815_1.m4a
10.9M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 16
📌عمل مقبول
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1639909970185_1.m4a
9.82M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 17
📌اسم رحمان خدا
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1640516530669_1.m4a
10.71M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت18
📌سه چیز در ما باید باشد
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1640583531896_1.m4a
11.45M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 19
📌مدارا کردن
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1640515598736_1.m4a
11.01M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 20
📌سه چیز عمل را باطل می کند
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
کانال 📚داستان یا پند📚
🎙مبحث ﴿عملنجاتدهنده﴾ 📝لیست 1⃣ https://eitaa.com/Dastanyapand/72195 🎙استادحاجیهخانمرستمیفر 💙لط
🎙مبحث
﴿عملنجاتدهنده﴾
📝لیست1⃣
https://eitaa.com/Dastanyapand/72195
📝لیست 2⃣
https://eitaa.com/Dastanyapand/72204
🎙استادحاجیهخانمرستمیفر
💙لطفاً رویِ لینک 👇آبیرنگِ کلیک کنید.
عمل نجات دهنده21
https://eitaa.com/Dastanyapand/72205
عمل نجات دهنده22
https://eitaa.com/Dastanyapand/72206
عمل نجات دهنده23
https://eitaa.com/Dastanyapand/72207
عمل نجات دهنده24
https://eitaa.com/Dastanyapand/72208
عمل نجات دهنده25
https://eitaa.com/Dastanyapand/72209
عمل نجات دهنده26
https://eitaa.com/Dastanyapand/72210
عمل نجات دهنده27
https://eitaa.com/Dastanyapand/72211
عمل نجات دهنده28
https://eitaa.com/Dastanyapand/72213
عمل نجات دهنده29
https://eitaa.com/Dastanyapand/72214
عمل نجات دهنده30
https://eitaa.com/Dastanyapand/72215
عمل نجات دهنده31
https://eitaa.com/Dastanyapand/72216
عمل نجات دهنده32
https://eitaa.com/Dastanyapand/72217
عمل نجات دهنده33
https://eitaa.com/Dastanyapand/72218
عمل نجات دهنده34
https://eitaa.com/Dastanyapand/72219
عمل نجات دهنده35
https://eitaa.com/Dastanyapand/72220
عمل نجات دهنده36
https://eitaa.com/Dastanyapand/72221
عمل نجات دهنده37
https://eitaa.com/Dastanyapand/72222
عمل نجات دهنده38
https://eitaa.com/Dastanyapand/72223
عمل نجات دهنده39
https://eitaa.com/Dastanyapand/72224
عمل نجات دهنده40
https://eitaa.com/Dastanyapand/72225
❌ پایان ❌
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
1639911208340_1.m4a
10.6M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 21
📌حفظ زبان
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1640514978844_1.m4a
10.86M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 22
📌مراقب باشیم کسی را نسوزانیم
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1640516161949_1.m4a
11.5M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 23
📌مومن پنج تا شدت دارد
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1642396955351_1.m4a
10.76M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 24
📌گوش،چشم،دل مسئولند
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
چه عملی ما را نجات میدهد ۲۵_1.m4a
11.21M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 25
📌پنج چیز نابود کننده عمل
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1640584285370_1.m4a
10.61M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 26
📌شک و تردید را برطرف کنیم
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1641727838382_1.m4a
10.25M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 27
📌داستان خلقت
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
1642396262328_1.m4a
10.49M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🖤
﴿عمل نجات دهنده﴾
🔖قسمت 28
📌سخت نگیریم
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤